#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_سوم
.
.
.
امروز نهمین روزه محرمه
تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم
شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم
مامان و بابا حسین براشون عجیب بود
راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم
با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا...
تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم
دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد
ولی نخواستم ازش خبری بگیرم
نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته
خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه
فکر کنم رفت پی کارش...
تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم
تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم
خیلی جذبش شدم
و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره
یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢
اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا..
راستش یه مشکل دیگه هم هست
از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره
زورم میاد پاکش کنم 😐😐
بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه.
.
.
مامان_حلماااا
حلما_جاااانم مامان
مامان_بیا پایین کارت دارم
حلما_اومدم
_جونم مامی☺️
مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕
_دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی
حلما_😂😂
قربونت برم ببخشید راست میگی
الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم
مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم
گزم رو میزه بیار
_چشمممم😘😘
به به چه چای خوش رنگی شدا
ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁
بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁
مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه
_راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍
احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن
حلما_عهههه راست میگی😢😍😭
اونا که تازه رفته بودن
خوش بحالشون
حسین چرا چیزی به من نگفت😒
منم دلم میخوادد😭😭😭😭
مامان_ان شاالله مارم میطلبه
حلما_مامااااان
میشه منم برم باهاشون
مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟
یا داری جدی میگی
با بغض گفتم
_نه واقعا منم دلم میخواد برم
حسین هم که قراره بره
خب اجازه بدین منم برم باهاشون
مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی
به این زودی جور نمیشه همه گی بریم
_شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه
من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍
.
.
.
حسابی رفته رومخم
هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم
واییی یعنی میشه منم برم
ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا
باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_سوم
_سلام
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
_ممنونم شما خوبید؟
_خداروشکر .مزاحمتون که نشدم
_نه اصلا.امری داشتید
_میخواستم ازتون یه خواهشی کنم
_جانم
از خجالت لبم را گزیدم.
مدتی هردو سکوت کردیم تا اینکه کیان گفت:
_من فردا عازمم .میخواستم اگه میشه شما هم بیاید
نفسم گرفت.باورم نمیشد فردا میرفت و آمدنش با خدابود.
باز هم اشکم چکید, دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد ولی رسید و مستأصل صدایم کرد
_روژان خانم
_.....
_میشه گریه نکنید و به حرفم گوش بدید؟
_بله
_یادتونه بهتون قول دادم که برگردم .من این قول رو به زهرا ندادم ولی به شما نتونستم.لطفا اشک نریزید فردا تشریف بیارید هم برای خداحافظی و هم کنار زهرا باشید.
_هیچ چیزی نمیتونه شما رو منصرف کنه از رفتن؟
_یه خواسته هایی فراتر از عشق و علاقه زمینیه.اون خواسته باعث شده چشم روی دلم و صاحبش ببندم و برم.
صاحب دلش!!!کی میتونست صاحب دلی باشه که من بهش دل داده بودم!!!
با غمی که در وجودم ریشه دوانده بود به او گفتم:
_امیدوارم خدا شما رو واسه صاحب دلتون و خانواده اتون حفظ کنه!
دیگر توان حرف زدن با مردی که دلم را برده بود نداشتم بدون اینکه منتظر پاسخش باشم تماس را قطع کردم.
همان جا روی زمین نشستم و به عزای دلم نشستم
کمی که گذشت صدای رسیدن پیامک به گوشم رسید.
پیامک را باز کردم.کیان آدرس و ساعت قرارفردا را برایم نوشته بود.
به خانم جون زنگ زدم تا با او برای بدرقه کیان برویم.
_سلام خانجون
_سلام گلکم .خوبی ؟
_ممنونم .خانجون یادتونه گفتید دلتون میخواد استادم رو ببینید؟
_منظورت از استادت همون اقا کیان هستش دیگه؟
_بله خانجون منظورم ایشونه.راستش فردا میخوان برن به اون سفری که بهتون گفته بودم.اگه میتونید, بیاید باهم بریم واسه بدرقه کردنشون؟
_باشه دخترم ,میام .چه ساعتی ؟
_صبح ساعت 10 .خودم میام دنبالتون
_باشه عزیزم صبح منتظرتم
_خانجون با من امری ندارید؟من باید برم
_روژان جان بسپارش به خدا .خدا خودش هوای دل بنده هاش رو داره .
بغض کرده گفتم:
_چشم خانجون .خدانگهدار
تماس را قطع کردم .همان جا رو به آسمان سرم را بلند کردم و گفتم:
_خدایا به خودت میسپارمش مواظبش باش .
نفس عمیقی کشیدم و به سالن برگشتم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_سوم
کمی که سبک شدم بین زنانی که به سمت ضریح میرفتند ،قرار گرفتم
همانند سیلی خروشان ناخوداگاه با جمعیت به سمت جلو ،روان میشدی.
چشم دوخته بودم به ضریح و دستم را برای گرفتن شبکه های ضریح دراز کرده بودم .
صدای هیاهو و صلوات زنان هرلحظه به گوش میرسید.
بالاخره به ضریح رسیدم .سرم را چسباندم به ضریح و به داخل آن چشم دوختم .
_آقا من به امید تو اومدم .منو ناامید از خونت بیرون نکن .واسه زندگیم دعا کن .از خدا بخواه منو ببخشه .خواهش میکنم.
اشکهایم همچون رود جاری شده بود .بخاطر فشاری که جمعیت به من وارد میکرد احساس میکردم قلبم کم کم بخاطر فشار وارده ،از کار خواهد افتاد.
بوسه ای روی ضریح زدم و چشمانی بارانی از ضریح فاصله گرفتم و دوباره توسط جمعیت به بیرون رانده شدم..
قبل از رفتنم به آقا سلامی دادم و پاورچین پاورچین از آنجا دور شدم .
از درب طلایی بیرون آمدم و گوشه ای نشستم تا نفسی تازه کنم و زیارتنامه و نماز بخوانم
همان لحظه چشمم خورد به پنجره ای که زنان در حال بوسیدنش بودند.از شبکه های پنجره پارچه های سبزی آویزان بود .انگار مردم برای برآورده شدن حاجاتشان آنجا گره زدن بودند .نگاهم به پنجره بود که خانم مسنی کنار گوشم گفت:
_ان شاءالله هرچی از خدا میخوای بهت بده عزیزم
به سمتش برگشتم .لبخندی زدم
_ممنونم همینطور شما
سوالی ذهنم را عجیب مشغول کرده بود
_ببخشید خانم
_جانم عزیزم
_شما میدونید این پنجره که خانمها کنارش ایستادند چیه؟
_بهش میگن پنجره فولاد .خیلی ها اینجا حاجت دلشون رو گرفتن .اون پارچه های هم که بهش وصل شده برای اینه که آقا حاجتشون رو بده
با سردرگمی به پنجره چشم دوختم
_ولی پنجره فولاد اصلی بیرونه.اونجا خیلی ها شفا پیدا کردند و خیلی ها حاجت روا شدند.
_ممنونم
با چشمانی بارانی و دلی بی قرار زیارت نامه و نماز زیارت خواندم .
چند رکعت هم نماز زیارت به نیابت از دوستان و پدرو مادرم و زهرا خواندم.
زمان از دستم در رفته بود به ساعت که نگاه کردم یک ساعت از زمانی که به داخل آمده بودم، گذشته بود.حتما کیان منتظرم بود.با عجله به بیرون رفتم.
کیان مقابل در ورودی خواهران به انتظارم ایستاده بود .
در دل قربان قد و بالایش رفتم با لبخند به سمتش رفتم .
_سلام کیانم.ببخشید معطلم شدی
_سلام عزیزم ،فدای سرت خانوم .قبول باشه.
دستم را در دستش گذاشتم.
_ممنونم .از شما هم قبول باشه
_قبول حق.عزیزم بریم هتل یک استراحتی کنیم بعدش دوباره بیایم حرم و بریم خرید چطوره؟وقت نهار هم گذشته .باید به خانوم خوشگلم نهار هم بدم
با لبخند به او زل زدم
_من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم
_خب به نظرم کار خاصی نمیتونستی کنی آخه مگه نشنیدی .
_چیو
_این که کیان یه دونه است اونم واسه نمونه است
هردو باهم خندیدیم .
_دیوونه خودمی آقا.
هردو خندان از حرم خارج شدیم و به امانات رفتیم.کیفم را گرفتیم و به سمت هتل به راه افتادیم.
کیان از قبل در نزدیکترین هتل به حرم،اتاق رزرو کرده بود .
ماشین را داخل پارکینگ پارک کردیم و بعد از برداشتن چمدان ها وارد سالن لابی شدیم.
کیان سمت پیشخوان رفت
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_سوم
صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی
-پناه میلانی ملاقاتی داری
بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟
-پناه میلانی ملاقاتی داره
بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن.
-سلام
به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟
-یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم
-چرا اومدی اینجا؟
-فقط به حرفم گوش بده
-ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟
-پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار!
نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم
-دلم برات تنگ شده بود
-میشه بدی سر اصل مطلب؟
-پناه!داداشم تو کماست
-خب
-می دونی چرا؟
- نه
-چون می خواست تو زنده بمونی
پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره
-اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه
-وااای الان باید تشکر کنم؟
- نه فقط محمد حسین رو ببخش
-ببخشم؟
-آره
به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد.
-شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس
-پس چطوره؟
-می فهمی
-بگو
-الان وقتش نیس
-داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟
-خون؟!
-هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟
راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را !
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_سوم
درصورتی که گریه می کردم کمکش کردم بشینه، سریع به سمت شالم که گوشه ای روی زمین افتاده بود رفتم وبرداشتمش ولنگ لنگان به سمت شایان رفتم کنارش نشستم،خیلی اون سه تارو کتک زده بودولی خودشم خیلی ناجورکتک خورده بود، آروم گوشه ی شال وبه سمت بینیش بردم وخون وپاک کردم،ازدردصورتش وجمع کردو
آخی زیرلب گفت،با صدای آرومی گفتم:
+شایان من وببخش همش تقصیرمن بود.
شایان باصدای آرومی که ازخشم می لرزیدگفت:
شایان:فقط خفه شو،بعدا حرف می زنیم بایدهمه چیزو برام تعریف کنی.
چونم ازبغض لرزید، سریع لبم وگازگرفتم تاصدام درنیاد.
حق داشت عصبی باشه،صورتش داغون شده بود بینیش که کلا خونی بود،زیرچشمش کبودشده بود وروی گونش خراشی دیده می شد.سرو وضعش کلا خاکی بود، وای خدایااین بدبخت فردامی خواست بره یک مهمونیه خیلی مهم.
بدجورشرمندش شدم،همش تقصیرمن بود،اشتباه کردم که بهش گفتم بیادپیشم. آروم ازجاش بلند شد وگفت:
شایان:بلندشوبریم. باترس گفتم:
+کجا؟
باعصبانیت نگاهم کردوگفت:
شایان:خونتون بایدببرمت خونه.
بالجبازی گفتم:
+نه من خونه نمیام.
شایان:بلندشوبریم رومغزمن رژه نرو،پاشوبریم. باگریه گفتم:
+شایان توکه نمیدونی چی شده،من برم خونه من وبا این وضع ببینن بدبخت میشم.
شایان دستی روی صورتش کشیدوگفت:
شایان:خودم درستش می کنم.
+چجوری آخه؟
شایان:حقیقیت ومیگم. باترس وگریه گفتم:
+نه نه،اگه بگی که حالم و بدجورمیگیرن. باعصبانیت گفت:
شایان:پاشوهالین،خودم درستش می کنم،بلندشو.
بلندشویه آخرش وبافریادگفت که باعث شداز ترس به خودم بلرزم،بی توجه به من به سمت ماشینش رفت وماشین وروشن کردومنتظر موند برم سوارشم.
آخ واوخ کنان ازجام بلندشدم وبه سمت ماشین رفتم وسوار شدم.
دیگه چیزی نگفت،منم سکوت کردم اونم به سمت خونه روند. بعدازچنددقیقه باکلافگی گفتم:
+شایان بزاربهت توضیح بدم.
شایان آروم کوبیدروفرمون وگفت:
شایان:بس کن هالین بس کن، امشب نیازی به حرف زدن نیست فردامیام دنبالت حرف می زنیم. باتعجب گفتم:
+مهمونی چی؟
اشاره ای به صورتش کردوگفت:
شایان:بااین وضعیت برم؟
بابغض گفتم:
+شایان من شرمندم.
چیزی نگفت؛دوباره سکوت شد نتونستم تحمل کنم دوباره گفتم:
+شایان بزارتوضیح بدم نمیخوام فکربدراجبم کنی.
یهوشایان دادزد:
شایان:بس کن هالین گفتم فردا حرف می زنیم پس الان خفه شو.
اشکام روی گونم چکید،روی صندلی جمع شدم وسرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_سوم
دکمه ی وصل را می زنم :
_ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟
یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه .
حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم :
_ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو .
با مکثی می گوید :
_ خیلی ....
و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟
_ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه..
دلم می خواهد حالم را درک کند .
_ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی .
فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد .
درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم .
راست میگوید:
اما
- اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش.
علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست.
نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد.
خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد .
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود .
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم .
نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد .
وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورایی می خواهم .
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید:
لیلا جان! علی کارت داره .
بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم :
- سلام .
صدایش عصبی است:
- دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_سوم
میبینی که فعلن زنده م
ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه
- باشه
) رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن
فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم (
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیر حسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره : خوب چیکار کردی
- کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد
که مجبورم تحمل کنم
) لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم (
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د
) یه آهی کشیدم ( میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه
) ساحره به ساعتش نگاه کرد(
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم
- اره حتمن
) دنبال خودکارو کاغذ میگشت کن دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار (
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها : بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان
) خندم گرفته بود (
محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی
ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم
امیر طاها هم بلند شد بره که گفتم
- ببخشید آقای کاظمی میشه چند لحظه صبر کنین باهاتون کار دارم
ساحره : باشه پس منو محسن میریم شما بعدن بیاین
ساحره و محسن رفتن
امیر حسینم سرش پایین بودو کتابشو ورق میزد
منم نایلکس و گذاشتم رو به روش
- بفرمایید این مال شماست
امیر طاها: مال من؟
) نایلکس و باز کرد و نگاه کردو لبخند زد(
ممنونم فکر میکردم انداخته باشین دور
- نه ،چرا باید همچین چیزیو مینداختم دور، برام مقدس بود
) یه دفعه دره کافه باز شد و نگاهم به نگاهش افتاد ،یه لبخند تلخی زد ،امیر طاها هم با نگاه خشک زده من سرشو
برگردوند(
امیر طاها: نگران چیزی نباشین
- دلشوره عجیبی دارم
امیر طاها : توکلتون باخدا باشه
- ببخشید کلاستون دیر شده شما تشریف ببرین
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_چهل_سوم
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده. چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی. کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود. خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ! در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند. انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست.
عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! ا گر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند!
باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود... متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند...، راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ...
****************************************************************
جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم. به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم. خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.»
کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت. مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود...
مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند. گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود.
مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم:
- مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟
هیچ نگفت.
- یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟
باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد.
- این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟
دست می کشد بین موهایش.
- یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن...
- آرشام صبر کن!
- تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی!
مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید:
- هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟
- چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه.
- آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟
زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم!
مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید:
- آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی. بیخود هم رو بر نگردون.
****************************************************************
چند سال بعد:
توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم. که همراهم زنگ می خورد؛ جواد است:
- سلام، بگو مبارکه!
- سلام، چی مبارکه؟
- بابا شدم!
- بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلـوی دیگـه؟ حـالا چیه؟
- آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده.
- آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که...
- بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟
نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید:
- مصطفی! مصطفی گم شده...
لبم را گاز می گیرم.
- درست حرف بزن ببینم!
- دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون.
مصطفی بعد از یک هفته آمد. پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_سوم
محمدحسین دارد متکایش را از زیر سر مصطفی بیرون می کشد، مصطفی سفت متکا را چسبیده:
- پررو نشو مصطفی. پتومو برداشتی، زیرـلواریمو برداشتی، تیشرتمو پوشیدی.
متکا را می گیرد و یکی می کوبد به مصطفی. دراز که می کشد مصطفی هم سر می گذارد کنار سر محمدحسین و پتو را می کشد تا بیخ خرخره اش. تازه داریم مراحل پس از فتح را طی می کنیم که علیرضا می گوید:
- محمدحسین حواسمون هست که از اولی که راه افتادیم داری می پیچونی و جواب سؤالامون رو ندادی.
بلند می گویم:
- حق با علی است!
جواد دست می کند لیوان خالی آب را پرت می کند سمتم که روی هوا می گیرم. مصطفی دستش را مثل بلندگو می گیرد جلوی دهان محمدحسین و می گوید:
- جواب بده.
یک چند دقیقه ای مکث می کنیم و من اول از همه می گویم:
- واضح و مبرهن است که ...
همه با هم هو می کنندم. ادامه می دهم:
- این بود انشای من.
دوباره هو می کنند و می خندند. جواد می گوید:
- تبلیغ برعلیه خدا زیاده وجدانا. انقدر که آدم فکر می کنه خدا دشمن اول و آخرشه که پدر درمیاره.
حرف غریب جواد کمی فکر کردن می خواهد. آرشام هم افاضه فیض می کند:
- خود خدا هم مقصره. همه چی داده به همه، بعد آروم و مهربون یه گوشه وایساده نگاه می کنه. هرکی که... می خواد می خوره، هیچی هم نمیگه. دم به دیقه هم ایاماهلل راه می اندازه می بخشه.
جواد و من نمی توانیم نخندیم. قه قهۀ ما و لرزش آرام شانۀ مصطفی باعث می شود محمدحسین سر بلند کند و با تعجب نگاهمان کند. نمی داند ما چه اوباشی هستیم، اما اینقدر فهمیده منبر می رویم. آرشام، من و جواد را با لگد خفه می کند. محمدحسین می گوید:
- این شیطان پرستی نوع فجیعشه. حالا برید دانشگاه براتون گروه عرفان حلقه، آتئیست، فمنیسم، هدایتیسم، زنیسم، مردیسم،
افسردگیسم، پورنیسم، بساطی راه می اندازن که نگو. اینه که آدم می رید دانشگاه، هپلی میاید بیرون. با خدا میری، بی خدا برمی گردی. درجا می گویم:
- نتیجه می گیریم که دانشگاه بد است و این هفت روز را چهاردره کرده و در یزد به گشت و گذار روزگار می گذرانیم. این بود انشای من!
مهلت نمی دهند و سه نفری می افتند رویم. پتو را می کشم و تا می خورم می زنند.
غرب و شرق عالم که ما را زدند. این سه تا هم بزنند. از شرق برایمان نسخۀ هروئین و حشیش و شیشه ای که غرب نوشته می آید، از خود غرب انواع و اقسام فرقه ها. بهائیت می آید که قبله اش رو به اسرائیل است. بابیت می آید که آن هم، هم! قطب می آید، درویش می آید، علی اللهی می آید، حلقه ها می آیند. احمدالیمانی می آید. داعش و طالبان و النصره می آید، منافق و توده ای و کوفته مثل قارچ داره از زمین و زمان بیرون می زند. فکر نکنید من خودم اینها را بلد بودم. نه، بیچاره محمدحسین تا خود نمازصبحش جواب سؤال های ما را داد. تازه هرکداممان فهمیدیم خیلی از چنل ها و کانال هایی که عضویم، برای همین چپرچلاغ هایی است که...هایی مثل ما سر در آخورشان کرده اند. آنها کاه و یونجه، منتهی در قالب داستان و شعر و شبهه و نقد و کلیپ می ریزند و ما میل می کنیم.
خودم عضو حداقل چهارتای این زهرماری ها هستم. حالا فهمیدید چرا گفتم برای سلامتی جوان تنبل، کماطالع و کتابنخونِ جاهل امروزی صلوات! به آقای مهدوی می گویم:
- خدا چه قدر گناه رو می بخشه؟
می خندد و می گوید:
- کلش رو می بخشه.
می گویم:
- نه، منظورم، گناه های بزرگ و وحشتناک رو چی؟
- وحید خدا رو کوچیک نکن!
- نه، گناهم بزرگه.
- بزرگتر از عظمت و محبت و مغفرت خدا که نیست.
فکر می کنم که خدا چه قدر است که ریز و درشت خلاف هایم را کنارش بگذارم. بالاخره که...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_چهل_سوم
گشتم یه میوهفروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعتهای شلوغ کمکش کنم.
سعید میغرد.
_لازم نکرده بری میوهفروشی.بیا همینجاپیش خودم استادی کن!
همین مرامش نمیگذارد دل از دوستیاش بکنم. بااین که هربار اندازه دهبار بدنم را زیر تمرین شکنجه میکند. دلم نمیآید بگویم که به خاطر من روزی خودت را...
وحید لم میدهد و دستی به موهایش میکشد و میگوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره.
کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکیرا بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله!
وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس میخواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بیپولی و سربازی میافتد. میگوید:خب حال دنیارو میخوای برو.
حال دنیا؟باید دید که دنیا باچهچیزی حال میدهد یا اصلا مردم با چهچیزی حال میکنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقکرا که میخواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم میچینند تا به تو حال بدهند تازه رم میکنی چون هیچکس هولوولای درون تو را نمیفهمد. همه،همهچیزراکنار هم میچینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمیدانند یا نمیخواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم میگذرانی و آنچه که باعث اعتراضها و سرکشیهاست؛ناآرامی روح و روانهاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمانهایش فریادمیزند،هیچ راهحلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را میخواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به
شرابوزن. هم پناه میبرد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. ))
علیرضا بلند میشود و قدم میزند. چهار متر عرض را دهباری میرود ومیآید. وحید میگوید:بهترین راهحل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه!
با تعجب نگاهش میکنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است.
_نه جان تو!تازه جهانیش رو میزنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچهها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه میدن. مگه من چمه؟منم میزنم،سند هم ارائه میدم. سندهای راهبردی میدم. برای آموزش و پرورش،دانشگاهها،حیوونا. برای همه دنیا مینویسم. هووم،اینطوری بودجه هم جذب میکنیم.
باید گریه کنم اما خندهام میگیرد. نشستهاند آن سر دنیا کل فرهنگها و کشورها و تمدنها را بیشعور دیدهاند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آنها مینویسند!!
_میثم!توروهم میکنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچهاییه،خوبه!ریز ریز نفوذ میکنی تو همهجا. گاهی دیدی لقمه رو میخوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچهای همهجا هستی!زنبوری تولید میکنی!
دستی پرت میکنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی میدهد. میگویم:بچهها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_سوم
آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم :
- چيه؟ ماتت برده ...
سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد.
با حرص گفتم : من كدوم هستم؟
خنديد و گفت : قوي زيبا !
وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت :
- پرهام هم آمده من ميرم آن طرف .
سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا .
قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد
مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟
با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش !
به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟
مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟
- نه
- چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم.
با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام.
مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره.
لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد.
وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه.
نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد.
مادرم پرسيد : سهيل كو ؟
با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت :
- تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟
بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_سوم
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh