#پارت393
💕اوج نفرت💕
نفس عمیقی کشیدم
جمعه قراره خانواده عباسی بیان تا من با پسرشون صحبتهای نهایی مون رو بزنیم
لبخند تلخی زد
_ به سلامتی، خودشون زنگ زدن
_ برادرش به علیرضا گفته.
_ مبارک باشه. خوشبخت بشی انشاالله ا
_عمو میترا به من گفت چه اتفاقی برای مرجان افتاده.
نگاه معنی دارش رو بهم انداخت.بعد به پشت سرم که در اتاق بود داد. شاید انتظار نداشته میترا از اخبار تهران برام بگه. ادامه دادم.
_خیلی ناراحت شدم
_ این خوش قلبی تورو می رسونه
_ من یه تصمیمی گرفتم
دوست ندارم برداشت بدی کنه.
_چه تصمیمی
_می خوام تمام اموالی که از پدرم بهم ارث رسیده طبق خواست خودش مطابق با قانون اسلام بین من و مرجان و احمدرضا تقسیم بشه
خیره نگاهم کرد
_چرا میخوای این کار رو بکنی?
_ چون حق من نیست از اول هم نبود اون روزها تو حالت بغض و انتقام نفهمیدم باید چیکار کنم
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگین کشید و گفت
_ این خبر به تهران بر سه سر و کله احمدرضا دوباره پیدا میشه
_ مهم نیست چون من می خوام جواب مثبتم رو به آقای عباسی بدم
دوباره نگاهم کرد و بعد سرش را به نشانه تایید تکون داد
_ باشه کارهاش رو انجام میدم.
گفتن این حرفها به عمو اقا کار سختی یگد. دلم نمی خواست که فکر کنه من با این کارم دارم چراغ سبز برای احمدرضا نشون میدم.
من فراموش کردم میتونم بگم که از قلبم هم بیرون کردم.
در طول روز حتی بهش فکر هم نمیکنم.
خداحافظی کردم و به طبقه پایین برگشتم.
اطلاعاتی که از ناهید گرفته بودم رو در اختیار علیرضا گذاشتم. علیرضا هم حسابی ناهید رو پسندیده بود. هم دیده بود هم اخلاقش را تا حدودی می دونه.
خوشحال بودم و منتظر چهارشنبه ای که برای من چهارشنبه طلایی بود. موندم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
54.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب حلوای قندی تو...
#شهیدمجیدقربانخانی🕊🌹
حر شهدای مدافع حرم
چه قشنگ عاقبت بخیر شدی وهمه رو جا گذاشتی...
#پارت394
💕اوج نفرت💕
صبح روز چهارشنبه از خواب بیدار شدم. میترا قرار و مدارها رو با خانواده ناهید گذاشته بود.
امشب ساعت هفت باید خونه پدر ناهید باشیم.
از میترا شنیدم که عمو آقا حسابی از حرفهای دیشبم استقبال کرده اما حرفی به احمدرضا نزده تا مراسم خواستگاریم که جمعس برگزار بشه.
به ساعتم نگاه کردم طبق گفته میترا تا خونه پدر ناهید یک ساعت راه است و ما فقط دو ساعت دیگه وقت داریم. در خونه باز شد و علیرضا با دسته گل و شیرینی که تو دست هاش بود وارد شد
با لبخندی که خوشحالی اعماق وجودم رو نشون میداد گفتم
_ به به چه داماد خوش سلیقه ای
گل و شیرینی رو روی اپن گذاشت.
_ساعت چند باید بریم?
_چقدرم این داماد عجوله
از بالای چشم نگاهم کرد طوری که انگار حرصش گرفته باشه گفت:
_ عجول نیستم دوست دارم به موقع برسم
جلو رفتم و نگاه خریدارانه ای به دسته گل انداختم
_ بله مشخصه، جناب آقای قانونمند.
_ به جای این حرف ها برو حاضر شو کم حسودی کن.
با صدای بلند خندیدم و گفتم
_من حسودم!
سمت اتاقش رفت و به شوخی گفت:
_ غصه نخور میگم به امین بگه عین همین دسته گل رو برات بگیره.
برگشت سمتم
_راستی شمارت رو بدم به امین?
_ میخواد چیکار?
_ نمیدونم از قبل از آلمان رفتنمون گفت بده ندادم
شونه ای بالا دادم
_ بده
صدای تلفن خونه بلند شد سمتش رفتم با دیدن شماره بالا فوری جواب دادم.
_ سلام
صدای نگران میترا توی گوشی پیچید
_سلام. خوبین
_ ممنون چیزی شده
_احمدرضا تب کرده هر کاری می کنم پایین نمیاد گفتم بهتون
بگم داریم میبریمش بیمارستان امشب نمی تونیم باهاتون بیایم.
_ چرا تب کرده
_ سرما خورده ولی خیلی بالاست پایین نمیاد.
_ باشه من رو از حالش بی خبر نزارید
_باشه عزیزم کاری نداری
_میگم بد نیستم تنها بریم? خانوادش ناراحت نشن
_به ناهید گفتم پدرش گفته ایرادی نداره
_ باشه عزیزم
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم به علیرضا گفتم کمی استرس گرفت ولی اجازه نداد استرس بهش احاطه بشه.
بالاخره حاضر شدیم و بعد از پیدا کردن آدرس. که خیلی هم سخت بود. پشت در خونه ایستادیم.
علی رضا همیشه کت و شلوار می پوشید ولی به نظرم امشب از همیشه زیباترین شده بود.
به خونه سه طبقه سنگ شده سفید روبرومون نگاه کردم.
علیرضا دست سمت زنگ رفت و فشارش داد. دستی به لبه یقه کتش کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
_ انشالله خوشبخت بشی
لبخندم را با نگاه پر از محبت پاسخ داد.
_ خوشبختی من از اون روزی شروع شده که تورو پیدا کردم.
صدای مرد جوونی از آیفون پخش شد.
_ بله
علیرضا به آیفون نگاه کرد و گفت:
_ امینی هستم
در باز شد دوباره صدای مرد اومد.
_ بفرمایید داخل
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت395
به محض ورود مون در واحد طبقه اول بالای پله ها باز شده. پیر مردی با چهره مهربون تو چهارچوبش ایستاد.
با علیرضا پلهها بالا رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. به تعارف مادرش روی مبل نشسته دو تا خانم و آقا کنار هم روبرومون نشستن. از شباهت چهره مرد ها مشخص بود که برادر های ناهید هستن و جای هیچ شکی نبود که اون دوتا خانم هم همسرانشون بودن.
خبری از ناهید نبود همه به علیرضا نگاه میکردن. علیرضا هم با لبخند پر از آرامشی نگاهش رو به میز داده بود.
رو به مادر ناهید گفتم:
_ ناهید جان نمیان?
مادرش با لبخندگفت:
_ میاد حالا
پدر ناهید رو به علیرضا گفت
_علی آقا شما چند سالتونه?
علیرضا کمی جابهجا شد
_ببخشید من اسم شما رو نمیدونم.
_ من ابراهیم هستم.
_ببخشید آقا ابراهیم قبل از هر چیزی یه توضیح کوچیک بهتون بدم. من پدر و مادرم در قید حیات نیستن. مادر بزرگم هم به تازگی فوت کردن. از دار دنیا همین یک خواهر رو دارم. ببخشید که تنها اومدیم.
_ این حرفا چیه شما خودتون بزرگتری
_ این لطف و بزرگواری شما می رسونه. من ۳۴ سالمه
_ البته میترا خانوم یه اطلاعاتی از شما در اختیار ما گذاشتن. ولی چند تا سوال دارم که باید خودتون جواب بدید.
_ خواهش می کنم در خدمتم
_اول اینکه شما چرا خارج از ایران زندگی می کردید?
_ من خودم عاشق ایران هستم از زمانی هم که اومدم ایران قصد برگشتن نداشتم. پدر و مادرم از وقتی من خیلی کوچک بودم به خاطر خانواده پدرم اونجا زندگی میکردن من بزرگ شده اونجام.
_پس گفتید قصد برگشتن ندارید?
_ نه بهانه سر زدنم هم مادر بزرگم بود که به رحمت خدا رفت.
آقا ابراهیم نفس راحتی کشید و خدا بیامرزی زیر لب گفت سرش رو به نشانه تایید برای همسرش تکون داد . اون هم با لبخند گفت
_ ناهید جان مامان بیا
چند لحظه بعد ناهید با چادر سفیدی که حسابی زیباش کرده بود بیرون اومد.
لبخندی گوشه لب های علیرضا به خاطر حجاب ناهید نشست.
ناهید سلام آرومی گفت و کنار مادرش نشست.
صحبت بین علیرضا آقا ابراهیم طولانی شد. از صحبتهای آقای ابراهیم معلوم بود که حسابی نسبت به ازدواج دخترش سختگیره.
علیرضا هم با اعتماد به نفس بالا به تمام سوال ها با حوصله جواب داد
و بالاخره اجازه داد تا با هم تنهایی به اتاق برن و صحبت کنن. زن برادرهای ناهید کلامی با من حرف نزدن و تنها ه صحبتم مادر ناهید بود.
در نهایت بعد از حدود چهل دقیقه هر دو در حالی که لبخند روی لب هاشون بود از اتاق بیرون اومدن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت396
💕اوج نفرت💕
تو ماشین نشستیم به محض اینکه از جلو دید خانواده ی ناهید خارج شدیم. کامل چرخیدم سمت علیرضا با ذوق گفتم:
_خب چی شد?
همانطور که دنده رو عوض کرد گفت:
_ دختر خوبیه ولی شرایطم رو که شنید گفت خیلی سخت گیرم.
لبخند از روی لبهام محو شد نا امید برای ازدواجش گفتم:
_ مگه چی گفتی
_ شرایطم رو
لبهام رو جمع کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم
_منظورم اینه که شرایطت چی بود که باعث شد اینو بگه?
_حالابزار ببینم چی میشه بعد میگم.
چشم هام از تعجب گرد شد.
_میخوای به من نگی?
_ نه
_چرا
_مگه تو گفتی به امین چیا گفتی? هر چی گفتم چی گفتید گفتی الان حوصله ندارم بگم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم با صدای بلند خندید.
_ شوخی کردم قهر نکن
دلخور نگاهش کردم
_ همونا که به تو گفتم. با یه سری حرف که چارچوبهای خاصی رو مشخص میکرد. خوب تو به امین چی گفتی ?
_همونایی که تو آلمان بهت گفتم.
_نگار واقعا میخوای بهش جواب مثبت بدی?
خیره نگاهش کردم
_چطور مگه?
_ آخه چشمم آب نمیخوره. خیلی باهاش سرد برخورد می کنی وقتی میبینیش قشنگ معلومه که به زور لبخند میزنی .مثل وقت هایی که با من مخالفی اما دلت نمیخواد ناراحتم کنی. یه لبخند میزنی. باز جای شکرش باقیه که دوست نداری ناراحتش کنی.
_جمعه یکسری حرف بهش میزنم اگر خودش پا پس نکشه، جواب من مثبته. اما اگر نمونه دیگه از چشم منم نبین.
_ چی میخوای بهش بگی که مطمئنی پا پس میکشه
_ مطمئن نیستم. گذشتم رو هر چی که اتفاق افتاده از ریز تا درشت. باید بدونه. اگر دوست داشت میمونه اگرم نه که بره
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_فکر نکنم پا پس بکشه خیلی دوست داره. برعکس تو.
_علاقه بعد از ازدواج ایجاد میشه. من خاطره خوبی از علاقه قبل از ازدواج ندارم
هر دو سکوت کردیم. بعد از ازدواج علیرضا از من جدا میشه این برام خیلی سخته. با حسرت نگاهش کردم واقعاً تحمل اون روزی که علیرضا بخواد من رو تنها بزاره بره سرزندگی خودش. برام غیر قابل تحمله. انقدر تنها بودم که با وجود حضور مدت زمان کمی توی زندگیم آنچنان بهش وابسته شدم که فکر رفتنتش هم باعث عذاب روحیم میشه.
متوجه نگاهم شد
_ چی شده
آب دهنم رو قورت دادم دلم نمیخواد اعتراف کنم دوست ندارم متوجه اضطرابم بشه. دلم نمیخواد خوشی هاش رو خراب کنم
به زور لب زدم
_ میگم تو ازدواج کنی از پیشم میری
نگاهی بهم انداخت و لبخند پر از محبتش رو بهم هدیه داد
_نه
_ منظورم اینه که از خونه خودمون میری.
دستش رو از روی دنده برداشت روی دست من گذاشت.
_ من جایی خونه می گیرم که تو با امین یا هر مرد دیگه ای که همسرت باشه خونه بگیری. خیالت راحت.
نفس راحتی کشیدم
_علیرضا ببخشید من تا آخر عمر آویزونتم.
_ تو تا آخر عمر مثل چشم هام که روی صورتم هست کنارم می مونی جات روی سرم، تو خواهر منی، تو یادگاره مادرمی، آرامی ، نگاری. تو عشق منی .
با لبخند نگاهش کردم من رو عشق خطاب کرد. احساس غرور کردم به روبرو خیره شدم که علیرضا گفت:
_ فردا قبل از اینکه بریم عروسی صبح زود با عمو آقا چند جا برو انشاالله کارهای شناسنامت درست شده .خانم آرام پروا
از حرفهای قبلش توی شادی غرق بودم و انگار که توی دلم قند آب کرده بودن. با اینکه دوست ندارم اسمم رو عوض کنم اما با لبخند نگاهش کردم گفتم
_ هرچی تو بخوای.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت397
💕اوج نفرت💕
بالاخره به خونه رسیدیم. بعد از کلی کلنجار رفتن به علیرضا برای بالا رفتنم، به طبقه بالا رفتم تا از حال پسر عمو اقا باخبر بشم.
عمو و میترا بالای سرش نشسته بودن. میترا دستمالی داخل ظرف آبی که کنار دستش بود فرو کرد و بعد از گرفتن آبش روی پیشونی کوچولوی احمدرضا گذاشت.
عمو آقا رو به میترا گفت
_ تا کی طول میکشه
_ نمی دونم دکتر هم چیزی نگفت فقط نباید بیخیال پایین اومدن تبش بشیم.
عمو نفس سنگینی کشید دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد. این حرکت از چشم میترا دور نمود
_ زنگ زدم خواهرم داره میاد نگران نباش.
عمو آقا خیره به احمدرضا گفت
_ چرا اینجوری شدی?
دستش رو گرفتم
_چیزی نیست که تمش میاد پایین.
_ هر شب این موقع کلی دست و پا می زد و می خندید. صبح تا حالا همینجوری بیحال افتاد
چشم هاش پر از اشک شد
_ بعد از این همه سال بچه دار شدم وجودم اشوب شده با این حالش .
دلم خیلی براش سوخت.
به میترا که حالا بیشتر نگران همسرش بود تا پسرش نگاه کردم.
صدای تلفن خونه بلند شد نگاه ازشون برداشتم و با فکر اینکه علیرضاست گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
ّ_ الان میام
_ منزل آقای پروا?
متوجه اشتباهم شدم
_ بله بفرمایید
_مهمان دارید?
_ ببخشید شما?
_خائف هستم سرایدار جدید ساختمون.
نگاهی به عمو آقا انداختم خانواده مش رحمت از این ساختمون رفتن. نفس سنگینی کشیدم.
_بله راهنماییشون کنید بالا.
گوشی رو سر جاش گذاشتم رو به میترا گفتم
_خواهرتون اومد.
حسابی تو فکر رفتم باید از مهدی پسر مش رحمت بابت این دو سال حلالیت میطلبم. چرا عمو آقا به من نگفت که دارن از اینجا میرن. حسابی از ما رنجیده بودن. هرچند که من مقصر نبودم ولی عذاب وجدان داشتم.صدای در خونه بلند شد. قبل از عمو آقا سمتش رفتم و بازش کردم.
خواهر میترا خانم وارد شده، سلام و احوالپرسی گرمی کرد.
سراغ احمدرضا رفت لبخند روی لبش نشسته با خیال راحت گفت:
_ همچنین گفتین تب ترسیدم. هر چند تجربه ندارید،
هر سه سوالی نگاش کردیم
_بچه داره دندون در میاره دکترا متوجه نمیشن، فکر میکنن ویروسه، اما اونهایی که تجربه دارن میدونن، وقتی فقط صورت بچه تب داره و بیقراری میکنه. این برای دندونشه. شاید اسهال هم بگیره.
عمو گفت
_مگه دندون در آوردن تب داره?
خنده اش رو کنترل کردو به شوخی گفت:
_ بله داره، شما هم تب کردید ولی یادتون نمیاد.
کمی به حرفش فکر کردم متوجه منظورش شدم ناخواسته با صدای بلند خندیدم
متوجه نگاه تیز عمو آقا روی خودم شدم. همیشه میگفت با صدای بلند نخند و من فراموش کرده بودم. لبخندم روجمع کردم و گفتم
_ آخه نوزادی تون رو می گن.
نگاه ممتدش همچنان ادامه داشت زیر لب گفتم
_ ببخشید
نگاهش رو به خواهر میترا داد
_ باید چه کار کنیم?
خوهر میترا که حسابی از رفتار جدی عمو آقا با من جا خورده بود نگاهش رو از من برداشت.
_ یکم داره زود دندون در میاره. ولی عیبی نداره. تب برش رو میدیم تبش هم بالا نیست، خفیفه.
نگران نباشید. منم انقدر اینجا میمونم تا همین یه ذره تبش هم پایین بیاد.
_دستتون درد نکنه براتون جبران می کنیم.
رو به من گفت
_چند تا چایی بیار
چشمی گفتم سمت آشپزخونه رفتم. تقریبا از وقت علی رضا اومده عمو آقا دیگه کاری به من نداشت. اما این رفتارهاش در طول چهار سال که با هم بودیم برام عادی شده بودن. مطمئنم بعد از رفتن خواهر میترا خانم، تنهابشیم دوباره دعوام میکنه.
چای رو توی استکان ها ریختم و قندان رو برداشتم تا داخل سینی بزارم که صدای تلفن همراه عمو آقا بلند شد.
طبق عادت همیشگیش گفت
نگار ببین کیه?
سمت گوشی که روی اپن بود رفتم و با دیدن اسم مرجان دست و پام شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم...
مجنون روی توست که پیدا کند تو را....
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#امام_زمان