eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت: _خب؟ می گفتی... _همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم... _چه حالی؟ انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد! _این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود! داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست! دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود... خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید! مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن ‌رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که‌ برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم! به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای خانم جون نگاه از کیان گرفتم و گفتم: _جانم خانجون _حواست کجاست گلکم .میگم کدوم سمت بریم؟ با دست به سمت کیان اشاره کردم و گفتم: _اون سمت خانجون.بفرمایید بریم از رو به رو شدن با خانواده کیان دلهره داشتم.نمیدانستم رفتن من وجهه خوبی دارد یا نه؟ وقتی به او رسیدم کیان لب به سخن گشود: _سلام خانم ادیب. _سلام . نگاهی به خانم جون انداخت و ادامه داد: _سلام مادرجان خوب هستید رو به خانم جون کردم و گفتم: _خانجون ایشون استادم هستنداقای شمس خانم جون لبخندی زد و گفت: _سلام پسرم. _راضی به زحمتتون نبودم _زحمتی نیست .خیلی مشتاق بودم از نزدیک ببینمتون .تغییرات دخترم رو مدیون شما هستم. _نفرمایید .اگه تغییری هم صورت گرفته بخاطر پاکی خودشونه.باعث افتخارمه که با ایشون و البته شما آشنا شدم با نشستن دستانی لطیف روی چشمانم دستم را بردم بالاو دستش را گرفتم و با خنده گفتم: _شناختمت زهراجون دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت: _سلام بر روژان جون خودم .خیلی خوبه که اینجایی. غم تو صداش چشمانم را پر اشک کرد ناخوداگاه نگاهم به سمت کیان کشیده شد ,نگاه از او گرفتم و گفتم: _فدات بشم نبینم ناراحت باشیا.خودم از فردا میام ور دلت میشینم. با دست به خانم جون اشاره کردم _زهرا جون ایشون خانجون خوشگل من هستند زهرا نم اشک چشمانش را گرفت و با خانم جون احوال پرسی کرد . کم کم پدر و مادر و برادر کیان هم به جمع اضافه شدند و باهم آشنا شدیم . وقتی زهرا مرا به مادرش معرفی کرد او لبخندی زد و گفت _پس روژان خانم معروف شمایی.خوشحالم که دیدمت عزیزدلم من دچار حس های متضادی شده بودم خوشحال از برخورد صمیمانه خانواده و علی الخصوص مادر کیان و ناراحت از راهی شدن عشقم به سفری پر خطر. یک ربعی گذشته بود که خبر دادند همگی آماده رفتن شوند. زهرا دوباره بی قراری میکرد و مادرکیان, ثریا جون, اشک میریخت. خانم جون به انها دلداری میداد. رو به کیان کردم و گفتم: _ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم. _بله حتما. کمی از جمع فاصله گرفتیم.هدیه ام را از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم.لبخندی زد و گفت: _این چیه روژان خانوم؟ _نا قابله واسه شماست!! جعبه را گرفت و بازش کرد .انگشتر را درآورد وبه آن نگاه کرد. درحالی که بغض کرده بودم و صدایم کمی میلرزید گفتم: _روی نگینش آیت الکرسی نوشته .خانجون همیشه میگفت آیت الکرسی خطر رو دفع میکنه.لطفا اینو دستتون کنید تا همیشه خدا مواظبتون باشه _خیلی زیباست .چشم قول میدم تا اخرین لحظه ای که زنده ام از دستم خارج نکنم. _چشمتون بی بلا.میشه الان دستتون کنید امیدوارم اندازه باشه. لبخندی زد و انگشتر را به دستش کرد .اندازه اش بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود. دستی روی نگین کشید و گفت: _یه قولی بهم میدید؟ _چی؟ _قول بدید هیچ وقت چشماتون ابری نشه.صداتون مثل الان از بغض نلرزه و هراتفاقی که برای من افتاد این اعتقادی که بهش رسیدید رو از دست ندید .کلاس های سه شنبه رو هم ادامه بدید! _قراربود فقط یک قول بدم نه این همه.قول میدم سعی کنم کمتر اشک بریزم و بغض کنم .قول میدم اعتقادم رو هیچ وقت ازدست ندم ولی قول نمیدم سه شنبه ها کلاس برم!! _میتونم بپرسم چرا؟ _چون تحمل اون کلاس رو بدون شما ندارم. خجالت زده از حرفم سریع از او دور شدم و به کنار زهرا رفتم.... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ باز هم الینا به ناچار تسلیم خواسته ی امیر شد و سوار ماشین شد. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که الینا پرسید: _میشه بپرسم داریم کجا میریم؟اصن...چرا... امیر حرف الینا رو قطع کرپ و باهمون نکاه خیره به خیابان گفت: +راستش یه سری حرف دارم که ترجیح میدم فقط و فقط به خودتون بگم.براهمین گفتم شاید اگه بیرون از خونه باشه بهتره.بالاخره...دیوار موش داره و موشم که گوش!...اممم حالا هم به نظرم هردومون چون تازه از سرکا. برگشتیم خسته و گشنه ایم...پس اجازه بدین برسیم یه حا بشینیم بعد صحبت میکنیم. حق با امیر بود.الینا خیلی خسته بود برای همین بدآن هیچ مخالفتی سری به نشونه تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت. 🍃 ربع ساعت بعد با توقف ماشین الینا نگاهی به بیرون انداخت. درست شیراز رو نمیشناخت و دقیق نمیدونست الان توی چه منطقه یا ناحیه ای هستن.مهم هم نبود فقط نگاهی به بورد بالای برج مقابل انداخت...مجتمع... با تعجب نگاه از مجتمع تجاری گردشگری گرفت و به امیرحسین نگاه کرد. امیر حسین که انگار از نگاه الینا متوجه سوالش شده بود جواب داد: +راستش حدس زدم شاید توی یه جای شلوغ راحتتر بتونیم صحبت کنیم...ینی منظورم اینه که...خب چطور بگم... _ok…ok...I got it...فهمیدم نیاز به توضیح نیس...ممنون! هردو پیاده شدن و به سمت در ورودی مجتمع راه افتادن. منظور امیرحسین رو از راحتی خودش فهمیده بود اما به امیرحسین اطمینان داشت.به هر حال امیر هم جزیی از خانواده رادمهر بود و به خانواده رادمهر بیشتر از تمام اطرافیانش اطمینان داشت. چند دقیقه بعد هردو پشت میزی توی کافه ی مجتمع نشسته بودن. بعد از دادن سفارش دوتا کیک و قهوه الینا نگاهی به امیر کرد و گفت: _خب؟!... امیر همینطور که دستاشو روی میز جلو می آورد و در هم گره میکرد گفت: +خب راستش...من چیز زیادی نمیخوام بگم...بیشتر میخوام شما بگین...چه اتفاقی بین شما و اسما حسنا افتاده؟چرا ارتباطتون باهم کم شده؟ _چیزی نیس!حل میشه! +ببینید من چند روز پیش هم بهتون گفتم شما بهترین دوست برای اسما و حسنایید. دوتاشون بیش از پیش به شما وابستن...من از دعوای پیش اومده بینتون خبر نداشتم ولی چند روزی بود که دخترا هردوشون ساکت تر شده بودن و وقتی ازشون پرسیدم اول که چیزی نمیگفتن تا اینکه اسما همه چیز رو گفت.همه ی بحثایی که سر... اشاره ای به دست الینا کرد و گفت: +این حلقه بینتون پیش اومده!ببینید من اصلا کاری به این حلقه یا دلیلش ندارم.من اگه الان دارم با شما حرف میزنم فقط و فقط به خاطر اینه که نمیخوام شماها انقدر پکر باشین انقدر از هم دور باشین.اسما و حسنا خواهرامن.شماهم...شماهم... هرکار کرد نتوانست بگوید شماهم مثل خواهرمی!سعی کرد بگوید اما چیزی در دلش نهیب میزد که دروغ نگو! +خب ینی شماهم برام مهمی...به هرحال...ینی.... مانده بود چه بگوید!در دل چند بار خودش رو برای حرف اضافش لعنت کرد و در آخر برای دیدن عکس العمل الینا سرش و بالا آورد و به الینا نگاه کرد.اما نگاه الینا دوخته شده به میز بود.امیرحسین فکر کرد شاید الینا از حرفش دلخور بشه پس برای رفع کدورت یا هرچیز دیگه ای صداش زد و وقتی الینا سرش رو بالا آورد امیرحسین با چشمای اشکی الینا مواجه شد. امیر مونده بود اشک الینا دلیلش چیه! +بَ...برای چی گریه می کنی؟! خودش هم نفهمید فعل جملش از حالت جمع به مفرد تبدیل شده و انقدر خودمونی داره برخورد میکنه!حتی الینا هم نفهمید!فقط در جواب سوال امیر سری تکون داد و با بغض زمزمه کرد: _هیچی! امیر اما با شنیدن کلمه ی هیچی دلش راضی نشد و گفت: +من...من واقعا معذرت میخوام!من نمیخواستم ناراحتتون کنم!من اصن...اصلا نمیدونم چی گفتم که...ای بابا! کلافه چنگی به موهای قهوه ایش زد و پوفی کشید. چند ثانیه به سکوت گذشت که الینا گفت: _نگران خواهراتون نباشین.با یه معذرتخواهی من امشب همه چیز حل میشه! بعد هم به سرعت از جا بلند شد و به سمت در رفت. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 واردبازار شدیم .زرق و برق بازار مرا به وجد آورده بود .بازار پر از زائرانی بود که برای خرید سوغاتی به آنجا آمده بودند با دیدن اولین مغازه مواد خوراکی دست کیان را کشیدم و به آن سمت بردم. انواع آلوچه و لواشک در رنگ ها و مزه های مختلف باعث شده با ولع به همه چشم بدوزم .کیان هم با لبخند و گاهی خنده به علاقه وافر من به ترشیجات می خندید و هربار که دست روی خوراکی میگذاشتم مقداری از آن را میخرید . وقتی میخواستیم از مغازه خارج شویم تازه چشمم به حجم خریدهایمان افتاد .شس نوع لواشو .شس نوع آلوچه ،نخود و کشمش، زغفران،نبات حتی ادویه . با چشمانی گرد شده رو به کیان کردم _چرا کل مغازه رو خریدی، _فکر کنم یه خانمی منو اشتباهی با همسرش اشتباه گرفته بود و این همه خرید رو سفارش داد. با حرص گفتم _بی خود کردند خودم چشم کسی رو که به آقامون چشم داشته باشه رو از کاسه در میارم .اصلا نگران نباش. صدای خنده اش بلند شد _قربون حسادت کردنت برم من .بیا عزیزم بریم بقیه بازار رو هم ببینیم و اگه باز هم خریدی داشتی انجام بدیم. دست در دست هم به سمت مغازه هلی دیگر رفتیم و سوغاتی خریدیم. برای زهرا چادر،برای کمیل و روهام پیراهن .برای پدر ها هم عطر و برای مادرها ظروف مسی خریدیم. خوشحال از دیدن خریدهایمان باهم از بازار رضا خارج شدیم .چون بردن وسایل به داخل حرم ممنوع بود همه را به دفتر امانات سپردیم و خود وارد حرم شدیم.دوباره چشم دوختم به گنبد طلایی که عجیب خودنمایی میکرد. نزدیک اذان مغرب بود خادمین در حال پخش کردن فرش ها در صحن بودند .به زوج های جوانی که کنارهم نشسته و مشغول زیارت نامه خواندن بودند نگاه کردم . آهسته رو به کیان گفتم _یعنی میشه یک روزی ماهم با بچه هامون بیایم حرم روی فرش پهن شده نشستیم .حاد هردو چشممان به گنبد بود _ان شاءالله .قول میدم دفعه بعد با فرزندمون بیایم حرم .چطوره مامان خانم چه قول هایی که فرصت نشد به آن عمل کنیم و داغش تا ابد بر دلمان ماند. در سجده‌هایش از خدا پرواز می‌خواست در جانمازش ردّ چشمان ترم بود راضی شدم راهی شود...از من بِبُرد راضی شدم... با این که نیم دیگرم بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -داداش چرا انقدر رنگ پریده؟ تازه متوجه رنگ پریده پاشا می شم ،آنقدر اون لعنتی حواسم رو پرت خودش کرده بود که به کل یادم رفته بود الان تو خونه پاشام ،نگاهی پر اضطراب به پاشا می کنم . -قرصات رو خوردی ؟ -بله آبجی جونم ولبخندی به من و نگاه می زند ، صدای زنگ در بلند می شه ،پاشا نگاهی به در می کنه :کی می تونه باشه با خودم زمزمه می کنم:نکنه محمد حسینه و دوباره اوقاتم تلخ میشه .نگاه بهم نگاهی می کنه ،نگاهی پر از معنا و مفهوم:چرا از وقتی اون پسره رو دیدی ریختی بهم -من ؟ ...نه! -دروغ نگو من می فهمم -هیچی نیس فسقلی دخالت نکن -این الان توهین بود؟ -یه جورایی پاشا با کاسه چینی سفید که حاشیه اش را گل های سرخ پوشانده بود وارد خونه میشه . -اون چیه؟ -آش -کی داد -حاجیه خانوم -حاجیه خانوم کیه؟ -طبقه بالایی ،نگاه بیا این آشو بگیر نگاه به سمت پاشا می ره و خیره می مونه به آشی که روش پر از پیاز داغ بود ،پاشا روی صندلی میشینه . -پاشا خوب نیستی ها ...قرصات کجاست ؟ -قرصامو خوردم ...امروز از صبح تا حالا قلبم درد گرفته -رفتی دکتر؟ -آره -چی گفت -یه سرم زد بهم -برو استراحت کن -نه بابا مگه چند بار آبجی هام میان دیدنم (دستش رو به سمت بینی نگاه برد و کمی بینی اش رو فشار داد) مگه نه نگاه خانوم -پاشا بیا خونه ...اگه اینجا خدایی نکرده حالت بد بشه کی میاد کمکت پاشا سکوت کرد و هیچ چیز نگفت ،می دونستم اونم این دوری رو دوست نداره ،من باعث و بانی تمام این اتفاقات بودم ،ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی اومدم . -پاشا منو ببخشش من باعث و بانی این اتفاقاتم -بابا جمع کنین خودتونو بعد بلند میشه و به سمت آشپزخونه می ره و نگاهی به آش رشته می کنه :آشای حاجیه خانوم خیلی خوشمزه اس البته به پای آشای زیور خانوم نمی رسه بیاین مگر نه تهشو در میارم خدایا این مرد چقدر مهربونه ،چقدر بزرگواره ،چرا به روم نمیاره؟ چرا حداقل یه بار بهم تیکه نمیندازه؟چرا آبجی جونم ،آبجی جونم از دهنش نمی افته؟نگاه بلند میشه و منم همراهش به سمت آشپزخونه می رم ،آش رو نصف کرده بود ،خنده ای کرد و گفت:ببخشید دیگه خونه مجردی منم که بلد نیستم غذا درست کنم به این آش راضی بشین (بعد رو کرد به ما و گفت) راستی حاجیه خانوم می دونست شما اینجایی از کجا؟ -زنگ خونشونو زدیم در رو باز کنه کمی متعجب نگام کرد و رفت تو فکر وقت فکر می کرد عین خودم می شد :خب اونوقت در پایین باز می شد در بالا رو می خواستین چی کار کنین ؟ -زیاد فکر نکن آقا مهندس -چه عجب یه بار به ما مهندس گفتی -اتفاقی بیرون پرید نگاه از حواس پرتی ما استفاده کرده بود و داشت آش می خورد که پاشا مچش رو گرفت:خب سوء استفاده می کنی ها نگاه -حب توما ها تا صب مخواستین خرف بزنین -با دهن پر حرف نزن بفهمیم چی می گی -پاشی -جان پاشی یه لحظه یادم رفت چی می خواستم بگم ،چقدر این جان پاشی گفتناشو دوست داشتم ،هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آد چی می خواستم بگم . -اِ یادم رفت -فدا سرت آشتو بخور 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون:یکبارکه رفته بودم باغ پشتی حیاط مهتاب(مامانم)ودیدم که داشت باپسرباغبان حرف می زدومی خندید،بعداز اون چندبار زیر نظرشون گرفتم تابفهمم که بینشون خبریه یانه آخه بایدمی فهمیدم که چه کسایی توخونم زندگی می کردن،بامهتاب حرف زدم وفهمیدم که مرتضی رودوست داره وباهم قول وقرارازدواج گذاشتن. اون دختری که بابات دوستش داشت برگشت ایران وبابات اون وآوردعمارت تاماببینیمش. دخترخوبی به نظرمیومد،‌انقدرباعشق به بابات نگاه‌می کرد که حدنداشت،قشنگ معلوم بودکه دیوانه وارهمودوست دارن. احمدوقتی عشق بینشون ودیدجای اعتراض براش‌نموندوقبول کرد. اسم دختره شیلابود،یک هفته گذشت وتولد شیلا شد،تصمیم گرفت یک جشن بزرگ بگیره وفقط جوان هارودعوت کنه‌تادورهم خوش باشن، بابات تصمیم داشت توی اون شب به شیلاپیشنهاد ازدواج بده، بامادرمیون گذاشت ماهم مخالفتی نکردیم.‌ خلاصه شب تولدفرارسیدوبابات خوش وخرم رفت تولدوقتی برگشت دیروقت بودو حسابی دمغ بود.. یهوخانم جون ساکت شدباکلافگی گفتم: +خانم جون انقدرسکوت نکن ادامه بده دارم دیوونه میشم‌بخدا،بگودیگه. خانم جون باصدایی که پرازبغض بودادامه داد: خانم جون:اون شب وقتی بابات ب شیلا پیشنهاد ازدواج داده بود، شیلا شرط کرده بود که بعد عروسی باید برای همیشه از ایران برن..چون حاضر نیست اینجا دور از خانوادش باشه... دوباره سکوت کرد،اشکام چکید،منتظر نگاهش کردم که گفت: خانم جون:بابات صبح روز بعد قضیه رو با مامطرح کرد. احمد خیلی عصبانی شد و گفت باید قید این ازدواجو بزنی و با یک دختر ایرونی همینجا وصلت کنی.. باباتم مخالفت کرد و گفت شیلا رو دوس داره..اون روز انقدر باهم بحث کردن که احمد قلبش درد گرفت و افتاد توی خونه ..اما این درد تازه شروع ماجرا بود.. دکترایی که اومدن روی سر آقاجونت گفتن سکته ناقص کرده و خیلی خطرناکه...باید همیشه مواظبش باشیم که شوک بهش وارد نشه.. چون ممکنه دوباره سکته کنه.. احمد روزها روی تخت افتاده بود ودیگه امیدی ب زندگی نداشت.. بارها ارزو شو به شهرام(بابات)گفت که میخادعروسی اونو ببینه. تو این مدت شیلا هم که از برگشت شهرام، ناامیدشد و برگشت خارج و بابات بالاخره راضی به ازدواج شد. از بین دخترای اطرافش مهتاب رو انتخاب کرد. مهتاب که عاشق مرتصی بود و بخاطر بی پولی نمیتونستن باهم ازدواج کنن قبول میکنه تن به این ازدواج بده و بعدا با مهریه ای که میگیره بره سراغ زندگی،اره مادرجون، باهم‌قرار گذاشته بودن که بخاطر احمد باهم ازدواج کنند و بعد از فوتش ازهم جدابشن، هرکس بره دنبال عشق خودش. خانم جون سکوتی کردوبعد ازمکثی ادامه داد: خانم جون:آقاجونت از ازدواجشون خوشحال بود و طبق خواسته اون خیلی زود عروسی سر گرفت.۸ماه از عروسیشون گذشته بود که خبر دارشدیم مهتاب تورو بارداره.. مامان و بابات، هر دو ناراحت بودن چون به اصرار آقاجون به یک زندگی سوری اومده بودن اما با وجود تو دیگه امکان جدایی شون کم وکمتر میشد بعد از خبر بارداری مهتاب،مرتضی ازخانوادش جداشدوازعمارت رفت و برگشت به روستاشون. خلاصه توبه دنیااومدی،وقتی‌به دنیااومدی هیچکس حوصله نداشت تروخشکت کنه برای همین من و شهرزاد نگهت داشتیم‌ اسمتم من انتخاب کردم؛همیشه دوست داشتم یک خواهرکوچک داشته باشم به اسم هالین‌ برای همین اسمت وگذاشتم هالین. احمدتا یکسالگی تو زنده بود وهروقت که مامان وبابات بهونه میاوردن برای جدایی، اون اجازه نمیداد ازهم جدابشن خلاصه اونا مجبورشدن باهم زندگی کنن وتورو بزرگ کنن. توسکوت زل زده بودم به خانم جون،مغزم ازحرف هایی که‌شنیده بودم سوت می کشید. خانم جون وقتی دید هنگ کردم از اتاق رفت بیرون وتنهام گذاشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ .
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟ امیر طاها: بله - میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم امیر طاها: بفرمایید گوش میدم ) سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد( ) ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم ،اونم با حوصله گوش داد( امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم - با من ازدواج میکنین ) خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد ( امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نماز شب واجبه؟ )گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما ،ببینید زندگی منو ،هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم ( امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟ - نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم ) همین لحظه ساحره و محسن داخل کافه شدن ،اومدن سمت ما ( ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ ) به امیر طاها نگاهی کردموکردم( - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع مداره ) از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم ( دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد سریع رفتم تو کلاس نشستم یاسری وارد کلاس شد کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس ساحره: سلام خواهر سارا اینجا چیکار میکنی؟ - اومدم تو سنگرم قایم بشم ساحره: چه خوب ! فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی - باشه حواسم هست ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ) چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه( بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی بیا بخور یه کم جون بگیری ) واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود( - دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن ،از عشقشون از بچگی گفته بود ،که بلا خره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه ساحره هم اشک میریخت ساحره: نمیدونم چی باید بگم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- بگم رد شم. فقط بدونید که تو کتابای تاریخی خود انگلیس اومده اما تو کتابای درسی ما نیومده. تازه تو سند بیست سی گفتن دیگه تو کتابای درسی نباید از جنگ هشت ساله هم حرف بزنیم. فقط اگه دوست داشتید تخمه بخرید با چیپس و ماست فیلم یتیم خانه رو ببینید. بدون منم کوفتتون بشه! آرشام با التماس نگاه می کند به آقای مهدوی و می گوید: - آقا نمیشه بقیه شو شما ادامه بدید ما از این مصطفی می ترسیم. آخرش یا ما یا این راهی گورستان می شیم! - اصل دین اسلام، به زبان عرببیه. اینا براشون زبان مهم نیست. در حقیقت اینا دلسوزی برای ایران نمی کنند، آتش سوزی دینی تو دل ایرانیا راه انداختند. منتهی چون نود درصد ماها غیرت داریم روی دین، از اول نمیگن خدا، قرآن و اهل بیت نه، آهسته آهسته زیراب می زنن. اول میگن زبان عربی نه. خب اگر قرآن به زبان یونانی بود یا اتریشی، مشکلی نبود؟ انگلیس چرا، بله؟ آلمانی و فرانسه و چینی چرا. بله؟ زبان خارجی اگه بده کلا بده. نه اینکه زبانی که ما رو به خدا وصل می کنه بده. بعد هی میگن ایرانی ایرانی بمان. اون وقت رستورانی باکلاس تر و خفن تره که اسم غذاهای غربیش ناخواناتر باشه. دیگه از هات داگ و کاپوچینو گذشته. الاغ مینو. خرگینو. سالاد استرالیایی فرانسوی. بچه ها افاضه هایشان تمامی ندارد مخصوصا هم که مسلطند! مصطفی فقط دو دقیقه زمان می دهد و خیلی جدی می گوید: - بسه. تا بهشون رو میدم. - اقا به قرآن این مصطفی رو چیزخور کردن. این اصالتش خوبه امروز عوض شده. مهدوی اصلا محل نمی دهد به حرف من. مصطفی هم سری تکان می دهد: - میگن چرا توی کشورای همسایه می جنگید و پول ما رو خارج می کنید. دیگه آمریکا رو همه به عنوان ابرنکبت نه ابرقدرت که قبول دارند تو صد تا کشور پایگاه نظامی داره تحت عنوان استراتژی دفاع برون مرزی. خوبه تو عراق و سوریه دفاع نکنیم، تروریست بیاد تو کشور خودمون بزنه دهن همه رو سرویس کنه. حمله ای که مردم ما، به نیروی دفاعی خودمون، دارند می کنند تو جهان بی نظیره. این کار فضای مجازیه. جوان و مردم خامند و حجمه خیلی زیاد و قدرت تحلیل و تفکر پایین میاد و ما هم هی هر جملۀ مزخرف رو فوروارد می کنیم. اصلا یه سؤال اگه دلشون برای جوون بی کار ایرانی می سوزه، چرا ایرانی، چای خارجی و شکلات خارجی، جوراب و کفش وکل لوازم آرایش خارجی مصرف می کنه! پس جوون بی کار مدنظرشون نیست، که اگه ایرانی بخرید نه ارز خارج میشه نه جوون بی کار می مونه. این حرکت مزورانه و دغل کارانۀ رسانه است که هر روزم یه چیز تازه علم می کنه و مردم هم خام می شند... جواد می گوید: - آخه اینطوری ارز از کشور خارج نمیشه که... ترکیه، دبی، آنتالیا، کانادا. فقط وقتی یکی بره کشورهای همسایه برای زیارت یا پول بده برای کمک، ارز از کشور خارج میشه؟ با تعجب ابروهایم را بالا نگه می دارم. تمام زندگی جواد می آید جلوی چشمم و می گویم: - از کی تا حالا مدافع ارز شدی و کشورهای همسایه؟ - حرف حق مدافع نمی خواد. آدم باشی، خودخواه هم نباشی، ساده و خنگ هم نباشی، حرفای صدمن یه غازی که توی شبکه ها و کانال های مجازی می زنند رو بلغور نمی کنی. دوزار فکر کن، این همه سفر خارجی و ماشین خارجی و لباس خارجی می خریم، نمی گیم وای ارز... بقیه چیزا مشکل داره. می گویم: - یکی بگه که ماشین باباش و مامانش هفتصد میلیونی نباشه. به هیچ جایش نمی گیرد: - حرف حق رو همیشه آدم وار بگو! و مصطفی برای اینکه بحث را تمام کند می گوید: - یه آدمایی هم مثل شما چهارتا هرچی اونا... می کنن، جمع می کنید. جواد اول خودکار پرت می کند سمت مصطفی که جا خالی می دهد و آرشام کفش پرت می کند. من خودم را و علیرضا دفتر مقابلش را... می نالم: - آقا به خدا کشته شد خونش گردن خودشه! نمی گذارد آقا جواب بدهد و می گوید: - بیخود. سه هزار ساعت پای چرت خونیای موبایلتون نشسته بودید هیچ مشکلی نبود. همۀ صد ساعتی که وقت گذاشتم علیرضا رو بیارم تو جمع خودمون رو هیچ... باید یک ساعت بشینید مثل آدم گوش بدید تازه بعدش طرح دارم، همه می گید چشم و الا چشمتون رو در میارم! - تکبیر! - الله اکبر... اصلا اگر شما بگویید ذره ای کوتاه بیاید هیچ. ادامه می دهد: - مهاجمانه؛ یه بند دارند توی فضای مجازی سمت ما هجوم میارند. یه مدت گیر دادند هسته ای یه مدت گیر دادند موشکی، یهو هماهنگ می ریزن سرمون چرا عزاداری محرم و صفر. هماهنگ می ریزن سر اینکه ولایت فقیه چیه؟ دیکتاتوری؟ چرا سانسور... ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بیل را رها میکنم و کلاهم را میگذارم روی کلاه حصیری سرش. راه می افتم سمت کلبه. کنار جوی آب مینشینم. پاچه های شلوارم را بالا میزنم و پایم را در آب فرو میکنم. خنکی اش حالم را بهتر میکند. یکی یکی پاهای بقیه هم توی آب مینشیند و کلاه های حصیری لب جوی سیمانی چیده میشود. پدر برایمان چای می آورد و تحویلمان هم میگیرد. _خدا وکیلی جسم و روحتون امروز سر حال اومد. همش توی کلاس و کامپیوتر و ورق و آزمایشگاه. پوسید این سلولای بدنتون. وحید خاک موهایش را میتکاند:نه حاجی!من که دفعه اول و آخرمه. خانومم حساب وزن و رنگ پوست و فرم موهامو داره. الآن ببیندم فاتحم خوندست. صدای خنده،حاج علی را میکشد سمتمان. وحید دوتا دستس را میگذارد روی چشمانش و سرخم میکند و درجا میگوید:نوکرتم حاجی. حاج علی دستی روی چشمانش میگذارد و میگوید:شماها تاج سرید باباجان!نوکر هیچ کی نشید. اربابی کنید برای عالم،نوکری کنید برای خدا!خدا همه چیه باباجون! وحید دست میگذارد روی سینه اش و من دلم شور می افتد که الآن میخواهد چه گندی بزند. _حاحی حیف شدی تو این زمین بخدا. باید تو رئیس جمهور میشدی! با چشمان گشاد شده به وحید نگاه میکنم و شهاب دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا میبرد. حاج علی میخندد. _نه باباجون!حیف این زمین با برکت ایرانه که کسی قدرشو نمیدونه. هرکی هرجایی برای ایران کار کنه حیف نمیشه. منم میدونم دارم چه کار میکنم. اون مسئوله باید خودشو بپاد که جیب مردم دو روزه دستش افتاده چپو نکنه!کشور رو ذلیل اجنبی نکنه برای دنیای خودش! تا غروب که خورشید رحم کند و برود دستهای شهاب تاول میزند و صورت سعید وحید سرخ میشود و علیرضا کت و کولش از هم در میروند. فاتحه گروه را باید بخوانم. موقع برگشت پاهایم را جمع میکنم که نخواهند بخوابند. اما شهاب نمیگذارد. دوباره صحنه ی صبح تکرار میشود. فقط به جای علیرضا وحید میخوابد و اوهم روی پای وحید. استاد علوی دونفر را معرفی کرده،از بر و بچه های دکترا هستند که تازه از فرصت مطالعاتی برگشته اند. شهاب میرود سراغ آنها و من منتظر میشوم تا موادی را که سفارش داده ایم تحویل بگیرم و با آریا برویم سر خاک آرش. دوباره هجومی از غصه ها را در دلم احساس میکنم. سنگ قبر آرش را سیاه انداخته اند و این حالم را بدتر میکند. آریا نمیتواند اشکش را کنترل کند. صبر میکنم تا خودش لب باز کند. این روزها تمام دلتنگیهایش را با اشک و کلمات برایم زمزمه کرده است. _تو راحتی میثم!من معنی آرامش رو نمیفهمم. خوشی و آسایش رو چرا. تا دلت بخواهد امکانات و وسیله. بچه که بودیم همه چیز بود اما مادرمون نبود. داشت درس میخوند مهندس بشه. اصلا مزخرف ترین موجود زنه. یا پستن یا باد کردن. خودشون نمیدونند برای چی دارند زندگی میکنند. آرش ساکت شد،من لج کردم. میثم من خیلی غلطا کردم. سرش را از روی نوشته های مزار بلند میکند و چشم میچرخاند روی تصویر آرش. دستش آرام آرام عکسش را نوازش میکند. _همین هم شده بود که من خیلی حال سختی کشیدن رو نداشتم. از نظر من همه چیز باطل بود و بیخیالش شدم. نه اینجا تامینم میکرد و نه اونجا. آرش خواست با استاد علوی که اون موقع معلممون بود مسیرشو عوض کنه؛اما من نمیخواستم تمام اون چیزی که پدر و مادرم ازم دریغ کردند و به جاش به پام پول ریختند رو جبران کنم. نمیخواستم. میفهمی میثم. نمیخواستم. مثل الآن که نمیخوام باور کنم آرش این زیر خوابیده. مشت میکوبد روی سنگ و فریاد میزند. حس میکنم بیتابی بیش از حد آریا به دوقلو بودنشان هم ربط دارد. انگار که جسم است و روحش جدا شده باشد. درد دارد تمام وجودش و این بیتابش میکند. نگاهش میکنم تا گریه هایش تمام شود و سر بلند کند. بطری آب را مقابلش میگیرم و بی ربط میگویم:با پولی که آرش پیش من گذاشته میخوام یه موسسه به نام همون خلبانی بزنم که فرزندش رو نجات داده بود. کمکم میکنی؟ آب را سر میکشد و همراهش قطره اشکی پایین میچکد. _من پول آرش رو نجس میکنم. _خفه شو! بهت زده نگاهم میکند و نمیتوانم بدون خشم نگاهش کنم. سر میچرخاند و پاهایش را جمع میکند. چند ثانیه که سکوت میکند نگاهش را روی قبر آرش میکشاند و میگوید:تو واقعا درباره من چی فکر کردی؟ _فردا غروب وقتم آزاده. میام دنبالت بریم دفتر تا ببینیم چه برنامه ای میشه ریخت. آریا بدون آرش هم خوب است،هم بد. خودش حالش بد است،اما من میگویم تازه فرصت پیدا کرده کمی خودش باشد. کمی به رابطه ای متفاوت در زندگیش بیندیشد. رابطه ای فراتر از زمان حال و لذت آنی! واقعا میشود رابطه متفاوتی را پیدا کرد؟رابطه من و خدا دریافت خودم بوده یا القایی که از کودکی در گوشم زمزمه شده است؟من تا به حال قید خدا را نزده ام. دریای سوال و شبهه هم که برایم آمده،باز هم این را از درونم حس کرده ام که بوده و هست. شاید ذهنم درگیر شبهه شده اما به خاطر شبهه خدا را حذف نکردم. به سوالهایم گفتم صبر کنید پیگیرتان هستم. 💌 💌
📚 📝 نویسنده ♥️ شنبه 11/8/70 هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامم از جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانم كه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم. اما نتوانستم . همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسي حواسش به من نبود. شنبه 2/9/70 زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم دوهفته پيش تعطيل بود و من بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد و من وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد. در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت. تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ خدايا فقط و فقط به بخششت چشم اميد دارم. شنبه 28/10/70 روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود و من سرگرم رفع اشكال از بچه ها بودم . از اول كلاس منتظر بودم تا مهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند و مهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم و نمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد و هوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد به افتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه ام در حال انفجار بود براي ذره اي هوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم. يكشنبه 29/10/70 حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه تو همراهمي تا چند خطي در تو بنويسم. سه شنبه 30/10/70 خدا را شكر مرخص شدم. از يك جا ماندن و اسيري متنفرم. درسهايم روي هم جمع شده وچيزي تا شروع امتحانات نمانده؛ مهتاب مي داني چشمانت چه به روزم آورده ؟ مي دانم كه روح پاك و معصومش اصلا خبر ندارد كه نگاه سمج من به او دوخته شد است. خدايا از بخشندگي ات بسيار شنيده ام مرا هم ببخش. ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ... محمدحسین : ولی چی ؟ ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ... زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد : بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده .... اشک ریخت و ادامه داد : آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟ ـ چی گف..ت؟ ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟! اصلا تا حالا کجا بودن ؟ برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟ ـ .... ثمین ناجی ... مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ... خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ... بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ... خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ... اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ... ... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن .... هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده .... یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ... هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ... نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ... دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh