eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.8هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 رسیدیم به پرده‌ی آخر از قصه‌ی عروسی مهری، بخوانیم ادامه‌ی داستان را از زبانِ تا پِی ببریم به واقعیت‌های جامعه‌ی ایرانی.... 🍂 البته همه خوب بلد بودند چه کنند تا رازی از پرده برون نیفتد. ولی در هر مرحله‌ای راز چند نفری بیرون می‌افتاد. وای به زمانی که پرده‌های قدیم برافتد! خوب، ما مردم طرفدار حرمت و پنهانکاری و و پوشیدگی بودیم و هستیم، شاید هم بهتر باشد چنین باشیم وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. چرا باید مردم خبر همه‌چیزمان داشته باشند؟ من می‌توانم قسم بخورم اوضاع قدیم اگر بدتر از حالا نبود، بهتر هم نبود ولی نمود ظاهری نداشت. خیلی گرفتاری‌ها را گردنِ نیندازید. فرهنگ ما و فرهنگ بشریت از دوره‌ی قوم لوط و سقراط، بیژن و منیژه همین طور بوده است که خوانده‌اید و می‌دانید‌ و ‌خودتان زندگی کرده‌اید. اگر واقعیت‌ها را نپذیرید، نمی‌توانید برنامه‌ریزی و کنید. 🍃 میلیاردها دلار پول خرج می‌کنید، آخرش بر می‌گردید سر خانه‌ی اول، حتی ، بعد می‌گویید همه‌اش تقصیر دیگران بوده است. "من نبودم دستم بود، تقصیرِ آستینم بود" همین است که هست. مگر پسرِ آدم (ع) برادرش را نکشت؟ من که فکر می‌کنم بچه‌ها و جوان‌های امروز از بچه‌ها و جوان‌های قدیم . 🍂 بچه‌های من که از خودِ من بهتر هستند. خدا را شکر! بچه‌های این دور و زمانه نمی‌توانند کار خلافی بکنند. اگر هم کاری بکنند، همه . حالا هم که قابلِ کنترل است. آخر آن تلفن‌های اولیه که قابلِ کنترل نبود، فقط اگر تلفنچی روی خط می‌رفت از رازِ آدم، باخبر می‌شد. 🍃 حالا سر چهارراه‌ها زیاد شده است. آدم‌ها احساس می‌کنند دائم تحتِ کنترل هستند. وقتی نزدِ مردم حاضر نیست، وقتی ، خدا را فراموش کرده‌اند، البته که باید زیاد شود. اول خدا و و انصاف را از مردم بگیرید، بعد دوربین مداربسته بفروشید. حالا که را فراموش کرده‌ایم، چرا خودمان نشده‌ایم؟ این هم جایِ سئوال است؟ 🍂 بالاخره رقیه و اکرم هر روز برای خواستگار پیدا می‌کردند. مهری می‌گفت می‌خواهد درس بخواند. سر و صدا می‌کرد. او می‌گفت: "مهری باید درس بخواند، باید شود. تا من زنده هستم، اجازه نمی‌دهم قبل از دیپلم عروسش کنید!" 🍃 در آن عصر و زمانه مردم هیچ تفریح و سرگرمی نداشتند. بزرگ‌ترین تفریح مردم تماشایِ دعوایِ دیگران بود. هنوز هم وقتی می‌شود، صدها نفر برای تماشا می‌آیند. وقتی می‌شود، ملت جمع می شوند. یکی از معظلاتِ نیروهای امدادی و انتظامی، تجمع بی‌جهت مردم است. البته، عدّه‌ای هم وسطِ تجمّع، جیبِ مردم را می‌زنند. مردم ندارند. "کمک کردن" بحث دیگری است، "تماشا کردن" بحثی دیگر. 🍂 در آن زمان تا در خانه‌ای صدا بلند می‌شد، زن‌های همسایه وارد آن خانه می‌شدند. تماشا می‌کردند. وساطت می‌کردند. خبر می‌بردند و خبر می‌آوردند. دلسوزی و دو به هم زنی می‌کردند. آشتی می‌دادند. فرهنگ ما، بلکه فرهنگ همه‌ی بشریت، است. وقتی می‌شود، عده‌ی زیادی کمک می‌کنند. عدّه‌ای هم می‌آیند اموالِ زلزله‌زدگان را می‌کنند. وقتی توی خیابان دعوا می‌شود، عدّه‌ای می‌آیند دعوا را ختم به خیر کنند. عدّه‌ای هم می‌آیند جیب تماشاگران را بزنند. در همه‌ی دنیا است. 🍃 تا صدا از خانه‌ی خلیفه محمدعلی بلند می‌شد، بمانجان، سکینه طزرجانی، زن اکبر آبکش، فاطمه قصابها، معصومه زن احمدآقا کلاه‌مال و صغری ورپریده و زهرا زردنبو و...‌ آن‌جا جمع می‌شدند. هر کدام هم با چندتا بچه. دعوای رقیه با مادرشوهرش و دخترش، تماشایی بود. دیگر نیازی به تئاتر و سینما نبود. هیچ هنرپیشه‌ای نمی‌تواند نقشِ آن‌ها را بازی کند. 🍂 البته شهربانو معمولاً بود و جوابِ عروسش را نمی‌داد. اگر خیلی عصبانی می‌شد، بر وصفِ حال می‌خواند. شعری که تا اعماقِ استخوانِ رقیه را می‌سوزاند. مادرم (خدیجه بیده) هزاران بیت شعر بلد است. می‌پرسم این شعرها را از که یاد گرفته‌ای؟ می‌گوید بیشترِ آن‌ها را از . ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی‌ دل‌های یخ‌زده ⁉️ ... 📌 بخوانیم داستان آقای کاوه را.... 🍃 محمدعلی حسابی مسجدی شده بود. شب‌ها آخرین نفری بود که از مسجد به خانه می‌رفت. چند نفر زن‌های همسایه به رقیّه گفته بودند: " تو که دائم از گناه و ثواب حرف می‌زنی، با این پیره‌زن گناه است." رقیه پاسخ‌داده بود: "این پیره‌زن کافر است. نماز نمی‌خواند. شما همسایه‌ها یا حرف نزنید، یا او را به خانه خودتان ببرید." 🍂 سکینه انتظاری گفته بود: " من اتاقِ خالی دارم ولی پا ندارم. کسی کمک کند، را به خانه‌ی من بیاورد؛ بالاخره ما همسایه‌ها او را نگه می‌داریم." بی‌بی‌ربابِ ملّا هم رفته بود تا شهربانو را به خانه‌ی خودش ببرد. اتاق را خالی کرده بود. آمده بودند تا شهربانور را نگه دارند. ولی محمدعلی اجازه‌ی رفتن به مادرش را از خانه نمی‌داد. 🍃 روزی به مهری گفته بود:" دعوای من و مادرت، دعوای عروس و مادرشوهر نیست. دعوای ما دعوای و است. دعوای عشق به خدا و خرافه است. دعوای "آزادی" و "عبودیت" است." مهری در این زمینه خیلی چیزها از مادربزرگش یاد گرفته بود. 🍂 با پاهای فلج، به کمک مهری خودش را به سر کوچه می‌کشید. وقتی پاهایش فلج شده بود، زبانش قوی‌تر شده بود. از زمانی که با حالت نمیه فلج سرِ کوچه می‌آمد، برای هرکس که از کوچه گذر می‌کرد می‌خواند، حرفی می‌زد، نصیحتی می‌کرد. در زمان فلجی‌اش گاه مردهای محله چند دقیقه کنارش می‌نشستند و شعرهایش گوش می‌دادند. 🍃 روزی من از مدرسه به خانه می‌رفتم. بعدازظهر بود. سرِ کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین بیا اینجا بنشین." گفت: "یک می‌خوانم، بنویس. بعد بگو مال کدام شاعر است. بقیه شعرش را هم پیدا کن و بخوان." قلم و کاغذ را در آوردم و او شعر را خواند. عملاً شعر را برایم دیکته کرد. تا آن روز هرگز نگفته بود شعر را بنویس. همیشه شعری خوانده بود و گفته بود شاعرش را بگو. فردا هم خودش نام شاعرش را گفته بود. 🍂 این دفعه گفته بود بیا و شعرش را بنویس. ز تو هر فصل کِاول گشت صادر بدان گردی به بار چند قادر به هر باری اگر نفع است و گر ضّر شود در نفس تو چیزی مُدخّر به عادت، حال‌ها با خوی گردد به مدت میوه‌ها خوشبوی گردد از آن آموخت انسان پیشه‌ها را وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را همه افعال و اقوال مدخّر هویدا گردد اندر روز محشر چو عریان گردد از پیراهن تن شود عیب و هنر یکباره روشن 🍃 کلاس هفتم و یا اول دبیرستان بودم. به مدرسه‌ی ایرانشهر می‌رفتم. فردا برای چند نفر از بچه‌ها شعر را خواندم، از آن‌ها پرسیدم این شعر از کیست. هیچ‌کس نمی‌دانست. کلاسِ داشتیم. آقایِ معلم خط بود. نام شاعر را از ایشان پرسیدم. گفت: "قلم‌نی را بردار!" قلم‌نی را برداشتم. فرمود: " این شعر را سه بار بنویس، هربار روی یک صفحه‌کاغذ جداگانه بنویس‌. وقتی تمام شعرش را سه‌بار نوشتی بیا تا من بگویم شعر از کیست." 🍂 بار اول که شعر را نوشتم، آن را به نشان دادم. فرمود:" شعر را باید خیلی خوش خط‌تر بنویسی. این قبول نیست." بالاخره تا آخر ساعت نتوانستم سه بار شعر را طوری بنویسم که مورد قبول ایشان واقع شود؛ ایشان هم نفرمودند شعر از کیست. از معلم‌های دیگر هم نپرسیدم. فکر کردم بروم از ناظم مدرسه آقای شمس خرمی بپرسم. آن کار را هم‌ نکردم. 🍃 عصر که به خانه برگشتم، سرِ کوچه بود. حال زاری داشت. فکر کنم زیر خودش را خیس کرده بود. کنج دیوار افتاده بود.سلام کردم، پیش خود گفتم خدا کند نپرسد شعر از کیست. گفت: "حسین کمک کن راست بنشینم." کمک کردم او راست نشست. پرسید:" شعر از کی بود." گفتم: "نمی‌دانم." گفت:"از معلم‌ها نپرسیدی؟" داستانِ آقای‌ کاوه را گفتم. 🍂 گفت: "این آقای‌ کاوه فقط زیباییِ خط را می‌بیند. خط برای او صورت است، نیست." آن روز حرفی زد که هرگز یادم نمی‌رود. گفت: " در دوره‌ی ، هنرِ خطّاطی خیلی رواج پیدا می‌کند. بیشتر از همه‌ی هنرها مطرح می‌شود." علتش را پرسیدم، گفت: " تنها هنری است که دیکتاتورها به راحتی می‌توانند آن را کنترل کنند. هیچ هنر دیگری مانند خط قابل کنترل نیست." حالا می‌فهمم او چه می‌گفت. مهم بود که او در آن زمان این حرف را می‌زد. بعد شهربانو گفت: "بنشین و بقیه شعر را بنویس." او پانزده بیت دیگر گفت و من نوشتم. 👇👇👇👇