eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
15.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برسون به حاج‌قاسم سلام مارو نماهنگ سید شهیدان خدمت با صدای حاج ابوذر روحی
انا لله و انا الیه راجعون 🏴 نماز لیلة الدفن شهدای اخیر ویژه امشب ●شهید مالک رحمتی ●شهید سید مهدی موسوی 《هر کدام نماز جداگانه خوانده شود
هدایت شده از  حضرت مادر
چله زیارت عاشورا به نیابت جمیع شهدا و شهدای خدمت و هدیه به امام زمان عج هر عزیزی تمایل داره شرکت کنه عضو کانال بشه اطلاع بده https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💕اوج نفرت💕 سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد. _احمد پسر کوتاه قدی با موهای فرفری کوتاه از اتاق جلوی در ورودی سر بیرون کرد و با لهجه شیرازی که سعی داشت درست بگه گفت: _سلام کاکو. سیاوش که تا وسط ویلا رفته بود برگشت خنده کنان هر دو دستش رو باز کرد سمت احمد رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. نگاهی به اطراف انداختم جای زیبایی بود مسیر زیادی از در ورودی تا انتهای ویلا که به دریا ختم می‌شد سنگفرش بود و دور تا دور خونه های تقریباً بزرگی، دو طبقه با ورودی های مجزا قرار داشت. هرخونه طبقه دومش بالکن داشت که روش صندلی های سفید آهنی بود. منقل و آتش هم پشت درب آهنی ورودی بود که بوی کباب رو همه جا پخش کرده بود. خانواده ای در حال درست کردن کباب بودن. دوباره نگاهم رو به خونه ها دادم. خونه هایی قهوه ای با سقف‌های شیروانی نارنجی قشنگی خاصی به اونجا داده بود. انتهای ویلا پارک کوچکی بود که بچه‌ها داخلش در حال بازی بودند با صدای پروانه نگاه از منظره زیبا روبروم برداشتم. _خوبه? لبخند زدم. _ عالیه. اروم کنار گوشم گفت: _حالا من ناراحت شدم ولی بهتر که دور شدیم. _چرا? _بالا سرمون بود هر دقیقه باید اجازه می گرفتیم اینجا بریم اونجا بریم. اون هم جو مرد بودن میگرفتش هی میگفت نه، اینجوری بی سر و بی صدا هر جا دلمون بخواد می تونیم بریم. با صدای احمد که با لهجه غلیظ مازندرانی بهمون سلام.میکرد نگاه کردیم. _ سلام خانم ها خوش آمدید. من سلامی زیر لب دادم ولی پروانه گرم و صمیمی حال احوال کرد سیاوش گفت: _داداش عین خواهرهای خودت، من یه کاری برام پیش اومده و گر نه تنها نمیذاشتمشون. پروانه زیر لب گفت: _کار پیش اومده احمد اقا که متوجه حرف پروانه نشد گفت: _خیال راحت برو خداحافظی کرد من جوابش رو دادم ولی پروانه فقط نگاهش کرد. با رفتن سیاوش احمد دومین خونه رو که به نظرش تمیزترین خونه هاش بود به ما داد وارد خونه شدیم بزرگ و تمیز یک سالن بزرگ به همراه آشپزخانه کوچک پایین بود اتاق خواب هم طبقه بالا فضای خونه هم رنگ و وارنگ بو و رنگ ها هیچ سنخیتی با هم نداشتند. روی مبل سه نفره اتاق نشستم پروانه به کمک احمد چمدون ها رو داخل آورد. احمد سفارش های مخصوص خودش رو کرد که اگر کاری داریم صداش کنیم و اون رو مثل سیاوش بدونیم .از خونه بیرون رفت. حالا با پروانه تنها بودم تا این لحظه سفر خوبی بود. بیست ساعت تنهایی و دوری از خانواده ای که خانوادم نبودند و برام تلاش می کردند. انگار به این تنهایی نیاز داشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیلِ گریه نکردن رهبری بر سر پیکر شهید رئیسی، به تفسیر حاج محمود کریمی
🖤 إنا لله و إنا إليه راجعون ‏والدهٔ مکرمه دبیرکل حزب الله لبنان ، (جناب سیدحسن نصرالله) به رحمت خدا رفت
💕اوج نفرت💕 پروانه حسابی خسته بود حتی نتونست طبقه بالا بره همونجا روی مبل دراز کشید و خوابش رفت. دو ساعتی بود که رسیده بودیم و حسابی گرسنه بودم از بیرون رفتن هم میترسیدم جایی رو بلد نبودم مطمئن بودم که گم میشم اما توی خونه نشستن هم چاره کار نمی‌شد. مانتو و روسریم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم. نگاهم به بیرون از ویلا اونطرف خیابون زیر درخت بزرگی که تمام برگها آویزون بودند افتاد. چند قدم جلو رفتم که با صدای احمد آقا سمتش برگشتم _ چیزی می‌خواید آبجی? لهجش من رو یاد بانو خانم انداخت. برگشتم سمتش _ سلام. _سلام. ببخشید اینجا شماره رستوران دارید که برامون غذا بیارن _بله آبجی الان زنگ میزنم فقط بگید چی میخورید. _ اگه میشه شماره بدید به خودم زنگ بزنم _ باشه یه چند لحظه صبر کنید الان میام. به سمت اتاق کنار جلوی در ورودی دوید. باز نگاهم افتاد به درخت واقعا زیبا بود. بفرمایید کارتی رو که سمتم گرفت از دستش گرفتم. _ این کارت رستوران. البته خانم خودم هم اینجا غذا خونگی می‌پزه. اگر خواستید بگید خودم براتون میارم _خیلی ممنون. من با غذای خونگی موافق ترم به انتخاب خودتون رو برامون دوتا غذا بیارید. خوشحال گفت: _ چشم خانم ، فقط سوئیچ ماشین تون را بدید تا بزارم زیر این درخت آفتاب بهش نمی زنه. _. _ الان میگم خواهر آقا سیاوش سوییچ رو براتون بیاره. منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه حرکت کردم. سخت‌گیری‌های عمو اقا باعث شده تا به حرف زدن با نامحرم عادت نداشته باشم. وارد خونه شدم پروانه هول هول جورابش رو پاش می کرد با دیدن من نفس راحتی کشید و دل خور گفت: _ کجا رفتی? _دنبال غذا. _تو که جایی رو بلد نیستی دختر گفتم الان گم میشی. روسریم رو روی چوب لباسی جلوی در آویزون کردم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم _ مگه بچم که گم شم. به احمداقا گفتم برامون غذا بیاره گفت خانم غذای خونگی میفروشه تو خواب بودی. گرسنم بود. مانتوم رو هم آویزون کردم سمتش چرخیدم خیره نگاهم کرد _ نگران شدی _نه نترسیدم _ببخشید، راستی گفت سوییچ رو بدی بهش ماشین رو بزاره جای خوب. پروانه سمت اشپزخونه رفت و زیر کتری رو روشن کرد روی مبل نشستم . گوشیم رو برداشتم و پیامکی که اومده بود رو باز کردم میترا نوشته بود " خوش میگذره" لبخند به لب هام اومدبراش نوشتم "خیلی زیاد. جای شما خالی" گوشی رو روی میز گذاشتم. از داخل کیفم تیوپ کرم نرم کننده رو برداشتم و کمی روی دستم ریختم. _ نگار. _ جانم. _یه چی بپرسم? با لبخند نگاهش کردم. _بپرس. _ فراموشش کردی? متوجه منظورش شدم اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بدن به نفهمیدن زدم. _ چی رو? عمیق نگاهم کرد. خودم رو سرگرم پخش کردن کرم روی دستم کردم _ استاد رو. با آوردن اسمش دلم خالی شد و ناخواسته گرمی اشک رو تو چشم احساس کردم . دستم رو پشت دست دیگم کشیدم و مابقی کرم رو هم پخش کردم. لب زدم: _ نه. _بهش که فکر نمی کنی? نفس سنگین کشیدم و سرم را بالا دادم. _ نه. _ فکر میکردم با گذشت این همه مدت فراموشش کردی. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _فراموش نمیشه. هیچ وقت. فقط تلاش می کنم بهش فکر نکنم. اشک سمجی از گوشه چشم پایین ریخت که فوری پاکش کردم .هنوز هم معتقدم عشق استاد یک عشق مقدس بود. صدای در خونه بلند شدم پروانه چادر سفیدی روی سرش انداخت و سوییچ رو برداشت و در رو باز کرد. صدایی احمد آقا اومد که برامون غذا آورده بود فوری سراغ کیفم رفتم و مقداری پول برداشتم. از پشت در پول رو دست پروانه دادم. _اینم بده بهشون. پروانه پول رو سمت احمد اقا گرفت که گفت: _ این کارها چیه شما مهمون مایید متوجه تعارفش شدم از پشت در گفتم: _ شما لطف دارید احمدآقا اما اگه نگیرید ما هم میتونیم غذاها را قبول کنیم. _ آخه زشته. _چه زشتی درآمد همسرتون از این راهه. _ اخه این پول هم زیاده. _باشه فعلا دستتون. حالا ما چند روز مزاحمتون هستیم. _ خواهش می کنم مراحمید. چند لحظه بعد پروانه چادرش رو به دندون گرفته بود و با سینی گرد بزرگی برگشت داخل. کمکش کردم سینی رو روی میز ناهارخوری زیر پنجره گذاشتیم. دو قابلمه کوچک با یک پارچ سفالی پر از دوغ و سبد کوچک سبزی خوردن بوی قیمه و دارچین فضای خونه رو پر کرد در قابلمه رو باز کردم سیب زمینی های درشت سرخ شده روی خورشت خود نمای می کرد به به پروانه هم از عطر و بوی غذا بلند شد. غذای خونگی و خوشمزه دست پخت همسر احمد آقا رو به همراه دوغ محلی خوردیم حسابی سنگین شدیم. دوغ پروانه را گرفت و دوباره بعد از ناهار خوابید. نمازم رو خوندم برای خودم.چایی ریختم به بالکن رفتم. تا ساعت پنج بعد از ظهر از بالکن زیبای خونه فضای چشمگیر دلنواز دریا رو نگاه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بـ‌ه‌حسـ‌ين‌بن‌عـ‌لی‌پشـ‌ت‌وپناهـ‌م‌گـ‌رم‌است 🌷 ای‌خـ‌داشكـ‌ر،عـ‌جب‌پـ‌شـ‌ت‌وپـ‌نـ‌اهی‌دارم ✨
💕اوج نفرت💕 با صدای شکستن چیزی به خونه برگشتم از توی راه پله ها با صدای بلند گفتم. _پروانه بیداری? _ آره بیدارم. دسته گلمم آب دارم خندم گرفت از موقعیت بوجود اومده خوشحال بودم. برای اولین بار تنهام و هیچ کس مراقبم نیست پایین رفتم. پروانه روی زمین مشغول جمع کردن شیشه خورده بود. _چی شکست? _ اومدم چایی بریزم بیارم بالا با هم بخوریم لیوان افتاد شکست. _ با دست جمع نکن یه وقت میبره ایستاد و با ذوق نگاهم کرد. _ بیا بریم بازار. سوالی گفتم: _دوره? _ نمی دونم، می پرسیم. ماهی بخرم شب کنار دریا کباب کنیم بخوریم. هوا سرده میچسبه ها. _چی بگم. _ پاشو بریم. جارو رو برداشت و شیشه خورده ها رو زیر کابینت هول داد. خندیدم _پروانه چقدر شلخته ای جمعشون کن. _بریم.بیایم جمع میکنم. سرم رو تکون دادم و سمت چمدونم رفتم. مانتو هام رو به چوب لباسی آویزان کردم نگاهم به مانتو طوسی صورتی مورد علاقه میترا افتاد لبخندی به حساسیت عمواقا برای این مانتو زدن و اویزونش کردم مانتو سرمه ای ساده با روسری پردردسری که سوغات مسافرت کیشم بود پوشیدم. بافت مشکی ساده ای هم که میترا برام گذاشته بود روی دوشم انداختم. همراه با پروانه سوار ماشین شدیم. پروانه نسبت به من دل و جرأت بیشتری داشت شاید به خاطر آزادی که در طول زندگیش داشته. از چند نفر پرسید بالاخره بازار رو پیدا کرد. ماشین رو پارک کرد و به طرف بازار حرکت کردیم. با لرزیدن کیف متوجه تلفن همراهم شدم اسم عمو آقا روی صفحه گوشیم روشن و خاموش می شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. با خوشحالی گفتم: _ سلام عمو آقا حسابی مهربون شده بود. _ سلام دخترم. خوبی? _بله خیلی ممنون. _ خوش میگذره. _ حسابی، جای شما خالی. _ خداروشکر. الان کجایی? _ اومدیم بازار. _ باکی? اصلا نمی تونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیقت هم باعث اختلاف میشه. _ من با پروانم آقا سیاوش و نامزدش هم اون ورن. نگران گفت: _پس چرا جدا راه میرید. آب دهنم رو قورت دادم یک دروغ کوچیک هم باعث ترسم میشه. _جدا راه نمیریم گفتم شاید بخوان تنها باشن یکم فاصله گرفتیم. صدای نفس راحتی که عمواقا کشید رو شنیدم. _ باشه عزیزم. چیزی لازم نداری? _ نه خیلی ممنون به میترا جون سلام برسونید. _ باشه خداحافظ. همزمان که با گوشی حرف میزدم دنبال پروانه هم میرفتم. بالاخره وارد بازار شدیم. اینقدر ذوق زده بودم که لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گونه هام درد گرفته بود. این اولین باری بود که انقدر راحت بودم. پروانه حسابی خرید کرد. ولی من اصلا تمرکز خرید نداشتم. انواع ترشی ها ماست کلوچه توی بازار بود. بوی سیر ترشی و ماهی تازه با اینکه اصلاً مطبوع نبود ولی دوست داشتم. دست آخر دو تا ماهی و سبزی تازه خریدیم و به پارکینگ برگشتیم. خریدها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماشین شدیم. پروانه فلش رو داخل ضبط گذاشت. _نگار آرزوم بود بیام شمال سیاوش نباشه این آهنگ رو بذارم صداش رو زیاد کنم باهاش بلند بخونم _چه اهنگی? _ صبر کن الان میزارم . با خنده گفتم: _اگر میخوای بخونی بریم یه جاده خلوت جلو مردم نخونی زشته. _نه بابا حواسم هست. خیلی ذوق داشتم انجام این کار ساده برای من خیلی پر از هیجان بود. به جاده‌ی خلوتی رسیدیم پروانه آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت صدای ماشین رو تا آخر زیاد کرد. آهنگ ملایمی بود ولی صدا به صدا نمی رسید با صدای بلند گفت: _ نگار تو هم بخون. با همون تن صدا گفتم: _ من بلد نیستم. _گوش کن یاد بگیر. بعد هم با صدای بلند شروع به خوندن کرد. _ باز هم، آمدی تو بر سر راهم. ای عشق، می کنی دوباره گمراهم... خیلی خوشحال بودم ولی آهنگ آروم و ملایم پروانه نمکی بود روی زخم هام شاید هم از صدای بلند ضبط استفاده کردم برای خالی کردن عقده های چند ساله ام. پروانه حواسش به من نبود و فقط با صدای بلند شعرش رو میخوند. اشک بی محابا روی صورتم ریخت سرم رو سمت خیابون برگردوندم و با صدای بلند گریه کردم. مطمئن بودم پروانه صدام رو نمیشنوه. گریم هم از ناراحتی بود هم از خوشحالی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰طریقه خواندن نماز یکشنبه های ماه التماس دعا
چرا ای‌نقدر می‌گید پانزده ساعت دنبال رئیسی گشتیم واقعا یادتون نمیاد؟ ما یه رئیس‌جمهور دیگه هم داشتیم که پانزده روز دنبالش گشتیم. بله کمی فکر کنید بهار سال ۹۸ وقتی شهر آق‌قلا تا گردن زیر سیل بود ما پانزده روز دنبال رئیس‌جمهور گشتیم، البته نه در کوه‌ها و مناطق دور افتاده بلکه در هتل‌ها و کاخ‌های کیش. فرقی بین این دو نیست هر دو سابقه گم‌شدن دارن؛ یکی میان درد مردم و دیگری در کاخ‌های کیش.💥