زینبی ها
عزیزان ۱۱میلیون ۷۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۵۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای
عزیزان برای خرید لباسشویی این خانواده فعلا کامل جمع نشده
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#شــهدایآســمانی
پنجمین روز شهادت «عباس» بود، دیدیم کسی به در خانه پدرم میکوبد.
جلوی در رفتیم دیدیم یک آقای روشن دلی است.
پدرم آمد و گفت: «بفرمایید»
مرد نابینا گفت: «عباس شهید شده؟»
گفتیم: «بله» 💔
گفت: «من کسی را ندارم، من یک هفتهای است که حمام نرفتم، این شهید من را هر هفته روزهای جمعه کول میکرد و به حمام میبرد و لباسهایم را نیز میشست و بدون چشم داشت میرفت». 😭
#شهید_عباس_بابایی 🕊🌱
#پارت398
💕اوج نفرت💕
کمی به صفحش خیره موندم. دوباره پرسید
_ کیه
سرم رو بالا بردم و گنگ نگاهش کردم
_نمیدونم
ایستاد جلو اومد فوری،سینی رو با دست های لرزونم برداشتم. اصلاً متوجه علت لرزش دست هام نمی شم.
عموآقا گوشی رو کنار گوشش گذاشت.تمام حواسم پیش مکالمش با مرجان بود.
از کنارش رد شدم به خاطر نزدیکی گذرام بهش صدای ناراحت و گریون مرجان رو شنیدم.
_ الو،سلام عمو، تو رو خدا یه کاری بکن.
_چی شده
_ازش فاصله گرفتم دیگه نتونستم از اون طرف صدایی بشنوم
سینی رو روی میز گذاشتم. کنار میترا نشستم.
_ قشنگ بگو چی شده
_آخه چرا
_سر چی
_ کجا رفت
_ باشه گریه نکن الان بهش زنگ میزنم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد انگشتش رو روی صفحه موبایل به حرکت درآورد و بلا فاصله کنار گوشش گذاشت.
به غیر از من میترا هم حواسش به همسرش بود تا شاید چیزی متوجه بشه.
انتظار عمو آقا برای پاسخ طولانی شد دوباره شمارش رو گرفته این بار فوری گفت
_الو سلام. کجایی?=
صدای تلفن خونه بلند شد میترا به من گفت
_ جواب میدی?
چشمی گفتم و بلند شدم عمو آقا عصبی گفت
_ این رفتارها چیه
دلم نمیخواد گوشی رو بردارم ولی چاره ای ندارم
_ بله
_میای پایین.
صدای علیرضا باعث شد تا نتونم صدای عمو آقا رو بشنوم بدترین وقتی بود که علیرضا میتونست زنگ بزنه
_ الان میام
_زود بیا نگار کارت دارم.
_الان میام
گوشی رو گذاشتم همزمان عمواقا به اتاقش رفت و میترا گفت
_برادرت بود
نگاهم رو از در بسته اتاق مشترکشونبه میترا دادم.
_بله، ببخشید من باید برم پایین.
_ برو عزیزم
هنوز حواسم پیش عمواقاست. به در اتاقش نگاه کردم گفتم
_ حالش بهتر شد بهم خبر بدید.
_ حال کی?
نگاهم رو به چه معنی دار مینرت دادم و به خودم اومدم و با لبخند مصنوعی گفتم.
_ حال احمدرضا
_کدوم احمدرضا?
لبخندم جمع شد ناراحت از اینکه میترت متوجه کنجکاوی شده گفتم
_ حال نی نی، ان شالله تبش قطع بشه دندونشم در بیاد.
خیره نگاهم کرد نگاهم رو ازش دزدیم گفتم
_ خداحافظ
منتظر جواب نشدم و از خونه بیرون اومدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂
کل کل این دوتا خوندنیه😁😉
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از حضرت مادر
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده مجلس به اظهارات دیروز پزشکیان
دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده!
حجاب را قربانی بازی های سیاسی نکنید...
انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد
چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟
مرحبا به ایشان ✌️
#پارت399
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم. علیرضا خوابیده بود نفس های عمیق می کشید، چشمهاش رو بسته بود و گاهی بین نفساش صدای ناله ریزی می اومد.
کنارش نشستم
_خوبی
آروم چشمش رو باز کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. با دیدن کپسول کوچک اکسیژنی که دستش بود متوجه شدم دوباره حالش بد شده.
_دوباره?
_خیلی وقت بود خوب شده بودم. از وقتی عزیز فوت کرد دوباره شروع شده
_ از کی
_ آلمان بودیم
_چرا به من نگفتی?
نشست تو چشم هام نگاه کرد
_چرا رنگت پریده
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_شاید تو اینجوری دیدم هول کردم.
طوری که حرفم رو باور نکرده سرش رو کج کرد و نفس سنگین کشید.
اگر بگم با دیدن اسم مرجان و تماس تهران حالم خراب شده دوباره ناامیدش می کنم.
سرم رو پایین انداختم
_عمو آقا دعوام کرد.
اخم هاش تو هم رفت
_ چرا?
_ ولش کن مهم نیست
_مهمه بگو.
کامل براش تعریف کردم
لب هاش رو پایین داد .
_ناراحتی نداشته، خب خندیدی. ولی تو هم خیلی به خاطر یه حرف کوچیک ناراحت میشی. خودت رو قووی کن.
_باشه، حالت بد شد گفتی بیام پایین?
به تلفن همراهم که روی میز بود اشاره کرد
_ نه، امین زنگ زده کارت داشت
_نگفت چی کار داشت.
_ نه ولی بهش زنگ بزن.
_ خودش دوباره زنگ می زنه
سرزنش وار نگاهم کرد و با ابرو به گوشی اشاره کرد
_ برش دار.
گوشی رو برداشتم
_ آخرین شماره ای که باهات تماس گرفته است.
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت.
انگشتم روی شمارش زدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_ الو سلام
_سلام خوب هستید
_خیلی ممنون شرمنده مزاحمتون شدم.
_ خواهش می کنم بفرمایید
_ راستش داداش امید الان بهم گفت که شما خودتون گفتید من بگن که جمعه دوباره بیام. یه سوال برام پیش اومده.این همون قراری که شش ماه پیش با هم گذاشتیم. که شما برید، فکر هاتون رو بکنید اگر جوابتون مثبت بود به من بگید بیام در رابطه با آینده صحبت کنیم?
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_بله درسته، ولی اول تشریف بیارید حرف های من رو بشنوید اگر دوباره دنبال جواب مثبت بودید. در خدمتتون هستم.
_بله حتماً فقط کاش امشب بود من تا جمعه چطوری طاقت بیارم.
نمیشه بگید در چه موردی قراره صحبت کنید
_ یکم طولانیه نمیشه پشت گوشی گفت. در مورد زندگی و گذشتمه.
_ باشه خیلی ممنون که اعتماد کردید و اجازه دادید شمارتون رو داشته باشم.
_ خواهش میکنم کاری ندارید
_ بازم ممنونم خدا حافظ
_خدا نگهدارتون
تماس رو قطع کردم دستم رو روی صورتم کشیدم و نفسم راحتی کشیدم.
علیرضا که با لبخند کمرنگی نگاهم میکرد زل زدم.
_فردا با اردشیر خان میری دنبال کارهای شناسنامت?
_ من آمادهام .اگه خودش مشکلی نداشته باشه
_ چه مشکلی
_ بالا که بودند مرجان زنگ زد یه چی گفت عمو باز ناراحت...
نباید می گفتم توی چشم هایش خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت400
💕اوج نفرت💕
_چی گفت
کمی روی مبل جابجا شدم
_ متوجه نشدم.
نگاه ممتدش رو ازم برداشت، همراه با لیوان آبی وارد اتاقش شد.
نفس راحتی کشیدم
من که دیگه احساسی به احمدرضا ندارم. چرا با دیدن اسم مرجان حالم خراب شد.
شاید به خاطر هفده سال خاطره ست.
به اتاقم برگشتم علیرضا دیگه باهام حرف نزد، نمیدونم حالش خوب نیست یا ازم دلگیره.
صبح بعد از خوردن صبحانه با تماس عمو اقا برای کارهای تغییر شناسنامم همراهش رفتم. توی ماشین کنارش نشستم ماشین رو به حرکت دراورد.
_ دیشب بعد از تماس مرجان زنگ زدم.
از گوشه چشم نگاهم کرد.
_احمدرضا خوب نبود اعصابش به هم ریخته. خیلی فشار روشه. نمی خواستم تا فردا شب در رابطه با برگشت اموال بهش چیزی بگم. مجبور شدم برای کم کردن یکم از فشاری که روشه بهش بگم. منتظر باش سر و کله اش پیدا بشه.
تپش قلبم بالا رفت
_اگه بیاد فشار فروش بیشتر میشه. چون برای من اهمیتی نداره تصمیم من از روی منطق بوده
_شرایط تهران تغییر کرده نمیخوای بهش...
حرفش رو قطع کردم و در کمال احترام گفتم
عمو اقا خواهش می کنم تمومش کنید. من الان تمام فکرم پیش امین عباسیه. ذهنم کاملا درگیرشه دوست ندارم به چیز دیگری فکر کنم.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد و سکوت کرد.
کارمون بعد از سه ساعت تموم شد به خونه برگشتم. علیرضا هنوز نیومده بود. لباسی رو که برای شب می خواستم بپوشم، از کمد بیرون آوردم روی تخت گذاشتم.
تلفنی با میترا هماهنگ کردم تا موهام رو درست کنه.
شماره علیرضا رو گرفتم جواب نداد . براش پیامی ارسال کردم.
که به طبقه بالا رفتم. گوشی رو روی اپن گذاشتم. از خونه بیرون رفتم. پشت در خونه میترا ایستادم صدای گریه ی احمدرضا بلند بود.
فکر کنم با این اوصاف نتونه کاری برای من بکنه در رو باز کردم با قیافههای پف کرده بهم نگاه کرد.
_ سلام بیا تو
جلو رفتم
_چی شده باز
_دیشب تا صبح نخوابیدم همش به خاطر دندونش گریه میکنه پام گزگز میکنه انقدر تکونش دادم.
_بدش به من ببینم
بچه رو ازش گرفتم و به خودم چسبوندم تکون های ریز ریزی که به بدنم دادم باعث شد تا صدای گریه اش به نق نق تبدیل بشه . یواش یواش آروم شد توی آغوشم خوابش برد
به میترا که با چشمهای بسته روی مبل نشسته بود خیره شدم.
_خوابید چیکارش کنم ?
چشم هاش رو باز کرد و به رختخواب کوچکی که روی مبل پهن بود اشاره کرد.
احمدرضا رو روش گذاشتم. پتوش رو روش کشیدم.
_چهره معصومش واقعا دوست داشتنیه
_ خدا خیرت بده نمیدونم چرا بغل من خوابش نمیبره
کنارش نشستم
_ اگه کاری داری به من بگو انجام بدم تو استراحت کن.
_ کار ندارم. دلم هم انقدر شور میزنه که نمیتونم بخوابم میترسم دوباره تب کنه.
_ میگم تازگی با ناهید حرف نزدی?
نظرش رو بهتون نگفته
_ چرا صبح زنگ زد یه حرفهایی زد که دهنم باز موند
_ از کی?
_ از برادر تو
روی مبل جابجا شدم با کنجکاوی پرسیدم.
_ چی گفت
_اصلا به علیرضا نمیاد انقدر سخت گیر باشه. مثل اینکه اون شب گفته آزادیهای همسرش رو نمیگیرد ولی اجازه نمیده بره سرکار، محل زندگیش رو خودش مشخص میکنه، از حجاب همسرش گفته، از برخورد با نامحرم گفته، از رفت و آمدهاش گفته. با کلی شرایط سخت گیری های دیگه، که ناهید میگه اینقدر تو شوک حرفاش موندم که نتونستم از شرایط خودم حرف بزنم.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
_اینا رو علیرضا گفته?
_ آره من فکر میکردم خیلی روشنفکر باشه. چرا با شغل زن مخالفه.
_ نمیدونم به من چیزی نگفته البته مدام میگه که پایبند به سنت هاست و دوست داره که یک زندگی سنتی داشته باشه.
_ حرفی بهش نزن. اگر این وصلت جور بشه شاید ناراحت بشه که ناهید حرفهاش رو به ما زده.
_مطمئنا جوابش نه ست. آدم بیکار نیست این همه درس بخونه بعد سرکار نره بشینه خونه
_نه اتفاقا جوابش مثبته.
لبخند پهنی روی صورتم نشست
_ ناهید گفت که شرایط علیرضا و شرایط خانواده پدری اش هیچ فرقی نداره. بهش حق داد که همسرش رو اینطور بخواد. گفت که معیار های علیرضا با معیارهای خودش یکی بوده . فقط انتظار نداشته تو جلسه ی اول انقدر رک حرف هاش رو بزنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت401
💕اوج نفرت💕
ذوق زده گفتم
_وای چقدر از این خبر خوشحال بشه. نظر خودشم مثبته چون گفت دختر خوبیه.
_ اینا رو ول کن. از تهران خبر داری?
لبخند از روی لبهام محو شد
_خبر ندارم دلمم نیخواد بدونم.
بدون در نظر گرفتن حرف آخرم گفت
_دیشب احمدرضا از خونه قهر کرده .مرجان گفته این کار هرشب شه.
تپش قلبم بالا رفت. نفس کشیدنم تند شد
_ برام مهم نیست
_میدونم برات مهم نیست اما گوش کن.مرجان گفت کارش شده هر شب یه چیزی رو بهونه میکنه بد اخلاقی میکنه و از خونه میره بیرون یک ماهی هست که توی شرکت میخوابه و فقط به بهونه مادرش چند ساعتی توی خونه میمونه. بعد بهونه میکنه و میره.
وقتی اردشیر به احمدرضا گفت که تو اموال و بهشون برگردوندی اینقدر خوشحال شد که
حرف های قبلیش رو فراموش کرد. خوشحالیش برای اموال نبود برای چراغ سبزی بود که فکر میکرد تو بهش نشون دادی.
عمو بهش نگفت که من چراغ سبز نشون ندادم.
_ چرا گفت. گفت نباید بیای شیراز اما فکر کنم گوش نده
دستم رو مشت کردم تا میترا متوجه لرزشش نشه
_ در هر صورت مهم نیست و فردا جواب مثبتم رو به امین میدم.
_تو ازدواج با امین تعلل نکن. جواب رو بده فکر نکنم شش ماه فرصت کمی برای فکر کردن باشه.
جواب مثبت بده تمومش کن تا اون هم بیاد و نا امید برگرده به زندگی خودش.
_حواسم هست
به موهام اشاره کردم.
_درستشون می کنی.
_ مثل دقیقه پیش نمی خوای آرایش کنی.
_بله
با اتاق خوابشون رفتم روی صندلی نشستم میترا شروع به درست موهای کرد.کارش تموم شد خداحافظی کردم به خونه برگشتم
تمام مدت حواسم امین بود.
علیرضا اومده بود. توی اتاقش مشغول پوشیدن کت و شلوارش بود.
نگاهش کردم سلامی گفتم.وارد اتاق شدم
_پیش میترا بودم
از تو آینه نگاهم کرد
_پیامت رو خوندم.
روی تخت نشستم.
_ به نظرت جواب ناهید چیه?
_ نمیدونم باید صبر کنیم تا خودش بگه
_ ما باید زنگ بزنیم
_خوب زنگ بزن نظرش رو بپرس
_واقعاً میخوای نذاری بره سرکار.
برگشت سمتم. اخم هاش تو هم رفت
_ این رو به میترا خانم گفته
_ خودت که میدونی میترا روانشناسه، هر کسی برای تصمیم گرفتن میتونه ازش کمک بگیره ناهیدم یکی، این ربطی به فامیل بودن ما با میترا نداره. فقط می خواسته راهنمایی بگیره.
جلو اومد و کنارم تخت نشست
_ خوب نتیجه این راهنمایی چی بوده
_اول جوابم رو بده.نمیزاری بره سرکار?
_من آزادیهای همسرم رو نمیگیرم میتونه بره باشگاه. کلاس. اما نمیتونم اجازه بدم بره سر کار اصلا دوست ندارم با اخلاقیات و معیارها جور در نمیاد. حالا جوابش چیه?
_جوابش مثبته. ولی من هنوز موندم. فکرش رو نمیکردم یه همچین اخلاقی داشته باشی . تو که با معیار هات جور در نمیاد می رفتی دنبال یه دختر خونه نشین. دختری که اینقدر زحمت کشیده درسش خونده. می خواهد از زخماتش استفاده کنه.یعنی چی سر کار نره
خندید و دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد
_اگه خود ناهید هم همین جوری حرف می زد همپن شب بهش می گفتم که باشه اصلا بره سر کار.
با صدای بلند خندیدم
_انقدر خوب حرف زدم.
_ آره واقعاً. من هم فکر نمی کردم که تو انقدر زبون داشته باشی. بیچاره امین.
پشت چشمی نازک کردم
ناهید گفته از رک بودنت جا خورده نتونسته از شرایطش بگه.
فکر میکنم باید به چند جلسه دیگه با هم صحبت کنید .
_باشه ایرادی نداره فقط به خودش هم گفتم قرار ازدواج هر چیزی که باشه هر مقدار صحبتی که لازم باشه توی خونه در حضور پدر و مادرش. من اهل قرار گذاشتن نیستم.
ایستادم و بهش نگاه کردم
_ مبارک باشه آقا داماد
لبخند دندون نمایی زد سمت در رفتم با صداش برگشتم
_حاضر شو بریم.
چشمی گفتم و به اتاقم برگشتم.لباسم رو پوشیدم و همراه علیرضا به مراسم عروسی تنها دوستم پروانه رفتیم.
ورودی تالار از علیرضا خداحافظی کردم و وارد قسمت زنونه شدم هنوز قدمی برنداشته بودم که متوجه زنی شدم که چادرش روی سرش کشیده بود و جلوی در نشسته بود کمی جلو.رفتم و با دیدن عفت خانم از حرکت ایستادم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
يَا خَيْرَ النَّاصِرِينَ(صف۱۳)
ای بهترین یاوران.
به گذشتهام که نگاه میکنم
میبینم یه روزایی بوده که اگر خدا نبود
هیچوقت نمیتونستم بگذرونمشون