eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🏴. . . . . . چنـد وقٺیـسـٺ دلم ڪرده هواے حرمـٺ همـہ رفٺنـد ولـے نوبٺِ ما نیسٺ ڪہ نیسٺ😭 . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😔 ای اجل تکلیف خود باجان ما روشن نما یا بگیرش بین روضه یا بماند،اربعین در کربلا 💔 ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . 💡 از «کرونا» آموختیــم📒 جواب‌ امر به معروف💕 و نهی از منکر🔥 به توچه ، نیست 🚫 آلودگی یک نفر 😷 به همه ربط دارد 🌎 . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری 🥀از روی نیزه سایه ات افتاده بر سرم 🥀ممنونم ای حسین که در فکر خواهری... 😭😭😭 ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
🕊|شهید محمد بخشی : 💢شهید مدافع حرم محمد بخشی نوجوان اما مرد شهادت… 🔹فرزند سوم خانواده بود. سنش به بیست نمی‌رسید اما آنقدر بزرگ‌منشانه رفتار می‌کرد که همه حسابش را از هم سن و سالانش جدا می‌دانستند. اهل کمک به دیگران بود. کمک کردن را نه از روی اجبار بلکه با لذت و علاقه انجام می‌داد. ✌️ یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
هروقت توانستی سرت را بالا بگیری و بگویی:)🙈 منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن آن گاه مهدی فاطمه حداقل برای تو ظهور خواهد کرد :)♥️ این جمعه هم گذشت و آقا نیامدی😔 🏴| @ZEINABIHA2
✨🏴. . . . . . +ببخشید شُما؟ -همون کہ همیشہ فَقَط إِدعا میکنہ! +بِبَخشید شُما؟ -هَمون کہ آبِرو از امامِ‌زَمانش بُرده! +ببخشید شُما؟ -هَمون کہ لَحظہ‌ای واسہ خُدا کار نکرد! ڪاش‌رویه‌تابلو‌هم‌مینوشتن پایان‌انتظار…✨ _دوکیلو‌متر صاحبِ عالم و آدم چقدر تنهایے ...💔 . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
🕊|شهید مرتضیٰ عطایی : چقدر خوبه رفاقتی که آخرش شهادته عهدهایی که بسته میشه،امضای اون شهادته قرارشون توجبهه وآبروشون ولایته پاتوقشون هیئته و آرزوشون شهادته 🍃 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
🕊|شهید سید مرتضیٰ آوینی : انسان اگر بتواند خود را در خدا فانی سازد نورالانوار طلعت شمس حق از او نیز متجلی خواهد شد و عزت و عظمتی خواهد یافت بی نهایت. 🎂🎈 یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق شهید من...🕊 ازاین همه رفیق که دارم یه رفیق هست که هرلحظه باهامه وحواسش بهم هست وتنهام نمیزاره😇 موقع تنهاییام باهاش درد دل میکنم 🧡🌱 شریک شادیاوغم هامه و وقتی کارم گیره ازاون میخوام کمکم کنه👌 ... ...🕊 🏴| @ZEINABIHA2
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . خواستم دهان باز ڪنم ڪہ گفت:محرابم یہ چیزایے فهمیدہ! بخاطرہ شما یہ سرے حرفا پشت سرش دراومدہ،راضے نیس! ڪلافہ س! اما سر رودربایسے اے ڪہ با حاج خلیل و خانوادہ ت دارہ زبون وا نمیڪنہ! نمیدونم چرا اصرار دارے ڪنارش باشے،حق محراب یہ چیز دیگہ س! ما چندسالہ از خانوادہ و آرامش و جونمون گذشتیم ڪہ اعتقادمون بہ ثمر بشینہ! محراب سن و سالے ندارہ اما انقد تو گروہ فعالیت داشتہ و ڪمڪ ڪردہ ڪہ مطمئنم با همین سن ڪمش بہ جاهاے خوبے میرسہ! محراب باید با یڪے تو قد و قوارہ ے خودش باشہ! پوزخند زدم:منظورتون از قد و قوارہ،ڪلہ گندہ هاے گروهتونن دیگہ؟! جدے گفت:دقیقا! باید جا پاشو محڪم ڪنہ! همین حاج فتاحم تو گروہ بر و بیایے دارہ صداشو درنیاوردہ! سهم ما... سرم را بہ نشانہ تاسف تڪان دادم:سهم؟! براے وظیفہ تون سهم میخواین؟! براے مبارزہ با ظلم؟! براے جنگیدن واسہ عقیدہ تون سهم میخواین؟! ڪدوم سهم؟! پوزخند زدم و ادامہ دادم:پس هیچے نشدہ طلحہ و زبیرا اومدن وسط! هنوز هیچ اتفاقے نیوفتادہ و شما دنبال سهمتون از انقلابین! اون محبوبیتے ڪہ محراب تو گروہ دارہ رو شما ندارین! اونقد ڪہ محرابو قبول دارن شما رو قبول ندارن،واسہ همینہ خِرِ محرابو چسبیدنو میخواین از بغلش بہ یہ جایے برسین! ببخشین بہ سهمتون برسین! ڪاش امثال شما ڪم باشہ! ڪاش دل امام بہ شماها خوش نشہ! همہ چیو بہ محراب میگم،شما برین دنبال سهم تون یہ وقت از دستتون در نرہ! محرابو بہ حال خودش بذارین! خواستم قدم بردارم ڪہ گفت:محراب واقعا زخمے شدہ! دیشب دستش تیر خورد! دیشب تو باغ قلهڪ دختر حاج فتاح تیرو از دستش درآورد! صُب آوردیمش عمارت،خالہ ماہ گلم زنگ زد بہ الناز خانمو ڪلے ازش تشڪر ڪرد،خواس بیاد براے ناهار و دیدن زخم محراب بیاد خونہ شون! فڪ ڪنم الان اونجاس! بہ سمتش سر برگرداندم،نفس عمیقے ڪشید:متاسفم اما این وسط جایے براے شما نیس! بیشتر از این خودتو ڪوچیڪ نڪن! نہ محراب شما رو میخواد نہ خالہ ماہ گل! ڪنار باش تا مشڪلے براے محراب پیش نیاد! آرام دندان هایم را روے هم فشار دادم و گفتم:چقد شما دریدہ شدین! باید ازتون ترسید! میخواستم براے اعتماد نطق ڪنم ڪہ نرہ و بمونہ محڪومیتشو بگذرونہ اما شمایے ڪہ بہ من واسہ منافع سیاسیت رحم نمے ڪنے،بہ اون ڪہ... سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان دادم:ڪاش هیچوقت شما بہ هیچ جا نرسین! ڪاش دم از اسلام و عدالت نزنین! عدالت اسلام عدل الهیہ! عدالت خدا با عدالت و سیاست شما خیلے توفیر دارہ! وگرنہ ڪہ مولا علے (ع) خونہ نشین نمے شد،وگرنہ ڪہ انقد ظلم نمے ڪردن بهش! میدونستن عدالت علے (ع)،عدالت خداس! وگرنہ سهم دار تر و سیاستمدار از همہ ے خلق،علے (ع) بود و بس! امام میون شما خیلے تنهاس! خیلے! پوزخند را مهمان گوشہ ے لبم ڪردم:نگران مقام و منصب خودتون و دوستتون نباشین! بازم میگم زهے خیال باطل! دوستِ شما براے من مثل برادر عزیزہ نہ اونطور ڪہ خیالات ورتون داشتہ! بخاطرہ شخصیت و شان خودم امروزو فراموش میڪنم آقا حافظ! اما اگہ دوبارہ از این جسارتا ڪنین با حاج خلیل نادرے طرفین! سپس سر برگرداندم و بدون خداحافظے بہ سمت خانہ راہ افتادم،قدم هایم محڪم بود و استوار اما قلبم مے لرزید! از بهت در آمدہ بودم و بغض دوبارہ مهمان گلوے خشڪم شدہ بود! از ڪنار عابران عبور ڪردم و مقابل در رسیدم،نگاهم بہ سمت عمارت سفید ڪشیدہ شد. حرف هاے حافظ در گوشم تڪرار شد و قلبم را سوزاند. لب هایم را جمع ڪردم و چانہ ام لرزید،با زحمت آب دهانم را فرو دادم. خواستم زنگ را بفشارم ڪہ در عمارت باز شد،ڪنجڪاو نیم نگاهے بہ سمت در انداختم. ریحانہ با چهرہ اے در هم از خانہ ے عمو باقر بیرون آمد،سرش را ڪہ بلند ڪرد متعجب بہ من خیرہ شد. _رایحہ تو ڪجایے؟! مگہ نگفتے میرم خونہ ے عمو باقر زود میام؟! آرام گفتم:میخواستم برم،یہ ڪار دیگہ پیش اومد! خواست در را ببند ڪہ خالہ ماہ گل از چهارچوب در خارج شد،نگاهش ڪہ بہ من افتاد نفسش را بیرون داد و گفت:ڪجایے تو دختر؟! نگرانت شدیم! اشڪ پشت پلڪ هایم نشستہ بود،خالہ ماہ گل را ڪہ دید بے تاب تر شد! دوبارہ آب دهانم را قورت دادم تا بغضم را لو ندهم! _سلام خالہ! میخواستم بیام پیشتون یهو یادم افتاد باید یہ جا دیگہ برم! ریحانہ ڪنارم ایستاد:نگفتے ما دل نگرون میشیم! فڪ ڪردم نڪنہ باز سر و ڪلہ ے اون دیونہ پیدا شدہ! نگاهم را بہ خالہ ماہ گل دوختم:ببخشین اگہ نگرانتون ڪردم! لبخند مهربانے زد،دیگر لبخندهایش را دوست نداشتم! _مگہ نمیخواستے بیاے اینجا؟! بہ زور لبخند زدم:یہ روز دیگہ میام! ریحانہ دستم را گرفت و متعجب گفت:خوبے آبجے؟! چقد یخے! دستم را از دستش بیرون ڪشیدم و زمزمہ ڪردم:هوا سردہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . ریحانہ رو بہ خالہ ماہ گل گفت:با اجازہ خالہ! خالہ سر تڪان داد:بہ فهیمہ سلام برسونین. بہ سمت در ڪہ برگشتم صداے الناز بہ قلبم چنگ انداخت. _خالہ جون با اجازہ تون من رفع زحمت میڪنم! صداے خالہ گرم بلند شد:ڪجا؟! قرار بود ناهار پیشمون باشے! _نہ دیگہ! ایشالا حال آقا محراب خوب شد شما تشیف بیارین در خدمتتون باشیم! صداے محراب روے سرم آوار شد! _مامان هرچے گفتم نموندن. شاید شما اصرار ڪنے قبول ڪنن! الناز آرام خندید:تعارف نمیڪنم! خیلے مراقب دستتون باشین ازش ڪار نڪشین‌. محراب آرام گفت:شرمندہ ڪردین! ان شاء اللہ بتونم جبران ڪنم! لبم را محڪم گزیدم،آنقدر محڪم ڪہ طعم خون زیر زبانم رفت! دستم را ڪہ روے زنگ گذاشتم الناز صدایم زد:رایحہ جان! تمام تنم خشڪ شدہ بود،طاقت نداشتم سربرگردانم و الناز را ڪنار محراب بود ببینم! با ڪمے مڪث بے روح و سرد بہ سمتش برگشتم. لب هایم را چندبار تڪان دادم تا بتوانم لبخند بزنم! _سلام! لبخند مهربانے زد:علیڪ سلام! میخواستم بیام براے گلہ! متعجب نگاهش ڪردم:چرا؟! لبخندش را عمیق ڪرد:چند شب پیش حاج خلیل و خالہ فهیمہ اومدہ بودن خونہ مون چرا تو نیومدے؟! لبخند ڪجے زدم:ببخشین من این روزا یڪم درگیرم! چشم هایم بہ سمت محراب رفت،گرمڪن بہ پا داشت و بلوزے بافت. دست راستش را از روے انگشت هایش تا ڪمے بالاتر از مچش باندپیچے ڪردہ بود. قلبم تیر ڪشید،باز حرف هاے حافظ در گوشم پیچید. بے توجہ نگاهم را از دستش گرفتم و رو بہ الناز گفتم:بیا یہ چاے مهمون ما باش! چند قدم نزدیڪ تر شد:قربونت عزیزم! باید برم! از الان دعوتت میڪنم هر وقت سرت خلوت شد بیاے خونہ مون. دوست دارم دوستے مون عمیق تر بشہ! بہ زور لب هایم را بہ لبخند ڪشیدم:مرسے از محبتت عزیزم حتما! محراب گلویش را صاف ڪرد،بے اختیار نگاهش ڪردم‌. آرام گفت:علیڪ سلام! بہ نشانہ ے سلام سرم را تڪان دادم،دست الناز را فشردم و گفتم:خیلے زود مے بینمت! خوشال شدم گلم! دستم را گرم فشرد:مشتاق دیدار دوبارہ و بیشتر! فعلا خدافظ! از همہ خداحافظے ڪرد و رفت. خالہ ماہ گل بہ نیم رخ محراب چشم دوخت:بریم تو عزیزم! محراب ڪنجڪاو نگاهے بہ من انداخت و زمزمہ ڪرد:باشہ! انگار منتظر بود،ریحانہ نگاهے بہ محراب و من انداخت و گفت:دَسِ داداشو دیدے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و مثل رایحہ ے روزهاے بے عشقِ محراب گفتم:خدا بد ندہ! سپس رو بہ خالہ ماہ گل گفتم:بہ عمو جون سلام برسونین،خدافظے! خالہ سرش را تڪان داد:بزرگے تو میرسونم دخترم! دوبارہ زنگ را با انگشت اشارہ فشار دادم،در باز شد. خواستم وارد خانہ بشوم ڪہ صداے ریحانہ لرزید:آبجے! بہ سمتش سرچرخاندم:جانم! رنگش پریدہ بود و چشم هایش ترسیدہ. رد نگاهش را گرفتم،اعتماد در یڪے دو مترے ام ایستادہ بود. متعجب و مضطرب نگاهش ڪردم،سنگینے نگاہ محراب روے صورتم بود! با چشم هاے از حدقہ بیرون زدہ بہ صورتش چشم دوختم. با صداے خالہ ماہ گل بہ سمت خالہ ماہ گل و محراب برگشتم‌. صورت محراب سرخ شدہ بود و رگ گردنش متورم. بہ سمت ما خیز برداشتہ بود،خالہ محڪم دست سالمش را محڪم گرفتہ بود. اعتماد خونسرد دستش را داخل جیب مخفے ڪتش برد،چند ثانیہ بعد مشتش را بہ سمتم گرفت. _اینو جا گذاشتہ بودین! ابروهایم را بہ هم گرہ زدم،نگاہ مبهوتم را ڪہ دید ادامہ داد:تو سلولتون جا موندہ بود! مشتش را باز ڪرد،سنجاق سرم ڪف دستش نشستہ بود. ڪف دستم را مقابلش باز ڪردم،سنجاق را ڪف دستم انداخت و آرام گفت:بابت همہ چے معذرت میخوام! صداے محراب بلند شد:بهترہ بہ جاے معذرت خواستن،برے! آدماے این محل از ساواڪے جماعت خوششون نمیاد! اعتماد نیم نگاهے بہ محراب انداخت و جوابے نداد‌. لبخند زد و مرموز گفت:مراقب خودت باش! اون آدم منفعت طلب واسہ نفعش هرڪارے میڪنہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . حضور محراب را ڪنارم احساس ڪردم،چند قدم جلو رفت:بهترہ شما الان مراقب جون و دندونات باشے! آرام گفتم:آقا محراب! لطفا ڪارے نداشتہ باشین! هاج و واج نگاهم ڪرد،سریع گفتم:آقاے اعتماد امیدوارم این دیدار آخرمون باشہ! بہ سلامت! ڪتش را مرتب و سرش را ڪمے خم ڪرد،نگاہ معنادارے بہ محراب انداخت و گفت:خواستین میتونم بہ بچہ ها بگم فعلا دست اون دوستمونو تو راہ شهادت بند ڪنن! جدے گفتم:ممنون از لطفتون! من وقتے براے آدماے... جملہ ام را ادامہ ندادم،بہ جایش گفتم:خداحافظ! خدانگهدارے گفت و بہ سمت ماشینش ڪہ سرڪوچہ پارڪ شدہ بود رفت. دستم را مشت ڪردم و بہ ریحانہ گفتم:بریم تو! صداے خش دار محراب ڪنار گوشم پیچید:ممنون از لطفش؟! این چے مے گفت؟! چنان چپ چپ نگاهش ڪردم ڪہ چشم هایش گرد شد و ابروهایش بالا رفت‌! وارد حیاط شدم و ریحانہ را هم همراہ خودم داخل ڪشیدم،سپس در را محڪم بستم! صداے ترڪ برداشتن قلبم را شنیدم... پسر حاج باقر را ارزانیِ دختر حاج فتاح ڪردم... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . خدا مے داند با چہ زحمتے بغضم را ڪنترل ڪردم! خانہ پر از مهمان بود و گوشہ اے براے خلوت ڪردن و اشڪ ریختن نداشتم‌ مدام حرف هاے حافظ در سر و گوشم مے پیچید و قلبم را بہ آتش مے ڪشید. قلبم داشت ذرہ ذرہ آب مے شد! آب مے شد و از چشم هایم چڪہ مے ڪرد! آب مے شد و نفسم را تنگ مے ڪرد! آب مے شد و بہ جاے این ڪہ تنم را سرد ڪند،تمام تنم را مے سوزاند! دعا دعا مے ڪردم زودتر امام بیاید و من همراہ اقوام،از این شهر لعنتے و پر از درد بروم! از شهرِ یار! آخ محمد حسین جانِ بهجت مان چہ ڪشیدہ بود از این شهر؟! چہ ڪشیدہ بود از شهرِ یار ڪہ شدہ بود شهریار؟! چہ غم و غربتے ڪشیدہ بود از دست یار؟! تهران چقدر بے وفا بود و معشوقہ هایش بیشتر... دلم هواے خان جونم را ڪردہ بود،هواے تبریزم را! گوزل تبریزیم! (تبریز قشنگم) چقدر بہ سڪوت احتیاج داشتم،بہ دورے از حاج بابا و مامان فهیم! بہ دورے از ریحانہ و اتاقم! بہ دورے از عمارت سفید و خالہ ماہ گل! بہ دورے از محراب و آن حافظ پس فطرت! بہ دورے از منیریہ و ڪوچہ پس ڪوچہ هاے پر از خاطراتش! بہ دورے از بازار بزرگ و حاجے هایش! خصوصا حاج فتاح و دختر دردانہ اش! بہ دورے از تهران! بہ دورے از این شهر و دیار احتیاج داشتم! تنم مثل قلبم اَلو گرفتہ و امانم را بریدہ بود! دیگر جانِ نفس ڪشیدن در این شهر را نداشتم،باید از محراب دور مے شدم! خیلے دور! مردان سیاست را دوست نداشتم! مردانے را دوست داشتم ڪہ بوے عدالت بدهند! بوے عدالت علے (ع) را! حرف هاے حافظ بوے عدالت نمے داد،بوے سیاست مے داد،بوے ناعدالتے و بوے حق بہ جانبے! حاج بابا همیشہ میگفت حق فقط مختص بہ خداست،سپس اضافہ مے ڪرد "علے مع الحق و الحق مع علے!" ردے از علے (ع) در حرف هاے حافظ نبود،حتے بویے از عطرِ نام علے (ع) هم از حرف هایش بہ استشمام نمے رسید! ڪلماتش بوے طلحہ را مے دادند و بوے زبیر! بوے تڪرارے آشنا! بوے طلبڪار شدن! انگار تنها اعتقاد،چشم هاے حافظ و شاید محراب را هم،ڪور ڪردہ بود! یادشان رفتہ بود ملاڪ برترے شان بہ گفتہ ے حضرت رسول تقواست،نہ انجام دادن یڪے از وظایف مسلمانے شان! وظیفہ اے ڪہ بابتش پاداش مادے مے خواستند و چیزے نشدہ منتش را مے زدند! تصوراتم از محراب هر چیزے بود غیر از این! فڪر مے ڪردم امام ڪہ بیاید،محراب سر رشتہ و دانشگاہ خودش باز مے گردد. فڪر نمے ڪردم هواے دو دوتا چهارتاهاے سیاسے بہ سرش بزند و بخواهد بیشتر از یڪ فرد عادے ماندگار باشد! در آشپزخانہ نشستہ بودم و بہ بهانہ ے خرد ڪردن پیازها،اشڪ مے ریختم! قلب ڪہ آتش بگیرد،خاموش شدنے نیست مگر... مگر بہ این ڪہ صاحبش آبے بہ روے آتش بریزد! این آتش خاموش نمے شد مگر بہ دست محراب! محرابے ڪہ شب قبل الناز بالاے سرش بودہ و پرستارے اش را ڪردہ،محرابے ڪہ الناز از دستش تیر در آوردہ بود،محرابے ڪہ لبخندش را بے دریغ بہ چشم هاے الناز پاشید،محرابے ڪہ برایش در صدد جبران بود! محراب باید خیلے خودش را بہ آن راہ مے زد تا متوجہ نشود ڪہ چرا حاج فتاح مے گذارد دخترش دم دست پسر حاج باقر باشد! باید ڪور مے شد تا شرم دخترانہ و برق نگاهش را نمے دید... چہ جبرانے بهتر از این ڪہ بہ خالہ بلہ را مے گفت و قال قضیہ را مے ڪند؟! بعدش هم بادا بادا مبارڪ بادا... اشڪ چشم هایم را تار ڪرد،چشم هایم را بستم و لبم را گزیدم! صداے صحبت ڪردن مهمان ها از پذیرایے بہ گوش مے رسید،خدا رو شڪر ڪہ ڪسے ڪارے بہ ڪارم نداشت! بہ بهانہ ے درست ڪردن سالاد شیرازے در آشپزخانہ خلوت ڪردہ بودم! خرد ڪردن پیازها ڪہ تمام شد،بهانہ ے من هم براے اشڪ ریختن از دست رفت! بے میل دست و صورتم را شستم،خواستم مواد سالاد را باهم قاطے ڪنم ڪہ صداے زنگ بلند شد و چند ثانیہ بعد صداے ریحانه:حاج بابا! عمو محمد جلو در ڪارتون دارہ! دل نگران شدم،من عمو محمدے بہ جز پدر حافظ نمے شناختم! وقت شام چہ ڪارے با حاج بابا داشت؟! متعجب و ڪنجڪاو از آشپزخانہ بیرون زدم،خبرے از حاج بابا نبود! پردہ را ڪنار ڪشیدم،حاج بابا داشت در را باز مے ڪرد. بے توجہ بہ سرماے هوا با همان بلوز بافت نازڪ و دامن و روسرے خانگے از پذیرایے خارج شدم‌. با احتیاط در را بستم و از پلہ هاے ایوان پایین رفتم،صداے سلام و احوال پرسے حاج بابا را شنیدم. عمو محمد دلخور جوابش را داد،لحنش سرد بود و ناراحت! یڪهو گفت:اینہ رسم این همہ سال همسایگے حاجے؟! حاج بابا متعجب پرسید:یعنے چے حاج محمد؟! خبطے از ما دیدے؟! _از خواهرزادہ ت بپرس! حاج بابا متعجب تر شد:خواهرزادہ م؟! منظورت امیرعباسہ؟! خشمگین جواب داد:بعلہ! آقا امیرعباس! چند دیقہ پیش اومد جلو درمون و بے هوا افتاد بہ جون حافظ! زدہ آش و لاشش ڪردہ! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . چشم هایم گرد شد و قلبم بے تاب! امیرعباس با حافظ ڪتڪ ڪارے ڪردہ بود؟! چرا؟! حاج بابا بدتر از من با صداے بلند گفت:محالہ حاجے! این بچہ اصلا... _بیا بریم سر و صورت حافظو ببین! فڪ ڪنم باید ببرمش درمونگاہ! اومد در زد و یهو پرید رو حافظ! حالا نزن ڪے بزن! یہ ڪلمہ ام زبون مبارڪشو نچرخوند بگہ چرا... ناگهان صداے عمو باقر آمد:حاج محمد! حافظ چطورہ؟! بردیش درمونگاہ؟! عمو محمد صدایش را بالا برد:بفرما اینم شاهد! اون موقع حاج باقر سر ڪوچہ داش با من حرف میزد! حاج بابا متحیر لب زد:چے بگم والا؟! امیرعباس اصلا اهل دعوا و این ڪلہ شق بازیا نیس! یہ دیقہ وایسا ڪتمو بردارم ببینم چہ خبرہ! سرش را ڪہ برگرداند نگاہ متعجبش بہ من افتاد. _تو چرا اومدے بیرون بابا؟! صدایم لرزید:امیر چرا آقا حافظو زدہ؟! شانہ بالا انداخت:نمیدونم والا! دارم شاخ در میارم! بہ سمت پلہ ها خیز برداشتم و گفتم:من ڪتتو میارم! میان راہ نگاهم بہ چهرہ ے در هم رفتہ ے عمو محمد و صورت آرام عمو باقر افتاد. زیر لب سلامے دادم و از پلہ ها بالا رفتم،بہ مامان گفتم عمو محمد با حاج بابا ڪار دارد و بیرون مے روند. ڪتش را برداشتم و سریع از خانہ خارج شدم. عمو باقر با آرامش بہ چهرہ ے عمو محمد چشم دوختہ بود. _جوونن و جاهل! یہ چیزے بین شون پیش اومدہ فیتیلہ شون گُر گرفتہ! من و تو ڪہ ریش سفیدیم نباید بیایم تو بازے اینا! دو روز دیگہ یادشون میرہ صورت همو ماچ میڪننو ناراحتیش میمونہ براے ما! بذا هرچے هس بین خودشون حل بشہ! صورت عمو محمد سرخ شدہ بود:حاج باقر! درد من این نیس ڪہ اومدہ تو خونہ م و بچہ مو گرفتہ زیر باد ڪتڪ! دردم اینہ ڪہ انگ بے ناموسے بہ پسرے ڪہ سر سفرہ ے من بزرگ شدہ چسبوندہ! حافظ با محراب تو قد ڪشیدہ حاجے! ڪجا خطا و چشم ناپاڪے ازش دیدے؟! یہ الف بچہ اومد زد تو گوش غیرت و تربیت و نون حلالے ڪہ خورد بچہ م دادم! تو باشے بہ غیرتت بر نمے خورہ؟! تنم لرزید! چرا امیرعباس بہ حافظ انگ بے ناموسے زدہ بود؟! بخاطرہ ماجراے ظهر؟! او ڪہ از چیزے خبر نداشت! بہ سمت حاج بابا رفتم و آرام گفتم:ڪتت حاج بابا! اخم هاے حاج بابا بدجور در هم رفتہ بود،زیر لب استغفار ڪرد و ڪتش را بہ تن! از در ڪہ بیرون رفت،در عمارت باز شد و محراب نمایان! متعجب بہ ما چشم دوخت و سلام ڪرد،سپس رو بہ عمو محمد گفت:حال حافظ چطورہ؟! الان ڪجاس؟! عمو باقر بہ جایش جواب داد:چیزے نشدہ! دوتا چڪ و لگد بہ هم پروندن تموم شدہ رفتہ! بهت خبر دادم ڪہ برے خودت با حافظ حرف بزنے! محراب نیم نگاهے بہ من انداخت و گفت:چشم الان میرم! باندے دور گردنش پیچیدہ و دستش را از آن آویزان ڪردہ بود،حاج بابا جلوے در عمہ مهلا اینا ایستاد و زنگ را زد. چشم هایش روے صورتم نشست:تو چرا اینجا وایسادے؟! برو تو هوا سردہ! آب دهانم را بہ زحمت فرو دادم،من من ڪنان گفتم:میشہ منم بیام؟! آخہ... صداے باز شدن در اجازہ نداد جملہ ام را ڪامل ڪنم،امیرعباس با صورتے سرخ شدہ و دماغے خون آلود در چهارچوب در ایستاد. رگ ورم ڪردہ ے گردنش توے چشم مے زد! با چشم هاے از حدقہ بیرون زدہ نگاهش ڪردم،نگاهش پر از خشم و هیاهو بود! حاج بابا اخم ڪرد:این چہ داستانیہ را انداختے؟! دستش را روے گردنش گذاشت،روے رگ ورم ڪردہ اش! صداے محراب نزدیڪ شد:شما دوتا چتون شدہ؟! امیرعباس نگاہ تیزے بہ محراب انداخت و رو بہ حاج بابا گفت:خان دایے توضیح میدم اما تنها! من و شما و حاج محمد ولاغیر! اخم حاج بابا غلیظ تر شد:باقر و محراب غریبہ یا آشناے دیروز و امروز نیستن! حد خودتو بدون بچہ جون! عمو باقر لبخند زد:حرف بدے نزد ڪہ حاج خلیل الڪے جوش میارے! حتما اینطورے صلاح میدونہ! امیرعباس سرش را جلوے عمو باقر خم ڪرد و با احترام گفت:من ڪوچیڪ شمام حاجے! قصد جسارت ندارم اما... باز از سر احترام حرفش را تمام نڪرد،محراب در چند قدمے من ایستادہ و مبهوت بہ امیرعباس چشم دوختہ بود. تازہ نگاہ امیرعباس بہ من افتاد،خشم در چشم هایش بیشتر شعلہ ڪشید! لبم را بہ دندان گرفتم،عمو باقر رو بہ محراب گفت:بریم بہ حافظ سر بزنیم! حاج محمد خیالت تخت ما میرسونیمش درمونگاہ! نگاہ محراب بہ صورت من رسید،نگاهش را میان من و امیرعباس گرداند. سپس براے امیرعباس سر تڪان داد:مراقب خودت باش داداش! امیرعباس سرد نگاهش ڪرد:برادرے اے میون ما نیس! هاج و واج نگاهش ڪردم،چشم هاے محراب بهت زدہ شد! مات و مبهوت بہ امیرعباس چشم دوختہ بود. _چے شدہ امیر؟! من ڪا... امیرعباس اجازہ نداد حرفش تمام بشود،سرد میان حرفش پرید و گفت:میدونے خوشم نمیاد ڪسے اسممو ڪم و زیاد بگہ! فقط بہ یہ نفر اجازہ دادم امیر صدام بزنہ ولاغیر! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . سپس نگاهش را بہ من دوخت. تنم گر گرفت،معنے رفتارش را نمے فهمیدم! حاج بابا طاقت نیاورد و صدایش را ڪمے بالا برد:مرحبا! دورہ افتادے آبرو و حرمت منو میون دوست و همسایہ ببرے! محرابو من بزرگ ڪردم اوغول! (پسر) ڪم تر از تو نہ ولے شاید بیشتر برام عزیزہ! برابر با رایحہ و ریحانم! حد و حدودو نگذرون! محراب سریع گفت:اشڪالے ندارہ عمو خلیل،حتما یہ چیزے شدہ ڪہ امیرعباس شاڪیہ! انقد مے شناسمش ڪہ بدونم بے دلیل حرفے نمیزنہ! عمو باقر بے دریغ لبخندش را نثارمان ڪرد:با اجازہ تون! چند قدم ڪہ دور شدند،امیرعباس گفت:رایحہ! توام باید باشے! دیدم ڪہ سر محراب بہ سمت ما برگشت و ثانیہ اے بہ من خیرہ ماند! آب دهانم را با شدت فرو دادم و در خودم جمع شدم. _من؟! جدے سرش را تڪان داد:بعلہ شما! سپس از مقابل در ڪنار رفت و رو بہ حاج بابا و عمو محمد گفت:بفرمایین! با ڪلے تعارف اول عمو محمد وارد شد و بعد حاج بابا،امیرعباس با سر اشارہ ڪرد من هم بروم! در حیاط را بستم و با نگاهم امیرعباس را التماس ڪردم! نگاهش بے رحم و عاطفہ شد،وارد حیاط ڪہ شدم در را بست و پشت سرم آمد. _بفرمایین داخل! مامان و بابا نیستن! همہ وارد پذیرایے شدیم و روے مبل نشستیم،حاج بابا و عمو محمد ڪنار هم نشستند و امیرعباس رو بہ رویشان. من هم گوشہ اے ڪز ڪردم و عصبے پا روے زمین ڪوبیدم! حاج بابا را ڪارد میزدے خونش در نمے آمد! امیرعباس سڪوت را شڪست:در خدمتم بفرمایین! حاج بابا با حرص گفت:شما بفرمایین! این چہ الم شنگہ ایہ ڪہ را انداختے؟! نگاہ امیرعباس روے من نشست:رایحہ بهتر میدونہ! سنگینے نگاہ حاج بابا و عمو محمد گردنم را تا ڪرد! حاج بابا گفت:بہ رایحہ چہ مربوطہ؟! امیرعباس نفس عمیقے ڪشید و رو بہ من گفت:خودت بگو چے شدہ! دوبارہ آب دهانم را قورت دادم،گلویم خشڪ خشڪ شدہ بود. حاج بابا عصبانے پرسید:رایحہ چے شدہ؟! امیرعباس چے میگہ؟! ڪدام از خدا بے خبرے ماجرا را بہ گوشش رساندہ بود؟! جز من و حافظ و اعتماد ڪہ ڪسے آن جا نبود! صداے امیرعباس بہ گوشم خورد:بذا من ڪمڪت ڪنم! دم ظهر یڪے زنگ زد خونہ تون و گفت برے بیرون ببینش ڪے بود؟! بہ زور لب زدم:آقا حافظ! _پشت تلفن بهت چے گفت خواهرے؟! ڪلمہ ے "خواهری" را ڪہ گفت،دلم قرص شد! نگاهش پر از خشم بود اما ڪلامش پر از محبت! محبت برادرانہ! سرم را ڪمے بالا گرفتم:گفت آقا محراب زخمے شدہ و شاید بتونم ڪمڪ ڪنم! حاج بابا گفت:خب! گلویم را صاف ڪردم،بغض بہ گلویم چنگ انداخت. _رفتم سر خیابون،یڪم بعد آقا حافظ اومد سر خیابون و گفت آقا محراب تیر خوردہ نتونستہ دڪتر پیدا ڪنہ! گفت آقا محراب خونہ شونہ شاید بتونم ڪمڪش ڪنم! منم رو حساب اعتماد شما و عمو باقر بہ آقا حافظ،حرفشو قبول ڪردم و دنبالش را افتادم. خونہ شون ڪہ رسیدیم خبرے از آقا محراب نبود! آقا حافظ داخل نیومد و درو از پشت قفل ڪرد،اعتماد تو حیاط بود،همون...همون ساواڪیہ! داد حاج بابا بلند شد:چے؟! سرم را بلند ڪردم،قطرہ ے اشڪے روے گونہ لغزید. _از آقا حافظ خواستہ بود یہ بهونہ جور ڪنہ تا منو ببینہ و باهام حرف بزنہ! رنگ از رخ عمو محمد پرید:حافظ چہ غلطے ڪردہ؟! راہ گلویم بستہ شد،امیرعباس نگاہ معنادارے بہ من انداخت و گفت:از اعتماد همہ ے ما سواستفادہ و چون خواهر منو در حد و اندازہ ے گروهشون و بچہ هاے انقلابے نمے دونس با یہ مامور ساواڪ براے ڪنار رفتنش همڪارے ڪردہ! رایحہ بعد از این ڪہ با اعتماد حرف زد بہ من خبر داد! شما جاے من حاجے،رگ غیرتت باد نمے ڪرد؟! جاے من بودے چے ڪار مے ڪردے؟! ڪدوم برادرے راضے میشہ ڪسے بہ خواهرش،بہ ناموسش نگاہ چپ بندازہ؟! حاج بابا مثل اسپند روے آتش از جا پرید و انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے تهدید بہ سمت عمو محمد گرفت! صورتش بیش از حد سرخ شدہ بود و رگ گردنش باد! پرہ هاے بینے و چانہ اش مے لرزید! _احترامت واجب حاجے اما خون پسرت حلالہ! حافظ انقد بے چشم و رو شدہ یا یادش رفتہ رایحہ دختر حاج خلیل نادریہ؟! من سر ناموسم با هیچ احدالناسے شوخے ندارم! زیر لب لا اللہ الاللهے گفت و ادامہ داد:فقط بگو جلو چشمم آفتابے نشہ ڪہ قید رفاقت و حرمت و نون و نمڪ و همسایگیو میزنم! جلو چشمم آفتابے نشہ تا تڪلیفشو مشخص ڪنم اما بهترہ قبلش بساطشو جمع ڪنہ و از این محل برہ وسلام! نگاہ خشمگینش روے من نشست:پاشو! مرحبا بہ غیرتت امیرعباس! من گردن شڪستہ رو ببخش ڪہ یادم رفتہ بود تو چہ شیر پاڪ خوردہ اے هستیو بے دلیل ڪارے نمیڪنہ! امیرعباس سریع گفت:این چہ حرفیہ دایے؟! یہ دیقہ آروم باشین! گفتم حتے حاج باقر و محراب نباشن ڪہ ڪسے چیزے متوجہ نشہ! این مسئلہ باید بین خودمون رفو رجو بشہ! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . عمو محمد سرش را پایین انداخت،غرور و غیرتش مقابل چشم هایم شڪست! بہ زور زمزمہ ڪرد:شرمندہ تم حاجے! خونش حلالتہ اما بذا ببینم باید چہ گلے بہ سر خودم و پسر ناخلفم بگیرم! رایحہ جان! ببخش عمو! بہ خدا حافظ... لبش را گزید:آخ حافظ! ببین چطور رو سیاہ و بے آبروم ڪردے! خدا ازت نگذرہ! هوا را بلعید و بہ زور سر پا ایستاد،دستش را روے شانہ ے حاج بابا گذاشت،سرش خم بود! _ریش و قیچے دست تو حاج خلیل! وقتے پاے ناموس وسط باشہ گردن من از مو باریڪترہ! اما...آبروم حاجے! نذا جلوے در و همسایہ سرافڪندہ بشم! حاج بابا نفسش را با حرص بیرون داد،امیرعباس گفت:اونے ڪہ باید خجالت بڪشہ شما نیستین! اگہ خاطرتونو مڪدر ڪردم شرمندہ ام! بہ احترام عمو محمد سر پا ایستادم،با سر و ڪمرے خم خداحافظے ڪرد و رفت. من و حاج بابا هم قصد رفتن ڪردیم ڪہ امیرعباس گفت:دایے! اگہ اجازہ بدین با رایحہ حرف دارم! حاج بابا عصبے سرش را تڪان داد:باشہ! همراہ هم از خانہ خارج شدیم،حاج بابا بہ خانہ رفت و در حیاط را برایم باز گذاشت. همراہ امیرعباس جلوے در ایستادیم،در را تا آخر باز گذاشت و گفت:اینہ رسم خواهر برادرے؟! نباید همون لحظہ بهم خبر میدادے ڪہ گردنشو بشڪنم؟! بہ چشم هایش زل زدم:تو از ڪجا فهمیدے؟! بہ پیشانے اش چین داد:اعتماد بہ گوشم رسوند ڪہ بیشتر مراقب خواهرم باشم و سیر تا پیاز ماجرا رو برام گفت! سرم را پایین انداختم. _رایحہ! منو نگا! اون روز آخر حرفاے حافظو شنیدم! همون روزے ڪہ از ڪاشان برگشتے! تنها ڪشیدمش ڪنار و گفتم هوا برش ندارہ و دهنشو بیخود وا نڪنہ ڪہ زندہ نمیذارمش! بہ محرابم سر بستہ حرفاے حافظو رسوندمو گفتم بہ رفیقت حالے ڪن رایحہ همونطور ڪہ خانم و با حجب و حیاس یہ سرے اعتقاداتش با ما فرق دارہ! ما رو صرف اعتماد بزرگترا و راحتے بہ چشم برادرے میبینہ نہ چیز دیگہ! فڪ نمے ڪردم باز جرات ڪنہ بہ حرفایے ڪہ زدہ حتے فڪ ڪنہ چہ برسہ بہ همچین ڪارے! سرم را بلند ڪردم:تو بهترین برادر دنیایے! ازت خجالت مے ڪشیدم! لبخند عمیقے زد:من دایے و بابا سهراب نیستم رایحہ! دورہ زمونہ ے ما فرق دارہ! هر مشڪلے داشتے بهم بگو! داداش امیر همیشہ پشت توئہ! لبخند زدم،عمیق و پر از مهر! ناگهان گفت:اما میدونم...ڪہ...نگاهت بہ محراب بہ چشم برادرے نیس! پلڪم پرید،قلبم از سینہ بیرون زد و گونہ هایم داغ شد! با چشم هاے گشاد شدہ و شرمگین نگاهش ڪردم:خب...خب...منو مِح...آقا محراب... بہ تتہ پتہ افتادہ بودم،سریع خودم را جمع ڪردم و ادامہ دادم:ڪلا باهم رابطہ ے خوبے نداریم! طورے نگاهم ڪرد ڪہ انگار گفت "خودتے بچہ جون!" آرام زمزمہ ڪرد:من نمیذارم هیچڪس قلب خواهرمو بشڪونہ! حتے اگہ محرابے ڪہ اند مرام و رفاقتہ،باشہ! حواسم بهت هس دختر جون،ڪنار باش! خودم را زدم بہ آن راه:معنے حرفاتو نمے فهمم! نمیخوامم بفهمم! دیوونہ شدے امیر! خواستم بہ سمت خانہ بروم ڪہ گفت:حواسم بهت هس دختر یاغے! لازمہ ڪہ من و تو از محراب دور باشیم! تمام تنم داغ شد،داشتم از شرم آب مے شدم. انقدر چشم هایم بے دست و پا شدہ بودند ڪہ رازم را بہ امیرعباس لو دادند؟! نفس عمیقے ڪشیدم و بہ سمتش برگشتم:داداش... رگ گردنش همچنان ورم داشت،دستش را روے رگ گردنش گذاشت:قلب تو بشڪنہ اینم میشڪنہ رایحہ! نذا بشڪنہ! نہ قلبت نہ غیرت من! غیرت من بہ قلب و وضعیت آب و هواے چشماے تو وصلہ آبجے! لبخند زدم:تو ڪہ انقد دوسش دارے پس چرا باهاش اونطورے حرف زدے؟! _خواهرمو بیشتر دوس دارم! یہ سر قضیہ بہ اون وصلہ! حالا بدو برو خونہ تون! مردد گفتم:تو ڪہ بہ... چشم هایش را ریز ڪرد و لبش را ڪج:من محرم رازتم! البتہ تا وقتے ڪہ رازاتو بهم بگیو خیالم از بابتت راحت باشہ! الانم اینطور بِرو بِر تو چشام زل نزن،خجالت بڪش! حیف اسلام نمیذارہ همہ گیساتو بِڪَنم! گونہ هایم انارے شد،لبم را محڪم گاز گرفتم. خواستم وارد حیاط بشوم ڪہ چشمم بہ عمو باقر و محراب افتاد. ڪنار هم راہ مے آمدند و زیر لب صحبت مے ڪردند،چهرہ ے عمو باقر مثل همیشہ آرام بود و چهرہ ے محراب در هم رفتہ. سر محراب بالا آمد و نگاهش میان من و امیرعباس چرخید. رو بہ عمو باقر گفتم:بفرمایین شام در خدمت باشیم! لبخند مهربانے زد:ممنون دخترم! بہ همہ سلام برسون! _بزرگے تونو میرسونم! زبانم نچرخید بگویم "شمام بہ خالہ ماہ گل سلام برسونین!" لبخند ڪم رنگے زدم:با اجازہ تون! سنگینے نگاہ امیرعباس راہ نفس ڪشیدنم را بستہ بود،محراب بہ امیرعباس چشم دوخت. تیز و برندہ! رو بہ عمو باقر گفت:بابا شما برین من با امیرعباس حرف دارم! عمو باقر پیشانے اش را بالا داد:باشہ! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . سپس ڪلید را داخل قفل انداخت و وارد عمارت شد،نگاہ ڪنجڪاوم روے محراب بود. ناگهان امیرعباس بلند گفت:شما نمیخواے برے داخل؟! لحنش تند بود و صدایش ڪمے بلند،مبهوت نگاهش ڪردم ڪہ محراب بہ سمتش رفت. اخم هایش را در هم ڪشید:فاصلہ تون یہ مترم نیس ڪہ سرش داد میزنے! آرومم بگے میشنوہ! امیرعباس ابرو بالا انداخت:ممنون از گوشزدت اما صلاح دونستم بلند بگم! چشم هاے محراب ڪمے سرخ شد،جدے گفت:بهترہ دیگہ اینطور صلاح نبینے! نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و ادامہ داد:شما چند ماهہ اومدے برادرش شدے من هیجدہ سالہ ڪہ... حرفش را قورت داد،قلبم یڪ جورے شد! بہ جایش گفت:صداتو واسہ رایحہ و ریحانہ بلند ڪنے با من طرفے! بہ رابطہ ے خونے و فامیلے تونم ڪارے ندارم! اخم هاے امیرعباس درهم رفت،خواست دهان باز ڪند ڪہ سریع گفتم:داداش! حواستون بہ حرمتاے بین تون باشہ! بہ رفاقت چند ماهہ تون ڪہ قد یہ عمر مے ارزہ! سپس وارد حیاط شدم و با شرم نگاهم را میان آن دو گرداندم،محراب نگاهم ڪرد،دلخور و همراہ با دلهرہ! چشم هایش مے پرسیدند "چے شدہ ڪہ امیرعباس با حافظ ڪتڪ ڪارے ڪردہ؟! بین تون چے گذشتہ؟!" بیشتر از این ها،از چشم هایش نگرانے و غیرت مے بارید... سریع در را بستم،دیگر مست و جادوے این قهوہ ے قجرے نمے شدم! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . نفهمیدم آن شب میان محراب و امیرعباس چہ گذشت،با اشارہ اے ڪہ امیرعباس بہ علاقہ ام ڪرد دیگر رو نداشتم نہ او را ببینم و نہ محراب را! نہ بہ خانہ ے عمہ مهلا مے رفتم و نہ بہ خانہ ے عمو باقر! از خانہ هم بیرون نمے رفتم ڪہ مبادا با امیرعباس رو بہ رو بشوم! آخر آن شب حاج بابا بہ اتاقم آمد و خواست ریحانہ تنهایمان بگذارد. صورتش غرق خشم بود،رگہ هاے باریڪ و سرخ مردمڪ چشم هایش را احاطہ ڪردہ بودند. گوشہ ے لبش مے لرزید،دندان هاے ردیف بالایے اش را روے لب پایینے اش گذاشت و محڪم فشار داد! چند ثانیہ بعد گفت:دُرُسہ تو و محراب باهم قد ڪشیدین،دُرُسہ عین خواهر برادرین ولے یہ بارم بهت گفتم! چے گفتم رایحہ؟! نامحرمین! نگفتم دورہ نیوف دنبال محراب و حافظ؟! ڪے فڪرشو مے ڪرد حافظ،پسر حاج محمد،اینطور تو زرد از آب دربیاد؟! سرم را پایین انداختم و دستہ ے باریڪے از موهایم را دور انگشت اشارہ ام پیچیدم. _نمیخواے حرف بزنے؟! زمزمہ وار گفتم:من دنبال ڪسے دورہ نیوفتادم حاج بابا! حد و حدود خودمو میدونم! میدونم نباید با نامحرم زیر یہ سقف تنها باشم! امروز حماقت ڪردم و سر اعتماد خودم و شما بہ حافظ حرفشو باور ڪردم! توقع داشتین چے ڪار ڪنم؟! زنگ بزنہ بگہ آقا محراب تیر خوردہ و ڪمڪ میخواد منم بگم بہ من چہ؟! نیت من ڪمڪ ڪردن بود،نہ بہ غریبہ! بہ پسر حاج باقر! بہ ڪسے ڪہ از وقتے دَسِ چپ و راستمو شناختم گفتین برادر بزرگترمہ! بہ ڪسے ڪہ بخاطرہ نجات من اومد ڪمیتہ و فراریم داد! ڪجاے این خبط و خطاس؟! ڪجاے این پا ڪج گذاشتنہ؟! شما بہ من شڪ دارین یا بہ تربیت خودتون؟! خطاے من این بود ڪہ هول ڪردم و یڪیو خبر نڪردم همراهم بیاد! چون فڪ نمے ڪردم پسرِ رفیق شما،رفیق آقا محراب،امین و معتمد شما و عمو باقر همچین خوابے برام دیدہ باشہ ڪہ حسابے برام درس عبرت شد! حاج بابا! من خستہ ام! از این شهر و ماجراهاش! تا دیروز مے گفتین برو تبریز و نہ میاوردم،امشب میگم میخوام برم تبریز پیش خان جون! میرم ڪہ شمام خبط و خطایے از من نبینین! اصلا...اصلا درسمم همونجا میخونم! دانشگاہ تبریز! موهایم را از دور انگشتم آزاد ڪردم و سرم را ڪمے بالا گرفتم. _این جواب من نبود قیزیم! (دخترم) مگہ حرفے از خبط و خطا زدم؟! من بہ دخترم شڪ ندارم اما بہ نامردا چرا! میخواے برے دیدن خان جون،حرفے نیس اما این ڪہ بخواے بمونے و شش هف سال آزگار اونجا براے درس خوندن موندگار شے نظرم مثبت نیس! لبخند محزونے زدم:من ڪہ هنوز ڪنڪور ندادم ببینم ڪجا قبول میشم! معلوم نیس تهران... میان حرفم دوید:مطمئنم تو آزمون دانشگاہ تهران قبول میشے! دانشگاہ تهران نشد دانشگاہ ملے! تو این آشفتہ بازار نمیخوام از ڪنارم جُم بخورے! نفسم را بیرون دادم،تا چند روز قبل سر تبریز نرفتن اختلاف داشتیم و حالا بر سر تبریز رفتن! محتاط پرسیدم:با حافظ میخواین چے ڪار ڪنین؟! اخم ڪرد:یہ سیلے ڪہ ازم طلب دارہ! باقیشو خدا میدونہ! سپس ایستاد و از اتاق خارج شد. دوبارہ موهاے آشفتہ ام را دور انگشتم پیچیدم و بہ یاد لبخند ظهر الناز محڪم ڪشیدم! سرم درد گرفت ولے قلبم بیشتر! محراب بدجور ناامیدم ڪرد،من آدم جنگیدن براے مالِ دیگرے نبودم! محراب را در قلبم حبس مے ڪردم اگر مرا نمے خواست! •♡• دو سہ دوز بعد فرودگاہ ها باز شدند و آمریڪایے هاے مقیم ایران بار سفر بستند! قرار بود امام روز دوازدهم بهمن بہ ایران بازگردد. مسیر استقبال از امام و برنامہ اعلام شدہ بود،فرماندارے نظامے تهران بہ مناسبت بازگشت امام اجتماعات را تا سہ روز آزاد اعلام ڪرد! تهران شبیہ بہ میدان جنگ شدہ بود! تظاهرات پے در پے،بوے آتش سوزے لاستیڪ و چوب درخت ها،حضور مداوم نیروهاے نظامے و تانڪ ها در خیابان ها،گشت زنے گاہ و بے گاہ چرخبال ها بر فراز آسمان! همہ دست بہ دست هم دادہ بودند تا چهرہ اے خوفناڪ از تهران بسازند! نفهمیدم حاج بابا با حافظ چہ ڪار ڪرد،فقط فهمیدم در اوج شرایط بحرانے و دم بازگشتن امام،حافظ راهے تبریز شدہ بود! براے مدتے طولانے! پوزخندے روے لبم نشست،طفلڪ بہ مراسم استقبال امام هم نرسید چہ برسد بہ صف سهم خواهے! محراب گاہ و بے گاہ جلوے درمان مے آمد،یڪ روز براے احوالپرسے،یڪ روز براے آوردن آش رشتہ و روزے دیگر براے گرفتن وسیلہ اے! من ڪہ تاب رو بہ رویے با او و چشم هایش را نداشتم! بیشتر ریحانہ بہ استقبالش مے رفت،وقتے بر مے گشت مے گفت:داداش همش حال تو رو مے پرسید! این ها دواے درد من نبود! دواے درد من داداش محراب نبود! دواے دردم محرابم بود! بے هیچ پسوند و پیشوندے! بے هیچ آقا و حڪم برادرے اے! بامداد روز دوازدهم بهمن،حاج بابا شال و ڪلاہ ڪرد و مهمان ها هم بہ دنبالش. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . عمو سهراب،عمہ مهلا و امیرعباس دم در منتظرشان بودند. از شب قبل مامان فهیم ڪمے حال ندار بود،هرچہ اصرار ڪرد حاج بابا قبول نڪرد همراهشان برود. من هم دل رفتن و تنها گذاشتن مامان را نداشتم،ریحانہ را همراہ بقیہ راهے ڪردم و خودم ڪنار مامان فهیم خانہ ماندم. امام دست در دست خلبانے از پلہ هاے هواپیما پایین مے آمد. مامان فهیم سلانہ سلانہ از اتاق بیرون آمد و با حال نزارش ڪنار من نشست. اشڪ شوق در چشم هایش جمع شدہ بود. امام از مردم تشڪر و سخنرانے ڪوتاهے ڪرد،مقصد جمعیت بهشت زهرا بود. قلبم از شادے محڪم مے تپید،نہ مثل همیشہ! دو برابر مے تپید! یڪ تپش سهم خودش بود و تپشے دیگر سهم شادے و هیجان محراب! گویندہ ڪہ شروع بہ خواندن شعارهاے فرودگاہ ڪرد ناگهان تصویر و صدا قطع شد. سریع سرود شاهنشاهے پخش شد و عڪس شاہ در صفحہ ے تلویزیون نقش بست! من و مامان،هاج و واج بہ هم نگاہ ڪردیم. مامان دندان هایش را روے هم سابید:اَہ! نڪبتا! تلویزیونو خاموش ڪن رایحہ! سریع تلویزیون را خاموش ڪردم و گفتم:دلمون خوش بود مراسمو از تلویزیون مے بینیم! حاج بابا و اقوام ڪہ چند ساعت بعد،از مراسم بازگشتند فهمیدیم چندین ساعت طول ڪشیدہ بود تا جمعیت بہ بهشت زهرا برسد! امام را در قطعہ اے ڪہ مزار شهداے هفدهم شهریور آنجا بود،سخنرانے ڪردہ بود. جمعیت زیادے بہ بهشت زهرا رفتہ بود،عمو باقر،محراب و خالہ ماہ گل و اقوام شان هم همراہ حاج بابا این ها رفتہ بودند. پس از اتمام مراسم سخنرانے،امام را بہ مدرسہ ے علوے بردہ بودند. از روز بعد مردم براے دیدن امام بہ مدرسہ ے علوے مے رفتند. مامان فهیم بہ من گفت ما ڪہ نتوانستیم بہ مراسم استقبال برویم،براے دیدن امام بہ محل اقامتش برویم‌. با شور و هیجان لباس پوشیدم و موهایم را ڪامل داخل روسرے جا دادم! همراہ مامان فهیم بہ سمت مدرسہ ے علوے راہ افتادیم،دل توے دلم نبود ڪہ امام را از نزدیڪ ببینم! آقا روح اللہ را! ڪسے ڪہ محراب فدایے راهش بود! نزدیڪ مدرسہ ڪہ رسیدیم نگاهم بہ پلاڪاردهاے روے دیوار افتاد. روے پلاڪاردے نوشتہ بود "زیارت قبول" و روے پلاڪاردے دیگر "با یڪ بار زیارت امام این توفیق را بہ دیگران هم بدهید" با قدم هاے بلند خودمان را مقابل در رساندیم،جمعیتے بہ سمت داخل در حرڪت بود و عدہ اے بیرون مے آمدند. بعد از ڪمے توقف وارد حیاط مدرسہ شدیم،صف آخر جمعیت ایستادہ بودیم و خوب جلو را نمے دیدیم. مامان فهیم ڪہ قدش از من ڪوتاہ تر بود پرسید:رایحہ امامو میبینے؟! روے پنجہ هایم ایستادم و با دقت اطراف را نگاہ ڪردم تا این ڪہ از پشت پنجرہ امام را دیدم! لبخند زدم:آرہ مامان! امام پشت پنجرہ واسادہ! گل از گل مامان شڪفت،او هم روے پنجہ هایش بلند شد و گردنش را بالا ڪشید. امام از پشت پنجرہ با لبخند محوے دستش را بالا برد و برایمان تڪان داد. لبخندم عمیق تر شد،از مامان پرسیدم:دیدے مامان؟! امامو دیدے؟! لبخندش پهن شد:آرہ عزیزم! دارہ برامون دَس تڪون میدہ! از میان جمعیت نگاهم بہ محراب افتاد! جلوے جمعیت،نزدیڪ بہ پنجرہ اے ڪہ امام پشتش ایستادہ بود،قد علم ڪردہ و با لبخند،محو آقا روح اللہ بود! نزدیڪِ نزدیڪ! در چند قدمے امام! •♡• همہ ے چشم ها بہ مدرسہ ے علوے بود و آقاے بختیار سرگرم مصاحبہ هاے خودش! دربارہ ے تشڪیل دولت موقت امام،گفتہ بود:اگر او مے خواهد چنین دولتے در شهر مقدس قم تشڪیل بدهد اجازہ خواهم داد! این جذاب خواهد بود،ما واتیڪان ڪوچڪ خود را خواهیم داشت! اما بہ طور جدے بہ آیت اللہ خمینے مے گویم بہ او اجازہ ے تشڪیل دادن دولت واقعے نخواهم داد،او نیز ایراد مے داند! درگیرے و تظاهرات در شهرهاے مختلف همچنان ادامہ داشت،شهرهاے سمنان و تربت جام عزادر شهداے خود بودند. بختیار اعلام ڪرد ڪہ حاضر بہ همڪارے با یاران امام است و از وزراے پیشنهادے ایشان در دولت ملے استفادہ مے ڪند. با بازگشت امام،سربازهاے بیشترے از ارتش فرار مے ڪردند. جواد شهرستانے،شهردار تهران،نخستین دولتے اے بود ڪہ بہ دیدن امام رفت و استعفایش را بہ ایشان داد. امام دوبارہ او را بہ عنوان شهردار تهران انتخاب ڪرد. آقاے بختیار چندبار خواست با امام دیدار ڪند اما امام گفت تا استعفا ندهد او را نخواهد دید. امام مهندس مهدے بازرگان را بہ نخست وزیرے انتصاب ڪرد. در پادگاہ لویزان،چند نقطہ از تهران براے توپ باران در نظر گرفتہ شدہ بود! استاد مطهرے،دڪتر بهشتے و مهندس بازرگان،مدام با ارتشیان تماس مے گرفتند و مے خواستند ڪہ بہ مردم بپیوندند و بدون خون و خون ریزے با همہ متحد بشوند. نوزدهم بهمن مردم براے تایید دولت دڪتر بازرگان در سراسر ایران،راهپیمایے راہ انداختند. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . همان روز عدہ ے زیادے از همافران و افراد نیروے هوایے با رژہ براے دیدن امام بہ سمت اقامتگاہ ایشان رفتند! آن ها با دادن شعارهایے ڪہ اتحادشان را با مردم و امام نشان مے داد،مقابل امام صف ڪشیدند و امام برایشان سخنرانے ڪرد. دولت درگیر پیدا ڪردن افسرانے بود ڪہ با امام دیدار داشتند اما نزدیڪان امام،آن ها را مخفے ڪردہ بودند! سپهبد مقدم،رئیس سازمان ساواڪ،بہ تمام روساے سازمان ساواڪ در ڪشور،دستور داد در صورت نیاز اسناد و مدارڪ محرمانہ را از بین ببرند! روز بعد درگیرے سختے بین همافران و افراد گارد جاویدان در گرفت! درگیرے اے ڪہ بہ تیراندازے ختم شد و صبح روز بعد با شصت و یڪ ڪشتہ و بیشتر از دویست مجروح،خاتمہ پیدا ڪرد! بالاخرہ آن روز در اسلحہ خانہ ے نیروے هوایے بہ روے مردم باز شد و هرڪس با داشتن برگہ ے پایان خدمت مے توانست اسلحہ بگیرد. در شهر شایع شد ڪہ امام اعلام جهاد ڪردہ! هزار جوان انقلابے ڪہ آموزش هاے نظامے دیدہ بودند با بمب هاے دست ساز در سطح شهر راہ افتادند و بہ مراڪز نظامے حملہ ڪردند! همہ دل آشوب بودیم و نگران! محراب هم طبق معمول غیبش زدہ بود! دیگر جلوے درمان نمے آمد! ڪلانترے هاے ۹،۱۰،۱۱،۱۴،۱۶،۲۶ و ڪلانترے نارمڪ بہ دست مردم افتاد. ارتش با تانڪ ها و نفربرها بہ مقابلہ با مردم رفتہ بود! مردم با صابون رندہ شدہ و بنزین براے مقابلہ با تانڪ ها،ڪوڪتل مے ساختند! جوانان توانستند با سلاح هاے سادہ ے خود،چند تانڪ را از پا دربیاورند. در حالے ڪہ در تمام ایران جنگ راہ افتادہ بود،بختیار در مجلس سنا مشغول تصویب انحلال سازمان ساواڪ و برخورد با غارتگران بیت المال بود! روز بیست و دوم بهمن ماہ هم رسید و همچنان جنگ و درگیرے ادامہ داشت! خیلے از مردم دو سہ روز بود ڪہ از خیابان ها تڪان نخوردہ بودند و دست از مبارزہ نمے ڪشیدند! بہ جاے صداے قار قار ڪلاغ ها یا بغ بغوے یاڪریم ها،صداے تیراندازے،فریاد و پرتاب سنگ در گوشمان مے پیچید! اقوام ما و عمو باقر بہ تبریز برگشتہ بودند و من همچنان بین در تهران ماندن و بہ تبریز رفتن سردرگم ماندہ بودم! شهربانے ڪل ڪشور،ڪمیتہ مشترڪ،دانشڪدہ افسرے،دبیرستان نظام و دانشڪدہ پلیس بہ دست نیروهاے مردمے فتح شد. آقاے بختیار فرار ڪرد و امیرعباس هویدا خودش را تسلیم شوراے انقلاب. ڪنار ریحانہ نشستہ بودم و در حل ڪردن مسائل ریاضے اش ڪمڪش مے ڪردم. مامان فهیمہ در آشپزخانہ مشغول بود و رادیو روشن. گویندہ ے رادیو پیامے از آیت اللہ طالقانے خواند و سڪوتے برقرار شد! متعجب بہ رادیو نگاہ ڪردم و دوبارہ چشم هایم را بہ دفتر ریحانہ دوختم. بعد از چند دقیقہ،صدایے از رادیو در آمد. صدایے ڪہ از شدت هیجان مے لرزید! با جملہ اے ڪہ گویندہ گفت فریاد شادے من و ریحانہ بہ آسمان رسید! در آغوش ریحانہ پریدم و محڪم فشارش دادم! گویندہ ے رادیو دوبارہ گفت:توجہ! توجہ! این صداے انقلاب ملت ایران است! اما این شروع ماجرا بود... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . ■آذر ماہ سال ۱۳۹۸ هجرے شمسے ■ نگاہ خستہ و پر از شوقش را از روے دست خط رایحہ گرفت،انگشت هاے ظریفش را روے برگہ هاے ڪاهے ڪشید. روے خطِ رایحہ ے هجدہ سالہ! لبخند عمیقے زد و هواے عمارت را بلعید! رایحہ ے یاس زیر بینے اش پیچید،رایحہ ے نرگس،رایحہ ے مریم،رایحہ ے محراب! نمے دانست چند ساعت است ڪہ همانطور بہ دیوار تڪیہ دادہ و دفتر خاطرات رایحہ ے نادرے را مے خواند. تڪانے بہ گردن خشڪ شدہ اش داد،استخوان هایش با صداے بدے شڪستند. پاے چپش بہ خواب رفتہ بود،بے میل دفتر را بست و بہ زحمت سر پا ایستاد. دفتر را ڪنار گرامافون قدیمے آقاجون گذاشت،آقاجونِ محراب! گرامافونے ڪہ چهل و یڪ سال قبل،هر شب براے محراب "اے الهہ ے ناز" مے خواند. نفس عمیقے ڪشید،حق با رایحہ بود. اتاق محراب،بوے یاس مے داد! بے اختیار بہ ڪتابخانہ ے قدیمے نگاہ ڪرد،خبرے از تابلوے "مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ،ماتَ شَهيدا" نبود! با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمت پنجرہ رفت،پردہ ے حریر سفید رنگ را ڪنار زد. پس خبرے از پردہ ے مخمل آبے رنگ هم نبود! پردہ را تا انتها ڪنار ڪشید،هوا ابرے بود و ڪمے آفتابے. دود و سیاهے آسمان تهران را ڪدر و خاڪسترے رنگ ڪردہ بود. نگاہ مشتاقش را از آسمان دلگیر گرفت و بہ پایین دوخت. از آنجا،حیاط خانہ ے حاج خلیل خوب دید داشت! از اتاق چهل و یڪ سال قبل محراب! برگ هاے خشڪ چنار ڪف حیاط را ڪامل پوشاندہ بودند،بہ قول رایحہ گرد و خاڪ روے دیوار و پنجرہ ها چمبرہ زدہ بود! رنگ و روے در ورودے هم در حال ریزش بود و ڪهنگے! خیلے سال بود ڪہ ڪسے ساڪن خانہ ے حاج خلیل نادرے نبود! آهے ڪشید و با دقت بہ پنجرہ ها خیرہ شد،انگار توقع داشت دخترے جوان با چشم هاے مشڪے رنگ آهویے،بہ پنجرہ ے این اتاق زل زدہ باشد! چقدر دلش مے خواست رایحہ ے هجدہ سالہ را ببیند! رایحہ اے ڪہ ڪتاب بہ دست در حیاط ڪوچڪشان قدم مے زد و فروغ مے خواند. گاهے هم سهراب و بیشتر شهریار! ڪنار حوض آبے رنگشان مے نشست و با ماهے قرمزها بازے مے ڪرد. بے اختیار نگاهش بہ سمت حوض ڪشیدہ شد،نہ آب داشت و نہ ماهے قرمز! شاخہ و برگ هاے خشڪ شدہ در دل حوض ڪوچڪ رنگ و رو رفتہ تلنبار شدہ بودند. با لبخندے تلخ پردہ ے اتاق را دوبارہ ڪشید و بہ سمت گرامافون برگشت. آرام و قرار نداشت تا از سرنوشت دخترے ڪہ چهل و یڪ سال پیش،قلبش را در طبقہ ے دوم این عمارت سفید قدیمے جا گذاشتہ بود،مطلع بشود. دفتر را از ڪنار گرامافون برداشت،سر جاے قبلے اش نشست. نگاهش بہ سر تیتر صفحہ ے اول افتاد،بہ " نهم تیر ماہ ۲۵۳۷ شاهنشاهے یا همان نهم تیر ۱۳۵۷" خاطرات رایحہ را تا روز پیروزے انقلاب خواندہ بود،با دقت صفحہ ها را رد ڪرد تا بہ ادامہ ے خاطرات برسد. صداے بوق ماشین ها و موسیقے گوش خراش شان هم دست صداے تند موسیقے راڪ همسایہ ے بغلے و جیغ و فریاد بچہ هایے ڪہ در ڪوچہ مشغول بازے بودند،شد و لحظہ اے آرامشش را بر هم زد. اخم ظریفے ابروهایش را در هم برد،منیریہ دیگر شبیہ بہ توصیف هاے رایحہ ساڪت و خلوت نبود! خیلے چیزها دیگر شبیہ توصیف هاے رایحہ نبودند،بہ جز عمارت سفید و رایحہ ے یاس! رایحہ ے محراب! •♡• همانطور ڪہ شنل بافت را روے رخت آویز بر مے گرداندم گفتم:مامان فهیم! میگم هوا خوبہ،ناسلامتے دو روز دیگہ عیدہ ها! صداے مامان فهیم از داخل آشپزخانہ بلند شد:مے چایے بچہ! شنلتو بپوش! نفسم را با حرص بیرون دادم:چاییدن ڪدومہ؟! هوا بہ این خوبے. تصدقت فهیمہ خانم،من دیگہ رفتم! صدایش را شنیدم:از دست تو! خدا بہ همرات! لبخند بہ لب ڪفش هایم را بہ پا ڪردم و دستے بہ دامن مشڪے رنگم ڪشیدم‌. اواخر اسفند ماہ بود و هوا بوے بهار مے داد. آسمان صاف و آرام بود،روزهاے سخت و پرهیاهویے را گذراندہ بودیم. روزهایے پر از دلهرہ! انقلاب نوپا تازہ یڪ ماہ را رد ڪردہ و اوضاع خیلے آرام نبود. ظاهرا خیلے از مردم سر ڪار و زندگے شان بازگشتہ بودند بہ جز حافظ و محراب! حافظ هنوز بہ تهران برنگشتہ بود و محراب براے تدریس بہ مدرسہ! چند روزے ڪہ محافظ امام در مدرسہ ے علوے بود و بعدش ڪمڪ بچہ هاے ڪمیتہ! دلم هواے ڪافہ نادرے را ڪردہ بود،هواے شیطنت هایم با زهرا و بے خیالے چند ماہ قبل را. از بس خانہ ماندہ بودم،قیافہ ے تهران بہ ڪل از یادم رفتہ بود! مامان فهیم راست مے گفت،نمے توانستم یڪ جا بند بشوم! در را باز ڪردم و از خانہ خارج شدم،همین ڪہ پایم را در ڪوچہ گذاشتم نگاهم بہ محراب افتاد ڪہ ڪمے دور تر از عمارت ایستادہ و پیرزنے چادر بہ سر مقابلش ایستادہ بود! صورتش ڪمے لاغر شدہ بود و خستگے از چشم هاے سرخ و خمارش مے بارید! با آرامش بہ پیرزن چشم دوختہ بود،پیرزن محڪم چادرش را نگہ داشتہ بود و اشڪ مے ریخت! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
😒 😞 😔 🙁 ☹️ 😣 😖 😶
زینبی ها
😒 😞 😔 🙁 ☹️ 😣 😖 😶
خلاصھ‌شرمندھ‌بابتـ‌تاخیـر