#پارت488
💕اوج نفرت💕
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم
_چیزی بهش نگی.
حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد.
_سلام استاد
نگاهی به احمدرضا انداخت
_سلام
احمدرضا با اکراه جوابش رو داد
_استاد ایشون همسرم هستن
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
_شما کی ازدواج کردید؟
احمدرضا گفت
_تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش
نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد.
_خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه.
به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم.
_سلام من رو به مادرتون برسونید.
میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد
_نگار جان یه لحظه بیا
تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم
_ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن.
از جلوم کنار رفت
_خواهش میکنم بفرمایید
دست احمدرضا رو گرفتم
_بریم عزیزم.
نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم.
_این رو کی دعوت کرده
_دوست صمیمی علیرضاست.
_اصلا ازش خوشم نمیاد
_مرد مهربونیه...
متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم.
میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت
_احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده
نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت
_شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم.
_باشه
چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت
_چی شده؟
حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم
_حرف بدی نزده که
_اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده
متعجب گفت
_کی؟
_اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه
لبخند پهنی زد
_دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم.
با دهن باز نگاهش کردم
_شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم.
_من میدونم. برو به برادرت بگو
دستم رو جلوی لبهام گرفتم
_چه دردسری شد برام.
به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد.
_فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم.
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت.
_بفرمایید زن عمو
_دستتت درد نکنه
لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد
_نگار یکم راه بریم؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم.
_نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم
_ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین
روی صندلی کنار دیوار نشستیم.
_میگم. دوست داری از تهران بدونی؟
_از چیش؟
_شرایط خاصی که گفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁
خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت
استادغلامی ✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده...
اگر میتوانی بمانی ...
بمان؛
تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔
🏴🏴🏴
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#پارت489
💕اوج نفرت💕
_یادت نره قول دادی بزور نبریم.
_نه عزیزم زوری در کار نیست حالا بگم.
با سر حرفش رو تایید کردم
_یکم همه چی بهم ریخته شرایط مامان. مرجان
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید و به سختی گفت
_بچش. وقتی میدیدمش خیلی بهم میریختم. ناخواسته عصبی میشدم. تلخ میشدم. حرف های سنگین بهش میزدم. بعد اینکه تو به عمو اقا گفته بودی طبق خواست پدرت ارث رو بین ما تقصیم کنه. برگشتیم اون خونه. حرف هام مرجان رو ناراحت میکرد . میفهمیدم ناراحتش میکنم ولی دست خودم نبود . یه روز بهم گفت گوشه ی حیاط جایی که قبلا تو با پدر و مادرت زندگی میکردی براش یه خونه بسازم تا با بچش اونجا زندگی کنه. دیدن شکم بالا اومدش بد جور رو اعصابم بود حرف از دهنش درنیومده مصالح ریختم کارگر هم گرفتم ولی نذاشتم جای خونه ی شما بسازن یکم اون طرف تر یه خونه براش ساختم. وقتی فهمیدم هنوز زنمی بلیط گرفتم بیام شیراز مرجان داشت وسایل هاش رو جمع میکرد بره اون خونه. احتمالا الان دیگه اونجاست.
_یعنی مادرت تنهاست
_نه مامان دو تا پرستار داره که بیست و چهار ساعت کنارشن.
_خب چرا دیگه خونه ساختید میرفت خونه ی پشت حیاط
نیم نگاهی بهم انداخت
_اونجا رو پدر بزرگ به عنوان هدیه ی بدنیا اوردن تو به نام زن عمو ارزو کرده بوده. اون خونه برای تو و برادرته.
سرم رو پایین انداختم.
_نگار میدونم خواسته ی بزرگیه ولی میشه ازت خواهش کنم...
عمواقا اروم روی شونه ی احمدرضا زد
_انقدر غرق حرفی که اصلا متوجه صدای اطرافت نیستی.
احمدرضا فکری ایستاد
_اقایون باید برن اون حیاط همه رفتن جز من و تو زود باش
کنارشون ایستادم
_چشم عمو شما برید منم الان میام
عمو نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جا به جا شد ازمون فاصله گرفت.
احمد رضا روبروم ایستاد
_نگار جان من از شرایط برگزاری مراسم تو این باغ با اطلاع بودم برای همین این لباس رو برات خریدم دیوار های باغ کوتاهن تز ساختمون های بغل دید داره. روسریت رو از سرت برندار. میدونم مراسم برادرته ولی شاید خانمش بخواد فیلم رو به برادرهاش نشون بده تو کلبه هم رفتی جلو دوربین حجاب داشته باش.
_باشه عزیزم حواسم هست برو
لبخند مهربونی زد
_دل کندن ازت خیلی سخته مخصوصا که میدونم دوباره قرار اگه بتونم پنهانی ببینمت تا عقد.
_برای منم. عمواقا اومد حرفت نصفه موند
دستم رو گرفت و کمی فشار داد
_وقت زیاده میگم حالا بهت
چرخید و برای عمواقا که کنار در خروجی ایستاده بود و نگاهمون میکرد دستی تکون داد رو به من گفت
_من برم.
_خداحافظ
به سرعت قدم هاش اضافه کرد و از باغ خارج شد. در باغ که بسته شد تعداد کمی از دختر ها مانتوهاشون رو دراوردن و پیش عروس که داخل کلبه بود رفتن.
میترا حرصی به من نگاه کرد کنارش نشستم.
_نگار خیلی نامردی به منم میگفتی شرایط باغ اینجوریه بی خودی انقدر یه خودم نمی رسیدم.
_منم نمیدونستم. الان تازه بهم گفت
ایستاد
_بلند شو بلند شو بریم پیش عروس شاید اونجا بشه مانتوم رو دربیارم.
_باید صبر کنیم فیلم بردار دوربینشو خاموش کنه بعد
کلافه تر از قبل با هم وارد کلبه شدیم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت490
💕اوج نفرت💕
ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد
_سلام عزیزم
به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد
_زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود
جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم.
_برازنده ی خودته
_ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم.
به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود.
کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت
_مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟
_بله هستم
_خب روسریت رو بردار
دستم رو به پایین روسریم گرفتم
_نه اینجوری راحت ترم
ناهید کنار گوشم گفت
_این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم.
تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم.
ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم.
_من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن
_باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو
_نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید.
_تو الان کجا میری
_یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم.
_باشه برو خیال راحت
متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد
_خوش میگذره
مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت
_بفرمایید
_خودت نمیشینی؟
_نه عمو یکم حواسم جمع نیست
عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید.
_باشه چشم.
سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره
احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت
_بشین
خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم.
در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده.
احمدرضا اروم گفت
_خوش گذشت
نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود
_جای شما خالی.
دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد
_مشکلی پیش نیومد تو باغ
_نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم.
_با کیا
_من و ناهید با هم بعدشم با میترا
تاکیدی گفت
_با روسری دیگه؟
_نه در اوردم
رنگ نگاهش تغییر کرد
_اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه.
دلخور گفت
_تو مطمعنی؟
_اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_کاش حرفم رو گوش میدادی
ماشین ایستاد عمو اقا گفت
_احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم.
احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت491
💕اوج نفرت💕
میترا چرخید سمتم
_چرا حالش گرفته شد ؟
_میگه چرا بی حجاب عکس انداختی.
نفس سنگینی کشید
_این اخلاق هاش کپیِ عموشه. آدم رو کلافه میکنن. حالا چی کار داشتی گفتی؟
_پرسید، گفتم.
_یواش یواش یاد میگیری هر چیزی رو نگی.
لبخند کمرنگی زدم و به در رستوران نگاه کردم. حدود ده دقیقه ی بعد در الکترونیکیش باز شد هر دو سمت ماشین اومدن. سوار ماشین شدن. دلخوری های احمدرضا از من به ثانیه هم نمیکشه. دوباره با لبخند نگاهم کرد و دستم رو گرفت. کنار گوشم گفت
_تا ساعت هفت که همه بیان رستوران. میتونیم با هم باشیم
از اون فاصله نزدیک به چشم هاش نگاه کردم.اهسته گفتم
_فکر نکنم علیرضا بزاره.
_اون که نیست!
_یعنی نمیخواد تا شب بیاد!
لبخند دندون نمایی زد
_نه اون انقدر کار سرش ریخته نمیتونه بیاد.
با نگاه به عمواقا اشاره کردم
_نمیزاره. از علیرضا بدتره.
چشمکی زد
_این با من.
با ایستادن ماشین عمو اقا به عقب برگشت احمدرصا فوری دستم رو رها کرد.
_شیرینی های اینجا خوبه. پیاده شو سفارش بده
احمدرضا چشمی گفت و پیاده شد. چند قدم سمت مغازه رفت و دوباره برگشت. مینرا شیشه رو کمی پایین داد
_عمو چند کیلو بگیرم. چی بگیرم.
عمو به میترا نگاه کرد که فوری گفتم
_شیرینی تر بگیر.
عمو اقا با لبخند نگاهم کرد
_خب عقده دیگه.
دستم سمت دستگیره ی در رفت
_اصلا خودم انتخاب میکنم.
پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم. احمدرصا مردد به عمو اقا نگاه کرد
_چی کار کنم عمو
عمواقا با خنده گفت
_هر چی خواهر دادماد بگه.
احمدرضا با لبخند نگاهم کرد و با هم وارد مغازه شدیم.
_نگار عمو نگفت چند کیلو چی کتر کنیم.
_مهمون های اونا سی نفرن.ما هم که چهار نفریم بگو اندازه ی پنجاه نفر باشه.
سرش رو تکون داد و با فروشنده صحبت کرد. کارتش رو دراورد و سمت فروشنده گرفت. نباید اجازه بدم حساب کنه فوری جلو رفتم و کارت بانکی خودم رو سمت فروشنده گرفتم.
_اقا از این بکشید.
فروشنده نگاهی به احمدرضا که با ابروهای بالا داده به من خبره بود کرد
_اقا چی کار کنم.
احمدرضا کارت رو از من گرفت و بدون اینکه به فروشنده نگاه کنه گفت
_شما از کارت من بکش
با صدای ارومی گفت
_این چه کاری بود کردی؟
_من انتظار ندارم تو شیرینی عقد برادر من رو حساب کنی.
اروم تر و دلخور گفت
_ خیلی اشتباه کردی که انتظار نداری. ادم وقتی شوهرش باهاشه که دست تو جیبش نمیکنه.
_آخه...
_اخه بی اخه
کارت رو دستم داد
_بزار کیفت دیگم این کار رو نکن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#قتل وحشتناک عروس در شب نامزدی
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و .....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🕊 *سلام امام زمانم*
دل مردهایم و یادِ شما جان میدهد به ما…
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#پارت492
💕اوج نفرت💕
فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم.
دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم
_اخلاق هات خیلی عوض شدن
سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش.
_کارت کی بود؟
_کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه.
نگاهش رو به روبرو داد
_دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم.
_چه حرفی؟
در ماشین رو باز کرد
_میگم حالا، بشین.
در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد
_سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم.
_دستت درد نکنه
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت
_عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم.
عمو از اینه نگاهم کرد
_من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟
خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت
_اون رو حرف شما حرف نمیزنه
نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد
_برید ولی دیر نکنیدا
عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد.
_اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته
عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت
_عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر
احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد
_تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن
به لباسم نگاه کردم
_این که خوبه
_نه خوب نیست. خیلی...
حرفش رو قطع کردم
_باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم.
کلافه گفت
_اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست.
_پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم.
نفس سنگینی کشید
_عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت
_زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد.
طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم.
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید
_جانم
_سلام
نفس سنگینی کشید
_سلام عزیزم
_علیرضا به خدا من...
_بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه
_فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم.
_باشه عزیزم کاری نداری
_علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟
کمی فکر کرد گفت
_الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست.
ناراحت گفتم
_یعنی نرم
کلافه گفت
_برو. خداحافظ
لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایام_فاطمیه رو جدی بگیریم
هدایت شده از حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه
التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک
#بسیار_کاربردی
استادغلامی 🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم...
#صَلیاَللّهعَلیکِیافاطمةُالزَّهرَاء💔
#فاطمیه
#پارت493
💕اوج نفرت💕
به اتاقم رفتم در کمد رو باز کردم و به مانتو های ساده و تقریبا یه شکل با رنگ های تیرم نگاه کردم.
من هیچ وقت توی هیچ مهمونی یا جمع خاصی نرفتم که نیاز باشه مانتو مجلسی داشته باشم. عمو اقا هیچ وقت تو خرید کردن از من کم نمیذاشت.
یکی از مانتو ها رو انتخاب کردم و پوشیدم. صدای در خونه بلند شد. لباسی که تا چند لحظه ی پیش تنم بود رو از روی زمین برداشتم روی تخت انداختم دوباره صدای در بلند شد
با عجله سمت در رفتم پام گرفت به میز تلفن روی زمین افتادم. میز و تلفن هم واژگون شدن.
به در که دوباره صداش بلند شد نگاه کردم و خندم گرفت. از شدت خنده نتونستم بلند شم. احمدرضا هم بی خیال نمیشد به هر زحمتی بود ایستادم زانوم خیلی مسوخت اهمیتی ندادم و سمت در رفتم و بازش کردم.با خنده گفتم
_چقدر در میزنی!
متعجب نگاهم کرد
_چی شده؟
خندم بند نمیومد خم شدم و دستم رو روی زانوم گذاشتم نفس عمیقی کشیدن تا شاید اروم شم.
داخل اومد و نگران گفت
_نگار چی شده
صاف ایستادم
_انقدر در زدی هول شدم پام گرفت به میز تلفن افتادم.
چرخید و به میز و تلفن که فکر کنم شکسته بود نگاه کرد.
_حواست کجاست.
نگاهم کرد
_خودت خوبی؟
شدت سوزش زانوم هر لحظه بیشتر میشد دستم رو روش گذاشتم و کمی ماساژش دادم.
_خوبم فقط زانوم میسوزه.
نگران جلو اومد در رو بست و دستم رو گرفت
_بیا بشین ببینم چی شده
از اینکه بخوام شلوارم رو بالا بزنم تا پام رو ببینه خجالت کشیدم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
_هیچی نشده بریم دیر نشه
_دیر نمیشه بشین پات رو ببینم
درمونده تو چشم هاش خیره شدم.
متوجه شد که خجالت میکشم دستم رو گرفت آروم کشید سمت مبل برد
هر چی از صبح بهم خوش گذشته از دماغم دراومد دست برد سمت پایین شلوارم ناخواسته پام رو عقب کشیدم
سرش رو بالا گرفت و با لبخند نگاهم کرد
_بزار ببینم شاید خون اومده باشه.
قصد کوتاه اومدن نداشت پاچه ی شلوارم رو کمی بالا کشید که موفق به بالا کشیدنش نشد و زیر لب گفت
_یکم تنگه
خودم کمکش کردم و شلوار رو تا زانو بالا کشیدم حدسش درست بود و زانوم خراشیده شده بود خونی بود
_دیدی گفتم
سرش رو بالا گرفت
_الکل دارید؟
با تعجب نگاهش کردم
_الکل که میسوزنه!
ایستاد و سمت اشپزخونه رفت
_عوضش رود خوب میشه
با ترس به زانوم نگاه کردم
_من نمیزارم الکل بزنی
در کابینت ها رو دونه دونه باز کرد و بالاخره شیشه ی الکل رو پیدا کرد.
_نگار پنبه دارید
پام رو جمع کردم و مصمم گفتم
_من نمیزارم به پام الکل بزنی
از روی اپن جعبه ی دستمال کاعذی رو برداشت و جلوی پام نشست روی زمین در شیشه ی الکل رو باز کرد و دستمال رو جلوش گرفت . دستم رو روی زانوم گذاشتم.
_میشورمش خوب میشه الکل نمیخواد
با محبت نگاهم کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_یکم میسوزه نترس
انگار نگاهش تسخیرم کرد. دستم رو برداشتم با ترس به دستمالی که سمت زانوم می اومد نگاه کردم دستمال که به زانوم خورد چشم هام رو بستم. سوزشش قابل تحمل بود اروم چشمم رو باز کردم به چهرش که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. اروم گفت
_تموم شد.
چسب زخمی که کنار الکل بود رو روش زد. خم شد و بالای زانوم رو بوسید. اروم پاچه ی شلوارم رو سر جاش کشید.
_بلند شو عوضش کن بریم.
چقدر محبت و نگرانیش به دلم نشست.
_احمدرضا
_جانم
_مرسی که هستی
تو چشم هام خیره شد انگار با نگاهش میخواست زجری که توی این سالها کشیده رو بهم بفهمونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت494
💕اوج نفرت💕
دستش رو سمتم دراز کرد ازم خواست تا با کمکش بایستم. کاری رو که میخواست انجام دادم.
_زود عوضش کن بریم.
ازش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم شلواری از کمد بیرون اوردم و پوشیدم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم بیرون رفتم. به اپن تکیه داده بود انگشتش رو روی صفحه ی موبایلش تند تند حرکت میداد.
_من حاضرم.
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم
گوشی رو داخل جیبش گذاشت. حس کنجکاویم زیاد شد
_پیام میدادی؟
سوالی نگاهم کرد
_چی؟
به جیبش اشاره کردم
_داشتی پیام میدادی
_اهان . اره مرجانِ
_چی کار داره؟
در خونه رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد
_ولش کن روزمون خراب میشه.
جلوی در اسانسور ایستادیم. ناراحتی به وضوح تو چهرش معلوم بود.
_بیا از پله ها بریم . خیلی دیر میاد
سرش رو بالا داد
_نه پات زخمه. صبر کن
_درد که نداره من اکثر مواقع با پله میرم
_یکم صبر کن الان میاد.
کلافه به در بسته ی اسانسور نگاه کردم دستش رو گرفتم و سمت پله ها کشیدم
_بیا بریم دیگه چقدر صبر کنیم تا بیاد.
باهام همراه شد و زیر لب گفت
_تو کی غر غرو شدی؟
همونطور که از پله ها پایین میرفتم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم
_غر غرو دوست نداری؟
_دیگه چاره ای نیست.
ایستادم و کامل برگشتم سمتش و دلخور گفتم
_واقعی میگی؟
لبخندش رو جمع کرد و دستم رو گرفت
_من غر غر هات رو هم دوست دارم.
خنده ی دندون نمایی روی لبهام نشست الباقی پله ها رو پایین رفتیم.
صدای مرد اشنایی به گوشم خورد. که با خائف سرایدار جدید صحبت میکرد.
_تا ما بودیم که خیلی خوش حساب بودن.
اقای خائف گفت
_بابت خونه هم چیزی میدادید؟
_یه چیزی از حقوق بابا کم میکردم ولی خیلی چشمگیر نبود.
از جمله ی اخری که شنیدم فهمیدم مهدی پسر مش رحمت داره با خائف صحبت میکنه. کاش زمان دیگه ای اینجا میاومد تا بتونم براش توضیح بدم و ازش حلالیت بطلبم ولی با حضور احمدرضا امکانش نبود.
بالاخره پله ها تموم شد و وارد سالن شدیم. خایف با دیدن ما به مهدی گفت
_بفرماییو دخترشون اومدن.
مهدی چرخید سمت ما با دیدن من لبخند زد و جلو اومد.
_سلام نگار خانم
تپش قلبم بالا رفت نکنه حرفی بزنه که احمدرضا متوجه بشه.
_سلام اقا مهدی
حس کردم احمدرضا از مکالمه ی من با مهدی خوشش نمیاد فوری رو بهش گفتم
_ایشون پسر دوست عمواقا هستن
روبه مهدی گفتم
_ایشون هم همسرم هستن
هر دو مات بهم نگاه کردن مهدی دستش رو جلو اورد رو به احمدرضا گفت
_از اشناییتون خوشبختم
احمدرضا دستش رو گرفت احوال پرسی سردی با هم کردن. روبه من گفت
_اقای پروا هستن؟
_بله بالان
_خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
_خواهش میکنم مراحم بودید.
سمت اسانسور رفت
_فقط طبقه ی سوم هستن
_باشه خیلی ممنون
با فشار دست احمدرضا روی دستم باهاش همقدم شدیم. اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود و دیگه حرف نمیزد.
سوار ماشین میترا شدیم. روشنش کرد و راه افتاد. دلم طاقت این سکوت رو نداشت.
_ناراحت شدی؟
دنده رو عوض کرد و لب زد
_مهم نیست.
_چرا مهمه. بگو از چی ناراحت شدی برات توضیح بدم.
سکوت کرد و نفس سنگینی کشید
_اون پسر دوست عمو اقا بود
از گوشه ی چشم نگاهم کرد با صدای ارومی گفت
_پسر دوست عمو اقا به عمو میگه آقای پروا بعد به تو میگه نگار خانم؟
_قبلا به عمو اقا میگفت اردشیر خان
_چرا الان نگفت؟
گفتنش سخته ولی دوست ندارم امروزمون خراب بشه.
صاف نشستم و نگاهم رو به داشبورد دادم
_شاید یکم ناراحته برای اون
_از چی ناراحته
_احمدرضا ولش کن به قول خودت امروزمون خراب میشه.
_پس حرف مهمیه
کلافه نگاهش کردم
_نه اصلا هم مهم نیست
_خب بهم بگو.
_چی بگم اخه. واقعا مهم نیست
اروم ماشین رو کنار زد، پارک کرد و کامل برگشت سمتم.
_همین مهم نیست رو بهم بگو
چقدر من بدشانسم دقیقا روز اولی که زمانی پیدا کردیم تا با هم باشیم باید سر و کله ی مهدی پیدا بشه.
_نمیگی؟
به صورتش نگاه کردم
_حرف خاصی نیست. پدرش من و از عمواقا خاستگاری کرده بود که جواب نه شنیدن. همین.
رگ های گردنش بیرون زدم. ریتم نفس کشیدنش کمی تند شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕