eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب تولد امام رضا ، باید به خودش متوسل شد اون کسی رو دست خالی برنمیگردونه… 🔻@seyyedoona
هدایت شده از  حضرت مادر
سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی ‌فرستادم " اجازه داد" اینقدر مبهوت تغییر رفتار عمو آقا بودم که جز این جمله کوتاه چیز دیگه نتونستم بنویسم صبح روز بعد با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز کردم سلام کردم که متوجهم شد _ بیدار شدی? روی تخت نشستم و دستهام را به دو طرف کشیدم _بله _ بلند شو همسفرها تا یه ساعت دیگه میان دستم که برای خمیازه روی دهنم گذاشته بودم برداشتم و پرسیدم _ زنگ زدند? لبخند دلنشینی زد _نه پروانه پیام داده نفس سنگینی کشیدم پیام های گوشی من رو هم میخونه چشم هام رو مالیدم و ایستادم _ برو دست و صورتت رو بشور صبحانه آماده است بعد بیا چمدونت رو با هم ببندیم دوباره خمیازه ای کشیدم و از اتاق بیرون رفتم وارد سرویس شدم دست و صورترو شستم به آشپزخونه رفتم عمو اقا با هر دو دستش لیوان چاییش که روی میز بود رو گرفته بود. سلامی گفتم که بی‌پاسخ موند صندلی رو عقب کشیدم صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک هم عمو آقا رو از فکر و خیال در نیاورد. سرفه ای کردم دوباره گفتم _ سلام، صبح بخیر. طوری که انگار از حضورم جا خورده سرش رو بالا آورد و چند ثانیه ای بهم خیره شد نگران و با احتیاط پرسیدم _خوبید? نفس سنگین کشید _ صبح بخیر چاییش رو برداشت و کمی ازش خود. عمیق نگاهم کرد دستش رو توی جیب پیراهنش کرد مقداری اسکناس جلوم گذاشت _ اینا هم راحت باشه نگاه کردم و لبخند زدن _ خیلی ممنون دارم سرش رو تکون داد _میدونم داری بزار تو کیفت نگرانم بود. دلم میخواست از محبتی که به من داره اشک بریزم ولی خودم رو کنترل کردم لبخندی به مهربونیش زدم.و پول رو برداشتم و کنار دستم گذاشتم _خیلی ممنون صدای میترا حواسم را از مرد مهربون رو به روم پرت کرد _ نگار سرم.رو.سمتش چرخوندم. چمدونم رو از اتاق دنبال خودش بیرون می کشید. _خودم چمدونت رو بستم . بیا یه نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نباشه _چشم خواستم بلند شم که فوری گفت _ اول صبحانه بخورد بعد لبخند دندون نمایی به دلسوزی مادرانش زدم. سمت میز چرخیدم. عمو اقا دستش رو روی لبهاش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد خوردن صبحانه زیر نگاهش سخت بود دستش رو از روی لبهاش ،روی موهاش کشید و همانجا ثابت نگه داشت. _ مواظب خودت باش هر لحظه توی محبتش بیشتر غرق میشدم _ چشم _ ازشون دور نشو سرم رو تکون دادم و گفتم _ چشم _ دلم شور میزنه _میخواید نرم سرش رو پایین انداخت و آرنجش رو روی میز گذاشت _ نه برو فقط مواظب خودت باش دوباره صدای میترا که من رو موزد مخاطب قرار میدا. بلند شد _نگار هر دو سمتش چرخیدیم. مانتو صورتی پر از چینی که برام خریده بود توی دستش گرفته بود _اینم بپوش خواستم حرف بزنم که مخالفت محکم عمو.اقا باعث شد تا ساکت بشم این چیه دیگه. میترا این دختر داره تنها میره بیرون طلبکار جلو.اوند _خوب تنها بره مگه چی میشه _ با این مانتو اگه قرار بره حق نداره بره اخم.میترا تو هم رفت _ یعنی چی این حرف عموآقا ایستاد و یک قدم برداشت تا از آشپزخونه بیرون بره _ من حرف اخر رو زدم . فوری گفتم _ اینو نمی پوشم ایستاد و نگاهم کرد خودم یه مانتو ساده انتخاب می‌کنم میترا ناراحت از آشپزخونه بیرون رفت عمو اقا آروم گفت چمدونت رو باز کن ببین چی گذاشته و لباس‌های این مدلی رو بزار بیرون. ملتمس نگاهش کردم _ قول میدم اون رو نپوشم گناه داره دلش میشکنه چشم.هاش رو ریزکرد و تهدید وار گفت _ نمیپوشی ها _خیالتون راحت کمی نگاهم کرد و به اتاقش رفت پول رو از روی میز برداشتم پیش میترا رفتم با دلخوری مانتون رو داخل کمد میذاشت جلو رفتم با صدای آرومی گفتم _ازش ناراحت نشید ناراحتیم اینه که این مانتو چه ایرادی داره _ایراد نداره. عموآقا سختگیره خودتون بارها گفت پدرت، خوب پدر حق داره توی این جور مسائل دخالت کنه _ آخه حرف من اینه... صورتش رو بوسیدم و گفتم ّ _فکر کنم گول خوردید با تعجب پرسید _چرا _یه شوهر بداخلاق و عصبی و سخت گیر گیرتون اومده چشمکی زد _خوب بلدی بحثو عوض کنی ها خندیدم .مانتو ساده ای برداشتم و پوشیدم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت شالم رو روی سرم مرتب کردم و پول رو داخل کیفم گذاشتم دنبال گوشیم میگشتم که صداش از بیرون از اتاق اومد سمت در رفتم که میترا گوشی رو سمتم گرفت. جواب بده تا قطع نشده گوشی رو ازش گرفتم یکم دلخور شدم از اینکه گوشیم دستش بود ولی چیزی نگفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
زینبی ها
😭😭😭😭😭😭
خداحافظ جمعه‌هایِ بی‌خواب خداحافظ ماشین‌هایِ بدون شیشه‌دودی خداحافظ «ماشین رو نگه دارید، مگه نمی‌بینید مردم وایستادن» خداحافظ «اتّقواالله»هایِ حین مناظره خداحافظ مایهٔ غرورِ ایرانی خداحافظ پروژه‌هایِ افتتاحی خداحافظ سفرهای پی‌در‌پیِ استانی خداحافظ دعای کارگر‌های کارخانه‌هایِ احیایی خداحافظ مخاطب پیرمردی که گفت «خدا پدرت رو بیامرزه» خداحافظ سیبْلِ توهین‌ها، طعنه‌ها و تهمت‌ها خداحافظ مخاطبِ تخریب و کنایه‌های خودی و بی‌خودی خداحافظ «ما دنبال دوتا رأی حلال‌ایم» خداحافظ استقبال‌هایِ چشم‌گیر مردمی خداحافظ «من تا تمامِ مشکلات حل نشود، به سفرهای استانی خواهم آمد» خداحافظ سکوتِ مردانهٔ مقابل تخریب‌های رقیب خداحافظ سیبْلِ تمسخرِ شش‌کلاسی‌هایِ نامرد خداحافظ دکترِ سلیم‌النفس‌ها خداحافظ «من دردِ یتیمی را چشیده‌ام» خداحافظ پیشانیِ بوسهٔ حاج‌قاسم خداحافظ سربازِ احیاگرِ غیرت له‌شدهٔ ما خداحافظ مظلومِ هلهلهٔ بی‌وطن‌ها خداحافظ استخارهٔ خوبِ «به کی رأی‌ بدم‌»ها خداحافظ «برای این طلبهٔ خدمتگزار دعا کنید» خداحافظ عبا و قبایِ خاکی بین سیل و زلزله‌ها خداحافظ چشم‌انتظاریِ هشت ساله و ۱۶ ساعته خداحافظ مخاطب «تمجید»هایِ اقا خداحافظ سفرهای عادی‌شدهٔ روستایی خداحافظ جشن‌های احیایِ کارگاه‌ها خداحافظ شهادت حینِ خدمت؛ نه پشتِ میز خداحافظ شجاعتِ قدم‌های اقای وزیر و مواضعِ صریحِ شیعه‌گری خداحافظ زبانِ بی‌لکنتِ دفاع از اسلام بیشتر از آنچه فکر کنی دوستت داشتیم؛ تو و یاران‌ت را، ببخش که زیاد نگفتیم… باز با از دست‌دادن‌ها به خود آمدیم! حالا مخالفین‌ت راحت‌تر تخریبت می‌کنند و تو راحت‌تر سکوت می‌کنی! حالا بدخواهان‌ت اعداد و ارقام و آمار را بیشتر پیش می‌کِشند و تو در آسمانی! خداحافظ آقاسید ابراهیم! جدی‌جدی شهیـد شدی… حالا کمی استراحت کن؛ خیلی خسته‌ای…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
ختم دسته جمعی قرآن 💚برای شادی روح شهدای عزیزمون 💔برای سلامتی قلب حضرت آقا 🤍برای آرامش دل خانواده هاشون دوستانی که میخوان دراین ختم شرکت کنن عضو این کانال بشن شماره جزء رو برای ادمین بفرستن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما از این انگشترهای آغشته به خون تا عمر داریم داغ دیدیم هنوز انگشتر فرودگاه بغداد وهراس آن صبح نحس یادمان نرفته🖤💔
💕اوج نفرت💕 با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم . _ سلام _سلام. بیا پایین. _اومدم. قطع کردم چند تا مانتو ساده از کمد برداشتم و توی چمدان جاشون دادم. سرم رو بالا گرفتم میترا با سینی که آب و قرآن داخلش بود جلوی در با لبخند نگاهم می کرد. عمو اقا هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود کلافه به اطراف سرمیچرخوند دسته چمدون رو گرفتم و سمت عمو آقا رفتم. _ کاری ندارید? _ خدا پشت و پناهت. از زیر قرآن رد شدم دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای عمو آقا برگشتم. _بیا اینم همراهت باشه. به قدری نگران بود که این نگرانی را به من هم انتقال داد به اسکناس‌های توی دستش نگاه کردم و گفتم: شما که الان بهم پول دادید! یک قدم برداشت پول رو توی دستم گذاشت. _ ضرر نداره پیشت باشه. بالاخره رضایت داد تا از خونه بیرون برم. دسته ی چمدونم رو گرفت اون از جلو میرفت و من و میترا به دنبالش. با دیدن ماشین پروانه که پشتِ ماشینِ برادرش پارک کرده بود. خودش هم دست تو دست برادرش کنارش،ایستاده بود لبخند زدم . با دیدنم لبخند زد دستش رو از دست برادرش بیرون کشید و جلو اومد. بعد از سلام و احوالپرسی. عمو اقا چمدونم رو توی صندوق عقب ماشین پروانه گذاشت و سمت ماشین سیاوش رفت. تهمینه که تا اون موقع پیاده نشده بود به اجبار پیاده شد احوالپرسی سردی با خانواده ی من کرد. تو ماشین نشسته بودم و چیزی از حرف هاشون نمی شنیدم فقط از برخورد تهمینه فهمیدم که رفتار سردی داره پروانه سوییچ رو چرخوند و گفت: _ می بینی چه کرمی داره. تا حالا پیاده نشده بود سلام کنه. _ تو که حسود نبودی? _ بحث حسادت نیست یه عالم ادعاش میشه بچه تهرونه ولی ادب نداره. _حالا کم غیبتش رو کن. صحبت‌های عمو آقا که با سیاوش تمومی نداشت بالاخره تموم شد من مطمئن بودم داره سفارش من رو بهش می کنه. چند تا اسکناس کنار آب قرآنی که دست میترا بود به عنوان صدقه گذاشت. دستم رو بالا بردم و برداش تکون دادم. ماشین آهسته راه افتاده عمواقا با عجله جلو اومده به پروانه گفتم: _ یک لحظه نگهدار. -چرا? _ عمواقا کارم داره. با سرعت کمی که ماشین داشت متوقف شد شیشه رو پایین دادم عمو آقا جلو اومد و کارت بانکیش رو سمتم گرفت. _اینم دستت باشه رمزشم تاریخ تولدته. خندیدم و لب زدم: _بسه دیگه. _بگیر حرف نزن. کارت رو گرفتم _دیگه سفارش نکنم? _چشم.خیالتون راحت. برید خدا پشت و پناهتون. خداحافظی کردیم و ماشین راه افتاد. کامل به عقب برگشتم. شاهد ریختن ابی بودن که میترا پشت سرمون ریخت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
📸 تصویری از آیت‌الله علم الهدی و همسر شهید رئیسی در کنار پیکر رئیس جمهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بغض مردم تبریز در مراسم تشییع پیکر شهدای حادثه هلیکوپتر رئیس جمهور و همراهانشان
بازگشت رئیس‌جمهور از آخرین سفر استانی💔 بالاخره رئیس‌جمهور از آخرین سفر استانی خود به تهران بازگشت. 😭🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی رسولی: 🔺الهی دورت بگردم برای درد مردم کجا رفته بودی که پیدات نمی‌کردن...😭😭😭
پروانه با حرص به ماشین برادرش نگاه میکرد _ بهش حق نمیدی? همان‌طور که جلوش خیره بودگفت _ به کی? _ به عروستون. _چه حقی? _ خودت رو بزار جاش فکر کن با نامزد برای اولین بار میخوای بری مسافرت. خواهرش با دوست خواهرش هم همراهتون بیان. _ما چی کاربه اونا داریم هم ماشین جداست هم اونجا بابا قرار گذاشته خونمون هم جدا باشه. _ اینو تو میگی که ما چه کار داریم به اونا. حس عروس ستون چیز دیگه ایه. پروانه سکوت کرد و من هم ترجیح دادم تا بیشتر از این توی مسائل خصوصی شون دخالت نکنم. آهنگ ملایمی توی ماشین پخش می‌شد _ پروانه من بخوابم تو ناراحت می شی? _ نه عزیزم بخواب راحت باش. سرم رو به شیشه تکیه دادم چشم هام رو بستم خیلی زود خوابیدم زیر یک درخت بزرگ نشسته بودم مامان مریم هم کنارم بود. به همون زبون لالی خودش اسمم رو صدا کرد.سر چرخوندم و نگاهش کردم شیرین و زیبا بهم لبخند زد . دستش رو روی سینه اش زد. مثل گذشته، همیشه وقتی می خواست بهم ابراز علاقه کنه این کار را می کرد. خودم رو سمتش کشوندم صورتش را عمیق بوسیدم. به چشم هاش خیره شدم چشم هاش پر از اشک شد .به دور اشاره کرد. زنی با سرعت به سمت ما می‌دوید. با تکون شدید ماشین چشم باز کردم ترسیده به پروانه نگاه کردم. _ شرمنده ببخشید دست انداز رو ندیدم. دستم را روی چشم کشیدم روی صندلی خودم رو جا به جا کردم. _شش ساعت خوابیها! متعجب گفتم: _واقعا! _پدر خوندت صد بار زنگ زده گفتم خوابی آخر عکست رو که خوابیده بودی براش فرستادم تا خیالش راحت شد. _ دستت درد نکنه. چشم هام رو مالیدم _چرا اینقدر خوابیدم. صدای گوشی پروانه بلند شد نگاه سرسری بهش انداخت برش داشت کنار گوشش گذاشت. _ بله. یکم گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد. _ خوب حالا... _ ندیدمش. دلخور گفت: _ الان داره جلو اون سر من داد میزنی? طلب کار گفت: _ دیگه به من زنگ نزن سیاوش. گوشی رو قطع کرد و با حرص روی داشبورد انداخت زیر لب گفت: _ بیشعور نفهم. نامحسوس نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد ناباورانه اسمش را صدا کردم. _پروانه! با بغض گفت: _ داد میزنه بی شعور. _عیب نداره حالا. با گریه گفت: _انگار تا حالا نشده خودش دست انداز رو نبینه. یکی نیست بگه به تو چه ماشین بابامه. حرصی اشک هاش رو پاک کرد ماشین را کنار زد گوشیش رو برداشت شروع به گرفتن شماره ای کرد. ضربه ی ارومی به شیشه ماشین سمت راننده خورد هر دو به سیاوش نگاه کردیم پروانه نگاهش رو به حالت قهر برگردوند. گوشی رو کنار گوشش گذاشت درماشین باز شد سیاوش به آرومی گوشی رو از دسترس خواهرش گرفت و قطع کرد. _چی گفتم مگه? طلبکار چرخید سمتش. _داد زدی. خندید دست پروانه رو گرفت. _ مگه بار اولمه. قهر نمی کردی هیچ وقت. _ جلوی اون لوس سر من داد نزن. اخم نمایشی کرد و گونه ی خواهرش رو با دو انگشت گرفت و کشید. _ زنم من لوس نیست حسود. پروانه که آروم شده بود صورتش را برگردوند به رو به رو خیره شد _ گوشیم رو بده. گرفت سمتش. _ بفرما. گوشی رو ازش گرفت که سیاوش دستش رو کشید. _یک دقیقه بیا. پروانه تسلیم خواست برادرش شد و از ماشین پیاده شد نفسم رو با صدای آه بیرون دادم کاش من هم برادر داشتم. شیشه ی عقب کمی پایین بود صداشون رو شنیدم سیاوش دلخور گفت: _ازصبح که چشم باز کردی داری کم محلیش میکنی. پروانه طلبکار در جوابش گفت: _ندیدی سلام کردم درست جواب نداد. _پروانه جان اون زن منه باید بهش احترام بزاری. _احترام بزاره، احترام ببینه. _من از تو انتظار دارم که همخونم هستی. تو کوتاه بیا به اونم میگم مهربون باشه. _خب. صدای سیاوش رنگ تهدید گرفت. _پروانه دفعه ی بعد نمیگم ها پروانه به حالت مسخره گفت: _مثلا میخوای چی کار کنی? _به امتحانش نمیارزه. _حالا بزار من امتحان کنم. _تو بیجا میکنی. هر دو سکوت کردن در ماشین باز شد و پروانه برگشت. پشت ماشین برادرش راه افتاد . مسیر طولانی بود من بعد از شش ساعت خواب حسابی گرسنه بودم بالاخره برای رفتن به یکی از رستوران‌های تو راهی پیاده شدیم. تهمینه همچنان توی خودش بود وارد رستوران شدیم سیاوش میز و صندلی چهار نفره ای رو انتخاب کرد . من و تهمینه نشستیم پروانه همراه برادرش به سرویس بهداشتی رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
ختم دسته جمعی سوره ملک 💚برای شادی روح شهدای عزیزمون 💔برای سلامتی قلب حضرت آقا 🤍برای آرامش دل خانواده هاشون دوستانی که میخوان دراین ختم شرکت کنن عضو این کانال بشن شماره جزء رو برای ادمین بفرستن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
امروز اینجا بیادتون بودم😭
39.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید میشه اونی که شهید زندگی کنه😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ آتیشم زد😭... _ وداع دختر شهید امنیت با پدرش
😭😭😭😭😭😭😭😭😭
💕اوج نفرت💕 تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم داد. _چقدر چهره شما برام آشناست. نیم نگاهی بهم کرد و از روی میز دستمال کاغذی برداشت. _ ولی شما برای من اصلا آشنا نیستید. نفس سنگین کشیدم. _ ببخشید که مسافرتتون به خاطر ما براتون شیرین نیست. جوری نگاهم کرد که انگار اصلا انتظار نداشت این حرف رو از من بشنوه. ادامه دادم: _ من یکم روزگار باهام خوب تا نکرده پروانه از حال دلم خبر داره به خاطر من این پیشنهاد رو داده. سعی می کنم طوری ازتون دور باشیم که خوشی هاتون به خاطر حضور ما خراب نشه. لبخند کمرنگی زد. _ نه عزیزم ناراحتی من به خاطر حضور شما نیست. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم. _پس چرا ناراحتید? به پشت سرش نگاه کرد و گفت: _ ناراحتی من به خاطر رفتار سیاوشه، همش طرف خواهرش رو میگیره. با تعجب نگاهش کردم. همون رفتاری که پروانه به خاطرش از برادرش دلخوره، تهمینه هم دلخوره. سوالی پرسیدم: _اگر فضولی نیست بهم میگی چی شده? _ازصبح سیاوش کلی بامن اتمام حجت کرده که باید به خواهرم احترام بزاری. احساس می‌کنم این که عقدمون عقب افتا به صلاحمه. برای اینکه من بهتر بشناسمش. شاید به عقد هم نرسه این رابطه. برای اینکه پروانه باعث شده تا این رابطه خراب بشه ناراحت شدم لبخندی زدم و گفتم: _مطمئن باش اینطور نیست آقا سیاوش دوست داره که تعادل رو برقرار کنه همین حرف هایی را که به شما زده به پروانه هم زده. متعحب گفت: _چی? _ اینکه به زن من احترام بزار. باهاش درست صحبت کن. اون زن منه و من دوستش دارم. _واقعا! _اره عزیزم من صداشون رو شنیدم. تهمینه خوشحال از روی صندلی رو به روم بلند کنارم نشست دستم رو گرفت. _ تو خیلی خوبی نگار جون. _ خواهش می کنم خوبی از خودته من فقط چیزی رو که شنیدم گفتم. _ان شاالله نا مهربونی روزگار برات مهربون شه. با اومدن همسفرهامون هر دو ساکت شدیم ایستادم و گفتم: _ببخشید من میخوام کنار پنجره بشینم. اینجا یکم دلم میگیره. پروانه نگاه چپ چپی به تهمینه انداخت و گفت: _هرجا که تو بگی میشنیم. دست پروانه رو گرفتم و از اون دو زوج جوون فاصله گرفتیم به فاصله دو صندلی کنار پنجره نشستیم. پروانه اروم گفت: _ اون گفت بیایم اینجا? _ نه پروانه تو چرا درکش نمی کنی? اون یه دختر جوون که دوست داره با نامزدش تنها باشه. _ یعنی چی. من نباید پیش برادرم بشینم. _ پروانه واقعا متاسفم اصلا فکر نمی‌کردم که همچین آدمی باشی فقط خودت رو ببینی.تو اگه بخوای با آقای ناصری بیای بیرون خواهرش بچسبه بهتون ولتون نکنه ناراحت نمیشی نگاهش رو به برادرش که پشتش به من بود داد. ریز ریز می خندیدن واقعا خوشحال بودم از اینکه خنده به لب‌های تهمینه نشسته بود پروانه نگاه ازشون برداشت و زیر لب گفت حالا مونده تا بشناسیش. سکوت کرد بعد از نهار سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕