فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی
#پارت208
این چیه که گفتنش انقدر براش سخته. نکنه احمدرضا همون روز های اول فسخش کرده و من خبر ندارم.
عمو اقا گفت دنبال یک نفره شاید دنبال رامینه! یعنی فکر کرده من از دیدن رامین خوشحال میشم.
شاید میخواد رامین رو با احمدرضا روبرو کنه تا خود رامین به بی گناهی من اعتراف کنه.
شونه ای بالا دادم . فکر احمدرضا برای من مهم نیست. ایستادم و جلوی آینه به خودم نگاه کردم موهام نامرتب بودن، صورتم پف کرده، این بخاطر اشک هاییه که این سه روز گاه و بیگاه می ریختم.
استاد برای من تموم شده بود. یا نه بهتر بگم من برای استاد تموم شدم. اون من رو نپذیرفت و الان به چشم یک آدم کثیف به من نگاه میکنه، که با وجود اینکه شوهر داشته علاقه مند به مرد دیگه ای بوده. اما برای من تموم نشده شاید باید فراموشش کنم.
نمیتونم از قلبم بیرونش کنم. علاقه و محبتم بهش یه حس خاصه که هیچ وقت فراموش نمیشه.
دستی به موهام کشیدم، حوصله شونه کردن نداشتم. لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم هر دو توی آشپزخونه بودن.
میترا با دیدنم لبخند بانشاطی زد.
_ عزیزم بیا ببین چی درست کردم.
باسلیقه ی تموم میز رو چیده بود نگاهی بهش انداختم.
حسرت میخوردم از اینکه کسی رو که دوست دارد در کنار شه اما به گذشتش که فکر می کردم می دیدم اون هم دلخوشی نداره و گذشته شاید تلخ تر از گذشته من داشته. خیانتی که در پشت یک عشق پنهان شده بود.
سر میز نشستم و به غذاهایی که میترا با سلیقه تزیین کرده بود نگاه کردم.
عمو آقا کفگیر برنج و برداشت بشقابم رو پر کرد.
_ همش رو میخوری اینقدر لاغر شدی که دیگه نمیشه نگات کرد.
جرات نه گفتن نداشتم عمو آقا مرد پر جذبه ای بود من فراتر از قوانینش قدم برداشته بودم در نقش پدر بهش حق میدادم که از دستم عصبانی و ناراحت باشه.
چشمی گفتم و تلاش کردم تا تمام غذایی که تو بشقابم بود رو بخورم.
هر دو مشغول شدند و در سکوت آخرین قاشق بشقابم را به زور توی دهنم گذاشتم و قورت دادم. لیوان دوغ رو که برام پر کرده بود. برداشتم کمی خوردم که آقا گفت:
_ پس فردا قراره بریم کیش.
میترا با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:
_ عالی میشه
می دونستم این سفر رو برای چی برنامه ریزی کردن. برای اینکه ذهن من راحت باشه. اما من اصلا حوصله مسافرت رفتن رو نداشتم
خواستم لب به اعتراض وا کنم که نگاهش باعث شد سکوت رو ترجیح بدم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_باشه.
اجازه برگشتن تو اتاقم رو هم نداشتم . این رو کسی بهم نگفت ولی از نگاه عموآقا متوجه شدم.
روی مبل نشستم میترا سینی چای رو جلوی عمو اقا گرفت چایی رو برداشت توی دستش کمی بازی کرد و گفت:
_ نگار من هماهنگ کردم این چند روز که تعطیلی بریم، تا با خودت کنار بیای بعد از این چند روز دوباره تمام کلاسهات رو منظم میری و برمیگردی.
قندی رو از توی قندون برداشت و توی دهنش گذاشت
اون شب هم تموم شد من به اتاقم برگشتم و فکر مسافرت رفتن آزارم می داد. کاش می شد هر دو با هم برن و من رو تو خونه تنها بذارن.
اصلاً حوصله مسافرت ندارم اما چاره ای هم ندارم.
روی تخت دراز کشیدم و به حرف های عمواقا فکر کردم پشت پلک هام گرم شد خوابیدم.
دوباره به جای کابوس احمدرضا، رویاش رو دیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت209
💕اوج نفرت💕
رویایی که قصد دو دل کردنم رو داره، که به احمدرضا فکر کنم و بخواهم که بهش برگردم.
رویایی رو که اصلاً دوست ندارم.
باز نگاه محبت آمیز و باز گشت و گذار، قدم زدن و محبت های زیاد از حد، که روزهای اول محرمیتمون داشتیم.
صبحانه رو کنار خانواده نصفه ونیمم خوردم عموآقا رفت با میترا دوباره تنها شدیم نیم ساعتی نه من حرف میزدم نه اون که صدای تلفن خونه بلند شد. وقتی دیدم میترا عکس العملی نسبت به جواب دادن تلفن نداره بی میل سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره پروانه جواب دادم
_ سلام عزیزم.
_ سلام خانوم حالت چطوره
_خوبم ممنون. نگار کارت دارم بیام خونتون?
_ بیا عزیزم اینکه پرسیدن نداره
_بابام با پدرخوندت هماهنگ کرده قرار شده بیام باهم بریم بیرون
_ پروانه حوصله ندارم. قراره فردا به مسافرت اجباری برم باید خودم رو آماده کنم
_ میترا برات آماده میکنه. بهونه نیار، میدونم که فردا قراره بری بذار یه روز باهم خوش باشیم. امروز هم دانشگاه نداریم. منم تنهام، سیاوش و نامزدش هم رفتن بیرون. واقعاً حوصلم سر رفته.
نگار اصلا به خاطر من بیا.
دلم نیومد به این همه اصرارش پاسخ منفی بدم.
_باشه بیا.
با ذوق خداحافظی کرد گوشی رو سر جاش گذاشتم .
شماره عمواقا رو روی صفحه کلید تلفن وارد کردم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
_ بله.
_سلام.
_سلام عزیزم چی شده.
_ پروانه زنگ زده میگه از شما اجازه...
حرفم رو نصفه گذاشت گفت:
_آره اجازه دادم برو. جلسه دارم باید قطع کنم.
_باشه خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشتم.
به میترا که سرگرم گوشیش بود نگاه کردم.
_ میترا جون اگه من برم بیرون شما ناراحت نمیشی.
سرش رو بالا اورد و مهربون نگاهم کرد.
_ نه چرا ناراحت بشم خیلی هم خوشحال میشم.
آخه وسایل های من رو هم شما باید بزارید.
_ خیلی هم دوست دارم عزیزم باعث خوشحالیمه.
لبخندی به چهره ی مهربونش زدم.
_خیلی ممنون.
به اتاقم برگشتم مانتوشلوار مناسبی پوشیدم، کیفم رو روی دوشم انداختم. منتظره پروانه موندم که صدای در اتاق بلند شد میترا وارد شد و منتظر اجازه نشد
گوشی سفید رنگی سمتم گرفت.
_ بیا عزیزم این گوشی قدیمیه منه دیگه لازمش ندارم. دستت باشه تا ببینیم اگر گوشی خودت درست نشد یه دونه برات بخریم.
به گوشی نگاه کردم و گفتم:
_ گوشی خودم داغونشده?
_ ال سی دیش شکسته اردشیر برده تعمیر اگر درست نشه یکی برات میخریم. این دستت باشه نمیشه از خونه بیرون بری ازت بی خبر باشیم.
_خیلی ممنون.
گوشی رو ازش گرفتم.
_ سیم کارت خودت داخلشه.
_ دستتون درد نکنه.
بعد از رفتن میترا صفحه گوشی رو باز کردم پیام رسان هایی که قبلا ذو گوشی خودم نصب کرده بودم رو برام رو.گوشی قدیمی خودش نصب کرده انگشتم را روی پیام رسانی گذاشتم که عکس استاد رو داخلش میدیدم برنامه رو حذف کردم تا دیگه بهش فکر نکنم.
باید تلاش کنم تا فراموشش کنم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
میخوای با خدا رفیق بشی اما نمیدونی چطوری؟
دلم میخواد نوازش خدا رو احساس کنم،😊
از اینکه تا حالا نتونستم یه نماز درست و حسابی بخونم، ناراحتم!😔
اگر اینا حرف های دلت بود بزن رو لینک زیر بیا توی کانال دوستی با خدارو یاد بگیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#منچقدردوسِتدارمخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهایارمامامرضا❤️🩹😭
#امامرضا
پنجشنبه اومد و دل نا آروم شد از یاد اونهایی که روزی شادی زندگیمون بودن و اکنون ...
با خوندن فاتحه ای یادی کنیم از غایبین زندگیمون
خدایا همه اموات و گذشتگانمون رو ببخش و بیامرز و قرین رحمت خویش قرار بده...
#پارت210
💕اوج نفرت💕
به نیم ساعت نکشید که پروانه اومد دنبالم سوار ماشین پدرش شدیم این بار با اجازه ماشین پدرش رو آورده بود.
مستقیم به همون باغی رفتیم که سری پیش رفته بودیم بعد از کلی سلام و احوال پرسی با باغبون مهربونشون همون جای قبلی وسایل رو روی زمین گذاشت.
_ نگار این سری باید خوش گذرونی رو تکمیلش کنیم
ظرفی رو از داخلش بیرون اورد که گوشتهای مرغ و تکه تکه کرده بود با زعفران رنگ لعاب داده بود
همه رو به سیخ کشیده روی منقلی گذاشت که پر از زغال و آتش بود
شروع به باد زدن کرد. جلو رفتم و کنارش ایستادم.
_ ببین چه بویی راه انداختم.
_دستت درد نکنه.
سیخ رو چرخوند و گفت:
_ فردا خانم باکلاس میخواد بره کیش خوش بگذرنونه. رفتی تا حالا?
نفس سنگینی کشیدم.
_ نه من فقط تهران رو دیدم و شیراز...
_ نگار میشه فاز غم بر نداری?
_ راست میگم.
_ باشه. بالاخره شیراز رو که گشتی تهران رو که گشتی?
_ نه تهران فقط خونه و مدرسه رو بلد بودم با بهشت زهرا. تو شیراز هم فقط یه شاهچراغ رفتم. چند باری هم با عمو آقا چندتا رستوران یا سفره خونه ی سنتی.
_بزار برگردید کل شیراز رو نشونت میدم.بعدش هم یه پنجشنبه جمعه با هم میریم شمال کلی خوش میگذرونیم.
به روبرو نگاه کردم.واقعا چرا من هیچ جایی رو نگشتم.
حس کردم پروانه می خود چیزی بگه اما مردده. بالاخره لب باز کردو گفت:
_فراموشش کردی?
اه کشیدم.
_ باید فراموش کنم.
باد بزن رو گوشه ی منقل گذاشت.
_ نگار یک سوال ازت بپرسم?
_ بپرس عزیزم.
_ تا حالا سعی کردی احمدرضا رو ببخشی?
دلخور نگاهش کردم.
_نه.
_چرا?
_احمدرضا به من فرصت حرف زدن نداد.
_ نگار تو خیلی فرصت حرف زدن داشتی ولی خود ترجیح به سکوت دادی. یک سوءتفاهم بزرگ براش به وجود آورد ای. هیچ وقت سعی کردی این سوء تفاهم رو برطرف یا حل کنی? اون همیشه فکر میکرده تو با عشق و علاقه رامین، کنارشی. تو بهش نگفتی که اون چه قصد و نیتی داشته. مادرش هم که مدام کنار گوشش می خونده. اون وقتی تو و رامین رو کنار هم دیده اصلا پیش خودش فکر نکرده که یک سوءتفاهمه، شک نداشته که رامین نیت بدی داشته . تو مطلع بودی. فقط حرف هایی را که از قبل از مادرش بخاطر سکوت تو شنیده بوده کنار هم گذاشته و پازلی رو ساخته که توش خیانت تو معلوم بوده. باور کن، باور کن، احمدرضا تو این قضیه بی تقصیره. نمیگم کتک زدن تو کار درستی بوده نه، ولی خوب این یه قضیه ناموسی بوده. زنش بهش خیانت کرده. تو خیانت نکردی ولی چیزی که اون دیده خیانت بوده.
عصبی ولی اروم گفتم:
_ الان داری ازش دفاع می کنی?
_ نه،اشتباه کرده تنبیه هم شده. چهار سال دوری از تو یک تنبیه بزرگ براش بوده.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
میخوای با خدا رفیق بشی اما نمیدونی چطوری؟
دلم میخواد نوازش خدا رو احساس کنم،😊
از اینکه تا حالا نتونستم یه نماز درست و حسابی بخونم، ناراحتم!😔
اگر اینا حرف های دلت بود بزن رو لینک زیر بیا توی کانال دوستی با خدارو یاد بگیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#منچقدردوسِتدارمخدا
▪️حال دل بیچارهی ما تا تو نباشی
مانند بقیعی است که ویران شده آقا
#امام_زمان
پریشونم.mp3
3.05M
پریشونم
یه جورایی من شبیه مجنونم
من از کی عاشق شدم نمیدونم
بدون تو زندگی نمیتونم
حسین جونم
💔💔💔
🎤 #حسین_ستوده
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
*سلام پدر مهربانم
🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان....
خیره به راه آمدنت مانده چشممان...
🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم...
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌼 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌼
#پارت211
💕اوج نفرت💕
_پروانه شنیدن این حرف ها رو دوست ندارم، احمدرضا رو دوست ندارم.
_ اما ازش متنفر هم نیستی.
نفس هام حرصی و صدا دار شده بود.
_ تو تمام خاطراتی که میگفتی هیچ وقت از احمد رضا بد نگفتی حتی تلاش کردی خوب هم نشونش بدی و مدام می گفتی که بحق مورد تایید خودت و کل محل بوده.
نگار درست تصمیم بگیر، من فکر میکنم مرد خوبیه.
اون هم الان تو دلش غوغاست گاهی دلم براش میسوزه.
طلب کار گفتم:
_ برای من نمیسوزه?
_تو چرا موضع گرفتی. برای تو هم می سوزه اما می شه که این قضیه رو خیلی خوب حل کرد.
_پروانه من دوست ندارم این قضیه حل شه. دوست دارم جدا باشم من اگر بخواهم برگردم شاید احمدرضا حرف هام رو بشنوه بفهمه که اشتباه کرده. که مطمئن می فهمه. اما من دیگه نمیتونم برگردم به اون خونه. کنار شکوه خانم و با وجود رامین که میدونم برمیگرده اونجا زندگی کنم. احمدرضا هم هیچ جوره از مادرش دل نمیکنه. مادرش رو بی نهایت دوست داره و میتونم به جرات بگم می پرستش. الان من کجا برگردم.
بغض تو گلوم گیر کرد.
_احمدرضا که چهار سال کابوسم بود چند شبه رویای خوابم شده ولی من همون کابوس ها رو بیشتر دوست داشتم. دوست داشتم همچنان کابوس ببینم. از وقتی که زندگیم رو برات تعریف کردم کابوسها دیگه سراغم نمیاد از وقتی که استاد رو دیدم رویاهایی از احمدرضا میبینم که دوستشون ندارم. دلم میخواد همچنان دوستش نداشته باشم اون با محبت هاش توی خواب داره اذیتم میکنه.
_از خدا بخواه که کمکت کنه.
_تو این چهار سال تمام خواستم از خدا این بوده که رهام نکنه. اما کم میارم پروانه کم میارم.
_این که کم بیاری طبیعیه ولی نباید کوتاه بیای . فکر نمیکنی خواست خداست انقدر که دوستت داره ...
_پروانه خواهش میکنم بس کن.
سرش رو تکون داد جوجه های کباب شده رو توی سینی کنار دستش گذاشت.
صحبت های پروانه باعث شد به فکر فرو برم.
ازش فاصله گرفتم و روی روفرشی که زیر درخت پهن کرده بود نشستم. هوای سرد دی ماه اذیتم می کرد اما دوست داشتم بشینم
تلاش کردم تا ذهنم رو منحرف کنم
حدوداً یک ماه دیگه تا آخر ترم مونده. بعد از مسافرت من باید بر گردم اما دیگه نه تمایل دارم نه انگیزه ادامه درس خوندن.
انحراف ذهن هیچ فایده ای نداره احمد رضا از جلوی چشم هام کنار نمیره
انگار پروانه من رو به اینجا آورده تا دو دلم کنه.
گشت و گذار هم با پروانه حالم رو خوب نکرد سعی داشت تا من رو خوشحال کنه. برای دل خوشیش خودم رو خوشحال نشون دادم تا فکر نکنه کارهاش بی فایدس اما اذیت میشدم.
یک پیک نیک خسته کننده و طولانی درنهایت تموم شد و به خونه برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت212
💕اوج نفرت💕
خسته و بیحوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت میکردن با دیدنم هر دو سمتم چرخیدن.
سلامی دادم و جوابی گرفتم.
میترا گفت:
_ خوش گذشت?
کفشم رو توی جاکفشی گذاشتم و برگشتم سمت شون.
_بله خیلی ممنون.
بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
_برو لباست رو عوض کن بیا برات چایی بریزم.
اصلا حوصله نشستن تو جمع رو نداشتم
_نه خیلی ممنون زحمت نکشید می خوام بخوابم.
چرخید ناامید نگاهم کرد که عمو آقا بدون اینکه نگاه از تلویزیون برداره گفت:
_لباست رو عوض کن بیا بشین.
مثل همیشه دستوری، حرصم گرفت از اینکه چرا نمیتونم تنها باشم. سمت اتاقم رفتم.
_ نگار.
اسمم رو اروم ولی عصبی صدا کرد متوجه منظورش شدم.
_چشم.
وارد اتاقم شدم آخرین صدایی که شنیدم صدای آروم میترا بود.
_ اردشیر چقدر بگم باید بهش حق انتخاب بدی، خوب دوست نداره...
در رو بستم و مانتوم رو در آوردم تو آینه به چهره خسته خودم خیره شدم . میترا چقدر سادست. حق انتخاب تنها چیزی که من هیچ وقت نداشتم.
دوست داشتم آینه اتاقم رو بشکنم روسریم رو با حرص روی تخت پرت کردم. لبهام رو به هم فشار دادم از شدت حرص تپش قلبم بالا رفت روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
چرا باید برم، خب دوست دارم تنها باشم. اصلا من چه حرفی با اونها دارم نه سنم بهشون می خوره نه از حرف هاشون چیزی سر در میارم.
به در اتاق که آروم باز شد نگاه کردم. میترا آهسته وارد شد با صدای خیلی آرومی بهم گفت:
_ ببخشید که در نزده اومدم داخل
انقدر عصبی بودم که جوابش رو ندادم. کنارم نشست.
_ ازش ناراحت نشو دلش شور میزنه میترسه افسرده بشی.
لبخند کمرنگی زدم.
_ اینجوری مثلاً افسرده نمیشم?
هر چی التماس داشت با یک نگاه به من داد.
_ پدر دیگه مدلش اینجوریه. بلند شو بیا بیرون یکم بشین دوباره برگرد.
_ آخه من...
_نذار حرفش روی زمین بمونه.
_ میام. یعنی جرات نیومدن ندارم ولی آخه این انصافه?
صورتم رو بوسید.
_ انصاف نیست. الان هم عذاب وجدان داره هم خودش رو مسئول ناراحتیهای تو میدونه.
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم.
_من انتظار ندارم عمواقا بره پیش احمدرضا بخواد فسخش کنه. همین که چهار سال تروخشکم کرده ممنونشم. اون روز هم عصبی بودم یه حرفی زدم.
عمیق نگاهم کرد می خواست حرف بزنه ولی نمیتونست این نگاه رو از روز ورودش به این خونه حس کردم.
ایستاد و دستم رو گرفت:
_ بلند شو بیا.
بی میل دنبالش راه افتادم میترا محبت هاش به من و عمو آقا کاملا واقعیه و من خیلی خوشحالم انگار خدا میخواد خستگی این چند سال رو با میترا برام اسون کنه.
رو به روی عموم آقا نشستم هرچند نشستن توی جمع و دوست ندارم ولی دلم برای عموم آقا سوخت اینکه به خاطر من دچار عذاب وجدان شده. این خواسته قلبی من نیست .
برای خلاصی از این حس لبخند نمایشی زدن باهاش هم کلام شدم وقتی متوجه شد به ظاهر افسردگی توی من وجود نداره اخم هاش کنار رفت و لبخند رضایت بخشی روی لبهاش اومد. گرم صحبت بودیم که صدای در خونه بلند شد.
اصولا کسی جز مش رحمت در خونه ما رو نمیزنه عموآقا سمت در رفت. میترا از فرصت استفاده کرد و گفت:
_ خیلی کار خوبی کردی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕