بـهحسـينبنعـلیپشـتوپناهـمگـرماست 🌷
ایخـداشكـر،عـجبپـشـتوپـنـاهیدارم ✨
#السلامعليكيااباعبداللهالحسين
#کربلا
#پارت238
💕اوج نفرت💕
با صدای شکستن چیزی به خونه برگشتم از توی راه پله ها با صدای بلند گفتم.
_پروانه بیداری?
_ آره بیدارم. دسته گلمم آب دارم
خندم گرفت از موقعیت بوجود اومده خوشحال بودم. برای اولین بار تنهام و هیچ کس مراقبم نیست پایین رفتم.
پروانه روی زمین مشغول جمع کردن شیشه خورده بود.
_چی شکست?
_ اومدم چایی بریزم بیارم بالا با هم بخوریم لیوان افتاد شکست.
_ با دست جمع نکن یه وقت میبره
ایستاد و با ذوق نگاهم کرد.
_ بیا بریم بازار.
سوالی گفتم:
_دوره?
_ نمی دونم، می پرسیم. ماهی بخرم شب کنار دریا کباب کنیم بخوریم. هوا سرده میچسبه ها.
_چی بگم.
_ پاشو بریم.
جارو رو برداشت و شیشه خورده ها رو زیر کابینت هول داد.
خندیدم
_پروانه چقدر شلخته ای جمعشون کن.
_بریم.بیایم جمع میکنم.
سرم رو تکون دادم و سمت چمدونم رفتم.
مانتو هام رو به چوب لباسی آویزان کردم نگاهم به مانتو طوسی صورتی مورد علاقه میترا افتاد لبخندی به حساسیت عمواقا برای این مانتو زدن و اویزونش کردم مانتو سرمه ای ساده با روسری پردردسری که سوغات مسافرت کیشم بود پوشیدم.
بافت مشکی ساده ای هم که میترا برام گذاشته بود روی دوشم انداختم. همراه با پروانه سوار ماشین شدیم.
پروانه نسبت به من دل و جرأت بیشتری داشت شاید به خاطر آزادی که در طول زندگیش داشته.
از چند نفر پرسید بالاخره بازار رو پیدا کرد. ماشین رو پارک کرد و به طرف بازار حرکت کردیم.
با لرزیدن کیف متوجه تلفن همراهم شدم اسم عمو آقا روی صفحه گوشیم روشن و خاموش می شد.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. با خوشحالی گفتم:
_ سلام
عمو آقا حسابی مهربون شده بود.
_ سلام دخترم. خوبی?
_بله خیلی ممنون.
_ خوش میگذره.
_ حسابی، جای شما خالی.
_ خداروشکر. الان کجایی?
_ اومدیم بازار.
_ باکی?
اصلا نمی تونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیقت هم باعث اختلاف میشه.
_ من با پروانم آقا سیاوش و نامزدش هم اون ورن.
نگران گفت:
_پس چرا جدا راه میرید.
آب دهنم رو قورت دادم یک دروغ کوچیک هم باعث ترسم میشه.
_جدا راه نمیریم گفتم شاید بخوان تنها باشن یکم فاصله گرفتیم.
صدای نفس راحتی که عمواقا کشید رو شنیدم.
_ باشه عزیزم. چیزی لازم نداری?
_ نه خیلی ممنون به میترا جون سلام برسونید.
_ باشه خداحافظ.
همزمان که با گوشی حرف میزدم دنبال پروانه هم میرفتم. بالاخره وارد بازار شدیم.
اینقدر ذوق زده بودم که لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گونه هام درد گرفته بود. این اولین باری بود که انقدر راحت بودم.
پروانه حسابی خرید کرد. ولی من اصلا تمرکز خرید نداشتم.
انواع ترشی ها ماست کلوچه توی بازار بود.
بوی سیر ترشی و ماهی تازه با اینکه اصلاً مطبوع نبود ولی دوست داشتم.
دست آخر دو تا ماهی و سبزی تازه خریدیم و به پارکینگ برگشتیم.
خریدها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
پروانه فلش رو داخل ضبط گذاشت.
_نگار آرزوم بود بیام شمال سیاوش نباشه این آهنگ رو بذارم صداش رو زیاد کنم باهاش بلند بخونم
_چه اهنگی?
_ صبر کن الان میزارم .
با خنده گفتم:
_اگر میخوای بخونی بریم یه جاده خلوت جلو مردم نخونی زشته.
_نه بابا حواسم هست.
خیلی ذوق داشتم انجام این کار ساده برای من خیلی پر از هیجان بود.
به جادهی خلوتی رسیدیم
پروانه آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت صدای ماشین رو تا آخر زیاد کرد.
آهنگ ملایمی بود ولی صدا به صدا نمی رسید با صدای بلند گفت:
_ نگار تو هم بخون.
با همون تن صدا گفتم:
_ من بلد نیستم.
_گوش کن یاد بگیر.
بعد هم با صدای بلند شروع به خوندن کرد.
_ باز هم، آمدی تو بر سر راهم. ای عشق، می کنی دوباره گمراهم...
خیلی خوشحال بودم ولی آهنگ آروم و ملایم پروانه نمکی بود روی زخم هام شاید هم از صدای بلند ضبط استفاده کردم برای خالی کردن عقده های چند ساله ام.
پروانه حواسش به من نبود و فقط با صدای بلند شعرش رو میخوند.
اشک بی محابا روی صورتم ریخت سرم رو سمت خیابون برگردوندم و با صدای بلند گریه کردم. مطمئن بودم پروانه صدام رو نمیشنوه.
گریم هم از ناراحتی بود هم از خوشحالی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
چرا اینقدر میگید پانزده ساعت دنبال رئیسی گشتیم
واقعا یادتون نمیاد؟
ما یه رئیسجمهور دیگه هم داشتیم که پانزده روز دنبالش گشتیم.
بله کمی فکر کنید بهار سال ۹۸ وقتی شهر آققلا تا گردن زیر سیل بود ما پانزده روز دنبال رئیسجمهور گشتیم، البته نه در کوهها و مناطق دور افتاده بلکه در هتلها و کاخهای کیش.
فرقی بین این دو نیست هر دو سابقه گمشدن دارن؛ یکی میان درد مردم و دیگری در کاخهای کیش.💥
#رئیسی #شهید_جمهور
هفته ی پیش همین ساعات بود که ما گل هایی رو گم کردیم😭
+ حاج اقا هارداسان؟!
#رئیسی #شهید_جمهور
#پارت239
💕اوج نفرت💕
آهنگ تموم شد. به رو به رو خیره شدم. گریم دیگه جون نداشت.
پروانه دستش رو سمت دکمه ضبط ماشین برد تا دوباره آهنگ رو از اول بذاره. نیم نگاهی به من کرد که نگاهش ثابت موند.
متعجب گفت:
_نگار!
چند قطره اشک باقی مونده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ الهی بمیرم اصلا حواسم بهت نبود.
با صدای گرفته ای گفتم:
_اتفاقا خوب بود تو نیاز به شادی داشتی به من نیاز به گریه. تخلیه شدم.
فلش رو در آورد و روی داشبورد گذاشت تا ویلا دیگه حرفی نزدیم.
از پروانه خواستم تا تنهام بزاره اون هم پذیرفت. وسایل هایی که خریده بود رو به خونه برد .
چشم به دریا دوختم و مسیر سنگ فرش شده تا دریا رو طی کردم.
هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم سرد بود. هر دو دستم رو دور خودم پیچیدم تا شاید کمتر احساس سرما کنم.
به دریا چشم خیره شدم.
_ خدایا کمکم کن. راه درست رو نشونم بده.ببخش اگر گاهی حرفی می زنم که شایسته نیست.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را به گریه هام هدیه دادم.
_خدایا می خوام زندگی کنم. مثل پروانه شاد باشم.
به آسمان آبی تر از دریا نگاه کرد. شدت باد کم کم زیاد شد. موج دریا هر لحظه جلو تر می اومد.
باد در حال تلاش برای
برای کندن لباس های تنم بود .صدای پروانه بین صدای امواج دریا رو شنیدن با صدای بلند اسمم رو صدا میکرد.
سمتش چرخیدم . چند قدم سمتش رفتم. پالتوم رو گرفت سمتم.
_ بپوش سرده .
فوری تنم کردم.
_ بیا بریم تو خیلی سرده.
با لذت به دریا نگاه کردم.
_نه دوست دارم بمونم.
_ باشه پس بیا بریم تو آلاچیق بشینیم.
متوجه آلاچیق های چوبی پشت سرم شدم. الاچیق هایی که که از سه طرف چوب بود و به خاطر سردی هوا یک طرفش با نایلون پوشونده بودن.
نزدیک ترینشون رو به ساحل دریاه انتخاب کردیم و نشستیم.
شدت برخورد باد با نایلون جلوی آلاچیق صدای بدی رو تولید میکرد.
فضای گرم و آرام بخش الاچیق، به خاطر چراغ گردسوزی که وسط قرار داشت بود.
پروانه گفت:
_ تو بشین من الان میام.
قسمتی از نایلون که برای ورود و خروج آزاد بود رو باز کرد و بیرون رفت. چند لحظه بعد در حالی که با یک دست روسریش رو گرفته بود تا باد از سرش بر نداره به دست دیگش سینی که فلاسک چای دوتا استکان و قندون داخلش بود که اونا رو هم تو حصار دست و سینه اش پنهان کرده بود برگشت.
_ بیا که چایی تو این هوا اساسی مزه میده.
ازش گرفتم کنار چراغ گذاشتم
_از کجا گرفتی?
_ از مغازه پشت آلاچیق ها گرفتم
با تعجب گفتم:
_مگه مغازه داره اینجا!
_ نگار عاشقی ها، فقط دریا رو دیدی.
از حرفش خندم گرفت:
_تازه قلیونم داره.
به حالت مسخره ادامه داد:
_ میخوای برم بگیرم.
خندیدم و سرم رو تکون دادم پروانه خیلی شاد بود از شادی اون من هم شاد بودم.
این روزها را باید توی تاریخ زندگیم ثبت کنم. روزهایی که خندیدم. گریه کردم. آزاد بودم. برای خودم بودم .
پروانه اولش نمیخواست بمونه. اما الان دیگه کوتاه بیا نبود.
برگشت با ماهیهایی که خرید بود به همراه احمد آقا برگشت..
احمد آقا تو این هوای سرد با فاصله زیادی از آلاچیق آتیشی رو توی یک پیت حلبی درست کرد دوتا کنده درخت هم داخلش گذاشت.
به اصرار پروانه از آلاچیق گرم بیرون اومدم.
کنار آتیش به ماهی کباب کردن
پروانه نگاه کردم.
هنوز کامل کباب نشده بود که پروانه به سختی یک تکه از ماهی داغ رو کند. توی دستش جا به جا کرد تا کمی خنک بشه. دو تکه کرد خودش خورد و اون یکی را جلوی من گرفت.
مزه ی خیلی لذیذی داشت .
باز هم به اصرار پروانه ماهی ها رو تو همون هوای سرد خوردیم. از اجزای صورتم به خاطر سرما دیگه بینیم را احساس نمیکردم. پوست صورتم خشک شده بود.
بالاخره به آلاچیق برگشتیم و به چراغ چسبیدیم.
هوا کاملا تاریک بود. به غیر از ما هیچ کس دیگه کنار دریا نبود. پروانه دراز کشیده بود که صدای احمد آقا رو شنیدیم.
_خانم افشار
پروانه نشست. خودش رو جمع و جور کرد.
_بله احمد آقا.
یا الله ی گفت و گوشه نایلون رو کنار زد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت240
💕اوج نفرت💕
_ببخشید مزاحمتون شدم.
گوشیش رو گرفت سمت پروانه
_سیاوش کارتون داره.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشش گذاشت.
_ بله.
طوری که قصد مسخره کردن داشت گفت:
_اوه اوه،خوب حالا، کنار دریاییم. گوشی هم نیاوردم خوش بگذرونم.
_ نه دیگه به من چیکار داری بچسب به زنت خوش غیرت.
_خیلی خوب حالا که فهمیدی.
_ کاری نداری?
_ امیدوارم بیای. البته اگه بهت اجازه بده.
گوشی رو قطع کرد سمت احمد آقا گرفت.
_ خیلی ممنون احمد آقا خیلی مزاحم شما شدیم.
_ نه خواهش می کنم.
گوشی رو گرفت و رفت.
_ چی میگه?
_ زنگ زده جواب ندادم ناراحت شده.
استکان ها رو داخل سینی گذاشتم
_ پروانه پاشو بریم دیگه خوابم میاد.
خم شد و هر دو طرف صورتم رو کشید و گفت:
_ باشه عزیزم هرچی تو بگی.
از آلاچیق بیرون اومدیم دیگه خبری از باد و سرما به اون شدت نبود.
به خونه برگشتیم هر دو خسته بودیم و به محض خوابیدن روی تخت خوابمون برد.
صبح زود پروانه بیدارم کرد.
_ نگار بلند شو صبحانه بخوریم بریم بیرون.
چشم هام رو باز کردم.
_ ساعت چنده?
_هشت.
پتو رو روی سرم کشیدم.
_پروانه ول کن بزار بخوابم هنوز زوده.
با شدت پتو رو از روم کشید.
_ وقت برای خوابیدن همیشه هست پس فردا قراره برگردیم. حسرت این لحظه ها را می خوریم بلند شو دیگه.
خیلی خوابم میومد اما از بدسفری هم بدم می اومد.
به سختی بلند شدم و پایین رفتم.
بوی نون تازه توی خونه پیچیده بود سر میز نشستم.
همه چیز برای یک صبحانه مفصل آماده بود.
_ احمدآقا آورده.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ نخیر شما که تو خواب ناز بودید خودم رفتم خریدم.
با دلخوری گفتم:
_ خیلی نامردی تنهایی رفتی.
_ برو بابا، خوابی هر چی هم صدات می کنم بیدار نمیشی الان هم به زور آوردم پایین. چرا درک نمیکنی لحظه ها دارن از دستمون میرن.
خندم گرفت. صبحانه رو کنار حرف های بامزه پروانه خوردم.
_نگار.
_جانم.
_ امروز باید چند جا بریم خودت انتخاب کن. باغ وحش، بازار،کنار دریا مسابقه دو، اول کجا برویم.
کمی فکر کردم.
_ اول بریم باغ وحش بد بازار آخر سر هم کنار دریا
_یعنی خوشم میاد کلی فکر کردی همون ترتیبی که خودم گفتم رو گفتی.
با صدای بلند خندیدم
_خوب چی بگم پیشنهادت خوب بود.
استکان رو از جلوم برداشت
_چایی بریزم
_ نه دیگه انقدر خوردم اصلاً جا ندارم.
_پس پاشو حاضر شود که دیره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
🌸صبح یعنی ...
💫تپشِ قلبِ زمان ،
🌸درهوسِ دیدنِ تــو،
💫کہ بیایی و زمین،
🌸گلشنِ اسرار شود...
🌸سلام آرزویِ زمین و زمان
🌸 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱۵ تکنیک افزایش رزق و روزی 😱
➕واقعا با یک کد میشه پول جذب کرد؟🔴🤔
➕چطوری با آب خوردن پول جذب کنم؟⚪️🤑
➕چه رمز کارتی بزارم که کارتم همیشه پول
داشته باشه؟ 🟡💳
🔥فقط دو ماهه توی این کانالم که با
تغییر رمز کارتم هیچ وقت کارتم خالی
نمیشه تازه با تکنیک های آب خوردن
تونستم ۱۰ ملیون پول جذب کنم 🤩
شوهرمم برامون بلیط هواپیما گرفته
که بریم مشهد ✈️🕌
💥 کانال vip شون که قیمتش ۸۰۰
هزار رو به مدت 6 ⏰ ساعت رایگان
گذاشتن زود برو بگیر تا بر نداشته 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3392406020Cc06fccacfb
جذب پول،جذب خونه، جذب شغل،👆👆
همش اینجاست نری از دستشون دادی😜
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
فقط یک تکنیک و یک کد برای بچه م که
دانش آموز خوندم که داره مثل آب
خوردن نمره 20 میگیره 📚🤓
با تکنیک جعفری هم حقوق همسرم واریز شد😱
همه تکنیک و کد ها ((رایگان)) اینجا گذاشتن
برو استفاده کن و حال شو ببر 😜🤩👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3392406020Cc06fccacfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی: آقای آلهاشم، آقای امیرعبداللهیان، پاسدار رئیسجمهور، استاندار و گروه پروازی هم به برکت شهید رئیسی اوج گرفتند
🔹 آن کسانی هم که با ایشان در این حادثه بودند، واقعاً کسانی بودند که موقعیّت مردمی داشتند، مثل آقای آلهاشم؛ آنها هم اوج گرفتند. آقای [امیر]عبداللّهیان، آن پاسدار ایشان، استاندار و آن گروه پروازی هم به برکت این مرد پرواز کردند، اینها هم اوج گرفتند، اینها هم در چشم مردم عزیز شدند، شیرین شدند.
#شریک_جهاد
🌸 مجاهد شهیده طیبه واعظی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
#معرفی_اجمالی|ماجرای عجیب شهادت...
بعد از ازدواج با ابراهیم بطور جدی مبارزه با شاه رو دنبال کرد. برا همین از یه تاریخی به بعد، مجبور شدند مخفیانه زندگی کنند. با شوهرش قرار گذاشت که اگه دیر کرد، اسناد و مدارک رو بسوزونه و خونه رو ترک کنه... یه روز ابراهیم دستگیر شد و آدرس خونهشون لو رفت. طیبه مدارک رو از بین بُرد، اما نمیدونست خونه تحت نظره...
صبح رفت سر قرار با برادرش مرتضی و خبر دستگیری شوهرشو داد. بعد هم برگشت خونه تا اونجا رو از اسلحه و نارنجک پاکسازی کنه. غافل از اینکه ساواک اونجاست. طیبه با ساواک درگیر شد و بعد از اتمام فشنگهایش به همراه فرزند چهار ماههاش مهدی دستگیرش کردند. مرتضی خودشو رسوند تا از خواهرش دفاع کنه، که توسط ساواک همونجا شهید شد. ساواک آدرس خونهی مرتضی رو هم پیدا کرد و رفت سراغ همسرش فاطمه جعفریان. فاطمه سه ساعت با ساواک درگیر شد و مقاومت کرد؛ تا اینکه به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه رو دستگیر و به دستهایش دستبند زد، طیبه گفت: منو بکشید، ولی چادرم رو برندارید...
طیبه و همسرش ابراهیم رو پس از چند روز شکنجه؛ از تبریز به تهران منتقل کردند؛ و یکماه تمام اونا را زیر سختترین شکنجهها قرار دادند؛ تا اینکه سرانجام در سوم خرداد ۱۳۵۶ زیر شکنجه به شهادت میرسند.
#پارت241
💕اوج نفرت💕
لباسم رو پوشیدم همراه با پروانه به باغ وحش رفتیم.
من برای اولین بار همه چیز رو با پروانه تجربه کردم. بیست و یک سالمه و اولین بار که به باغ وحش میام.
از طرف مدرسه برای تفریح به اردو میبردن ولی من هیچ وقت به خاطر مادرم باهاشون جایی نمی رفتم.
بعد از باغ وحش به بازار رفتیم دیگه خبری از هیجان غیرقابل کنترل دیروزم نبود. تمرکز لازم برای خرید رو به دست آوردم.
کلی خرید کردم. انواع ترشی و مربا.
به خونه برگشتیم وسایل ها رو جابجا کردیم
برای برنامه آخر که مسابقه دو کنار دریا بود آماده شدیم
کتونی هام رو پوشیدم جلوی در منتظر پروانه موندم.
بعد از ده دقیقه اومد. به سمت دریا حرکت کردیم
_ نگار الان قراره ببازی.
_ عمرا.
ً به حالت مسخره گفت:
_ عمرا? تو قراره با یوزپلنگ مسابقه بدی.
کنترل شده خندیدم
_ چه خودش رو هم تحویل میگیره.
کنارم ایستاد با هم قدم شد دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_ خوشحالم که خوشحالی.
لبخندی به مهربونیش زدم.
_تو خیلی خوبی. هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمیکنم.
_علاوه بر محبت هام برد امروزم رو هم فراموش نمیکنی.
هنوز تو فاز مسابقه بود.
جلوی دریا ایستادیم و خوشبختانه خلوت بود فقط چند نفر در حال راه رفتن بودن.
پروانه که حسابی مسابقه رو جدی گرفته بود با دست خط صاف بلندی رو جلوی پاهام کشید. خودش هم پشت خط ایستاد و حالت دویدن به خودش گرفت.
_ آمادهای?
هیجانزده حالتش را تقلید کردم.
_اره.
_یک ، دو...
هنوز شماره سه رو نگفته بود که با شنیدن صدای متعجب زنانه آشنایی تمام بدنم یخ کرد.
_ نگار!
اهسته با تردید چرخیدم به مرجان که متعجب نگاهم میکرد خیره شدم.
این اینجا چی کار میکنه. چقدر من بی شانسم. چرا وسط تمام خوشی هام سروکله ی این خانواده پیدا میشه.
مرجان قدمی سمتم برداشت .
یک لحظه تمام خاطرات بد سراغم اومد. روزهایی که بی خودی باهام حرف نمیزد. خیانتی که در حقم کرد. اون رامین رو تو اتاق راه داد.
اون سکوت کرد تا من چهار سال بار تهمت رو روی دوشم تحمل کنم.
"من احمد رضا رو دوست داشتم"
_نگار باورم نمیشه خودتی?
صدای تپش قلبم رو میشنیدم
پروانه کنارم ایستاد.
_خوبی? این کیه?
مرجان قدم دیگه ای برداشت دستم رو جلوش گرفتم ایستاد
اشک روی گونش ریخت.
_تو کجایی?
خودش رو سمتم پرت کرد محکم تو اغوش گرفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازامشبےبـهبعدبهعشقمحرمت
چلهگرفتهامکهگنهکمکنمحسیـن...
#محرم
#پارت241
💕اوج نفرت💕
مرجان من رو به گرمی بغلم کرده بود اما دستهای من آویزان بود و احساسی جز درموندگی به خاطر حضورش نداشتم.
همراه با هق هق مرجان آروم اشک ریختم.
_ باورم نمیشه نگار ،باورم نمیشه.
من رو از خودش فاصله دارد و با حسرت نگاهم کرد.
_چهار ساله شب و روز از خدا می خوام فقط یک بار دیگه ببینمت.
نگاهش روی اشکم که بدون پلک زدن پایین ریخت افتاد
با گریه ادامه داد
_گریه نکن دردت به جونم.
دوباره محکم در آغوشم گرفت دستش رو محکم روی کمرم کشید
یک آن یاد احمدرضا افتادم. ترسیده به اطراف نگاه کردم از مرجان فاصله گرفتم ترس رو توی نگاهم دید.
_ تنهام.
حتی اعلام تنهایی مرجان هم آرامم نکرد سمت پروانه چرخیدم با ترس گفتم:
_ بریم.
منتظر پروانه نموندم با قدم های تند که به دویدن منتهی شد سمت حیاط ویلا رفتم.
مرجان تند تند و با صدای بلند اسمم رو صدا می کرد.
_ نگار، نگار، تورو خدا بزار باهات حرف بزنم.
قصد ایستادن نداشتم که با جمله ای که با التماس گفت عصبی ایستادم.
_ جون احمدرضا وایسا.
سمتش چرخیدم نفس های حرصیم رو بیرون دادم.
یک قدم بهش نزدیک شدم.
_ چی شده که پیش خودت فکر کردی جون برادرت برای من مهمه.
در کمال ناباوری من مرجان از شنیدن این حرفم تعجب کرد.
عصبی تر از قبل گفتم:
_ واقعاً فکر کردی برام مهمه?
ناباور لب زد:
_نگار احمدرضا فهمیده اشتباه کرده.
اشکم پایین ریخت با فریاد گفتم:
_ بعد از چهار سال در دربدری من، بعد از اون کتکی که بی رحمانه زد و من تا یک ماه دست و پام تو گچ بود. بعد از تهمتی که روی دوشم گذاشت.
تن صدام رو کمی پایین اوردم:
_ فهمیدن الان اون به چه درد من میخوره.
با بغض گفت:
_همش تقصیر رامین بود.
اشک هام رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم یک قدم سمتش رفتم
_ همش نه، تقصیر نفرت بیخودی مادرت بود. تقصیر بی اعتمادی احمدرضا بود.
با دست محکم به سینش زدم کمی به عقب رفت.
_ تقصیر سکوت و حماقت تو بود.
اشک روی گونش ریخت و دستش را روی سینه اش گذاشت.
_من که نابودم. چهار سال به خاطر اون سکوت نابودم. احمدرضا رو ندیدی، اینقدر شکسته شده که انگار ده سال پیر شده.
ملتمس گفت:
_ نگاه تو رو خدا برگرد.
از مرجان کینه به دل نداشتم از احمدرضا هم نداشتم. اما برگشتن به اون خونه برام کابوس بود.
_برو مرجان. انگار نه انگار که من رو دیدی.
پروانه تمام مدت ایستاده بود و نگاهمون میکرد.
مرجان قدمی جلو اومد
_نگار بزار احمدرضا ببیند.
اشک روی گونم رو پاک کردم.
_ بابت اون سکوت که چهار سال آوارم کرد ازت میگذرم. فقط به کسی نگو من رو دیدی.
دستم رو گرفت
_احمد رضا داره میمیره.
مصمم گفتم:
_ هیچ کس از غصه نمی میره. اگر قرار به مردن بود من خیلی وقت پیش مرده بودم. برو
سمت ویلا چرخیدم همراه با پروانه به خونه برگشتیم
لحظه ی اخر سر چرخوندم هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد .
داخل رفتم و در رو بستم بهش تکیه دادم به پروانه نگاه کردم.
نگران گفت:
_ جای خونه رو فهمید نکنه بیان اینجا.
با ترس نگاهش کردم.
_چیکار کنم?
_ جمع کن بریم.
_ کجا بریم? الان شبه.
سمت رخ اویز رفت لباسها رو از روش برداشت و بدون اینکه مرتبشون کنه یا لباس های من و خودش رو از هم تفکیک کنه توی چمدان هاریخت و زیپشون رو بست.
رو به من گفت:
_ زود باش هرچی خریدیم بریز توی اون سبد بزرگه
این قدر ترسیده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم در یخچال رو باز کردم و با دستهای لرزون شیشه های مربا و ترشی رو داخلش گذاشتم.
پروانه در خونه رو باز کرد و با سرعت بیرون رفت چند لحظه بعد با احمد آقا برگشت.
_ احمدآقا چمدون ها رو بزارید توی ماشین.
_اخه چی شده?
_ هیچی نشده یه کاری پیش اومده باید بریم
_ سیاوش گفت سه روز می مونید
پروانه کلافه برگشت.
احمد آقا خواهش می کنم زود باشید.
سرش رو تکون داد و چمدون ها رو برداشت
_نگار چیزی جان نمونده?
_ نمیدونم
_باشه زود باش برو تو ماشین
سمت سبد رفتم که گفت:
_برو من بر می دارم فقط برو
با استرس بیرون رفتم هوا تاریک بود ولی به لطف چراغ های روشن حیاط کاملاً روشن بود.
سمت در رفتم بیرون ویلا کاملاً تاریک بود و تنها کمی از فضای جلو حیاط به خاطر نور حیاط روشن بود.
به سختی احمد آقا رو دیدم زیر درخت صندوق عقبش رو بالا زده بود .چمدان ها رو داخلش گذاشت.
در ماشین رو باز کردم و نشستم چند لحظه پروانه هم نشست.
_بریم
توی چشم هاش نگاه کردم یک لحظه سرم رو سمت خونه چرخوندم.
مردی رو دیدم که با سرعت از انتهای ویلا وارد شد. نزدیکتر که شد چهره ی اشناش باعث چنگ بغض، به گلوم شد.
مرجان هم پشت سرش میدوید ماشین کمی از جاش تکون خورد که بدون اینکه سرم رو برگردوندم دستم رو بالا آوردم و گفتم:
_صبر کن.
_ اومدن?
سرم رو نشونه ی تایید تکون دادم و به احمد رضا که تا وسط حیاط اومده بود نگاه کردم.
فاطمه علیکرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_پناهیان:
چرا اینقدر توی زندگی اذیت می شیم؟(از دست ندین!!)
#خدا
#پارت242
💕اوج نفرت💕
احمد آقا شتاب احمدرضا رو که دید سمتش رفت.
بدون توجه به مرجان چیزی گفت
مرجان به خونه ای که تا چند لحظه پیش اونجا بودیم اشاره کرد.
با قدم های بلند سمت خونه رفت که احمدآقا جلوش ایستاد
با دست به کنار پسش زد و از دیدم خارج شد.
صدای احمد آقا بالا رفت.
_ کجا آقا سرت رو انداختی پایین میری تو.
احمدرضا عصبی بیرون اومد و سمت مرجان رفت و با فریاد گفت:
_ پس کجاست?
مرجان که حسابی ترسیده بود با صدای بلند جواب داد
_ نمی دونم به خدا خودم دیدم رفتن اونجا
_پس چرا نیست.
رو احمد آقا گفت:
_مسافر این خونه کجاست?
_ چرا باید به شما توضیح بدم.
احمدرضا عصبی با دو قدم بلند خودش رو به احمد آقا رسوند. یقه اش رو گرفت.احمدرضا نسبت به دوست سیاوش خیلی بزرگتر بود تلاشش برای آزاد کردن دست احمدرضا از یقه ش بی فایده بود احمدرضا این بار با صدای بلند تری گفت:
_ بهت میگم کجاست?
تمام مسافر ها به خاطر سر و صدایی که احمدرضا ایجاد کرده بود یا بیرون بودن یا از بالکن خونه هاشون نگاه می کردن.
_آقا من چه میدونم. یهو
گفتن می خوایم بریم مدارکشون رو گرفتن و رفتن.
صدای احمدرضا هر لحظه بلند تر می شد و این بار ملتمس گفت:
_ تو رو خدا بگو کجا رفتن?
_ تهران آقا تهران. یقم رو ول کن.
ناخواسته با دادن این آدرس غلط کمک بزرگی به من کرد.
احمدرضا نا امید دست هاش رو انداخت.تیز به مرجان نگاه کرد.
_چرا انقدر دیر اومدی?
مرجان قدمی به عقب برداشت.
_ به خدا تا دیدمش اومدم بهت گفتم.
احمدرضا عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
ناامید سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد. از بالا و پایین شدن سرشونه هاش متوجه شدم که داره گریه میکنه.
روی زمین نشست و دست هاش رو لای موهاش فرو کرد
بدون اینکه نگاه ازش بردارم با صدای گرفته ای لب زدم
_برو
پروانه بدون اینکه چراغ ماشین روشن کنه حرکت کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
سلام همراهان عزیز
یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاطر نداشتن جهیزیه و توان نداشتن خرید وسایل نتونستن برن سر خونه زندگیشون یکسالی هم هست پیگیر برای گرفتن وام و کمک جهیزیه شدن ولی موفق نشدن مادرشون هم برای مردم کارهای خونگی و پاک کردن سبزیجات انجام میدن وسرپرست هم ندارن
عزیزان در حد توانتون از ده تومن تا هرچقد که میتونید به نیابت از اهل بیت و شهدا واموتتون به نیت ظهور و سلامتی وعاقبت بخیری خودتون وخانواده هاتون کمک کنید بتونیم قدمی براشون برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
دوستان وقت بزارید متن بالا رو بخونید🙏
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂
کل کل این دوتا خوندنیه😁😉
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
#پارت243
💕اوج نفرت💕
ماشین حرکت کرد و احمدرضا از دیدم خارج شد.
همچنان سرم سمت شیشه ماشین بود. آشوبی که تو دلم بر پا شده بود رو میشناختم. دیدنش بعد از چهار سال چرا باید این قدر باعث تپش قلبم بشه.
بر عکس همیشه این تند تیپدن قلبم از ترس نبود.
با صدای پروانه از فکر رو خیال بیرون اومدم. اما قصد برگردوندن صورتم رو نداشتم.
_الو سلام
_سیاوش ما از خونه ی این احمد آقا اومدیم بیرون.
_ کلا اومدیم یا آدرس بده بیام اونجا یا بیا یه خونه برامون بگیر.
_ حالا شده دیگه چیکار کنیم.
صداش رو بالا بود.
_خوب چرا داد میزنی. حتماً نمیشده بمونیم دیگه.
_ نه.
کشدار گفت:
_ نه.
_نه بابا چه فکرایی می کنی تو!
متعجب گفت:
_سیاوش!
عصبی ادامه داد:
_ساکت شو بابا، شوهر نگارم اومده بود. نمیتونستیم بمونیم.
_ آره.
_آدرس میدی بیام یا نه.
_ حالا میام میگم. سیاوش ما الکی داریم تو خیابان میچرخیم.
_بلدم بگو.
_ باشه الان میایم.
چند لحظه بعد دستش رو روی پام گذاشت.
_ خوبی?
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم
_ببینمت.
آروم سرم رو سمتش چرخوندم نیم نگاهی بهم کرد.
با صدای گرفته ای لب زدم:
_تشنمه.
نگاهی به اطراف انداخت صبر کن یه سوپر مارکت پیدا کنم.
اولین مغازه ای که دید ایستاده پیاده شد.
رفتنش بهانهای بود برای تنها شدنم. در ماشین رو که بست اشکی که پشت پلکم منتظر بود پایین ریخت.
فکر و خیال یک آن رهام نمی کرد اضطراب سراغم اومد.
مطمئنم نبود احمدرضا، بهتر از بودنشه.
کلافه سرم رو تکون دادم و سرزنش وار با صدای لرزونی به خودم گفتم:
_ چرا نگاش کردی?
اصلا فکرشو نمیکردم با یک نگاه کوتاه انقدر حالم خراب بشه.
پروانه با یک بطری آب معدنی کوچیک برگشت.
_ بیا عزیزم.
متوجه چشم های اشک می شد ولی چیزی نگفت بطری رو گرفتم.
چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
نمیدونم چقدر از مسیر رو رفتیم که صدای گوشی پروانه بلند شد بی حال نگاهش کردم.
_ بله.
_ الان تو همون خیابونم که گفتی.
با دقت به اطراف نگاه کرد.
_ تاریکه خوب نمی بینمت.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_اهان اهان. دیدمت. اومدم.
گوشی رو قطع کرد و گفت:
_ خدا بخیر کنه امشب رو.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕