eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبی ها
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگ
دوستان فیلم رو ببینید👆👆👆👆 عزیزان یا علی بگید بتونیم مشکل این مادر حل کنیم اجرتون یا حضرت زهرا(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم: آقای اصغر منو از گلوله می ترسونی... ۱۳ بهمن سالروز شهادت فرمانده مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور هدیه به یک ماه بعد شهادت حاج قاسم شهیدمیشن..‌🥲 صلواتی هدیه به روح پاک شهید بفرستید🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
•••❈❂🌿🌺 والعصر قسم به عبور تک تک ثانیه‌های زندگی لحظه‌ای بی حضور تو خسران محض است. می‌شود که با حضورت کمی تازه شویم؟ •••❈❂🌿🌺
هدایت شده از دُرنـجف
شرح مختصر حکمت اول.mp3
22.59M
🫖 صبحانه با معرفت صوت جلسه اول صبحانه با معرفت شرح مختصر نهج البلاغه با نهج البلاغه ؛ حکمت اول 🆔 http://eitaa.com/mahdavi_arfae
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد، در انباری رو باز کرد و من به داخلش پرت کرد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه. رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث ترس بيشترم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد. _انقدر نمک به حرومی کثافت? _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم. دوباره اون کابوس لعنتی، به سختی نشستم خاستم از تخت پایین بیام که درد مچ پا، که همیشه مهمون هر روز صبحمه اجازه نداد. پام رو بالا اوردم و شروع کردم به ماساژ دادنش. اگه اون شب اجازه ی حرف زدن بهم میداد، قبل از اینکه وحشیانه به جونم بیافته، شاید الان زندگی خوبی داشتم. نفس عمیقی کشیدم. ناشکر نیستم. شرایط الانم و جدایی از اون محرمیت خیلی خوبه. ولی فکر اینکه یه روزی باید برگردم تا تکلیف الباقی محرمیت مشخص بشه تمام خوشی هام خراب میکنه. با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم. چند قدم لنگون لنگون برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو اقا توی رکوع نماز بود. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم بیرون اومدم. در دستشویی رو که بستم عمو اقا گفت: _از یه ارتوپد برات وقت گرفتم. باید تکلیف این درد معلوم بشه. _سلام. _سلام دخترم، خوبی? _ممنون، صبح بخیر. _صبح تو هم بخیر. اگه دیگه خوابت نمیاد صبحانه اماده کنم با هم بخوریم. _اجازه بدید نماز بخونم، خودم می زارم. لبخند رضایت بخشی زد. به اتاقم برگشتم نمازم رو خوندم سلام نماز رو که دادم سر به سجده گذاشتم خدایا یا این حس عذاب وجدان رو ازم دور کن، یا نسبت به استاد امینی بی خیالم کن. نمی فهمم این حس خوب رو که هیچ جوره نمی تونم از خودم دورش کنم. هر چی تلاش میکنم برای دوریش بیشتر بهم نزدیک میشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Hamed Mahzarnia - Ghahremane Irani [320].mp3
8.68M
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷😎💪
مبارکمون باشه😍✌️✌️✌️
💕اوج نفرت💕 صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم. _به چی فکر میکنی? به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم. _به هیچی. نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد. _اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه. دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم: _ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم. _اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره. اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد. سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت. احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری. عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود. _چت شد یهو? قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت: _یکم بخور. لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت. اروم لب زد: _چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی? نگرانی من بیشتر از خودش بود. _بهش گفتید من پیش شمام? سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: _نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی. نفس راحتی کشیدم. _هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه. _دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه. با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد: _امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت. بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت. _یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون. مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه. هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم. جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد. _من حاضرم. برگشت و نگاهم کرد. _به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی? _اینو روز دختر برام خریدید. ابروهاش رو بالا داد. _پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش? _من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه. یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست. سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش. سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه. دیگه عادت کردم. _نگار چند سالته? سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم. _بیست و یک. _باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم. تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت. _عمو اقا چیزی شده ? _نه .چطور? _اخه خیلی تغییر کردید. خنده ی صدا داری کرد. _می فهمی حالا. _یکم دلشوره گرفتم. _ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ... صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. _ مهین خانمه. اخم هاش تو هم رفت. _بزار رو داشبود جواب نمی دم. گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم. کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بسم‌رب‌حلمای‌علی
‹💜🕊› السلام عليك في تلك اللحظة التي خلقك الله فيها وفهمت الآية فبارك الله فيك أحسن الخالقين سلام بر آن لحظه که خدا تو را خلق کرد و آیه فتبارک الله احسن الخالقین معنا شد ‹💜›¦↫ ‹🕊›¦↫
💕اوج نفرت💕 کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت: _بفرمایید? نفس سنگینس کشید. _علیک سلام. _بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی? کلافه گفت: _کارت رو بگو. _به سلامتی، به من چه ربطی داره? _خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم. _پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست. _اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم. گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد. من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده. دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود. ّ من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم. دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم. روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد. فوری جواب داد _الو نفس راحتی کشید. _سلام. _ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود. نگاهی به من کرد. _اره دفتریم. شما کجایی? _نه هنوز بهش نگفتم. این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم _باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم. گوشی رو گذاشت که فوری گفتم: _بهش گفتید من اینجام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _به کی? با بغض ادامه دادم: _عمو اقا من می ترسم. فوری نگاهم کرد و نگران گفت: _چرا? اب دهنم رو قورت دادم. _کی داره میاد اینجا من رو ببینه? انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه. اومد جلو کنارم نشست. _یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده. _این کیه که من و میشناسه? کمی فکر کرد _یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه. سوالی نگاش کردم. _برای ترس و کابوست. ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت. چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕