#پارت132
💕اوج نفرت 💕
خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد.
برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت.
یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم.
فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد:
_همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین.
روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه.
زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم.
متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت:
_به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی?
اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد.
دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد.
با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود.
نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه.
_اقا...اقا بیدار شید.
قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم.
_اقا لطفا بیدار شید.
یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد.
_بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه.
از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود.
نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم
_اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام.
با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد.
_چی شده?
به در اشاره کردم.
_مرجان پشت دره.
نشست و و کمی چشم هاش رو مالید.
که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت.
_چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت?
_مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه!
_بهتر. الان چیشده?
_میخواستم به داداش بگم.
_لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره.
به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد:
_به خیر گذشت.
دوباره نگاه خاصش ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
نفس سنگینی کشید.
_عمواقا.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت133
💕اوج نفرت💕
_چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره
با محبت نگاهم کرد.
_به تو کار داره ، یه مدتیه براش مهم شدی دلیلش رو هم به من نمیگه.
برگشت سمتم و دستش رو گذاشت روی صورتم.
_نگار من باید پایه های ازواجمون رو محکم کنم. با هام همکاری میکنی?
از برخورد دستش با صورتم حس خوبی نداشتم.
_چه جوری?
_ببین من مادرم رو راضی میکنم ولی عمو اقا رو فقط یه جور میشه راضی کرد.
به پروانه نگاه کردم.
_چه جوری محکم کرد?
اهی کشیدم به زمین خیره شدم.
_باهام عروسی کرد
متعجب گفت:
_همون شب!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
اومد جلو بغلم کرد.
_الهی بمیرم برات.
_فکر میکرد اگر اونکارو بکنه عمو اقا مخالفت نمیکنه. درست هم فکر میکرد. عمو اقا وقتی متوجه شد احمد رضا رو برد خونه ی ارسلان خان کلی باهاش حرف زد احمد رضا میگفت اتمام حجت میکرده ولی نگفت چیا بهش گفته.
چند ساعت بعد بیدارم کرد رفتم حموم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود.
تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم.
بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود.
رفته بود برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت134
💕اوج نفرت💕
اومد جلو دستم رو گرفت.
-خوبی?
با سر جواب مثبت دادم.
_بشین بخوریم.
یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
_بخور دیگه.
به زور لب زدم:
_میل دارم.
خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند.
_به میل نیست که.
قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت.
_بخور.
به قاشق پر از حلیم نگاه کردم
_نمیتونم.
قاشق رو تکون داد.
_بایدیه، باز کن دهنت رو.
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد.
_اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور.
دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید.
سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:
_چه خجالتم میکشه.
تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده.
خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد.
_شما چرا بانو، خودم نوکرتم.
حرف هاش قشنگ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برامسخت بود.
_من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکماز این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان.
دستم رو گرفت.
_فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه.
_چشم.
_درد که نداری?
سرم رو پایین انداختم.
_یکم.
_پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟
از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم.
_نه اقا میرم.
ارومصورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت.
_به منم نگو اقا.
_چشم.
به در اشاره کرد.
_پس من در رو بستم برو لباس هات رو همبپوش.
احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم.
در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم متعجب اومد سمتم.
_دیشب تو کجا بودی؟
تو چشم هاش نگاه کردم دلممیخواست همه چیز رو بهش بگم.
_اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه.
دستش رو گرفتم.
_تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم.
_نزدیک اذان مامان فهمید نیستی?
_خودش دید?
_نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون.
_مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده.
دلخور گفت:
_به من نمیگی کجا بودی?
از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم.
_خونه ی خودمون
سرش رو تکون داد
روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃آوازت دنیارو گرفت
🍃ای دنیای بچگیام
🎙 #حسین_طاهری
🎙 #حسین_ستوده
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍
ایده های #دکوراسیون خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍
اینجا دیگه #متراژ خونه دست خودته که چطور باشه 😍
مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
جهت ایده😍😉
#پارت135
💕اوج نفرت💕
مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود.
_احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده.
احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت:
_مامان بیچاره نگار که پیش منبود.
رنگ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش.
شکوه خانم با ناراحتی گفت:
_مرجان تو سر صبحی به منگفتی از دیشب خونه نیومده!
مرجانبا تعجب گفت:
_من!
یکم به مادرش نگاه کرد.
_مامانحتما خواب دیدی!
احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت:
_خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید.
شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت.
احمد رضا باتشر به مرجانگفت:
_این چه طرزه برخورده?
مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد.
_من که چیزی نگفتم.
احمد رضا بهمنخیره شد.
_چابییت رو بخور.
زیر لب گفتم:
_سیرم دیگه.
نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد.
_خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون.
اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت.
مرجان با مشت به بازوم زد.
_خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه.
ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم.
_چی میگفتم?
بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید.
_هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون.
دستم رو گرفت و کشید.
دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود
خداحافظی کردیم.
احمد رضا لحظه ی اخر گفت:
_ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون.
جوابی ندادیم که بلند تر گفت:
_شنیدید?
مرجان برگشت سمتش.
_بله.
_تو حیاط صبر کنیدا.
_چشم.
خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت:
_این چش بود?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
شیراز زیبا☺️ #ارسالی_شما 📩 #نیمه_شعبان 💚
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرعه کشی عکس های ارسالی نیمه شعبان دقایقی پیش...😍
اسم کاربری ارسال کننده هر عکس نوشته شده عکس از شیراز ارسال شده پین شده👆🏻
برنده عزیز قرعه کشی بفرمایید پیوی خادم☺️👇🏻
@zeinabiha22
سلام رفقااا
خوبین
چالش جدید داریم 😍 منتظر پاسخ هاتون به صورت ناشناس هستیم ☺️
زود بفرست رفیق👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16847855722639