هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مشاور پزشکیان از برنامه زنده قهر کرد
🔹فاضلی، مشاور همراه پزشکیان با کارشناس برنامه درگیری لفظی پیداکرد و بعد از ثانیهای میکروفون را درآورد روی زمین پرت کرد و از برنامه بیرون رفت.
🔻در برابر یک کارشناس که به حق از او انتقاد کرد این رفتار ناشکیبا و نانجیبانه را داشت.. وای به روزی که صاحب قدرت شوند
#پارت273
💕اوج نفرت💕
خیلی ترسیدم. باورم نمی شد تمام محبت به خاطر اون خونه کوچیک که ارزش چندانی نداره این حرفها بزنه و اون نقشهها را بکشه.
از ترس فرار کردم ولی جایی رو نداشتم. گوشه ی خیابون نشستم تااحمدرضا پیدا کرد. رامین تا اون موقع با محبت و گل حرف میزد از اون به بعد تهدید میکرد حتی چاقو هم زیر گردنم گذاشت شکوه که دید کاری از دستش بر نمیاد یه خواستگار دیوونه برام پیدا کرد. پسر آب دهنش رو هم نمی تونست قورت بده اگه احمدرضا سر نرسیده بود الان زن اون بودم. خیلی تحت فشار بودم تا احمدرضا بردم بهشت زهرا سر خاک پدر و مادرم از من خواستگاری کرد.
شرایط خیلی برام سخت بود چاره ای جز قبول کردن نداشتم.
مادرش رو خیلی دوست داشت گفت عقدم نمی کنه تا مادرش رو راضی کنه. اما برای اینکه بتونه جلوی مخالفت مادرش رو بگیره یه صیغه نود و نه ساله توی محضر خوند. برگشتیم مادرش فهمید
بهم وقت داد که از خونه برم گفت طوری برم که هیچ کس پیدا نکنه.
گفت اگر نری کاری می کنم که از چشم احمدرضا بیافتی.
تا اون شب رامین با کمک مرجان وارد اتاق شد. احمد رضا هم خونه نبود. رامین قصد داشت...
سرم رو پایین انداختم و اشک روی گونم ریختم.نفسم رو بیرون دادم.
احمدرضا به موقع رسید ولی صحنه خوبی ندید و فکر کرد بهش خیانت کردم.
تو چشم هاش نگاه کردم
یک ماهی دست و پام تو کچ بود. عمواقا تصمیم گرفت من اینجا بمونم. خیلی دوست داره برگرم ولی من نمیخوام.
_تو خودت هم دوستش داری?
عمیق نگاهش کردم.
_ چرا اینو می گید.
_چون وقتی تعریف کردی جوری گفتی که بهش حق بدم.
لبم رو پایین دادم.
_ناخواسته بوده.
_ ناخواسته دوستش داری.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و به سقف نگاه کردم و لب زدم.
_ نباید داشته باشم.
_چرا?
چون علاقش به مادرش اجازه نمیده من انتقام این سال ها رو ازش بگیرم.
_قرار نیست ما انتقام بگیریم.
سوالی نگاهش کردم و ناباورانه گفتم.
_قرار نیست?
قاطع گفت:
_نه، انتقام نمیگیریم. ولی شکایت میکنیم. پای قتل سه نفر درمیونه که اردشیر خان میگه کار رامین بوده گویا مدرک هم داره.
_من میخوام انتقام بگیرم.شما برید شکایت کنید.
لبخند زد و پرمحبت نگاهم کرد.
_قانون خودش میدونه باید چیکار کنه.
عصبی ولی اروم گفتم:
_نه نمیدونه. بابت اون سالها که من تنها بودم.نمیتونه.بابت اون لحظه ها که احساس تنهایی و بیکسی خفم میکرد نمیتونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کپی حرام است
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#سلام_امام_زمانم 🌸
بیـا که با تـو بگویَـم
غـم ِ ملامـت دل
چـرا که بی تـو نـدارم
مجـال ِ گفت و شنیـد ..
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهترین انتقام از هر چیزی که
آسیب زده بهت،
بهتر کردن خودته..
بهتر شو..
حضرتعلی(ع) 🌱
#پارت274
💕اوج نفرت💕
_بابت مرگ پدرم که از غصه من مرد.
بغضم ترکید.
_نمیتونه بابت اون تهمت بزرگی که بهم زدن.
تن صدام بالا رفت.
_ هیچ کس نمیتونه، هیچ کس.
دستش رو بالا برد و برای آروم کردنم گفت:
_ باشه عزیزم هرچی تو بگی.
_ من می خوام انتقام بگیرم.
_ چه جوری?
_هنوز بهش فکر نکردم.
دستش جلو اورد اشکم رو پاک کرد.
_چه گریه عو هم هست. بلند شو یه چایی برای من بیار
باقی مونده اشک رو از رو صورتم پاک کردم و به ساعت که دو رو نشان میداد نگاه کردم.
_ الان?
_عیب داره?
_نه. فقط باید بزارم.
_برو بذار. یه خواهر پیدا کردم بهش زور بگم کمبود زور گفتن تو زندگیم بیداد میکنه.
از اینکه اینقدر راحت باهام حرف میزنه و شوخی میکنه خوشحال بودم. چقدر زود با حرف هاش اروم میشم با اینکه تلاشی هم برلی اروم کردنم نکرد. لبخند دندون نمایی روی لبهام نشست چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. نور ضعیفی که به خاطر روشن بودن هالوژن های آشپزخونه اتاق بود باعث میشد تا همه جا رو ببینم.
وارد آشپزخانه شد زیر کتری رو روشن کردم و به سمت اتاق برگشتم. متوجه عمو آقا که روی مبل نشسته بود به من نگاه می کرد شدم.
مسیر رو سمتش برگشتم و روبروش نشستم.
_ چرا بیدارید?
_ تو چرا بیداری?
به اتاق اشاره کردم.
_ ما داشتیم حرف می زدیم.
_صدات چرا بالا رفت?
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
_ هیچکس نمیتونه جلوی چی رو بگیره نگار?
کمی جابجا شدم.
_ نگار روبه روی احمدرضا نایست. چهار سال از این میترسم که بری به جون هم بیافتید.
_به من حق نمی دید?
خیره نگاهم کرد.
_حق میدم.
_ من با احمدرضا کاری ندارم.
_با مادرش کار داری.
_من چیکار کنم?
_ نمیدونم.
ایستاد و سمت اتاقش رفت. به میز خیره شدم.
چرا انتظار داره من از شکوه به خاطر احمدرضا بگذرم. کل زندگیم برای خودخواهی اطرافیام تباه شده. خودخواهی شکوه، خودخواهی رامین و احمدرضا. خودخواهی عمواقا که چهار ساله میدونه و به خاطر احمدرضا سکوت کرده. پس من چی? سالهایی که از عمرم رفته بدون محبت. به هر قیمتی شکوه باید تاوان اون سالها رو پس بده.
صدای سوت کتری بلند شد ایستادم و به سمت آشپزخونه رفتم دو تا چایی ریختم و به اتاق برگشتم. گوشیش رو برداشته بود بهش نگاه می کرد.
کمی معترض گفت:
_نشستی تا جوش بیاد?چقدر طولش دادی?
سینی رو جلوش گذاشتم.
_ببخشید. عموآقا بیرون بود باهاشون حرف میزدم.
گوشی رو گرفت سمتم.
متعجب گفتم
_ گوشی منه!
با سر تایید کرد و با تردید ازش گرفتم یه کم به گوشی نگاه کردم که گفت:
_ شمارم رو داخلش ذخیره کردم.
لبخند کمرنگی زدم.
_ خیلی ممنون.
_منم که شمارم رو قبلا بهتون داده بودم.
یکی از ابروهاش رو بالا داد
_ مثل خودت پاک کرده بودم.
چایی رو برداشت و جلوی بینیش گرفت
_اولین چایی از دست تو خوردن داره.
چاییش رو خوردو دراز کشید نفس سنگینی کشید.
_ دوست دارم فردا با هم بریم بیرون. می تونی?
_بله.
_ کلاس نداری?
_نه.
_ کجا بریم?
_هرجایی شما بگید.
_من دوست دارم تو بگی
لبخند از روی لب هام پاک نمی شد.
_ حرم.
_ باشه اول حرم. بعد از زیارت کجا بریم?
_فرقی نداره.
تو چشم هام نگاه کرد نگاهم رو ازش گرفتم. چون جایی رو تو شیراز بلد نیستم.
_ حالا نمیشه یه جایی رو بگی?
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_ آخه من جایی رو بلد نیستم.
ابروهاش کمی بالا رفت و سوالی نگاهم کرد.
_ من فقط حرم رو بلدم اونم بلد نیستم پروانه بردم.
_یعنی توی این چهار سال هیچ کجا نرفتی?
_ فقط دانشگاه و خونه. با پروانه هم دوبار رفتیم باغ خودشون.
نباید در رابطه با عموآقا فکر بد کنه.
_کیشم بردم.
_اگه میخوای با این حرف ها کوتاهیش رو توجیح کنی موفق نیستی.
_ کوتاهی نکردن.
_کرده.
_ خیلی برای من زحمت کشیده.
_ وظیفهاش رو انجام داده برادرزادشی.
_وظیفش رو خوب انجام دادم
من ازش راضی ام.
_ تو راضی هستی چون اخلاقت خوبه. فکر نمیکنم بردن و گردوندنت کار سختی براشون می بوده.
_ شما اخلاق های عمو آقا رو نمی دونید. ایشون خیلی سختگیر هستند. تمام موارد محدودیت من بیشتر به خاطر محرمیتم بوده.
_ محرمیت محدودیت داشته!
_ به خاطر جدایی.
نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت:
_ برو بخواب. صبح بتونیم بیدار شیم.
با لبخند نگاهش کردم.
_ چشم.
ایستادم و برق رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
تنها چیزی که به چشمم نمیومد خواب بود.
هم خوشحال بودم و هیجان داشتم هم حس نفرت و انتقام بشدت توی قلبم در حال رشد کردن بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کپی حرام است
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت275
💕اوج نفرت💕
چشم هام رو باز کردم. فوری به علیرضا نگاه کردم تا مطمئن بشم اتفاقات دیروز خواب نبوده و هنوز هست.
با دیدنش لبخند روی لب هام ظاهر شد روسریم رو که از دیشب تمام مدت روی سرم بود برداشتم و دستی بین موهام کشیدم . به چهرش نگاه کردم. چقدر دوستش دارم. الان اون حس رو که به سمتش کشش داشتم درک می کنم.
کاش برای همیشه کنارم بمونه. روسری رو روی سر انداختم برای اینکه بیدار نشه آروم از اتاق بیرون رفتم.
عموآقا روی مبل دراز کشیده بود و چشم هاش رو بسته بود. میترا با صدای ارومی صدام کرد
_نگار
سر چرخوندم لبخند زدم سمت آشپزخونه رفتم.
_سلام،صبح بخیر
_سلام عزیزم. دیشب تا صبح بیدار بودید چطور تونستی انقدر زود بیدار بشی?
روی صندلی نشستم.
_نمیدونم. شاید از ذوقه.
_ ماشالله چه خوشتیپم هست.
لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهر شد.
_ خیلی.
_ بیدارش نمی کنی?
_ نه روم نمیشه.
به عمو اقا نگاه کردم.
_چرا اینجا خوابیده.
_ دیشب تا صبح سر گشته بود. هی می اومد بیرون بر میگشت تواتاق
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_می دونی چرا ناراحته.
_بهم گفت که بهت گفته.
_ به من حق نمیدید?
_ چرا عزیزم، خواسته اردشیر خاسته بیجاییه.
نکنه حضور علیرضا تو خونه باعث معذب بودن میترا بشه.
_ شما ناراحت نمیشید علیرضا بمونه اینجا.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_ چرا ناراحت باشم?
_اخه مجبورید حجاب داشته باشید.
_ نه من ناراحت نیستم.
با بلند شدن صدای در اتاق ایستادم لبخند زدم.
_ بیدار شده.
منتظر جواب میترا نشدم سمت اتاقم رفتم در زدم با شنیدن جمله کوتاه بیا تو وارد شدم روبروی آینه ایستاده بود دستش لای موهاش میکشید.
_ سلام.
از تو اینه نگاهم کرد.
_سلام صبح بخیر. چرا بیدارم نکردی?
_منم تازه بیدار شدم.
برگشت و نگاه پر از محبتش رو بهم داد
_خوب خوابیدی?
_بله. شما خوب خوابیدید?
یک قدم جلو آمد.
_ تو چرا اینقدر با من رسمی حرف میزنی?
لبخند زورکی زدم گونم رو کشید.
_ سرویس کجاست?
_بیرون اتاق.
_حاضر شو بریم بیرون.
_صبحانه نخوریم.
_ میریم بیرون می خوریم .الان سرویس رو نشونم بده
کاری رو میخواست انجام دادم لباس مناسبی پوشیدم. یه مقدار پول داخل کیفم گذاشتم و برخلاف میل و مخالفت هایی که عمو اقا با چشم و ابرو بهم نشون میداد از خونه بیرون رفتیم .
در ماشین رو برام باز کرد و نمایشی کمی خم شد
_بفرمایید ابجی خانم.
واقعا از این همه انرژی مثبت به وجد اومدم. روی صندلی نشستم ماشین رو دور زد و نشست آینه رو تنظیم کرد و راه افتاد.
_خوب کجا بریم ?
_هرجا شما بگید.
نگاهش رو به روبرو داد.چند لحظه ای به سکوت گذشت که گفت:
_این اخلاقتم شبیه مامانه.
سوالی نگاش کردم.ادامه داد:
_مامانم همیشه ساکت بود.
لبخند بی جون پر از غصه ای زدم
_من اصلا اروم نیستم.
_بله میدونم. اروم نیستی نگاری.
از برداشت شوخی مانندش برای اسمم خندم گرفت.
فوری سرش رو چرخوند سمتم
_بالاخره خندت رو هم دیدم.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
از کنارش بودن لذت میبرم و ارامش دارم. زیر لب گفتم
_ خدایا شکرت.
ماشین رو پارک کرد
_پیاده شو.
کاری رو که میخواست انجام دادم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کپی حرام است
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزانی که میخوان مثل پارسال برای پخت غذای عید غدیر کنارمون باشن و سهیم باشن یاعلی بگید برای یکی از شماره کارت هات واریز بزنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
یادتون نره برای غذای غدیر سهیم بشید وقتی نیست ها جانمونید که خیلی حیفه😊
چراغ ها رو به نیت اهل بیت روشن کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ...
💐سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است.
🌱عالم به امید یک نفر میپوید
نرگس ز کنار قدمش میروید
🌱هر جمعه جهان به شوق،
اللهم عجل لولیک الفرج می گوید
1699204.mp3
6.52M
🔺 دعای ندبه
🎤 بانوای: استاد فرهمند
💫یار مهدوی من...!
🤲🏻بیا تا برای آوردن اماممان هم پیمان شویم، بیا تا میله های قفس نفسمان را بشکنیم،
🌷بیا تا دست در دست هم برای دیدن روی گل مهدی فاطمه دعا کنیم، بیا تا ما هم زمینه ساز پایان یافتن ناآرامی های دوران باشیم.
✨اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَج✨
( دعای ندبه را بخوانید حتی اگر یک صفحه از آن را بخوانید. حتما سعی کنید با معنی بخونید و بعدا اثرش رو خواهید دید 👌)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کارکشته"های سیاست با استفاده سلاح لابیگری و رانت و فساد
در مقابل مستضعفین امیدوار به برنامه و اندیشه
برای تغییر سرنوشت ایران قد علم کردهاند.
با انتخاب درست راه ورود "کارکشته"ها به دولت را بگیریم.
تولید شده در ستاد رسانه دکتر سعید جلیلی(استان کرمان)
#کارکشته
#انتخاب_اصلح
#رانت
#فساد
#نشر_حداکثری
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
با ما همراه شوید 👇🏻
کانال رسمی ستاد انتخاباتي دکتر سعید جلیلی(کرمان)
https://eitaa.com/drsjalili_kerman
•●🇮🇷✌️🏻●•
یکی از مشکلات این روزها این است که کسی در مورد اینکه «رئیسجمهور کیست، کارویژهاش چیست و برای انجام این کارویژه چه ویژگیهایی باید داشته باشد» صحبت نمیکند! 💭😔
هر کدام از رفقا روی یک شخص و نه حتی یک تفکر و یک جریان بستهاند و به هر روشی در حال تخطئه دیگران هستند.
•●🇮🇷https://eitaa.com/zeinabiha2✌️🏻●•
•●🇮🇷✌️🏻●•
⭕️روی عجیب ماجرا هم این است که برخی از آنها که سنگشان را به سینه میزنند هنوز ثبتنام هم نکردهاند و اصلا معلوم نیست بیایند!!⭕️
تا وقتی شاخصمحور نباشیم، این دعوا جاری است، چون ما از کسی خوشم میآید و رفقایمان از کس دیگری! هر دو هم. خودمان را برحق میدانیم ..
•●🇮🇷https://eitaa.com/zeinabiha2✌️🏻●•
•●🇮🇷✌️🏻●•
اگر روی #شاخصها و ویژگیهایی که یک رییسجمهور باید دارا باشد، صحبت نکنیم این بحثها تا ابد بینتیجه است!
•●🇮🇷https://eitaa.com/zeinabiha2✌️🏻●•
📍۸سال از این ده سال
که نمودار آن را نشان
میدهید دولتی سرکار بود
که معاون اولش سخنران
همایشهای شماست و
وزرایش برایتان میتینگ
برگزار میکنند 😊
#مثل_رئیسی
#خادم_جمهور
https://eitaa.com/zeinabiha2
⬅️انتخابات ۸ تیر، انتخاب
میان این دو تصویر است.
انتخاب سومی وجود ندارد!
#مثل_رئیسی
#خادم_جمهور
🇮🇷 https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت276
تابلو روبرو حواسم رو به خودش جلب کرد باغ موزه عفیف اباد.
کنارم ایستاد.
_اینجا خیلی قشنگه.
_بله از ورودیش مشخصه
_من عاشق موزه های ایرانم مخصوصا اینجا. توی موزه ها احساس غرور میکنم
_بله قطعا همینطوره
چرخید سمتم تو چشم هام نگاه کرد.
_میشه اینجوری حرف نزنی.
نگاهم رو ازش گرفتم. درمونده لب زدم
_یکم معذبم
نفس سنگینی کشید و گفت
_بیا
کمی از،پشت نگاش کردم و دنبالش راه افتام برگشت نگاهم کرد کمی از سرعتش کم کرد با هم همقدیم شدیم
وارد فضای سبز و پر از انرژی مثبت باغ شدیم. نگاهم به درخت ها و گل های رنگ و وارنگ بود که دست علی رضا روی دستم نشست. با این کارش تپش قلبم بالا رفت.
نیم نگاهی بهم انداخت
_اذیت میشی?
دنبال جواب مناسبی بودم که گفت
_عادت کن
تمام صورتم لبخند شد . نگاهم کرد اروم لب زدم
_اذیت نمیشم.
لبخندی زد و ابروش رو بالا داد
_افرین دختر خوب.
نگاه ازش گرفتم و به سنگ فرش زیر پام دادم.غرق در شعف شدم. خوشحالی وصف ناپذیر . احساس غرور میکنم. حس میکنم کنارش اعتماد به نفس از دست رفتم رو بدست میارم.
_بریم اونجا یه چی بخوریم
رد انگشتش رو گرفتم به صندلی های قرمزی رسیدم که مرتب کنار هم چیده شده بودند.
نزدیک به صندلی ها دستم رو رها کرد و کمی جلو تر رفت صندلی رو عقب کشید
_بفرمایید خانووم
بند کیفم رو با هر دو دستم گرفتم و با لبخند روی صندلی نشستم.
_من الان میام
کمی با عجله ازم فاصله گرفت. به گلدون ر وی میز نگاه کردم. گل های طبیعی ریزی که داخلش بود رو با دست لمس کردم.
_قشنگن?
سر بلند کردم و نگاش کردم صندلی رو بیرون کشید و روبروم نشست
_بله خیلی
_به نظر منم قشنگن.
عمیق نگاهم کرد
_خب تعریف کن
_چی بگم
_هر چه میخواد دل تنگت بگو
سرم رو پایین انداختم.
_از اینکه اینجایید...یعنی کنارم هستید...خیلی خوشحالم.
با شیطنت خاصی گفت
_خب منم خوشحالم
نیم نگاهی بهش انداختم و فوری سرم رو پایین گرفتم.
_او...اون روزها که عاشقتون بودم. همش از خدا میخواستم یه کاری کنه مال من باشید
_ الان من مال تو شدم.
_نه که اونجوری. یعنی ...چه جوری بگم، این یه حسه. حس مالکیت
ابروش رو بالا داد وسوالی نگاهم کرد.
_شاید حسم اشتباهه.
سرم رو.پایین انداختم اشک تو چشم هام جمع شد و ناخواسته تاثیر بغض باعث لرزش صدام شد.
_من در طول زندگیم هیچ کس رو نداشتم فکر میکنم طبیعی باشه که بعد از بیست و یک سال ترس از دادنتون باعث بشه که احساس کنم باید برای من باشید.
_خیلی خب حالا . دارم باهات شوخی میکنم چه زود هم گریه میکنه.
ملتمس نگاهش کردم.
_واقعا شوخی کردید?
تو چشم های هم خیره شدیم با صدای ارومی گفت
_اره عزیزم شوخی بود
اشک.روی گونم.ریخت
_شوخی بدی بود.
دستمال رو از جعبه ی روی میز،بیرون کشید و گرفت سمتم
_معذرت میخوام .خواهر دلنازکم من از دیروز تا هر وقت که تو بخوای برای خودتم.بگیر اشکت رو پاک کن. دیگم اشکت رو نبینم.
دستمال گرغتم
اشکم رو پاک کردم با حضور پیش خدمت کنار میزمون سرم رو به سمت مخالف چرخوندم تا چشم های اشکیم رو نبینه چایی و کیکی که علی رضا سفارش داده بود رو روی میز گذاشت و رفت.
_بخور عزیزم
سرچرخوندم و نگاش کردم لیوان چایی رو همراه با پیش دستی که کیک داخلش بود روی میز سمتم سر داد تشکر کردم و شروع به خوردن کردم
_نگار الان بریم اونور تو لباس سنتی عکس بندازیم.
کیک توی دهنم رو به کمک چایی قورت دادم و متعجب نگاش کردم
_منم بپوشم
_اره دیگه تو زنونه من مردونه با هم عکس بندازیم .دوست نداری?
_دوست دارم.ولی فکر نکنم عمو اقا خوشش بیاد.
اخم نمایشی کرد و.گفت
_از این به بعد من باید خوشم.بیاد
به چایم اشاره کرد
_بخور بریم
لبخند رضایت بخشی زدم و چشمی زیر لب گفتم
بعد از خوردن صبحانه با علی رضا کل باغ رو گشتیم تو لباس های سنتی مختلف عکس انداختیم
علی رضا در عین اینکه خیلی با شخصیته ادم شوخی هم هست
مدام با شوخی هاش وادار به خندیدنم می کرد.
در نهایت بعد از گشت و گزار چهار ساعته سوار ماشین شدیم
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزانی که میخوان مثل پارسال برای پخت غذای عید غدیر کنارمون باشن و سهیم باشن یاعلی بگید برای یکی از شماره کارت هات واریز بزنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
یادتون نره برای غذای غدیر سهیم بشید وقتی نیست ها جانمونید که خیلی حیفه😊
چراغ ها رو به نیت اهل بیت روشن کنید
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت275
💕اوج نفرت💕
مسیری که میرفت مسیر خونه نبود
_خونه نمیرید?
دنده رو جا به کرد
_نه میریم خونه ی من.
ابروهام رو بالا دادم و متعجب گفتم:
_مگه شما اینجا خونه دارید?
نیم نگاهی کرد و خیلی جدی گفت:
_نه من شب ها توی پارک میخوابیدم.
فوری گفتم:
_نه، منظورم این نبود. ببخشید.
_با صدای بلند خندید.
_شوخی کردم . نمیدونم چرا دوست دارم اذیتت کنم. ناراحت میشی?
لبخند زدم.
_نه. راحت باشید.
سرش رو تکون داد
_راحتم. نگار من چی کار کنم به تو خوش بگذره?
سرم رو پایین انداختم.
_من همین که کنارتوتم بهم خوش میگذره.
نیم نگاهی انداخت.
_نگار تو منو یاد یک تک مصرع میندازی. نمیدونم شایدم ضرب المثله.
سوالی نگاش کردم:
_کم گوی و گزیده گوی چون دُر.
لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهر شد. کلمه به کلمه ی حرف هاش رو طوری میزنه انگار ساعت ها روشون فکر کرده.
_کار بلدی? میدونی چیا بگی که وسط قلبم جا بشی.
نفس سنگینی کشید و ادامه داد:
_هر چند که حرف نزده هم جا داری.
خوشحال و سرخوش به روبرو خیره شدم. چقدر خوبه که هست.
_نگار یه سوال بپرسم راستش رو میگی?
سر چرخوندم و نگاهم رو به نیمرخ جذاب و دوست داشتنیش دادم.
_بله.
_تو کسی رو دوست داری?
_فقط شما رو.
_اونو که میدونم.به غیر من?
_خب پروانه هم دوستمه. عمواقا و میترا هم هستن.
_نه منظورم ...
متوجه منظورش شدم و حرفش رو قطع کردم.
_نه.
_قرار شد راستش رو بگی.
دلخور نگاهم رو به پاهام دادم
_دنبال چی میگردین?
_نتیجه ی دلخواهم.
سکوت کردم که ادامه داد.
_احمدرضا رو دوست داری?
تیز چرخیدم سمتش که دستش رو به نشونه ی سکوت اورد بالا
_فقط راستشو بگو.
کلافه نگاهش کردم و نفسم رو سنگین بیرون دادم و به جاده نگاه کردم و لب زدم:
_شاید
_پس دوسش داری?
دلخور و طلب کار گفتم:
_اما این دوست داشتن دلیلی برای بر برگشتنم نیست.
ملتمس نگاهش کردم
_میتونم روی حمایتتون حساب کنم?
نیم نگاه پر از حرفی بهم انداخت و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
ناخواسته به روز هایی رفتم که پر بود از ظلم، ظلمی که هیچ جوره قابل بخشش نیست.
اگر تمام دنیا جمع بشن بگن که ببخش نمیبخشم
نگاهی به علی رضا که حسابی تو فکر بود کردم دلم لرزید
تمام دنیای من الان علیرضاست نمیدونم اگر ازم بخواد میتونم بهش نه بگم یا نه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزانی که میخوان مثل پارسال برای پخت غذای عید غدیر کنارمون باشن و سهیم باشن یاعلی بگید برای یکی از شماره کارت هات واریز بزنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15