#پارت43
💕اوج نفرت💕
حالا ازت خواهش میکنم به خاطر رویی که بهت انداختم یه بار دیگه تصمیم بگیر.
ایستاد و رو به پروانه گفت:
_پاشو بابا.
مطمعنم اینا از در برن بیرون عمواقا دوباره اجازه ی توضیح دادن رو بهم نمی ده. پس باید الان حرف بزنم.
_پروانه جان صبر کن گوشیت رو برات بیارم.
رو به عمو اقا ادامه:
_اخه اینجا جامونده، صبح زنگ زد پیداش کنه من داشتم گریه می کردم، فهمید چی شده.
سمت اتاقم رفتم و گوشیش رو اوردم.
پدر پروانه جلوی در داخل خونه ایستاده بودو اروم با عمو اقا حرف می زد.
گوشی رو توی دست پروانه گذاشتم.
_ممنون که اومدید.
_ببخشید، سیاوش همه چی روبهم ریخت. میخواستم تا غروب بمونم برام تعریف کنی.
_دعا کن عمو اقا قانع شه بزاره بیام دانشگاه.
_باشه عزیزم.
_بیا دیگه دخترم.
_خداحافظ.
دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم با لبخند جوابش رو دادم.
بعد از خداحافظی گرمی که این دو دوست قدیمی داشتن بالاخره من با عمو اقا تنها شدیم.
دوباره نگاهش پر از دلخوری شد روی مبل نشست.
_برو تو اتاقت، جلوی چشم هام نباش.
بدون حرف و نا امید به اتاقم برگشتم با اینکه برای رفتن به دانشگاه امیدی نداشتم کتابم رو برداشتم شروع به خوندن کردم.
فردا با استاد امینی کلاس داریم طبق معمول اول هر کلاس یا از من درس می پرسه یا از همه امتحان می گیره.
کاش عمو اقا کوتاه بیاد و اجازه بده برم.
چند ساعتی تو اتاق بودم که صدای در اتاقم بلند شد. کتاب رو گوشه ی اتاق پرت کردم و به در خیره شدم اروم باز شد. عمو اقا با ظرف میوه وارد شد.
ظرف رو روی میزم گذاشت.
_میوت رو بخور. نیم ساعت دیگه بیا شام بخوریم.
_چشم.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شام رو هم در سکوت خوردیم. بعد از مرتب کردن اشپزخونه به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم چشمم رو بستم و خوابیدم.
با چشم های عصبی توی چهار چوب در به من خیره بود به پنجره ی باز نگاه میکرد سمتم اومد و بازوم رو توی دست هاش گرفت از خونه بیرون بردم.
مرجان دنبالمون می دوید و شکوه خانم با لبخند رضایت بخشی نگاهم میکرد.
صدای دایی دایی گفتن های مرجان کل حیاط رو برداشته بود.
_نگار . بیدار شو.
چشمم رو باز کردم عمو اقا بالای سرم نشسته بود.
از ترس تمام بدنم می لرزید. کمکم کرد تا بشینم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و لیوان اب رو دستم داد.
لرزش دستم بالا بود این باعث شد تا اب رو روی چونه و یقه ی لباسم بریزم دستش رو روی دستم گذاشت و از لرزش دستم کم کرد نگران گفت:
_بازم همون کابوس?
نفس نفس زدم با سر حرفش رو تایید کردم.
_اروم باش عزیزم، دیگه قرار نیست اون روز ها تکرار بشه.
بغض گلوم رو قورت دادم.
_می...تر...سم تو رو ...خدا پیشم بمونید.
سرم رو توی سینش گرفت موهام رو بوسید.
_من هیچ وقت ترکت نمیکنم، مطمعن باش.
_چرا عمو اقا.
دستش رو روی بینش گذاشت.
_هیسسس بگیر بخواب.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ساعت چنده?
_نزدیک اذانه.
برای اخرین بار باید شانسم رو امتحان کنم.
_عمو اقا.
مهربون نگاهم کرد.
_جانم.
_تو رو خدا ببخشید، بزارید برم دانشگاه.
اروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و بازشون کرد.
_این همه سختیری برای ارامش خودته.
_میدونم، قول میدم دیگه تکرار نشه.
عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید.
_باشه عزیزم. بلند شو نمازت رو بخون، دیگه نخواب که خواب نمونی.
باورم نمیشه کوتاه اومده.
_چشم ،خیلی ممنون.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت فخر دو عالم 💐
سرور زنان بهشت
ام ابیها 💐
حضـــــرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها)💐
بر تمام عاشقانش 💐
مبارکــــــــَ باد...
#فوق_زیبا👏👏👌
وقتی سیدحسننصرالله میگن:
"أنا أفتقده كثيراً"
من دلم خیلی برایش تنگ شده
ما چی بگیم حاجی...💔
#پارت44
💕اوج نفرت💕
به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت.
_نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم?
_خیالتون راحت.
_برو به سلامت.
_ساعت اخر میاید دنبالم?
_نه امروز کارم زیاده خودت بیا.
یکم برای رفتن دست دست کردم
_چیه بابا?
_اخه، چیزه.
با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام.
لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت.
پول رو گرفتم خداحافظی کردم.
وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم.
_صولتی...
برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد.
_سلام.
_سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای?
تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم.
_دستت درد نکنه،اره صبح گفت...
به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد.
خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت.
_برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه.
_کی?
_امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد.
خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم:
_پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ.
_چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه.
_یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم.
با مشت محکم به بازوم زد.
_از چیه این خوشت میاد.
جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم.
_ چرا می زنی?
_اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره.
_خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه.
نمایشی زد روی دهنش.
_این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی?
بعد از کلاس میگم برات.
عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
قرعه کشی اسامی القاب حضرت زهرا سلام الله علیه حدودا ساعت 14:30برگزار میشه 😍☺️
روز مادر
کلی مادر به داغ فرزند نشست ...💔🌷
☑️ از زائرانت هم هراس دارند ...
آه از غمی که تازه شود با غمی دیگر😭
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز🖤
روز مـــادر بـود که
مــادری داغــدار شد💔🥺
#کرمان_تسلیت
#پارت45
💕اوج نفرت💕
روی صندلی نشستم و خدا رو شکر کردم از اینکه دوباره اینجام.
باید تمام تلاشم رو بکنم تا این اتفاق تکرار نشه.
در کلاس باز شد و مثل همیشه استاد امینی سلام بلندی گفت با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلیش رسوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کتش رو درآورد روی دسته ی صندلی گذاشت. به سمت دانشجو ها چرخید.
_خب.
با چشم دنبال من میگشت، چون روی من متوقف شد.
_خانم صولتی برنامه ی امروز چیه?
اب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
_سلام، استاد اون جلسه نگفتید.
-پس یه برگه بزارید رو میز.
سمت تخته رفت و ماژیک رو برداشت. بدون در نظر گرفتن اعتراض دانشجو ها که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت:
-یه امتحان از درس دوجلسه پیش میگیرم، بعد درس جدید رو میدم.
منتظر جواب از هیچ کس نشد و سه سوال روی تخته نوشت.
-پنج دقیقه وقت دارید. یک ثانیه بگذره برگه از کسی نمی گیرم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلیش نشست شروع به خوندن کتابش کرد.
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو روی میزم گذاشتم. هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود.
با صدای استاد شوکه شدم و نگاهش کردم.
-خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا.
اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید!
-استاد من جواب ها رو نوشتم.
آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد.
-پس چرا تو کلاس چشم می چرخونید.
-همینجوری.
-همینجوری سرت روی میز خودت باشه.
-استاد...
-اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم. روی نمره ی اخر ترمت هم نمی تونی حساب کنی.
باید ساکت میشدم. ایستاد اومد سمتم. برگم رو از رو میز برداشت با دقت نگاهش کرد.
_شانس اوردی درست نوشتی، قصد پاره کردنش رو داشتم.
بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند.
نگاهش بین چشم هام جابه جا شد و با برگم سمت میزش رفت.
-وقت تمومه خانم صولتی برگه ها رو جمع کن بیار اینجا.
دوست دارم بگم به من چه ولی جراتش رو ندارم.
برگه ها رو جمع کردم روی میزش گذاشتم.
قبل از اینکه به صندلیم برسم صدای شروع درسش و کلاس پیچید.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی اربابم
و سلام میدهم بر شما
و آنگاه دلِ بیقرارم آرام می گیرد
نامِ تو، ذکرِ تو، یادِ تو، مسیحای من است
هر لحظه شکر که
مادرتان
ما را انتخاب کرده تا دلمان بتپد فقط برای شما
خبرازآمدنتمن کهندارم،توولی
جانمن!تانفسیمانده خودترابرسان:)
#امام_زمان💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفقا
از اونجایی که تمامی نامه های شما به سردار دلها عالی بود انتخاب سخت بود برای همین قرعه کشی صورت گرفت 🙂
خانم نرگس ترابی بیاید پیوی منتظرتونیم
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . .
کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#امام_زمان
#پارت46
💕اوج نفرت💕
با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت.
دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد.
-به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم!
توی چشم هام نگاه کرد.
-الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی.
-مهم نیست.
-پاشو بریم بیرون.
ایستادن و باهاش همقدم شدم.
وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم.
-حوصله داری بقیه اش رو بگی?
-اره عزیزم.
دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم.
فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد.
ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم.
نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتمو مستقیم رفتم سر خاکشون.
کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییمگفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم.
اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا
بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریمگرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهمنزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
یعنی این ماشین کمکممیکنه، یا اذیتممیکنه. خیلی ترسیده بودم با خودمگفتم کاش صبر میکردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن.
با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم.
اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت:
-صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم
با صدای تقریبا بلندی گفت:
-چه حرفی عمو.
رو به من ادامه داد:
دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا?
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕