eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
25.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینگونه دختر عالمه تربیت کنیم👌 محصول تربیت شهیدجمهور، رئیسی مظلوم و همسر مکرمه عالمه را ببینید ... ویژگی های گفته نشده شهید جمهور، در بیان دختر فاضله ی ایشان در سوگواره شهیدان پرواز اردیبهشت
🔻با زبان خودتان با امام رضا(علیه‌السلام) حرف بزنيد رهبر انقلاب: 🔹️سعی کنید درحرم امام رضا ولو دو دقیقه، ولو پنج دقیقه، دل را فارغ کنید از بقیّه‌ی شاغلها و متّصل کنید به معنویّتی که در آن‌جا حضور دارد و حرفتان را بزنید. 🔹️به زبان خودتان هم با امام رضا حرف بزنید. اشکال ندارد. گفت: گوش کن با لبِ خاموش سخن میگویم‌/ پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 🔹️٢٣ ذی‌القعده؛ روز زيارت مخصوص امام رضا(علیه‌السلام)
💕اوج نفرت💕 _خوبم ممنون عمو اقا خیلی سنگین با دوست قدیمیش حرف میزد _ تا حدودی میدونم. دلخور ادامه داد: _ از ظهر تا حالا دارم دو دوتا چهارتا می کنم بهت زنگ بزنم. _ من اصلا راضی به این سفر نبودم اگه اجازه دادم فقط به اون شرط بود. ایستاد و سمت اتاقش رفت و در رو بست. میترا رو به من گفت: _ چی شده? _برادر پروانه نزدیک تهران از ما جدا شد رفت زنش رو برسونه. عمواقا ناراحت شده طوری که به نظرش بی اهمیت اومده بود گفت: _ همین. با سر جواب مثبت دادم لبهاش رو پایین داد. _ این قدرها هم مهم نیست که این جوری به هم ریخته. صدای نسبتا بلند عموآقا باعث شده تا هر دو به در اتاقش نگاه کنیم. _مرتضی خیلی دلخور شدم یعنی از اول این دوتا رو ول کرده به امان خدا. میترا متعجب نگاهم کرد و سوالی گفت: _ آره? لبم رو به دندون گرفتم و به نشانه تایید سرم رو تکون دادم. مطمئنم بعد از تموم شدن حرفش با تلفن برای توبیخ من بیرون میاد. میترا هم که کمی ترسیده بود گفت: _ بهش نگفته بودی? _ نه. به در اتاق نگاه کرد و گفت: _ بلند شو برو تو اتاقت شاید بتونم آرومش کنم. از پیشنهاد میترا استقبال کردم و بلند شدم که در اتاق باز شد. شدت عصبانیت عمو آقا چیزی نبود که منتظرش بودم اخم کمرنگی داشت. دلخور گفت: _ زنگ میزنم بهت میگم کجاست میگی یکم فاصله گرفتیم? سرم رو پایین انداختم. _ نمی‌خواستم نگرانتون کنم. _ کار اشتباهی کردی. اگه همون موقع گفته بودی زنگ می زدم به مرتضی بهش بگه بیاد پیشتون یا خودم میام دنبالتون. شرمنده همچنان سر به زیر بودم کمی نگاهم کرد به اتاق برگشت و در رو بست نفس راحتی کشیدم. میترا متعجب گفت: _رفتارش عجیب نبود? علت تغییر رفتار عمو اقا به خاطر درک حال خراب من بود. گفتن این مسئله به میترا ایرادی نداشت اما ترجیح دادم چیزی نگم چون از صحبت‌های بعدش قطعا خوشحال نمیشم. توی صحبت‌های قبلش به احمدرضا حق داده بود. هم اون هم پروانه. هر دو گفتن که مقصر این اتفاق خودم بودم چون سکوت کردم با این تفاوت که پروانه هم سن خودم هست و قصد نصیحت نداره ولی میترا احساس میکنه که باید مثل بیماری هاش برای من راه درمانی پیدا بکنه. من مطمئنم که اگر حرفی هم به احمدرضا میزدم باور نمی‌کرد چون طرف مقابل حرفهای من مادرش بود. تعطیلات عید هم تموم شد سیزده بدر رو برعکس سال‌های گذشته که تو خونه می موندیم، با خانواده میترا بیرون رفتیم. عمو اقا به میترا گفته بود که چرا حال من خرابه. میترا هم تلاش می کرد تا روزگار رو بیشتر به کامم شیرین کنه. اما من هنوز درگیر احساسات بین عقل و قلب مونده بودم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🕊 ✋ ســلام بر مولایی که تنها نشان باقی‌مانده از دین و حجّت های خداست 🌸 ســلام بر او که گنجینه علم الهی است 🍃 الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌸🕊 🌤 🤲💚 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج ‌‌
💕اوج نفرت💕 صبح روز هفدهم، طبق معمول همراه با عمو آقا و میترا از خونه بیرون اومدیم. جلوی دانشگاه پیاده شدم و بعد از خداحافظی وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال پروانه می گشتم که دستی از پشت روی چشم هام نشست. فوری چرخیدم به پروانه که خوشحال ایستاده بود نگاه کردم. ذوق زده همدیگر رو در آغوش گرفتیم. _ سلام همسفر بدشانس. با لبخند ولی دلخور نگاهش کردم. _ علیک سلام. همقدم شدیم و به سمت ساختمان اصلی حرکت کردیم.گفتم: _ خوبی? _خیلی ممنون. خوش میگذره? نفس عمیقی کشیدم. _هی، روزگار بد نیست. پروانه سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کلی انداخت که گفتم: _به نظرم کار خوبی نکردی به بابات گفتی، برادرت توی تنگنا بود. خونسرد نگاهم کرد. _ همیشه سکوت بهترین راه نیست، سیاوش بابت اون رفتارش باید تنبیه می شد، که شد. بابام از کارش خیلی ناراحت شده بود زنگ زد به پدرخوندت ازش عذرخواهی کنه اونم بهش گفته رسم امانت‌داری این نبود. بابام عصبی شد. بعد زنگ زد به سیاوش گفت و آبروی منو بردی دیگه حق نداری برگردی. یه روز تمام هرچی زنگ میزد جواب نداد و آخرش هم که جواب داد گفت من دیگه کاری به مشکلات خانواده زنت ندارم. وقتی قول من، حرف من، برای زنت بی ارزشه. پس ما هم کاری رو می کنیم که دوست داریم. بهش گفت اول اردیبهشت باید جشن عقدتون رو بگیرید. اونم تو شیراز، اخه قرار بود مراسم ها تو تهران باشه. سیاوش قرار بود با حمایت بابام تهران خونه بگیره که بابام گفت دیگه حمایتی در کار نیست. عروسی هم براتون می گیرم به شرط اینکه تو شیراز خونه بگیرید از اون ور خبر ندارم که چی شده ولی سیاوش بعدش زنگ زد به مامانم که نظر بابا رو عوض کنه.بابام هم تا الان کوتاه نیامده. _ ای وای چقدر سخت شده براشون. _تهمینه وقتی بابام مطرح کرد که ما هم باهاشون بریم شمال، برای خودشیرینی پیش بابام کلی ذوق کرد و استقبال کرد که چقدر خوشحالم از اینکه قراره با پروانه همسفر باشم. بعد که رسیدیم اونجا شروع کرد به کم محلی، اگه از همون اول می‌گفت مخالفه، بابا می‌خواست خودش ما رو ببره. _ چی بگم، با این اوصاف تهمینه کار بدی کرده. _اره دلت نسوزه . بعدم این سیاوش خیلی ادعای غیرت داشت. خوب شد شاخش شکست. الان یکم بین پدر و پسر شکراب شده. بهترین وقته مادر اقای ناصری بیاد خونه ی ما. صدای خندم کمی بالا رفت. _پس به فکر خودتی. لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد _نه خیلی هم به فکر نیستم. اتفاقی شد ولی خوب شد سیاوش خیلی دور بر میداشت برای خاستگارای من. وارد کلاس خالی از دانشجو شدیم روی صندلی نشستیم. به تخته کلاس نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم. تلاشم برای فراموش کردن استاد تا حدودی موفق بوده اما جوونه ی عشقش تو اعماق وجودم هیچ جوره خشک نمی شه. _ تو چه خبر دلداده? نگاه دلخورم رو از چشمش به در کلاس دادم که ادامه داد: _میخوای چیکار کنی? _ برای چی? _ برای احمدرضا دیگه. _کار خاصی نمی کنم. _ مگه دوستش نداری? سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. _ اشتباه تو میدونی کجاست? سوالی نگاهش کردم. _ حرف نمیزنی? _ چی بگم? _ زنگ بزن تهران. _ که چی بشه? _فحش بده، داد بزن، بگو خیلی نامردی. چهار ساله داری ازش فرار میکنی. چی شده? خیلی خودداری. من جای تو بودم هرچی از دهنم در می اومد به مرجان می گفتم. اما تو هیچی نگفتی! _ گفتم که خیره نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم. _میدونی پروانه، آدم وقتی کس و کار نداشته باشه زبون هم نداره. اتفاقا من هم بلدم جواب بدم، هم میتونم از خودم دفاع کنم، ولی به چه پشتوانه‌ای. اگر همون پدر شیرین عقلم زنده بود طور دیگری رفتار می‌کردم. _الان که شرایط فرق کرده. _چه فرقی? _ دیگه توی اون خونه نیستی. کسی هم تحقیرت نمیکنه. _ توی اون خونه نیستم ولی الان هم سربارم. همش این فکر رو توی ذهنم مرور می کنم. چرا عمواقا باید خرج من رو بده. هر چی هم من رو به چشم دخترش نگاه کنه. ولی خودم احساس سرباری می کنم. _ وقتی تو زن احمد رضایی دیگه چه سر باری، اگه برگردی باید خرجت رو بده. نگاهش کردم. _ قرار نیست برگردم. _نگار تو باید... _پروانه شاید احمدرضا مرد خوبی برای زندگی باشه، اما آن تا زمانی که مادری مثل شکوه خانم کنارشه نه. _خب شرط کن جدا زندگی کنید. _ احمدرضا جونش و مادرش، اینکارو نمیکنه. کلافه گفتم: _پروانه میشه تمومش کنی? _ باشه تموم می کنم ولی با دلت نجنگ. پروانه راست می گفت با دلم می جنگیدم زندگی من با احمدرضا، اگر بی رحمی اون شبش رو فراموش کنم هم ثمری نداره. هرچند که دلم هوایی شده اما باید پا روی هوای دلم بزارم و عاقلانه رفتار کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 روز اول دانشگاه بعد از تعطیلات هم تموم شد. از پروانه خداحافظی کردم و جلوی در دانشگاه منتظر موندم. به آینده فکر کردم، که قراره چی بشه و عاقت من چه جوریه. با بلند شدن صدای تلفن همراهم، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم اسم عمو آقا باعث لبخندم شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم، گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _الو نگار. _سلام. صدای پر از محبت ولی جدیش باعث آرامش قلبم شد. _ سلام عزیزم،کجایی? _دانشگاه. _نگار یه کاری برام پیش اومده خودت برو خونه. خیلی دلم می خواست پیاده روی کنم و با احتیاط گفتم: _م...میشه پیاده برم. سکوت کرد، قبلاً بلافاصله جواب منفی داد. سکوتش طولانی شد که گفتم: _ میشه? نفس از سنگینی کشید گفت: _برو. حال خوبی از محبت و اعتمادش بهم دست داد. _خیلی ممنون. _ فقط رسیدی خونه، زنگ بزن. _ چشم. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کردم به سمت خونه قدم برداشتم قدم‌های بی هدفی که انگار قصد رسیدن نداشت. شاید بتونم احساسم رو جلوی پروانه منکر بشم ولی با خودم روراستم. دلم برای احمدرضا تنگ شده، بغض به گلوم چنگ می زنه اما قصد گریه ندارم. احساس می‌کنم ریختن اشک، برای دلتنگی احمدرضا، یعنی شکست عقلم در برابر خواست دلم. حلقه ی اشک توی چشمهام بسته شد ابروهام رو بالا ببردم و چشمام رو تا می تونستم باز کردم تا جلوی ریختن اشک رو بگیرم. اشک جمع شده توی چشم هام به قدری زیاد شده بود که برای جاری شدن نیازی به پلک زدن نداشت. نفس سنگینی کشیدم. روی صندلی کنار پیاده رو نشستم دستمالی از جیبم بیرون اوردم ته مونده اشک چشمم رو قبل از ریختن پاک کردن. چشم هام رو بستم و ناخواسته به خاطرات روزهای اول محرمیتمون رفتم. روزهایی که از صبح تا غروب تنها بودم و منتظر احمدرضا تنها هم‌صحبت می موندم. صدای در اتاق بلند شد به ساعت نگاه کردم ساعت همیشگی رسیدن احمدرضا بود. جلوی آینه دستی به موهایی که مرتب دورم ریخته بودم کشیدم. از اینکه خودم رو براش آراسته کرده بودم خوشحال بودم. پشت در ایستادم _بله _باز کن عزیزم. برای من که سال ها کسی محبتی بهم نکرده بود. کلمه عزیزم، دنیایی از محبت بود. در رو باز کردم. داخل اومد و فوری در رو بست. روبروم ایستاد. یکی از دست هاش روی دستگیره بود و دست دیگش رو پشت کمرش گرفته بود. _ سلام. عمیق با عشق نگاهم کرد و گفت: _ سلام عزیزم پیشونیم رو بوسید. هنوز از این نوع رفتار‌هاش شرم داشتم. سرم رو پایین انداختم موهام به دلیل باز بودن دو طرف صورتم ریخت . دستش رو جلو آورد و موهام رو از یک طرف پشت گوش گذاشت. انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد. با نگاه شیطنت آمیزی گفت: _ هنوز خجالت می‌کشی? نگاهم رو به دکمه ی لباسش دادم از هیجان رفتارش قلبم پر تپش می تپید. احمد رضا گفت: _ چشم هات رو ببند. متعجب نگاهش کردم. _ ببند کارت دارم. لبخند زدم وچشم هام رو بستم. _تا نگفتم باز نکن. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _ با سر جواب نده. لبخند زدم. _ چشم باز نمیکنم. _عاشق این چشم های بی چون چراتم. با برخورد چیز لطیفی به بینیم کمی خودم رو عقب کشیدم یکی از چشم هام رو باز کردم. شاخه گلی جلوی بینیم گرفته بود. اخم نمایشی کرد و آروم با گل به صورتم ضربه زد _ مگه نگفتم باز نکن چشمت رو. به گل قرمز توی دستش نگاه کردم قبلا رامین هم بهم گل داده بود اما این فرق داشت. گل رو توی دستم گرفتم و با چشمهای ذوق زده و البته پر از اشک نگاهش کردم. _آقا خیلی ممنون. اشک رو با نوک انگشت از روی گونم برداشت و روی گل گذاشته. _ فکر کنم این گل هیچ وقت پژمرده نشه. _ چرا? _چون اکسیر عشق خورد. الان. به اشک من گفت اکسیرعشق. جلو رفتم و سرم رو به سینه ش تکیه دادم. _ خیلی ممنون، شما خیلی خوبید. چشم هام رو باز کردم و صورتم رو که به پهنا اشک بود با دستمال پاک کردم . چرا این خاطرات از حافظم پاک شده بودن. شاید من از روز اول برای فراموشی احمدرضا با خودم می جنگیدم. به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه ای می شد که نشسته بودم و برای رسیدن به خونه وقت زیادی نداشتم. به سمت خیابون رفتم با اولین تاکسی به خونه برگشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳۵ سال پیش در چنین ساعاتی روح بلند و ملکوتی رهبر مستضعفان و آزادی‌خواهان جهان به ملکوت اعلی پیوست... خیمه‌ها می‌سوزد و شمع شب تارم شده…🕯 هدیه به https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 جای خالی در مراسم امروز 😭💔💔
💕اوج نفرت💕 دیدن چشم های اشکیم تو این روز ها برای میترا و عمو آقا عادی شده. نگاه ترحم انگیز شون از محبت و نگرانی بود که آزارم نمی‌داد. کلید رو توی در پیچوندم و با تأخیر پنج دقیقه ای وارد خونه شدم. صدای برخورد قاشق با لبه قابلمه از آشپزخونه خبر از حضور میترا می داد. _نگار تویی? جلو.رفتم از پشت نگاهش کردم چیزی رو توی سینک میشست. _ سلام. بدون اینکه بدنش رو تکون بده سرش رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت. _سلام، زنگ بزن به اردشیر بگو اومدی. ده بار زنگ زده. _ چشم. سمت تلفن خونه رفتم شمارش رو گرفتم با اولین بوق مضطرب جواب داد. _اومد? _ سلام من خونم. از اینکه من پشت خط بودم کمی جا خورد این رو از سکوتش فهمیدم . _ الو? _ باشه عزیزم ممنون که زنگ زدی. بعد از خداحافظی لباس هام رو عوض کردم و با اینکه حوصله نداشتم پیش میترا رفتم. دوست ندارم فکر کنه از حضورش سوء استفاده می‌کنم. برنج های ابکش شده رو توی قابلمه صورتی که تازه خریده بود میریخت. _کمک نمی خوای? _زحمت نمی شه? _ نه، ببخشید این مدت همش درگیر خودم بودم تمام کارها افتاده روی دوش شما. دم کنی همرنگ قابلمه رو روی در شیشه ای کشید روی قابلمه گذاشت و برگشت. با لبخند گفت: _ خودم دوست دارم عزیزم. ظرفی که داخلش خیار و گوجه بود روی میز گذاشت و نشست روی صندلی. _ اگر می‌خوای کمک کنی بیا سالاد درست کنیم. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم چاقو رو برداشتم و شروع به نگینی کردن گوجه ها کردم _ من پنج سال قبل از اینکه با اردشیر اشنا بشم اسمم رو نوشته بودم برای حج عمره، الان نوبتم شده. _خوش به حالتون. _ خوشحالم ولی نگرانم _نگران چی? _ تو. متعجب پرسیدم. _چرا من? لبش رو به دندون گرفت و خیاری که دستش بود توی ظرف انداخت. _ میترسم برم اتفاق بدی برات بیفته. خنده صدا داری کردم. _ من قبل از اینکه شما هم بیایید با عمو اقا زندگی کردم رگ خوابش رو میدونم. نگاهم کرد و بهم فهموند که این منظورش نبوده نفس سنگینی کشید. _ چرا امروز دیر اومدی? _رفتم پیاده روی به عمو اقا گفته بودم. سرش رو تکون داد و دوباره مشغول خورد کردن خیار شد. _ شما چرا انقدر زود اومدید خونه. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ همینجوری. صدای بسته شدن در خونه و بعد هم صدای سلام عمو آقا تو فضای خونه پخش شد. لبخند کمرنگی زدم _عموآقا هم همینجوری زود اومده نگاهش رو ازم دزدید ایستاد و سمت عمواقا رفت. _سلام عزیزم. علت خونه زود اومدنشون منم میترسن تنها بمونم. مثلا میخوان خوشحالم کنن. چاقو رو توی ظرف گذاشتم پشت سر میترا برای استقبال از عموآقا رفتم. _سلام. دستش رو از دست میترا بیرون کشید و نگاهم کرد. _ سلام ،خوبی? همزمان میترا به آشپزخونه برگشت. _ ممنون. _دانشگاه خوش گذشت. _ بد نبود. خیره نگاهم کرد سکوتش یکم طولانی شد که میترا از آشپزخونه گفت: _بیاید چایی بخوریم تا ناهار آماده بشه. نگاه از نگاه پر از نگرانی عمو آقا برداشتم به آشپزخونه برگشتم. عمو آقا هم بعد از عوض کردن لباس هاش به ما پیوست میترا از سفر حج می‌گفت عمو اقا حواسش به همسرش بود. صدای تلفن همراهم آقا بلند شد. به گوشیش که روی اپن بود نگاه کرد. لیوان چاییش رو برداشت. _نگار گوشیم رو میاری? استکانم رو روی میز گذاشتم. _چشم. ایستادم سمت اپن رفتم . بهش نگاه کردم. _کیه? _زده شماره. چایی توی گلوی عمو آقا پرید و شروع به سرفه کردن کرد . نگران نگاهش کردم میترا بلند شد و ایستاد و چند ضربه به کمرش زد. _خوبی? با سر تایید کرد و به زور گفت: _ گوشی... رو... بیار. تماس قطع شد گوشی به سمتش گرفتم عموآقا برای راحتی از سرفه‌هاش صداش رو کمی صاف کرد میترا گفت: _ چی شد یهو. سرش رو بالا داد. _ هیچی. صدای گوشیش دوباره بلند شد فوری جواب داد _ الو. _ سلام. _ بله شمارتون رو داده بودید به زن داداشم توی تهران. _ بله،بله. نیم نگاهی به من کرد و صندلیش رو عقب داد و ایستاد سمت اتاقش رفت _من خیلی باهاتون تماس گرفتم. _ منم دنبال شما میگشتم. _فقط یه لطفی کنید به کسی نگفت که من باهاتون حرف زدم. این آخرین جمله ای بود که شنیدم وارد اتاقش شد در دو قفل کرد رنگ شادی رو توی نگاه میترا دیدم _شما می دونید کی بود? لبخندش رو جمع کرد. _نه عزیزم از کجا بدونم. میدونست، نمیخواست به من بگه بعد از اون تماس، پچ پچ هاشون باعث خوشحالی مضاعفشون شده بود. کنجکاوی بیشتر رو جایز ندونستم سوالی نپرسیدم. چون پرسیدن فایده ای نداشت تجربه ثابت کرده عمو اقا تا خودش نخواد حرفی نمیزنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕