eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود. _احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده. احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت: _مامان بیچاره نگار که پیش من‌بود. رنگ‌ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش. شکوه خانم با ناراحتی گفت: _مرجان تو سر صبحی به من‌گفتی از دیشب خونه نیومده! مرجان‌با تعجب گفت: _من! یکم به مادرش نگاه کرد. _مامان‌حتما خواب دیدی! احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این‌ دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت: _خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید. شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت. احمد رضا باتشر به مرجان‌گفت: _این چه طرزه برخورده? مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد. _من که چیزی نگفتم. احمد رضا به‌من‌خیره شد. _چابییت رو بخور. زیر لب گفتم: _سیرم دیگه. نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد. _خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون‌. اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت. مرجان با مشت به بازوم زد. _خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه. ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم. _چی میگفتم? بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید. _هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون. دستم رو گرفت و کشید. دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود خداحافظی کردیم. احمد رضا لحظه ی اخر گفت: _ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون. جوابی ندادیم که بلند تر گفت: _شنیدید? مرجان برگشت سمتش. _بله. _تو حیاط صبر کنیدا. _چشم. خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت: _این چش بود? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
شیراز زیبا☺️ #ارسالی_شما 📩 #نیمه_شعبان 💚
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرعه کشی عکس های ارسالی نیمه شعبان دقایقی پیش...😍 اسم کاربری ارسال کننده هر عکس نوشته شده عکس از شیراز ارسال شده پین شده👆🏻 برنده عزیز قرعه کشی بفرمایید پیوی خادم☺️👇🏻 @zeinabiha22
سلام رفقااا خوبین چالش جدید داریم 😍 منتظر پاسخ هاتون به صورت ناشناس هستیم ☺️ زود بفرست رفیق👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16847855722639
💕اوج نفرت💕 شونه ای بالا دادم. معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه. حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم. بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم. _مرجان خیلی بد زدی. دستم رو گرفت. _حقت بود. چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم. تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم. مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت. _سلام دایی. رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم. _خوبی شیطون? سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت. _خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه? _منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم. مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد. _تو قراره ما رو ببری خونه. _بستگی داره شما چی بخواید? _من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه. رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم. ایستاد تو چشم هام ذل زد. _من فردا میام طبق قرارمون. مرجان جلو اومد. _دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود... رامین تیز به مرجان نگاه کرد. _چی? مرجان یکم ترسید اروم گفت: _هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد. رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت: _من کار دارم خودتون برید. اینو گفت و بدون معطلی رفت. احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم. _چی شدی تو چرا رنگت پرید? اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه. _بیا بریم اومد. چند قدم برداشتیم که گفت: _به احمد رضا نگو داییم اینجا بود. _چرا? _میترسم شر بشه. نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم: احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت: _ خوبی? متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم: _بله. نگران تر از قبل گفت: _میخوای بریم دکتر. _نه اقا خوبم. سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💕اوج نفرت💕 بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم. _اقا. برگشت سمتم. _جانم. انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت: _چی شده نگار. تو چشم هاش نگاه کردم. _الان...الان که شما اومدید. نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. _ر...را....رامین اومده بود. _اخم هاش تو هم رفت. _جلو.مدرسه? اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم. _بله. _چی گفت: _قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به... با عصبانیت حرفم رو قطع کرد. _خب بعدش. _هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت. با سر به خونه اشاره کردم. _فکر کنم الان خونه ی شما باشه. نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد. _پیاده شو. دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت: _کاش نمیگفتی. جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن. کنارش ایستادیم. رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت: _وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم. رو به احمد رضا گفت: _رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ... احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت: _رامین بی خود کرده. شکوه خانم نفس حرصی کشید. _احمد رضا حرف منو قطع نکن. چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد. _من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ... دوباره وسط حرفش پرید. _مامان خواهش میکنم تمومش کنید. با صدای بلند رو به پسرش گفت: _چرا حرفم رو قطع میکنی? احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد. _چون حرف حساب نیست. رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت: _اره فقط حرف تو حرف حسابه. _تو خفه شو تا نیومدم سراغت. شکوه خانم با بغض گفت: _چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی? احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد. _چرا ارزش این از من برات بیشتره. احمد رضا کلافه گفت: _مامان بس کن. _چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه. چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت: _مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت: _تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم. احمد رضا با صدای بلند گفت: _مامان بس کن. با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت: _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد. _چرا بیرونش نمیکنی? توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت. _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه? تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد. _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون. طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت: _چون زنمه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست حَیّ عَلَی الحسین وَ حَیّ عَلَی الحَرم با یک سلام رو به شما رو به کربلا جا میدهم میان دلم یک بغل حرم صبحتون حسینی
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا ه
عزیزانی که شماره کارت و شرایط وی آی پی رو میخواستن متن بالا رو بخونید
💕اوج نفرت💕 یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بودن. احمد رضا با همون تن صدا گفت: _نگار برو اتاق خودم. سمت اتاقش پا تند کردم وارد اتاق شدم پشت در ایستادم. صدای فریاد احمد رضا این بار سر مرجان بلند شد. _تو هم برو اتاق خودت. چند لحظه ی بعد صدای رامین سکوت رو شکست. _اگه این حرفی که زدی راست باشه، داغ نگار رو به دلت میزارم. همش تقصیر خودته شکوه سه ماهه دارم التماست میکنم. انقدر نه اوردی که ریشه کرد تو خونت. صدای بسته شدن در خونه همزمان شد با صدای گریه ی های های شکوه خانم شد. احمد رضا با تن صدای ارومی گفت: _مامان خواهش میکنم گریه نکن. _مگه اشک من برای تو مهمه، چقدر ارزو داشتم برات. چه نقشه ها که برات نکشیده بودم. الان می فهمم چرا دست رو هر دختری میزاشتم می گفتی نه. دلم خوش بود تو به حرفم گوش میکنی. میگفت و بلند بلند گریه میکرد. _الانم برای ارزوهات دیر نیست. فقط خواستگاری رفتنمون حل شده بقیه اش رو میسپرم به خودت. _اره من مترسک زندگی تو ام. رفتی عقدش کردی دیگه چی رو میسپری به من. _عقد نکردم مامان. صدای گریه ی شکوه خانم قطع شد. _پس چی کار کردی? _فقط صیغه ی محرمیت. چند لحظه سکوت و بعد خیلی محکم گفت: _فسخش میکنی. _نمیتونم. طلب کارانه گفت: _چرا? _چون دیگه دیر شده. دوباره با گریه گفت: _تو چی کار کردی احمدرضا! صدای کوبیده شدن چیزی به کمد احمد رضا هم ترسوندم هم حواسم رو از حرف های اون مادر و پسر پرت کرد. _نگار به کمد نگاه کردم که صدای مرجان کنترل شده کمی بلند شد. _نگار . سمت کمد رفتم. _بله. _احمد رضا راست میگه? نمیدونستم باید چی بگم. مرجان حق داشت ازم دلخور باشه. _اره. _کی? بی معرفت. با خودم گفتم اگه بگم شاید احمد رضا ناراحت بشه یا بگه نباید میگفتی. داشتم فکر میکردم چی بگم که در اتاق باز شد احمد رضا کلافه سمت تخت رفت و روش نشست. _نگار با تو ام ها! چرا جواب نمیدی? نگاه احمد رضا سمت کمد چرخید با صدای بلند گفت: _مرجان من از این کار خیلی بدم میاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕