eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین سحر ماه مبارک رمضان بخیر☺️✨ التماس دعای فرج و عاقبت بخیری از همه ی شما همراهان عزیز داریم
💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد. احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد. روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه. _سلام اقا. نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد. _سلام. سمت تخت رفت و روش نشست. _خوبی? _خیلی ممنون. _ببخشید تنها موندی. _ایراد نداره. _حاضر شو بریم بیرون. _کجا ? با لبخند گفت: _بریم شام بخوریم. به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد. وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت: _چرا حاضر نمیشی? _اقا. سوالی نگاهم کرد. _بهتر نیست تو خونه بخوریم? _چرا? _اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن. یکم فکر کرد با لبخند گفت: _باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم. _اونو نه برگشتم سمتش. _اخه لباس هام اتاق مرجانه. ایستاد و گفت: _الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اولین روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان تصمیم داریم مثل هر ماه به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عج قربانی انجام بدیم اگر هزینه به حد نصاب برسه گوسفند خریده میشه اگر کمتر باشه گوشت قرمز و توزیع میشه اما چون در ماه مبارک رمضان هستیم وسال جدیدرو پیش رو داریم اگر مبلغ واریزی ها بالا باشه در نظر داریم پک مواد غذایی آماده کنید وبین نیازمندان توزیع کنیم پس دوستان از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام و نوووور به ماه رمضان خوش آمدید😍 خدا رو شکر زنده ایم و به مهمانی خدا رسیدیم🦋 دوستانی‌که واریز میزنن بگن برای قربانی ورسید روبفرستن چون به کمک یه گروه جهادی داریم برای حل مشکل یه بنده خدایی پول جمع میکنیم که اشتباه نشه مطمئن باشید برکت این کمک ها وصدقه ها به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود. احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت: _گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام. _مامان... حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت: _برو بیرون احمد رضا. احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود. دستم رو فشار داد اروم لب زد: _بریم. رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت. شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم: _اقا. روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت: _جانم. _راستش من از یه چیزی میترسم. به کنارش اشاره کرد. _بیا اینجا بشین ببینم. بر خلاف حرفش روبروش نشستم لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: _از چی? سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم: _از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید. ناراحت شد و چهرش در هم رفت. _چرا این فکر رو میکنی? باید حرفم رو بدون ترس بزنم. _شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید. _مثلا چی ? کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم. _کلی میگم. بلند شد و کنارم نشست. _ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی? سرم رو تکون دادم گفتم: _نه، ولی قبلا اینطور بوده. جدی شد و گفت: _اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر. برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد. _من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن. _نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس. اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت: _دیگه نشنوم. یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت: _پاشو درس فردات رو اماده کن. دلخور بودم با ناراحتی گفتم: _کتاب هام تو اتاق مرجانه. از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 اللَّهُمَّ قَرِّبْنِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَ نَقِمَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِقِرَاءَةِ آيَاتِكَ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين خدايا مرا در اين ماه به خشنودى ات نزديك كن و از خشم و انتقامت بركنار دار و توفیق ده مرا برای خواندن آیات قرآن به رحمت خودت اى مهربان ترين مهربانان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
یه روش خیلی ساده برای ختم قرآن🪴 اونم اینه که: ⬅️سحر ۴ صفحه ⬅️ظهر ۴ صفحه ⬅️عصر ۴ صفحه ⬅️غروب ۴ صفحه ⬅️شب ۴ صفحه و تا آخر جزء هم‌دیگه‌رو‌ازدعای‌خیر‌محروم‌نکنیم
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته. سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم. یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم. پروانه دستم رو گرفت. _دوسش داشتی? ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم. _نمیدونم، شاید. دنبالم راه افتاد. _علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم. سمت کتری رفتم. _چایی میخوری? _اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه? از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من. چایی رو روی میز گذاشتم. _داره ازدواج میکنه. با خوشحالی گفت: _واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه. _نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه. نشست روی صندلی و متعجب گفت: _خود پدر خوندت بهت گفته? _نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. _اوه اوه چه توپ پری هم داره. _امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه. کنجکاوانه گفت: _اسمش میترا عه? تو هم دیدیش? _امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده. _خب تو بهش زنگ بزن. چاییش رو جلوش گذاشتم. _نمیخوام مزاحم باشم. به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه. _ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد. ناراحت گفتم: _احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد. _اذیت میشی بقیش رو بگی? تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم: _نه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🤲🏻 دعای روز دوم ماه مبارک 🌙