🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتم
_دلبر ما حالشون چطوره؟
لبخندی زدم و آرام نجوا کردم
_تا وقتی عشقش کنارش باشه عالیه
_خداروشکر عزیزم.بانو یه خواهشی دارم ازت
_جانم
_جانت بی بلا عزیزم .میگن موقع خوندن خطبه عقد هردعایی کنید برآورده میشه .میشه لطفا دعا کنی من به آرزوم برسم
_چه آرزویی؟اول بگید تا دعا کنم
_جون کیان دعا کن! قول میدم بعد عقد بگم
مگر میشد جانش وسط باشد و قبول نکنم
_دیگه به جونت قسمم نده .شما هرچی بگی تا ابد میگم چشم
_ممنونتم عزیزم
با قرار گرفتن قرآن به سمتم ،چشم از کیان گرفتم و به ان سمت نگاه کردم.زهرا با لبخند قران را برایم باز کرده بود .
قرآن را گرفتم و سوره یاسین را باز کردم.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد .
در دل با خدا نجوا کردم
_خداجونم من بنده خوبی برات نبودم و خیلی کم شکر گزاری کردم ولی تو همیشه بهترین ها رو برام خواستی.خداجونم من نمیدونم کیانم چی میخواد ولی اگر به نفعشه حاجتش رو بده .خدایا بخاطر همه چیز ممنونم .
با صدای زهرا به خودم اومدم
_عروس خانم زیر لفظی میخواد
یعنی به همین سرعت خطبه را خوانده بود و حال متتظر جواب من بود.
خاله با مهربانی انگشتر ظریف و تک نگینی را به کیان داد.
کیان همانطور که عاشقانه نگاهم میکرد انگشتر را به دست راستم کرد.
صدای وکیل دوباره به گوش رسید
_خب زیر لفظی هم که تقدیم شد عروس خانم وکیلم .
بدون آنکه نگاه از چشمان عاشق کیان بگیرم لب زدم
_با استعانت از امام زمان عج و با الگو گرفتن از زندگی حضرت فاطمه (س) و بزرگترای مجلس ع بله
صدای کل کشیدن خانم ها و صلوات فرستادن آقایون بلند شد .همه تبریکات به سمتمان سرازیرشد .
کیان که بله را گفت صدای اذان از مناره های امام زاده به گوش رسید.حلقه هایمان را به دست یکدیگر کردیم و دوباره همه برایمان صلوات فرستادند و برای عاقبت به خیریمان دعا کردند .
عاقد بعد از دعای خیر کردن از جمع دور شد ما دوتا نیز به اصرار زهرا روبه روی هم ایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم
_بانو صدای اذان میاد .لطفا دعا واسه من یادت نره
_موقع عقد دعا کردم دیگه
_ممنون عزیزم .حالا دوباره دعاتو تکرار کن بزار سفارشی بره
_چشم
دوباره دعایم را در دل تکرار کردم .
_دعا کردم حالا میگی آرزوت چی بود.
پاشو عزیزم نماز ظهرمون رو بخونیم و بعدش میگم .
بزرگتر ها ما را به بهانه های مختلف ترک کردند .من ماندم و کیان.
پشت سرش به نماز ایستادم و اولین نماز دونفره مان را به او اقتدا کردم.
بعد از نمازی که مملو بود از حس های خوب ،کیان رو به من کرد
_قبول باشه جون دل کیان
_قبول حق ،همینطور از شما .آقامون حالا میگی دعات چی بود و چرا دوست داشتی موقع اذان باشه
دستم را گرفت و به آسمان چشم دوخت من هم به تبعیت از او چشم به آسمان آبی دوختم
_اخه میگن موقع اذان درهای رحمت خدا باز میشه و هرچی از خدا بخوای بهت میده .به قولی میخواستم دعات سفارشی برآورده بشه.به دلم افتاده خدا بخاطر تو هم که شده حاجتمو میده .دعام ...
کمی سکوت کرد وبعد با صدایی لرزان حرفش را ادامه داد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هشتم
-کم چیزیه؟
-کم چیزی نیس ولی درس بشوعه
-ببین سارا من نمی دونم اصلا اون چطوری این همه پول داره باباش خر پول نیس ولی این مشکوک پول داره
-الان تو خیلی ناراحتی
-ببین هر وقت از تو خواستگاری کرد جواب مثبت بده
فهمیدم ناراحت شده اما حوصله منت کشی نداشتم حوصله هیچ چیزی رو نداشتم باورم نمی شه پدرم انقدر دیکتاتور باشه .جلوی در دانشگاه می ایستم ،سارا با ناراحتی خداحافظی می کنه .از سرما کمی خودم رو جمع می کنم .از مچ سارا می گیرم .
-سارا جان ناراحت نشو دیگه ،بابا اعصابم خرده بابام میخواد به زور شوهرم بده
-نه دلخور نشدم
از چهره اش مشخص بود که دلخوره ،کمی به خودم نزدیک ترش کردم دلم نمی خواست دلخور بره .
-آشتی ؟
-قهرنبودم
-سارا ببخشید دیگه
سری تکان داد برای اینکه دلش رو به دست بیارم گفتم:حالا الان داداشم میاد می رسونیمت
-نه مزاحم نمی شم
-ای بابا از تعارف خیلی بدم میاد
-آخه...
-اما و آخه و اینا نداریم ...بزار یه زنگ بزنم بهش
تا اومدم زنگ بزنم ،جلوی در دانشگاه دیدمش ،لبخندی زدم و گفتم:خودش اومد بریم
-صبر کن یه وقت بابام ناراحت میشه بفهمه با داداشت اومدم
-سارا داداش من از اونا نیس
-می دونم اصلا منظورم این نبود
-زنگ بزن اجازه بگیر
-خیل خب
گوشی اش رو بر می داره،پاشا بهم اشاره می کنه که چرا نمیام ،با حرکاتم سعی می کنم بهش بفهمونم که صبر کنه .لبش رو گاز می گیره که زشته با حرکاتم برو بابایی نشون می دم ،سرش رو به تاسف تکان می ده.
-چی شد؟
-گفتن باشه
-دیدی گفتم
به ماشین نگاه می کنم ،پس به خاطر همین همه نگاهمون می کردند.بی ام و رو آورده بود ،تقصیر خودم بود که گفتم با ماشین بیاد. سارا سلامی می کنه،پاشا جوابش رو آروم می ده و سرش رو پایین می گیره.کنار سارا می شینم ،مشغول حرف زدن می شیم
-ببخشید خانم ..
-بیاتی
-خانم بیاتی خونتون کجاست؟
سارا مشغول آدرس دادن می شه و پاشا در جوابش سری تکان داد و راه افتاد ،دوباره مشغول حرف زدن می شیم که ماشین می ایسته
-چی شد پاشا؟
از ماشین پیاده می شه و به سمت اون طرف خیابان می ره ،با نگاهم دنبالش می کنم و می رسم به آبمیوه فروشی .
-چی شد کجا رف داداشت؟
-هیچی می خواد مهمونمون کنه
-مهمون چی؟
-دیگه اونو نمی دونم
به روبه رو نگاه کردم .حال و حوصله خونه رفتن نداشتم .نمی دونم چرا دلم شور می زه ،نمی خواستم فکر بد کنم فقط می خواستم از باران پاییزی که با تلق تلوقش به برگ های زرد پاییزی می زد ،نگاه کنم. بارون دیدم رو گرفته بود ،سوار ماشین می شوم ،لباسش خیس شده بود .
-حالا واجب بود پاشا ؟سرما بخوری چی؟
-بفرمایید
-دستتون درد نکنه
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتم
بعدازناهار رفتم اتاقم و خودمو روی تخت
پرت کردم و زل زدم به سقف وبه این
اتفاقاتی که جدیدن داشت برام میوفتاد
فکرکردم،همه چیزیجوری بودحس بدی
به خوبی های خانم جون ومامان داشتم
آخه کلااین محبت هاتوکتم نمی رفت،
خانم جون که زیادبامن حال نمی کنه
که بخوادمحبت کنه مامانمم که بدتر،
مامانم همیشه به فکرظاهرش بودو
زیادبه فکرمن نبود،کل دغدغش رنگ
مووبوتاکس وناخن کاشته شده وصورت
نقاشی شده وهیکلش بود،بابام وهم
زیادنمی دیدم کلایاشرکت وکارخانه بود
یاکشورهای مختلف برای قرارداد.
کلامن خانوادم وعیدتاعیدکامل می دیدم.
بیشتراوقات توخانه تنهابودم،مامان که
کلاوقتش وپیش دوستاش وآرایشگاه و
باشگاه های مختلف می گذروند،بابام و
که گفتم کلاسرش به کارش گرم بودو
من وآدم حساب نمی کرد،خانم جونم
که کلاسرش به روضه هاوکلاس های قرآنی ومسجدوامام زاده هاگرم بود،
تازه خانم جون کلاس نهضت سوادآموزی
هم درس می خواندوتنهاچیزی که به
من تواین خانه حال می دادهمین بودکه
باهاش درس کارکنم.
ازفکربیرون اومدم،دستی به صورتم کشیدم وگوشیم وازکناربالشم برداشتم.
رفتم تلگرام ببینم اون ناشناس که خودش و
شایان معرفی کرده بودچی گفته.برام نوشته بود:
شایان:معلومه شایان های زیادی روتو
زندگیت تجربه کردی
چقدرپرروبوداین بشر،براش دوتاایموجی
عصبانیت فرستادم ونوشتم:
+حرف بی خودنزن یابگوکدام شایانی
یاشَرِت وکم کن.
شایان:باباپسرعموتم دیگه توچقدراحمقی آخه.
هنگ کردم،این پشمک بامن چیکارداره آخه؟
+چیکارم داری؟
شایان:هیچی گفتم حرف بزنیم.
+وا،چه حرفی داریم ماباهم؟
شایان:کلی اومدم پیویت گفتم شاید
مشتاق باشی باپسرعموی جذاب و
خوش استایل وپولدارت صحبت کنی.
+کمترپپسی برای خودت بازکن،من باتو
حرفی ندارم.
شایان:بزاریک طوردیگه برات بیان کنم،
نظرت راجب دوستی بایک عددپسر
جذاب،خوش استایل وپولدارچیه؟
الان این منظورش خودش بود؟این باچه
اعتمادبه نفسی اومده به من پیشنهاد
دوستی میده؟براش نوشتم:
+اولاکمترقیافه نحست وبه روم بیار،دوما
الان این حرف یعنی چی؟
شایان:واضح نیست؟
+چراهست ولی من موندم توباچه رویی
اومدی به من درخواست دوستی میدی؟
شایان:نیست توبدت میاددرضمن منظورم
دوستی معمولیه
+بیشتردلم می خواددرحدپسرعموباقی
بمونه.
شایان:دوست معمولی
+بایدفکرکنم
شایان:باش
دیگه چیزی نگفتم اینترنت وخاموش کردم وگوشیم وگذاشتم کنار،دوستی
باشایان؟پسربدی نبودیکم حس بدی
بهم دست می دادکه بافامیل دوست
باشم هرچندکه توخاندان مااینجورچیزا
مهم نبودتنهاکسی که رواین چیزاحساسه
خانم جونه که حرفاش برای هیچکس
مهم نیست،خیلی وقت بودباپسری دوست نبودم این بهترین موقعیته چون
شایان به قول خودش پسری جذاب و
خوش استایل وپولدارهستش پس کیس
مناسبی برای دوستیه.
همینطورفکرمی کردم که کم کم چشمام
گرم شدوبه خواب عمیقی فرورفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتم
+ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟
_سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ...
+فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست...
رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد...
کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده...
هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود .
یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود...
باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ...
+کامران جان یادت اومد؟
×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟
دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه...
من اهل این کارا نبودم ، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد...
×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟
با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ...
کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه
_چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد.
خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ...
+ خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا .
_چشم خاله جان ... ممنون.
×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟!
از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچه های پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را می گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
- آقای امیدی، شماره ی ما رو ذخیره نمی کنید؟
او را برده بودند درجایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می گشت برای توجیه این برقراری ارتباط.
باخودش فکرکرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه های پروژه شماره ی همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد :
- لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
- نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیع پور می توانست جواب دندان شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کل کل کردنند و می دانند که پسرها هم از شنیدن این کل کلها خوششان می آید. می خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می کنید.
دندان هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه ی بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی اش را رو کند. بار قبل که شفیع پور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت و پزشان گذشت و حالا بچه ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی ای که کفیلی پخته بود صحبت می کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی خوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه ی او را به هم ریخت. بچه ها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. می خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می دید :
- نترسید آقای امیدی، به این کیک ها ورد نخوندیم، پولشم هروقت خواستید بدید؛ عجله ای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن وبابی خیالی شروع کرده بود باتلفن همراهش ور رفتن.
تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد :
این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم.
همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما....
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود...
باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد. سعید و مسعود با سر و صدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد.
از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هشتم
دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم،به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم
شماره عاطفه رو گرفتم
) عاطفه خواب بود(
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتما داشتی خواب شاهزادتو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم
- وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام
) انگار خوابش پرید(
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟
- به مرگه شاهزادت راست میگم
عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم
- بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم
- چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن
خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم1 7
رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
رفتم کلاسمو پیدا کردم درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا
چه وضعی بود کلاس
پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن
پوشش دخترا هم که نگم بهتره
همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت :
&:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا
)برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود(
رفتم کنار : ببخشید بفرمایید
بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسری هست
کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگاه مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو
) با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴سالشه (
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟
ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری
- اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله
ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعا فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_هشتم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم:
- هووی آتی! کم کن صدای اون گاو...
سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید:
- وای بیا ببین چه فشینه... حال میده...
فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم.
- هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت.
- وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه.
موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم!
ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام...
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش.
تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_هشتم
پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده.
موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود.
دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد.
اول کمی نگاه کرد و بعد کم کم جلو آمد. صندلی کنار جواد خالی بود.
کشید عقب و نشست. کج نشست و دستش را گذاشت پشت صندلی جواد:
- میدونی که بی تو نمیگذره!!!
جواد دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و فکش محکم شده بود.
- حالا هم پاشو بریم. میرم میزو حساب کنم.
بلند که شد ، جواد گفت:
- امشب دیگه نه! میخوام برم خونه!
فرید چند ثانیه روی صورت جواد قفل کرد و بعد رفت. جواد حتی سرش را هم بلند نکرد تا رفتنش را ببیند. اما رفت که رفت. همه فرید را از دست دادند. همان شب، هم کشیده بود، هم خورده بود. سکتۀ قلبی کرد.
چشمانش تا ته باز بود. صورتش کبود شده بود. زبانش بین دندان هایش له شده بود. از دهانش کف سفید بیرون زده بود. سوراخای دماغش.
انگار یک وحشتی کرده بود، یک ترس بزرگ. کنار در افتاده بود.
پاهایش بیرون بود، بقیه اش توی دستشویی.
دختری که شب خانه اش بود، دیده بودش. بدبخت روانی شده بود تا چند وقت!
خبر را آرشام برد برای جواد. آرشام کلا نسبت به دنیا دو حالت بیشتر ندارد، یا بی خیال است یا بی خیالتر. هرچند این حال ظاهریش است، اما چنان احمقانه خبر را به جواد داد که جواد پکید. بعد هم ناپدید شد.
صبح آرشام آمد دنبال من، اول رفتیم کافۀ سیروس. بعد رفتیم خانه. بعد... من لال و مات بودم. آرشام سعی می کرد خودش را بیخیال نشان دهد.
جواد از دسترس خارج شده بود. تا فردا که تشییع بود و آرشام پیدایش کرد. بازوی جواد را گرفت و سرش داد زد. جواد برگشت و چنان محکم کوبید توی گوش آرشام که صدایش در گوش منی که با فاصله ایستاده بودم پیچید. بعد همدیگر را بغل کردند. فرید نه برادر بود، نه پدر، نه هم سن. یک دوستی بود که سیگار و مواد را تعارفمان کرد. کار دستمان داد. پارتی های مختلط راهمان داد. فیلم ها را نشانمان داد. فرید لذت
زندگیمان بود که حالا جواد و آرشام و همه برایش گریه میکردیم.
استامینوفن، بروفن، ایبوپروفن...
مهدوی اینها نبود. چون جواد رفت پیشش و آرام شد موقتا نشد... یعنی
مهدوی هم مسکّن بود هم آتش... منتهی دو سه کاره بود...
جواد بعد از یک شبی که غیب شد، جور دیگر پیدا شد.
آرام شد و مثل اسفند روی آتش هم شد.
نمی دانستیم مهدوی را فحش بدهیم یا دعایش کنیم.
خراب آبادی شده بود جواد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هشتم
این چند سال نتوانسته ام تفاوت این دو برادر را هضم کنم. آرش و آریا دو قلو هستند!شبیه به هم!یک ترم سرکار بودیم تا بالاخره توانستیم تشخیص بدهیم. فقط مدل موهایشان بهترین راه شناسایی شان بود اگر آریا مثل آرش نمی زد. صورت سفید و کشیده ای دارند با موهای لختی که آریا گاه بلند و گاه کوتاه می کند و آرش همیشه یک دست و فرق از وسط. فقط میماند خُلقشان!
_یه چیزی بخوریم؟
بدون آنکه جواب من را بخواهد پارک میکند و پیاده میشود. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشم میبندم. با صدای تقه ای شیشه را پایین میدهم. باد سرد،گرمای شیر کاکائو و پیراشکی را دلچسب تر میکند. حالا که شکم را به سکوت کشانده ام میشود کمی دل به دل آرش بدهم و با افکار مزاحمی که از دیدن سوسن در سرم بیدار شده است به خانه نروم.
از درس و مقاله و پایان نامه و حرف و حدیث استادها تا همایش فلسفه علم و سخنرانی نسجد دانشگاه و بازتاب آن در سایت استاد فیزیکمان که هر اتفاقی در دانشگاه و جامعه را به نقد می کشد و به خاطر بیان نظراتش از طرف دانشجوها پربازدید است تا...نهایت میرسیم به وضعیت اقتصادی و حال و روز خودمان. آرش هم صحبت خوبی است نه فقط برای من،با همه بچه ها زود جوش میخورد. برعکس آریا. صحبت را در همان ماشین ادامه میدهیم و خیابان را کیلومتر میزنیم که دوباره می ایستد برلی خوردن ساندویچ. بوی همبرگر اشتهایم را باز می کند. به خاطر شلوغی مغازه ترجیح میدهیم داخل ماشین بخوریم. آرش راه نمی افتد و همینطور که آرام لقمه اش را می جود میگوید:فکر میکنی آخرش چی میشه؟
_آخر چی؟
به مقابلش زل زده است.
_ ...
آخرش چه میشود؟نمی دانم. مگر کسی به آخر کارش فکر هم میکند؟مگر خودم فکر کرده ام؟یک طوری میشود دیگر. آرش به در تکیه میدهد و دستی به موهایش می کشد و میگوید:میدونی شاید چه طور تموم شدن خیلی مهم نباشه یا چون از تموم شدن میترسیم بهش فکر نکنیم! اما چه طور زندگی کردن برای همه خیلی مهمه. تو اینو قبول داری؟
نی نوشابه ام را به بازی میگیرم و حرفی نمیزنم.
_آریا منو قبول نداره.
بار اول است که دارد از آریا حرف میزند. دوباره تفاوتشان برایم تداعی میشود. شاید دیگران گاهی اشاره ای کرده باشند اما من...نفسم را می بلعم تا کلماتی که میخواهم به زبان بیادرم آرش را اذیت نکند؛بعضی آدما رو باید رها کنی تا خودشون طالب بشن. وقتی زیاد هواداری میکنی تازه متهم هم میشی!البته حرفم شعاره. ولی خب.
بقیه حرفم را خوردم و نگفتم.
ساعت دوازده است که در خانه را باز میکنم. تاریکی حیاط و ساختمان وادارم میکند آرام وارد خانه شوم. در را که میبندم مثل همیشه مادر را میبینم که نشسته است گوشه سالن و زیر نور چراغ مطالعه میکند. مقابلش که می نشینم میگوید:جوونی میکنی نوش جونت،به فکر ما پیراهم باش!
خجالت زده لب میزنم:عزیز منی. فقط نگو که بچه مثل خودم گیرم بیاد!
سر تکان میدهد به تاسف و من به اتاقم پناه میبرم. سرم را که روی متکا میگذارم اولین چیزی که وسوسه وار در ذهنم شروع به چرخیدن می کند صدای خنده ها و حرفهای سوسن است. دنبال شماره سوسن شفیعی میگردم. خودم هم نمیدانم که چرا دارم بود و نبودش را رصد میکنم. وجودی کسی که برایم تمام شده!
با شماره دیگرم که میدانم ندارد در فضای مجازی می یابمش. همان است که نمی خواهم. نخواستنی ها را باید چه کار کرد؟سوسن و نادر و عکس های... خواب از سرم می پرد و برای رها کردن خودم می نشینم پای کارهای عقب مانده.
صدای هشدار همراهم که بلند میشود از دنیای درس و فکر بیرون می آیم. سحر شده است و نمیدانم آنچه خوانده ام با آن چه که در ذهن و خیالم جنگیده ام قرار است در پروژه ام چه ثمری بدهد!
از اتاق بیرون میروم،مادر هنوز نشسته است همان گوشه همیشگی اش. کنار کتابخانه سفید و پر کتابی که نظم چیدنی اش نه به رنگ است و نه به اندازه؛به علاقه است. مقابلش که می نشینم صورتش را بالا می آورد و لبخند می زند. نگاهم را می برم سمت کتاب های روی میز؛یکی از آن ها را بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن و می گویم:من درس دارم،شما چرا بیدار موندی؟
آنقدر سکوت را کش می دهد که نگاهم را بالا می آورم و به لب هایش می دوزم. به زحمت می شنوم که می گوید:من دل شوره تو رو دارم!
مادرها حس ششم دارند در فرایند تبادل انرژی و تعاملات بدون حساب محبتی!
برایش زبان می ریزم.
_فدای شما!
_همین!فکر کن شاید توضیحی مدیون من باشی!
سکوت میکنم. حرف زیاد دارم و آدم باید دلش را بار گُرده کسی کند که دستی در عالم داشته باشد. مادر دست دعا دارد. نگاهم را تا چشمانش بالا می آورم و میگویم:خبری نیست،گفتنش برای شما فقط بار اضافه است!برام دعا کنید!
دستی می کشد لای موهایم،از این کارش هیچ وقت کوتاه نمی آید،حتی آن موقع هایی که نوجوانیِ لجوجانه ام را رد می کردم هم،نوازشش را در حال قهر و خوشیم داشت. می داند که معجزه می کند.
_این جوری جلوی من میشینی هول میکنم!شونه ای،آرایشگاهی،بد نیستا!
#ادامه_دارد
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتم
- خانم ها و اقایان دكتر سر حدیان از من خواسته براتون تمرین ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنید. یكي لطف بكنه به من بگه تمرین هاي كدام قسمت باید حل بشه …
یكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت باید بدوني حتما از هفته پیش تا حال ده بار همه رو حل كردي .. دیگه مارو رنگ نكن .
بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحدیان ؟ … مگه آناتومي درس مي ده كه دكتره ؟.
هرج ومرج دوباره كلس را فرا گرفت . یكي از دخترها از ردیف جلو شماره تمرین ها را به اقاي حل تمیریني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جیبش یك ماسك سفید رنگ در آورد و جلوي دهان و بیني اش را پوشاند با این حركت سیل متلك و تیكه به طرفش هجوم آورد.
- سرحدیان چرا از مریض هاي سل گرفته واسه حل تمرین ما آدم فرستاده ..
- اكسیژن برسونید …
- اي بابا اینكه اب و روغن قاطي كرده ….
- آقا واگیر نداره؟ ….
بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرین ها كرد. صداي ماژیك روي تخته سفید رنگ مو بر تنمان سیخ مي كرد . بعد از حل چند تمرین كلاس تقریبا آرام گرفت و همه مشغول یادداشت كردن شدند . در موقع حل یكي از تمرین ها شیوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شیطنت صندلي اش را عقب كشیدم وقتي شیوا جواب سوالش را گرفت بي خیال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشیند اما چون صندلي اش را عقب كشیده بودم محكم روي زمین افتاد و دوباره كلاس از خنده و هیاهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش امیزش در حال هر وكر بودیم. شیوا هم بلند شده بود و داشت فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما میخندیدیم بعد وقتي سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم كه پسره رفته هر كس چیزي مي گفت و حدسي میزد :
- بچه ها الان مي ره با رییس دانشگاه مي آد .
- نه بابا رفته به سر حدیان بگه یكي دو نمره از ما كم كنه ….
در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زدیم و مي خندیدیم لیلا با كمي ترس گفت :
- بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگیره ؟..
من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غیر اسلامي انجام دادیم داریم مي خندیم خوشحال بودن هم كار بدي نیست .
بعد از اتمام كلاس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . از آیینه متوجه پشت سرم بودم كه دیدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آید. مي دانستم مال یكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند مي دانستم كه مي خواهند اذیت مان كنند با لیلا قرار گذاشتیم حالشان را بگیریم . وقتي وارد اتوبان شدیم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند...
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتم
تمامی این عکس العمل ها فقط نشانگر دلتنگی من بود ، تصمیم گرفتم به اولین نفری که کتاب را میدهم *مهدا* باشد ، هر چه مرا یاد او می انداخت بی تاب ترم میکرد ، او هم که بی معرفت خیلی وقت است سراغی از من نگرفته .
باز بودن در خانه نشان می داد بابا از شرکت برگشته ، سریع به حیاط خانه پریدم که آقا یوسف راننده بابا با این حرکتم خندید و گفت :
ــ سلام ، هانا خانم . چقدر سخته واسه شما زنگ زدن
ــ سلام آقا یوسف ، سرور راننده های جاده و خیابون ، آره سخته شما فکر کن من تا دستمو بیارم بالا زنگ رو فشار بدم ، طرف صدای زنگو بشنوه بیاد پای اف اف در رو بخواد باز کنه ....
ــ تسلیم خانوم ، حق با شماست
خندیدم ، کتابمو بالا گرفتم و گفتم :
ــ آقا یوسف ، کتابم حاضر شد
لبخندی زد و گفت :
ــ خوشحالم که حالت خوبه و سر حالی دخترم
هر وقت لبریز از عاطفه یا نگرانم میشد ، این گونه خطابم میکرد . با لبخند ازش خداحافظی کردم و راه عمارت را پیش گرفتم و مثل همیشه اجدادم را مورد عنایت ویژه قرار دادم که چرا اینقدر عمارت از درب اصلی دور است ، همان طور که نق میزدم وارد شدم ؛ وقتی سالن را خالی دیدم ، به سمت اتاقم راه افتادم . بابا ، با یاد آوری اینکه هر کس از بیرون وارد منزل می شود باید سلام کند ، به استقبالم آمد .
ــ سلام بر بزرگ مرد خاندان جاوید ، چه خبر ابوی ؟
ــ سلام به حواس پرت خاندان جاوید ، شما چه خبر ؟ چیه کبکت خروس میخونه ؟
خواستم جواب بدهم که هیربد مثل قاشق نشسته با بی اهمیتی تمام گفت :
ــ حتما کتابش چاپ شده ، حیف اون دختر بیچاره که سرگذشت خودشو سپرده به تو
بابا : من نمی دونم شما ها چرا سلام رو از دایره ی لغاتتون پاک کردین
هیربد : پدر جان ، شما کی تشریف آوردین ؟ من چشمام ضعیف شده بس درس خوندم ، متوجه شما نشدم ، میگفتین گاوی گوسفندی چیزی قربانی میکردم لطف کردین قدوم مبارک بر چشم ما گذاشتین .
و بعد به حالت تعظیم سر خم کرد ، بابا که دست در جیب نگاهش میکرد گفت :
ــ چشات نمبینه ، گوشات که میشنوه ؟! پس ظاهرا فقط طول موج ها رو تشخیص نمیده که نفهمیدی باباته ، نکنه این روزا به چت کردن میگن درس خوندن؟! تو بچه ی منی ، میخوای برا من شاخ بشی ؟!
هیربد با تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت : حق با شماست بابا جان ، من چاکر شما هم هستم . اصلا بیاین جفت دستاتونو با گلاب بشورم .
ــ هانا ؟ این دیشب تو اتاق خودش خوابیده ؟ انگار خوابیده تو آب نمک !
هر سه مون با صدای بلند خندیدیم که مامان با رضایت گفت :
ــ همیشه به خنده ! چیشده ؟ سلام
بابا : هیچی این پسر شاخ شمشادت فکر میکنه خیلی زرنگه !
هیربد با حالتی پر از استرس گفت :
ــ وای بابا
ــ چت شد ؟
ــ یادتون رفت سلام کنید به مامان
و بعد شروع کرد به دویدن بسمت راه پله تا دمپایی بابا صورتش را تزئین نکند .
بابا : آقای زرنگ ! یکم اون شرکت پتو و جهانگردی رو بسپار به بقیه ، بیا سر کار تا من سر پیری مجبور نباشم اینقدر کار کنم ، هیراد که گفت من به پزشکی علاقه دارم تو هم که رشتت به کار ما میخوره کلا هپروت سیر میکنی
ــ حرص نخور بابا جون شما اول جوونیته، بیا این هانا رو ببر بیکاره ، چیکار میکنه مگه چار خط مینویسه بعد میگه ، با مسخره کردن من ادامه داد ، وای ذهنم خسته ست زمان لازم دارم .
خواستم جوابش را بدهم که بابا گفت :
ــ مهندس ! شما یه انشا با موضوع علم بهتر است یا ثروت بنویس که بشه با انشای یه بچه ۷ ساله در یه تراز گذاشت بعد حرف بزن
من : نه بابا اون موقع براش انجمن حمایت از معلولین ذهنی بزن
همه جز هیربد خندیدیم که مامان گفت :
ــ ته تغاری منو کسی اذیت نکنه
بابا گفت :
ــ هانا ته تغاری رو ولش کن ، به سالن اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیا دختر بابا تعریف کن ببینم.
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh