eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد .وقتی وارد کوچه شد با دست خانه را نشانش دادم و او جلو در نگه داشت و گفت: _خانم ادیب میتونم یه خواهش کنم ازتون _خواهش میکنم ,بفرمایید _قصد دخالت تو زندگی شخصیتون رو ندارم ولی میدونم شاید پررویی باشه ولی میخوام ازتون خواهش کنم لطفا به هیچ وجه دیگه تو چنین جشن هایی شرکت نکنید .بین یک مشت آدمی که چیزی جز خوشی براشون اهمیت نداره جای مناسبی برای دخترخانمی مثل شما نیست.نگذارید پاکی دلتون رو نابود کنند. من خوشحالم که حرفام باعث شده تا شاید کمی از اون خوشی های پرگناه زده بشید. _چشم استاد حتما _درضمن من بیرون دانشگاه استادتون محسوب نمیشم کیان شمس هستم و ممنون میشم به فامیل صدا بزنید. _چشم آقای شمس. _چشمتون بی گناه _بابت امشب ممنونم .خیلی به زحمت انداختمتون .معلوم نبود اگه شما نبودید چه.... _دیگه به امشب فکرنکنید .زحمتی نبود .خوشحالم که تونستم کمکتون کنم . _بازم ممنون .بفرمایید خونه _ممنونم.من اینجا می مونم تا تشریف ببرید داخل.بفرمایید دیر وقته _شبتون بخیر.خدانگهدار _شب خوش وارد حیاط شدم و در را بستم و به ان تکیه دادم. اشکهایم بی محابا بر روی گونه ام جاری شده بود.از دست روهام بسیار عصبانی بودم چطور توانسته بود مرا فراموش کند و پی خوشی خود برود.اگر کیان به دادم نمیرسید معلدم نبود الان در چه حالی بودم و سر از کجا درآورده بودم.در حالی که به زحمت خودم را به سمت داخل خانه میکشاندم با خودم گفتم کی استاد شمس برایت شد کیان!!شاید از وقتی که روبه رویم نشست و حالم را پرسید و تنها رهایم نکرد.باورش سخت بود ولی او کاری با دلم کرده بود که به چشمم یک تکیه گاه محکم و مهربان آمده بود و خیالم راحت بود تا وقتی دل در گرو او داشته باشم هیچ کس نمیتواند آزارم بدهد.در حالی که از تصور بودن کیان در زندگیم غرق خوشی بودم .به داخل خانه رفتم .همه برقهای سالن خاموش بود و این نوید از خواب بودن اهالی خانه میداد. باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم. وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد. به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم. با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم. کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم . میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت: _معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان _سلام _سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان _سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو _من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم _تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی _معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی. _من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد. اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه. _روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته _چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه _فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام _داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم _چشم فدات شم .الان میام .فعلا &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 سلام .ممنونم.داشتم خدمت ایشون میگفتم که اصلا نگران خونه نباشند بهترین خونه رو تقدیمشون میکنم. صدای تو دماغی و پر از عشوه اش زیادی روی اعصابم رژه میرفت. با اخم اندکی که روی پیشانی ام نشسته بود با اکراه جواب دادم _که اینطور. در حالی که کیان را برانداز می کرد با لحن لوسی گفت _آقای شمس نمیخواین خونه رو به من نشون بدید انگار نه انگار که من هم وجود دارم ،آن لحظه دلم میخواست کاری کنم تا لبخند از روی لبهای رژ زده اش محو شود. چه معنا داشت روبه رویم بایستد و برای عشق جانم ،عشوه بریزد. کیانم با لبخند زیبایی به من نگاهی انداخت _عزیزم میشه لطفا شما راه رو به ایشون نشون بدی _حتما عزیزم با اکراه خانم فخاری را تا داخل ساختمان همراهی کردم. او مشغول نگاه کردن به کل ساختمان شد. من همان درب ورودی به انتظار کیان ایستادم. کمی که گذشت مرد جذابم با لبخند به سمتم آمد. _چرا اینجا ایستادی بانو _منتظر شما بودم آقا به چشمان پر از عشق کیان خیره شدم .من جان میدادم برای چشمانی که هیچ وقت به گناه باز نشده بود. با صدای تو دماغی خانم فخاری چشم از کیان کندم و به او چشم دوختم _اقای شمس من خونه رو کامل دیدم .نیاز به تغییرات زیادی نداره .اگر شما نظر خاصی برای خونه دارید بگید وگرنه من نظرم رو بگم کیان با لبخند به من چشم دوخت _به نظرم این خونه نیاز به تغییرات زیادی داره.لطفا یه خونه طراحی کنید که لیاقت همسرم رو داشته باشه.هرچقدر هزینه اش بشه، مهم نیست!روژان جان، شما نظری واسه خونه نداری عزیزم؟ _خب من یه خونه مدرن نمیخوام .یه خونه میخوام که روح زندگی توش جریان داشته باشه . این خونه رو همین شکلی دوست دارمفقط یه تغییرات کوچیک کنه.دلم میخواد ترکیب خونه سفید ، آبی روشن و صورتی کم حال باشه.من یه خونه ایرانی میخوام &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرم رو روی شونه های سارا می زارم ،سارا مضطرب ساعت رو می پایید ولی من خیلی هم ناراحت نبودم حداقل مامان کامیار بی خیال می شد ولی بابا حتما می کشتم.شونه اش رو تکون داد. -پناه؟ -هوم ؟ -پناه؟ بی حوصله چشام رو باز کردم و بادیدن مرد روبه روم کمی خودم رو جمع کردم .سیخ نشستم دستی به روسری م کشیدم . -من فاطمی تبارم؟ -باید بشناسم؟ -برادر اون کسی که رسوندین به بیمارستان -خب؟ -شما همیشه همینطوری حرف می زنین؟ -شما شده برا نجات یه نفر حتی به نکیر و منکرم جواب پس بدین؟ ساکت شد وبهم زمین خیره شد و آروم زمزمه وار گفت:متاسفم -آقای محترم من کلی کار دارم میشه سریع تر کار ما رو راه بندازین سری تکان داد و رفت به سمت ایستگاه پرستاری .گوش هامو تیز کردم و روی صندلی روبه روی ایستگاه رسیدم . -برادر من کجاست؟ -توی اتاق عمله -شما با اجازه کی ایشون رو عمل کردین؟ -اگه عمل نمی شد می مرد بی توجه به حرف هاشون سیم کارت مرد رو توی جیب پالتوم گذاشتم . -به کی زنگ می زنی؟ -پاشا -برا چی ؟ -اینا فکر می کنن ما بی کس و کاریم بزار پاشا بیاد بفمن ما هم کس و کار داریم -بی خیال بابا اون بدبخت رو زا به راه نکن -راس میگی مگه بچه ام که آویزون پاشا باشم -عاشق ثبات تصمیماتتم مرد با عجله به سمت راهرو رفت .همراهش راه افتادم ،محمد حسین رو از اتاق عمل بیرون آورده بودن .بی تفاوت سر جام نشستم . -هوم بابام می کشدم سارا -امروز قرار بود مامان کامیار بیاد سری تکان می دهم -مجبور بودیم به این یارو کمک کنیم ؟ سری با تاسف تکون میدم و شونه ای بالا میندازم ،نمی دونستم جوابش رو چی بدم . -بابام می کشتم -الهی من قربونت بشم ...انقدر که تو این مدت حرص خوردی -تو رو هم گرفتار کردم -نه بابا این چه حرفیه با صدای کلفت کسی و سایه ی سنگینش روی سرمون ،سرمون رو بالا آوردیم . -شما خانم میلانی هستین؟ -بله -شما خانم .. -قربانی -شما شاهدین تصادف هستین؟ -بله -تصادف آقای فاطمی تبار؟ -بله -خب همه چیز رو بگین به دیوار پشتم تکیه دادم ،و با غرور تمام خیره شدم به چهره ی پلیس انگار که شهرزاد باشم و داستان هزار و یکشب رو برای شهریار میگم . -خب دیگه چیزی ندارین که بگین؟ -من احساس می کنم تصادف عمدیه هم سارا و هم پلیس به سمت من برگشتن ،گلوم رو صاف کردم :خب اون مرد با سرعت عادی می اومد ولی وقتی به آقای فاطمی تبار رسید سرعتش رو زیاد کرد . -مطمئنین؟ -بله -شما پلاکش رو بر نداشتین؟ -تو اون زاویه ای که من بودم پلاک ماشین پیدا نبود -ماشین چی بود ؟ -هیوندای مشکی شاسی بلند -ممنون -ما می تونیم بریم ؟ -باید آقای فاطمی بهوش بیان -یعنی چی ؟ بابا ما کار و بار داریم اومدیم ایشون تا دوماه بهوش نیومد -دکتر گفته تا یکساعت دیگه بهوش میاد -اگه دختر خودت تا این وقت شب بیرون باشه چی کارش می کنی؟ انگار که بهش بر بخوره ،نگاهی بهم کرد از فرق سر تا نوک پا ولی هیچ چیز نگفت انگار یهو غرور گر گرفته ش فرو کش کنه شونه ای بالا انداخت ،در حالی که سعی داشت به پلیس بودنش تا کید کنه گفت:باید روند عادیش رو طی کنه -من قرار مهمی دارم -اینم به کارای مهمتون اضافه کنید راش رو گرفت و رفت ،این بار خون های تو رگمم تبخیر شد جوش آوردم :من بگم غلط کردم این آقا رو رسوندم بیمارستان راضی می شین ؟ هیچ چیز نگفت ،مردمک چشمم رو توی کاسه چشمم چرخوندم ،اهل منت نبودم ولی حوصله الاف شدنم نداشتم اونم به خاطر یه سوء زن مسخره ! سارا شر و شیطون بود ولی نه مثل من صبرش بیشتر بود حوصله می کرد تا کارش تموم شه ولی من نه ...کلافه با روسریم ور رفتم . -یکم صبر کن عوضش کار خیر کردیم از خشم دندون هام بهم قفل شده بود -من نخوام کار خیر کنم باید کی رو ببینم؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
من۳: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازصحیح کردن املاءخانم جون دفترش وبستم وروی میزگذاشتم و خانم جون وکه روی کاناپه کنارمامانوبابانشسته بودوحرف می زدصدازدم: +خانم جون خانم جون بدترازمن جیغ کشید: خانم جون:بله؟ +املاتوصحیح کردم سه تاغلط داشتی ولی خوب بود. هیچی نگفت،قشنگ معلومه چقدرمشتاق علمه. ازجام بلندشدم وبه کانون گرم خانواده پیوستم. خانم جون داشت خاطرات خودش باآقاجون وتعریف می کردومامان وباباهم خیلی مشتاق گوش می دادن. خانم جون:من دوازده سالم بودازدواج کردم واحمد((آقاجون))شانزده سالش بود،خیلی بچه بودیم ولی ازدواجمون زیادهم سنتی نبود،من یک دخترروستایی بودم وضع مالیمونم بدنبود،احمدتوشهرزندگی می کردووضعشون خوب بود،درس می خوندولی تویک دکّه هم کارمی کرد،احمدهمیشه دوست داشت روپای خودش بایسته.خلاصه یک روزمن رفته بودم رودخانه لباس بشورم که اونجابرای اولین باراحمدودیدم وبرای تفریح اومده بودن روستای ما،من چون ازاون دخترای بی حیانبودمسرم وانداخته بودم پایین فقط یک نیم نگاه بهش انداختم ولی همون نیم نگاه کارخودش وکردودل من وبرد،برعکس من آقاجونتون عین بز زل زده بودبهم منم که ازخجالت داشتم آب می شدم سریع لباس هاروشستم وبلندشدم رفتم خونه،یک هفته بعدش مامانم گفت قراربرام خواستگاربیاد. خلاصه خواستگارکه اومددیدم آقا جونتونه،منم که ازش خوشم اومده بودوذهنم ودرگیرکرده بودباکَله قبول کردم. بعدازیکسال صاحب بچه شدیم،اول شاهرخ ((بابای شایان))به دنیااومدوبعدشهرام وبعد شهرزاد ((عمم)).خانم جون روبه من کردوگفت: خانم جون:بروبرام یک لیوان آب بیاردخترم. لبخندی زدم وازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخانه رفتم وبعدازریختن آب سردتولیوان پیش خانم جون برگشتم وآب وبهش دادم،گفتم: +خب دیگه من برم بخوابم شبتون بخیر. خانم جون وبوسیدم وخانم جونم متقابلاًمن وبوسید،مامانم ازبوس کردن زیادخوشش نمیومدبابامم که کلااز همون اول نه اون من وبوس می کرد نه من. ازپله هابالارفتم ووارداتاقم شدم، موهاموبازکردم وبعدازچک کردن گوشیم ،خوابیدم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بارفتن اون ‌، منم اشک هام سرازیر شد . آنالی... کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ... نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ... به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ... مقصدم رو نمی دونستم ... فقط می دونستم باید برم باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ... به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم . حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ‌،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ... با حال خرابی به خونه رسیدم ... بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ... &ادامـــه دارد ...... ~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند. - لیلا! کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم. - لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم . اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند: - من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند: - لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم : - امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو.... حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید: - لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه. چشم از صورتش می گیرم و می گویم : - پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه. خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند. - خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟ نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم. لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند. می گویم : - تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم : - شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن. با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید : - حل کردی یا حل کنم؟ علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:..... 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?،منم دعوتم دیگه؟ عاطی: نیومدی که میکشمت اومدم که باهم بریم گلزار - خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجت تقاضای شوهر کنی عاطی: دیونه خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟ - واااییی نمیشه نگم امروز ،با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه ،با یاد اوری حالم بد میشه عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم - باشه صبر کن پس اماده بشم رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام ،شماره ناشناسم چند تا پیام داده بود نخونده حذفش کردم مسدودش کردم شماره بابا رضا رو گرفتم : - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟ - قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا بابا رضا: خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن - فداتون بشم من چشم فعلن بابا رضا: یاعلی حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا ،توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه ادم با شخصیتیه رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم عاطی: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالن نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این چه کاریه - من تصمیم خودمو گرفتم ،،موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی - آینده ، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده عاطی: نمیدونم چی بگم بهت - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه - هیچی پس بدرد من نمیخوره عاطی: الان همه پسرا میرن خاستگاری ،مال تو برعکسه تو داری میری خاستگاری - اره دقیقن چقدرم کار سختیه بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه رسیدم خونه ساعت ۸بود بابا هنوز نیومدن بود رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل چه حلال زاده سلام بابا جون خسته نباشین؟ &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم... ********* در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد: - یه خواهش! - خانم شدی! خواهش می کنی دیگه! وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید: - با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب... نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است. اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش. . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای. کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن." تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت: - اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است." این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید. جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت. دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما... جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم. - چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ - وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟ - وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا! - وحید ساکتی؟ بهت نمیاد! - کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟ - خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده! حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان منتظرم تا بیاید. دوروز پیش صدای جروبحث آریا با آرش را از دور شنیدم. زیادی آریا را می‌خواهد وآریا هم مثل ماهی لیز است!حدسم این است که سد شکن خانواده آرش باشد؛اوست که مثل بقیه نیست. جسارتی دارند این دوتا!منتهی هر کدام به سبک خودش!یک آپارتمان خریده‌اند برایشان نزدیک دانشگاه که بیشتر آریا ساکن آن است و آرش می‌رود همان تجریش. بعضی وقت‌ها که می‌آمد پیش آریا؛ دوزاریمان می‌افتد که والدین بار سفر بسته‌اند به خارجه. بعضی شب‌ها هم آرش ساکن خوابگاه است تنهایی؛دوزاریمان می‌افتد که آریا. خنده دار است هر که را آریا تور می‌کندآرش پر می‌دهد. این را وقتی فهمیدم که دم غروب داشتم دنبال جایی می‌گشتم تا سرم را به درختی ،دیواری، جایی بکوبم از دست خرابی دستگاه آزمایشگاه که صدای جر و بحث‌شان را شنیدم. —مگه خر گازم گرفته که خودمو بندازم تو هچل!بازار آزاده حالشو می‌برم! —آریا! —بی‌خیال!چی سر جاشه که این باشه. —اصلاً دنبال چی هستی؟ جوابی از آریا جز سکوت نمی‌شنوم. صدای فندک که می‌آید تصور سیگار روشن کردن آریا برایم شفاف می‌شود. —داری بد جلو می‌ری. بالاخره یه لڋت‌هایی هست که مال الانه. تا پنجاه شصت سالگی هم بیشتر نیست. بدم میاد که ادای بچه مثبتا رو در میاری. لذت نفهمی داداشم! لڋت نفهم! صدای آرش نمی‌آید.خودم را به جایش می‌گڋارم. برای فکری که در مابلش است؛ سر ندارد، عمق ندارد، فهم و درک ندارد. آریا را نگاه نمی‌کنم. چشمانی را بسته‌ام که هیچ‌کدام از این‌ها را ندارد. کاش دنیا آریا را نداشت.نه؛کاش آریا این افکار را نداشت. کاش لذت را داشت ، فکر را داشت ،آریا را هم داشت.دارم مثل یک کودک فکر می‌کنم. چون نمی‌توانم مثل آرش ساکت باشم. —تو آدم باش! آرش به بن‌بست مشاجره‌ای رسیده است. که این را می‌گوید. —ببینم اینم یه سبکه. مخالف جوونمردی که نیست! آره اگه یکی گشنه بود من کنار خیابون محلش نذاشتم ناجوونمردم. اما ماها مثل هم فکر می‌کنیم. یعنی اصلاً کار اجباری ننی‌کنیم. نه اونا بدشون میاد،نه من زور گفتم. اوکی. این کجاش با مرام تو نمی‌خونه؟هان؟بگو دیگه. —اگه یکی خودشو داره می‌ندازه تو چاه تو هم هلش می‌دی؟ —باز هم حرف خودتو می‌زنی آرش. ما قبول نداریم چاهه. اوکی. استخر آبه.، ما هم بلدیم شنا کنیم. مشکلیه؟ سکوت بدی می‌افتد بین دوقلوهای همسان و بعد زمزمه‌ای که صدای آریاست؛گل بگیرن به این زندگی!حالم از زیر و روش بهم می‌خوره! صدای بوق ماشین تمام خیالات و افکارم را پاره می‌کند و نگاهم را می‌کشد تا سر خم شدهٔ آرش . شیشه را پایین می‌کشد و عذرخواهی می‌کند که لپ تاپ را جا گذاشته است. سوار می‌شوم تا برویم خانه‌شان و بیاوریمش.ماشین که می‌ایستد آرش هم سکوت می‌کند. در طول مسیر داشت با شور بحثش با استاد و دید جالب استاد به نتایجش را می‌گفت که حرف در دهانش ماسید. لب‌هایش با همان فاصله از هم ماند ودستش روی فرمان مشت شد. سر برمی‌گردانم و رد نگاه آرش را می‌گیرم. آریا و دختر را کنار در خانه‌شان می‌بینم و تا در باز شود و آنها داخل خانه بروند؛نه حرکتی می‌کنم و نه چشم می‌گیرم. آرش با شدت در را باز می‌کند که پیاده شود. بی‌اختیار دستش را می‌کشم. ماهیچه‌های دستش زیر انگشتانم سفت می‌شود. می‌گویم:اول آروم شو،بعد. چند لحظه در سکوت می‌گذرد . دستش هنوز مشت و محکم است. دلم می‌خواهد حرفی بزند،اما... صدای نفس بلند آرش را که می‌شنوم می‌فهمم که زنده است. دستش شل می‌شود. انگشتانم را آرام دور ساعدش باز می‌کنم، پیاده نمی‌شود و در ماشین را هم می‌بندد. وقتی حرکت و صدایی نمی‌شنوم نگاهش می‌کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی ماشین تکیه داده است. صورت کبودش، تحمل فشاری را نشان می‌دهد که اگر رها می‌شد،طوفان به پا می‌کرد. چه می‌شد اگر به قاعدهٔ درست پیش می‌رفتیم؟ نه می‌رویم و نه پیاده می‌شویم و نه بلد هستم حرفی بزنم که یا آرامش کند ویا به زبان بیاوردش تا از درون منفجر نشود. نگاهم به همراهش می‌افتد. شاید به کار بیاید. با همراهم می‌زنم به سینه‌اش. چشم باز می‌کند، می‌گویم؛بهش زنگ بزن. نفس عمیقی می‌کشد و رویش را بر می‌گرداند؛دفعهٔ اولش نیست! —پس چرا این‌طوری شدی؟ صورتش درهم فشرده و دستش به فرمان ماشین سفت می‌شود و آرام می‌گوید؛ دختره رو دفعهٔ اوله با آریا می‌بینم. یک‌بار آنا کلید را روی در خانه جا گذاشته بود. اول خواستم بی‌خیالش شوم بعد دیدم تا از مغازه بیاید شاید کسی کلید را... برداشتم و راهی شدم. وسط خیابان دیدم همان پسری که از چند وقت پیش با آنا بود، دست دختری را گرفته است و آنا قبل از این‌که من برسم تف را انداخت طرف صورت پسر که ریخت روی لباسش . برگشتم و کلید را دوباره روی در گذاشتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌
📚 📝 نویسنده ♥️ خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه دلشان می خواست به هم نسبت می دادند. بعد از خوردن کیک، مهمان ها کم کم آماده شدند که به خانه هایشان بروند، که دوباره پرهام نزدیک من آمد و گفت: - حرفم نیمه تموم موند. می خواستم بکم من این ترم درسم تموم می شه و قراره پیش بابام کار کنم. می خواستم بدونم نظرت راجع به من چیه؟ البته تو وقت داری که فکر کنی و بعد جوابم رو بدی، اما بدون که من منتظر جواب هستم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسیدم: در مورد چی نظرم رو بدم؟ پرهام با صدایی دورگه از خجالت گفت: ازدواج با من! و بعد فوری رفت به طرف در، آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم از جایم بلند شوم و برای خداحافظی با دایی اینها دم در بروم. آن شب با افکار درهم و برهم به رختخواب رفتم. البته آنقدر خسته شده بودم که طولی نکشید تا به خواب رفتم. فصل چهارم صبح زود با صداي زنگ ساعت بیدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظیم كرده بودم تا براي ساعت هفت بیدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و بعید نبود كه به موقع بیدار نشوم . با رخوت و سستي از جایم بلند شدم . صبحهاي پاییزي سردي و تاریكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چیزي بخورم . یك لیوان شیر براي خودم ریختم و با تكه اي كیك كه از دیشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هایم را مرتب كردم با به یاد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز باید مي رفتم و ناز آقاي حل تمرین را مي كشیدم. حتي اسمش را به یاد نداشتم ولي از یاد آوري شیطنت هایم كه باعث شد كلاس حل تمرین بهم بخورد خجالت كشیدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در این مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهمیدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با دیدن رفتار بچه هاي سال بالایي و شخصیت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهمیده بودم رفتار بچگانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پایین آمدن شخصیتم هم میشود. این كارها شاید در دبیرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بیفتم و استادها و دانشجویان به عنوان یك بچه لوس و بي ادب از من یاد كنند.آخرین جرعه شیرم را كه خوردم صداي ماشین لیلا كه زیر پنجره پارك شد را شنیدم و با عجله قبل از اینكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در را باز كردم لیلا پشت در بود و با دیدن من حسابي ترسید . با خنده گفتم : سلام ترسیدي ؟ لیلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشیك مي كشیدي ؟ سوار شدیم و لیلا حركت كرد . كمي كه گذشت لیلا پرسید: - به چي فكر مي كني ناراحتي ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به این یارو چي بگم . لیلا با كنجكاوي پرسید : كدوم یارو ؟ با ناراحتي گفتم : همون آقاي حل تمرین رو مي گم دیگه .. لیلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشید و قال قضیه رو بكن . گفتم: كاش همه چیز با همین یك كلمه تموم بشه . لیلا راهنما زد و بعد گفت: حل میشه . سر كلاس ادبیات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني میكرد و من یاد حرفهاي دیشب پرهام افتادم . قبل از اینكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز میدادم و چند تا چاخان هم میكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهایي میكردم كه مي دانستم دوست دارد . یك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگی به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشیدم . چه غذایي دوست داشت ؟فسنجان پس باید به مامان بگم امشب كه دایي اینها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند … اما حالا انگار آن روزها مال خیلي وقت پیش بود مال وقتي كه من كودك بودم . دیشب حرفهایي را شنیدم كه آرزو داشتم یكي دوسال پیش مي زد . شاید آن موقع اگر این حرفها را مي زد با اشتیاق قبول میكردم ولي حالا ... با تكان دست آیدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصل متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد : - پس صنعت به كار رفته در این بیت چیست خانم مجد ؟ ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با غر زدن های مائده و شیطنت های مرصاد ، مائده را رساندند و بسمت خشک شویی که مهدا لباسش را داده بود راه افتادند . مرصاد ماشین را پارک کرد و گفت : بشین الان میارم واست . ــ باشه ، ممنون . بعد از چند دقیقه با لباس برگشت به مهدا اشاره کرد در ماشین را قفل کند و پایین بیاید . ــ بیا برو تو اون مغازه لباس زنونه ، ممکنه جای دیگه نزدیک به محل کارت باز نباشه ــ ممنون داداش ــ جبران میکنی ، من این بیرون منتظرم فروشنده خانمه ، کسی هم نیست ؛ برو خودت . ــ باشه الان میام . با فروشنده صحبت کرد و با خوشرویی همیشگی اجازه گرفت ، برای این که دست خالی بیرون نیامده باشد یک روسری را به سرعت انتخاب کرد و خرید . ــ بریم ؟‌ ــ چی خریدی ؟ ــ روسری ! میخوای ؟ ــ نه قربونت واسه خودت . راه مانده تا پادگان به سکوت گذشت ، مرصاد نمیخواست پا برهنه به افکار خواهرش وارد شود وقتی رسیدند . کمی عقب تر ایستاد و رو به مهدا گفت : ــ خب مهدا جان برو آبجی ، موفق باشی به هیچی هم فکر نکن که خدایی نکرده روی کارت تاثیر نذاره ــ باشه ، مرصاد خیلی از همراهیت ممنونم میدونم نمیتونم جبران کنم . ــ همین که اینجایی از قبل همه چیو تصفیه کردی ، بدهکار هم شدیم بهت . ریز خندید و خداحافظی کرد . مرصاد هم پیاده شد و رفتن خواهرش را تماشا کرد در همان قامت و قدم هایی محکم و استوار وقتی به ورودی رسید و با تکان دادن کوتاه دست داخل رفت سوار ماشین شد و برای اجرای برنامه اش به سمت رستوران راند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh