eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتون نره برای غذای غدیر سهیم بشید وقتی نیست ها جانمونید که خیلی حیفه😊 چراغ ها رو به نیت اهل بیت روشن کنید
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 مسیر مونده تا خونش رو هر دو سکوت کردیم. در نهایت ماشینش رو توی یک کوچه پر از خونه های قدیم برد و پارک کرد. _پیاده شو. متعجب در ماشین رو باز کردم و نگاه کلی به کوچه انداختم محل زندگیش به مدل ماشینش نمیاومد _خوشت نیومده? فوری نگاش کردم. _نه این چه حرفیه. سمت در خونه ای که جلوش پارک کرده بود رفت و کلید رو توی قفل در کرد و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. _حالا اگه بیای داخل تعجبت بیشتر هم میشه. قفل در گیر داشت در رو به سمت خودش کشید و کلید رو پیچوند با ضربه ای که با کتفش به در زد بازش کرد کنار ایستاد. _بفرمایید. کیفم رو با هر دو دستم روبروم گرفتم و با لبخند وارد شدم پام رو داخل نذاشته بودم که از زیبایی صحنه ی روبروم دهنم باز موند. فضای سنتی و قدیمیه خونه وصف ناپذیر بود. دور حوض بزرگ وسط حیاط و با گلدون های شمعدانی و حسن یوسف پر شده بود. بوی سبزی تازه تو فضای حیاط پخش بود نگاهم به باغچه ی نسبتا بزرگی که گوشه ی حیاط بود افتاد و مطمعنن این بوی سبزی تازه از این باغچس. کمی اون طرف تر تختی که روش فرش قرمزی پهن بود و با پشتی هایی که عکس اهو روش بافته شده بود خود نمایی میکرد . صدای علی رضا کنار گوشم نشست _خونست ها موزه نیست. با ذوق نگاهش کردم _این عالیه چقدر قشنگه اینجا. دستش روی کمرم نشست _حالا برو تو بقیش رو نشونت بدم سه پله ی جلوی در رو به سمت حیاط پایین رفتم در رو بست حیاط خیس بود یعنی تازه شسته شده با صدای یالله علی رضا شکم برای حضور کسی توی خونه به یقین تبدیل شد. خانم میانسالی که روسریش رو پشت سرش بسته بود بیرون اومد _سلام علی اقا. _سلام مهری خانم. رو به من گفت: _مهری خانم یکی از همسایه های گلمه. از دیروز داره اینجا رو به خاطر تو تمیز میکنه. رو به مهری خانم گفت: _اینم خواهرمه که بی طاقتش بودم. مهری خانم با لبخند جلو اومد. _سلام عزیزم. به گرمی جوابش رو دادم من رو تو اغوش گرفت بوسید. ازم فاصله گرفت صورتم رو با چشم رصد کرد. _شباهتت جای به ذره شکم نمیزاره. قدر برادرت رو بدون من شاهد بودم چه جوری برات اشک میریخت و به در رو دیوار میزد تا پیدات کنه. _شمام مادر ایشون رو دیدید? _خودشو نه ولی عکسش رو روی تاغچه خونه ی علی اقا دیدم. بازو هام رو رها کرد رو به علی رضا گفت: _نهار هم گذاشتم نوش جونتون با من کار ندارید? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
علی رضا جلو امد _ان شالله براتون جبران کنم _جبران چی ?از شما به ما رسیده چادرش رو از دور کمرش باز کرد روی سرش مرتب کرد بالاش رو مرتب کرد و به دندون گرفت همزمان که میرفت سمت در گفت: _کاری داشتید صدام کنید. _برید به سلامت در رو بست. علی رضا اشاره کرد به حوض _بیا اینجا لب حوض نشست کنارش نشستم دستش رو تو حوض کرد و پر از اب کرد بالا اورد دوباره تو حوض ریخت _به نظر من این یعنی زندگی، زندگی تو اپارتمان هر چقدرم که مجلل باشه مثل قفس میمونه و دلگیره. _بله درسته _بلند شو بریم تو خونه ببینم این غذای بی بو چیه که مهری خانم برامون درست کرده ایستاد و دستش رو گرفت سمتم دستش رو گرفتم و با کمکش ایستادم. وارد خونه شدیم.انتظار فضای سنتی خونه با دیدن اون حیاط بود غیر قابل تصور نبود داخل سنتی تر از حیاط هم بود. علی رضا سمت اشپزخونه رفت. من ولی ناخواسته دنبال ادرسی بودم که مهری خانم بهم داده بود تاغچه ی خونه. قبل از تاغچه عکسی توجهم رو جلب که انگار خودم بودم با قدم های سست جلو رفتم و به عکس خیره شدم طوری به دوربین نگاه کرده که انگار به چشم های من ذل زده و با نگاه پر از حرفش و لبخند مهربونش هزار حرف نگفته داره. اروم لب زدم _سلام. اشک تو چشم هام جمع شد سرم رو به یک طرف خم کردم _کاش اون روز از فرودگاه میرسیدید. کاش حداقل صداتون رو میشنیدم. اشکی که پایین چشمم جمع شده بود با پلک ارومی که زدم پایین ریخت کاش عفت خانوم هیچ وقت حقیقت رو به عمو اردلان نمیگفت. چونم شروع به لرزیدن کرد. _خ..خستم...م...ما...مامان صدای نفس سنگین علیرضا رو از پشت سرم شنیدم فوری اشکم رو پاک کردم و سمتش چرخیدم . با چشم های خیس و اشکی به ویوار تکیه داده بود. به عکس خیره بود نگاهش رو به من داد. _اینایی که تو گفتی رو من روزی صد بار میگم. میگم ای کاش اردلان خان زنگ نمیزد. ای کاش مامان پای شکسته ی من رو بهونه میکرد و نمی اومد ایران. ولی این ای کاش ها فایده ای نداره جز اینکه غصه دارمون کنه. جلو اومد لبخند تلخی زد _مامان ارزو داشت تو مامان صداش کنی. مطمعنم الان صدات رو شنیده و خیلی خوشحاله اشک امونم رو برید دوباره پایین ریخت نفهمیدم چی شد ولی یک دفعه خودم رو تو اغوش گرم علی رضا دیدم. چند لحظه بعد ازم فاصله گرفت و با دست اشکم رو پاک کرد _بسه دیگه گریه ی تو حالم رو خراب میکنه. اب بینیم رو بالاکشیدم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _از پ..پدرم عکس ندارید? _دارم بشین برم البوم رو بیارم این البوم رو فقط به خاطر تو اوردم ایران. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 سمت اتاق رفت و من دوباره نگاه پر از حسرتم رو به عکس زنی دادم که مادرم بود. عکس رو برداشتم و نشستم. به پشتی روبروی طاقچه تکیه دادم. لبخندم رو به عکسی که دستم بود هدیه دادم. بالا اوردمش و صورتش رو از پشت شیشه قاب عکس عمیق بوسیدم. _بیا اینم البوم. بفرمایید. کنارم نشست عکس رو به پشتی تکیه دادم و البوم رو از دستش گرفتم. بازش کردم اولین عکس، عکس دو نفرشون بود با ورق زدن و دیدن عکس بعدی حسادتم گل کرد علیرضا خودش رو تو بغل ناپدریش انداخته بود و کنار مادرش در حالی که میخندیدند. هر سه کنار هم بودند من چقدر نیازمند این جمع بودم ناخواسته نگاهم رنگ نفرت گرفت و تپش قلبم بالا رفت. علی رضا خواست صفحه ی دیگه ای از البوم رو نشونم بده که با دستم مانع شدم بدون اینکه نگاه از عکس بردارم گفتم: _مطمعنید کار رامین بوده? _اردشیر خان که اینجوری گفتن. _اگه بگیرنش چی کارش میکنن? _اگه بتونیم ثابت کنیم حکمش اعدامه. البوم رو بستم و به چشم هاش نگاه کردم. _عکس تکی از پدرم ندارید? _ورق بزن وسط هاش هست نگاهم به البوم که دستم رو ناخواسته روی جلد بستش فشار میدادم دادم. _دیگه دوست ندارم ببینم فقط عکس پدرم رو میخوام. طوری نگاهم کرد که بهم فهموند متوجه منظورم شده. دستش رو جلو اورد البوم رو ازم گرفت بازش کرد و تند تند ورق زد چسب یکی از صفحه ها رو باز کرد و عکسی رو سمتم گرفت _اینم عمو ارسلان. عکس رو ازش گرفتم به چهرش نگاه کردم. _این عکس ما کی هست? _تقریبا شش ماه قبل از فوتشون شباهت زیادش به عمو اقا باعث شد تا احساس غریبگی که مادرم داشتم.رو باهاش نداشته باشم همونطور که به عکس نگاه میکردم گفتم: _جای خالیش تو تمام حسرت هام هست. چقدر بهش نیاز دارم. _الان خودم هستم. قول میدم تا روزی که زندم نذارم اب تو دلت تکون بخوره از نفرت نگاهم کم کردم و با لبخند سرم رو بالا گرفتم _بین این همه خبر بد تنها روزنه ی امیدم شمایید. سرش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید به عکس نگاه کردم. _میشه این عکس ها مال من باشه _کل این البوم برای خودته. _نه فقط همین دو تا رو. _اون عکس مامان برام خیلی عزیزه ولی تو برام عزیز تری. سکوتم طولانی شد که گفت: _فسنجون دوست داری? با لبخند نگاهش کردم. _بله. _من گرسنمه، نهار بیارم? عکس رو روی کیفم گذاشتم _بگید وسایل کجاست من میارم. _تو غذا رو بکش من وسایل سفره رو میارم. ایستاد و سمت اشپزخونه رفت من هم بدنبالش میتونم به یقین بگم بهترین نهار عمرم که در کمال ارامش بود رو کنار علیرضا برای اولین بار خوردم. هر چند نفرتی که به شدت توی قلبم در حال رشد بود از ارامشم میگرفت ولی باز هم خوشحال بودم. بعد از نهار علیرضا دراز کشید و خوابش برد. گوشیم رو برداشتم فلشش رو خاموش کردم شروع کردم به گرفتن عکس از علیرضا در زاویه های مختلف. گوشیش رو برداشتم و عکس های دونفره ای که تو حیاط باغ عفیف انداخته بودیم رو برای خودم فرستادم. کمی اون طرف تر از علی رضا روی بالشتی که برام گذاشته بود دراز کشیدم و به چهرش خیره شدم. با بلند شدن صدای زنگ گوشییم برای اینکه بیدار نشه فوری جواب دادم اروم گفتم _بله. صدای عصبی عمو اقا توی گوشی پیچید. _کجایید? _سلام. خونه ی علی رضا. _کی به تو اجازه داد بری اونجا? فوری نشستم. _مگه اجازه میخواست? نفسش رو حرصی بیرون داد. _نگار نیم ساعت دیگه خونه ای. بعد هم صدای بوق ممتد اشغال. به گوشی نگاه کردم چرا عمو اقا از حضور من کنار برادرم ناراحته. واقعا این همه حساسیت لازمه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟! .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ..
💠رئیس جمهور باید دنبال💠 🔷️کارتون های هنر مند کرمانی نازنين اسمعیل زاده @parvaneshoo313 🔷️مناسب برای چاپ و انتشار در ایام انتخابات 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 با ما همراه شوید👇🏻 کانال رسمی ستاد انتخاباتي دکتر سعید جلیلی(کرمان) https://eitaa.com/drsjalili_kerman
پزشکیان: هزاران میلیارد تومن دلار😳😳😳
جلیلی: جای متهم در دادگاه است نه مناظره تلویزیونی
💕اوج نفرت💕 کنار علیرضا نشستم و اروم صداش کردم. هنوز برای صدا کردنش با اسم کوچیک معذبم ولی دوست ندارم اسباب ناراحتیش رو فراهم کنم. _علی رضا. به چهرش که غرق در خواب بود نگاه کردم چند باری اسمش رو صدا کردم ولی فایده نداشت دستم رو روی کتفش گذاشتم و کمی تکون دادم. _علی رضا. فوری چشم هاش رو باز کرد _جانم عزیزم. لبخند زدم. _عمو اقا زنگ زده میگه برگرد خونه کمی اخم هاش تو هم رفت و نشست. _چرا? شونه هام رو بالا دادم _همیشه همینجوریه هیچ جا نمیزاره برم. دستی به صورتش کشید. _الان دقیقا چی گفت? _گفت کی به تو اجازه داده بری اونجا. بهتره برگردم. ابروهاش رو بالا داد و کمی خیره نگاهم کرد. _برو اون گوشی منو بیار. نگران نگاهش کردم _چیکار میخواید بکنید? قاطع گفت: _کاری که درسته، برو بیارش. گوشیش رو که کنار بالشت خودم بود برداشتم و بهش دادم. شماره ی عمو اقا رو گرفت و کنار گوشش گذاشت استرس دوباره به سراغم اومد ولی علی رضا کاملا اروم بود _الو سلام اردشیر خان. _خوبید شما? _نگار میگه که شما گفتید... اخمش پررنگ تر شد و در کمال خونسردی گفت: _نگرانیتون کاملا بی مورده نگار با منه. _اردشیر خان، اگر شما به واسطه ی عمو ارسلان عموی نگارید من برادرشم . نگار اینجا میمونه چون قصد دارم شیراز رو نشونش بدم کاری که تو این چهار سال نکردید. چشم هام از تعجب گرد شده بودند علیرضا خیلی مودبانه اختیار منو از عمو اقا سلب کرد. حتی کوتاهی که به نظر خودش توسط عمو اقا صورت گرفته بود رو هم به کنایه به عمو اقا گفت. متوجه نگاه متعجبم شد و توی همون حالت چشمکی زد. _خواهش میکنم خدا نگهدار. گوشی رو قطع کرد و بهم نگاه کرد لب زدم: _من هیچ وقت نمیتونم اینجوری حرف بزنم. با شیطنت خاصی نگاهم. _یادت میدم. _شاید به خاطر شرایط زندگیم بوده همیشه همه برام تصمیم گرفتن منم گفتم چشم چون حس سرباری داشتم. _الان شرایط عوض شده. سرم رو تکون دادم و لب زدم: _میدونم. الان از اینکه شما رو دارم احساس غرور میکنم لبخند زد _منم همینطور. _شما که از دانشگاه رفتید حالم خیلی خراب شد تقریبا همه فهمیدن که بهتون علاقه داشتم. برای خودم مهم نبود در رابطه باهام چی فکر میکنن ولی پروانه تلاش میکرد خلاف حدس درستشون رو بهشون ثابت کنه _چرا برات مهم نبود. سرم رو پایین انداختم. _با اینکه به خاطر احمدرضا عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی بهم میگفت اینکه دوستتون داشته باشم گناه نداره. نگاهش بهم خیره موند سرم رو بالا گرفتم تو چشم هاش ذل زدم . _بلند شو بریم تو حیاط رو تخت چایی بخوریم که خیلی مزه میده _باشه. ولی بیشتر دوست دارم برگردم خونه عمیق نگاهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد _چرا? میترسی? _نه بحث ترس نیست عمو اقا واقعا برام پدری کرده. دوست ندارم دلش بشکنه _دلش نمیشکنه. _اخه... _اخه نداریم. بلند شو برو تو حیاط تا منم بیام. اینو گفت و سمت اشپزخونه رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
اعمال شب و روز عید غدیر 💚
أشهدُ أنَّ علیاً ولیُ اللّٰه . . ‌🌸
علی مولا_۱۷۰۶۲۰۲۴.mp3
1.76M
- مولاناعلی🤍 ؛
عیدتون مبارک😍 امشب و فردا خادمین زینبی ها رو هم دعا کنید
تشکر از آقای پور محمدی بابت...
بسم الله...💚
یاعلی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همی..
یادمه از بچگی وقتایی که خواستم بلند بشم رو پام وایسم بهم گفتند بگو یاعلی💚
زمین خوردم بهم گفتم مدد بگیر از امیرالمؤمنین دوباره بلندشو و بگو یاعلی💚
سلام به همه امیدوارم که حالتون خوب باشه اصلا مگه میشه همچین روزی خوب نبود💚
عید همگی مبارک باشه عید بزرگ غدیر رسیده و باز هم دلای همه هوایی بابا حیدره☺️
اول از هرچیزی سلام بدیم به مولا جانمون آقا امام علی؏✋