eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم _چیزی بهش نگی. حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد. _سلام استاد نگاهی به احمدرضا انداخت _سلام احمدرضا با اکراه جوابش رو داد _استاد ایشون همسرم هستن ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت _شما کی ازدواج کردید؟ احمدرضا گفت _تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد. _خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه. به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم. _سلام من رو به مادرتون برسونید. میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد _نگار جان یه لحظه بیا تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم _ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن. از جلوم کنار رفت _خواهش میکنم بفرمایید دست احمدرضا رو گرفتم _بریم عزیزم. نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم. _این رو کی دعوت کرده _دوست صمیمی علیرضاست. _اصلا ازش خوشم نمیاد _مرد مهربونیه... متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم. میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت _احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت _شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم. _باشه چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت _چی شده؟ حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم _حرف بدی نزده که _اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده متعجب گفت _کی؟ _اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه لبخند پهنی زد _دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم. با دهن باز نگاهش کردم _شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم. _من میدونم. برو به برادرت بگو دستم رو جلوی لبهام گرفتم _چه دردسری شد برام. به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد. _فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم. حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت. _بفرمایید زن عمو _دستتت درد نکنه لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد _نگار یکم راه بریم؟ لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم. _نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم _ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین روی صندلی کنار دیوار نشستیم. _میگم. دوست داری از تهران بدونی؟ _از چیش؟ _شرایط خاصی که گفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁 خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت استادغلامی ✨🍃 نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده... اگر میتوانی بمانی ... بمان؛ تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔 🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 _یادت نره قول دادی بزور نبریم. _نه عزیزم زوری در کار نیست حالا بگم. با سر حرفش رو تایید کردم _یکم همه چی بهم ریخته شرایط مامان. مرجان سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید و به سختی گفت _بچش. وقتی میدیدمش خیلی بهم میریختم. ناخواسته عصبی میشدم. تلخ میشدم. حرف های سنگین بهش میزدم. بعد اینکه تو به عمو اقا گفته بودی طبق خواست پدرت ارث رو بین ما تقصیم کنه. برگشتیم اون خونه. حرف هام مرجان رو ناراحت میکرد . میفهمیدم ناراحتش میکنم ولی دست خودم نبود . یه روز بهم گفت گوشه ی حیاط جایی که قبلا تو با پدر و مادرت زندگی میکردی براش یه خونه بسازم تا با بچش اونجا زندگی کنه. دیدن شکم بالا اومدش بد جور رو اعصابم بود حرف از دهنش درنیومده مصالح ریختم کارگر هم گرفتم ولی نذاشتم جای خونه ی شما بسازن یکم اون طرف تر یه خونه براش ساختم. وقتی فهمیدم هنوز زنمی بلیط گرفتم بیام شیراز مرجان داشت وسایل هاش رو جمع میکرد بره اون خونه. احتمالا الان دیگه اونجاست. _یعنی مادرت تنهاست _نه مامان دو تا پرستار داره که بیست و چهار ساعت کنارشن. _خب چرا دیگه خونه ساختید میرفت خونه ی پشت حیاط نیم نگاهی بهم انداخت _اونجا رو پدر بزرگ به عنوان هدیه ی بدنیا اوردن تو به نام زن عمو ارزو کرده بوده. اون خونه برای تو و برادرته. سرم رو پایین انداختم. _نگار میدونم خواسته ی بزرگیه ولی میشه ازت خواهش کنم... عمواقا اروم روی شونه ی احمدرضا زد _انقدر غرق حرفی که اصلا متوجه صدای اطرافت نیستی. احمدرضا فکری ایستاد _اقایون باید برن اون حیاط همه رفتن جز من و تو زود باش کنارشون ایستادم _چشم عمو شما برید منم الان میام عمو نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جا به جا شد ازمون فاصله گرفت. احمد رضا روبروم ایستاد _نگار جان من از شرایط برگزاری مراسم تو این باغ با اطلاع بودم برای همین این لباس رو برات خریدم دیوار های باغ کوتاهن تز ساختمون های بغل دید داره. روسریت رو از سرت برندار. میدونم مراسم برادرته ولی شاید خانمش بخواد فیلم رو به برادرهاش نشون بده تو کلبه هم رفتی جلو دوربین حجاب داشته باش. _باشه عزیزم حواسم هست برو لبخند مهربونی زد _دل کندن ازت خیلی سخته مخصوصا که میدونم دوباره قرار اگه بتونم پنهانی ببینمت تا عقد. _برای منم. عمواقا اومد حرفت نصفه موند دستم رو گرفت و کمی فشار داد _وقت زیاده میگم حالا بهت چرخید و برای عمواقا که کنار در خروجی ایستاده بود و نگاهمون میکرد دستی تکون داد رو به من گفت _من برم. _خداحافظ به سرعت قدم هاش اضافه کرد و از باغ خارج شد. در باغ که بسته شد تعداد کمی از دختر ها مانتوهاشون رو دراوردن و پیش عروس که داخل کلبه بود رفتن. میترا حرصی به من نگاه کرد کنارش نشستم. _نگار خیلی نامردی به منم میگفتی شرایط باغ اینجوریه بی خودی انقدر یه خودم نمی رسیدم. _منم نمیدونستم. الان تازه بهم گفت ایستاد _بلند شو بلند شو بریم پیش عروس شاید اونجا بشه مانتوم رو دربیارم. _باید صبر کنیم فیلم بردار دوربینشو خاموش کنه بعد کلافه تر از قبل با هم وارد کلبه شدیم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد _سلام عزیزم به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد _زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم. _برازنده ی خودته _ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم. به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود. کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت _مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟ _بله هستم _خب روسریت رو بردار دستم رو به پایین روسریم گرفتم _نه اینجوری راحت ترم ناهید کنار گوشم گفت _این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم. تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم. ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم. _من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن _باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو _نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید. _تو الان کجا میری _یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم. _باشه برو خیال راحت متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد _خوش میگذره مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت _بفرمایید _خودت نمیشینی؟ _نه عمو یکم حواسم جمع نیست عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید. _باشه چشم. سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت _بشین خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم. در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده. احمدرضا اروم گفت _خوش گذشت نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود _جای شما خالی. دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد _مشکلی پیش نیومد تو باغ _نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم. _با کیا _من و ناهید با هم بعدشم با میترا تاکیدی گفت _با روسری دیگه؟ _نه در اوردم رنگ نگاهش تغییر کرد _اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه. دلخور گفت _تو مطمعنی؟ _اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه. نفسش رو سنگین بیرون داد. _کاش حرفم رو گوش میدادی ماشین ایستاد عمو اقا گفت _احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم. احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 میترا چرخید سمتم _چرا حالش گرفته شد ؟ _میگه چرا بی حجاب عکس انداختی. نفس سنگینی کشید _این اخلاق هاش کپیِ عموشه. آدم رو کلافه میکنن. حالا چی کار داشتی گفتی؟ _پرسید، گفتم. _یواش یواش یاد میگیری هر چیزی رو نگی. لبخند کمرنگی زدم و به در رستوران نگاه کردم. حدود ده دقیقه ی بعد در الکترونیکیش باز شد هر دو سمت ماشین اومدن. سوار ماشین شدن. دلخوری های احمدرضا از من به ثانیه هم نمیکشه. دوباره با لبخند نگاهم کرد و دستم رو گرفت. کنار گوشم گفت _تا ساعت هفت که همه بیان رستوران. میتونیم با هم باشیم از اون فاصله نزدیک به چشم هاش نگاه کردم.اهسته گفتم _فکر نکنم علیرضا بزاره. _اون که نیست! _یعنی نمیخواد تا شب بیاد! لبخند دندون نمایی زد _نه اون انقدر کار سرش ریخته نمیتونه بیاد. با نگاه به عمواقا اشاره کردم _نمیزاره. از علیرضا بدتره. چشمکی زد _این با من. با ایستادن ماشین عمو اقا به عقب برگشت احمدرصا فوری دستم رو رها کرد. _شیرینی های اینجا خوبه. پیاده شو سفارش بده احمدرضا چشمی گفت و پیاده شد. چند قدم سمت مغازه رفت و دوباره برگشت. مینرا شیشه رو کمی پایین داد _عمو چند کیلو بگیرم. چی بگیرم. عمو به میترا نگاه کرد که فوری گفتم _شیرینی تر بگیر. عمو اقا با لبخند نگاهم کرد _خب عقده دیگه. دستم سمت دستگیره ی در رفت _اصلا خودم انتخاب میکنم. پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم. احمدرصا مردد به عمو اقا نگاه کرد _چی کار کنم عمو عمواقا با خنده گفت _هر چی خواهر دادماد بگه. احمدرضا با لبخند نگاهم کرد و با هم وارد مغازه شدیم. _نگار عمو نگفت چند کیلو چی کتر کنیم. _مهمون های اونا سی نفرن.ما هم که چهار نفریم بگو اندازه ی پنجاه نفر باشه. سرش رو تکون داد و با فروشنده صحبت کرد. کارتش رو دراورد و سمت فروشنده گرفت. نباید اجازه بدم حساب کنه فوری جلو رفتم و کارت بانکی خودم رو سمت فروشنده گرفتم. _اقا از این بکشید. فروشنده نگاهی به احمدرضا که با ابروهای بالا داده به من خبره بود کرد _اقا چی کار کنم. احمدرضا کارت رو از من گرفت و بدون اینکه به فروشنده نگاه کنه گفت _شما از کارت من بکش با صدای ارومی گفت _این چه کاری بود کردی؟ _من انتظار ندارم تو شیرینی عقد برادر من رو حساب کنی. اروم تر و دلخور گفت _ خیلی اشتباه کردی که انتظار نداری. ادم وقتی شوهرش باهاشه که دست تو جیبش نمیکنه. _آخه... _اخه بی اخه کارت رو دستم داد _بزار کیفت دیگم این کار رو نکن فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
وحشتناک عروس در شب نامزدی ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و ..... https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🕊 *سلام امام زمانم* دل مرده‌ایم و یادِ شما جان میدهد به ما… قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم. دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم _اخلاق هات خیلی عوض شدن سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش. _کارت کی بود؟ _کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه. نگاهش رو به روبرو داد _دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم. _چه حرفی؟ در ماشین رو باز کرد _میگم حالا، بشین. در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد _سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم. _دستت درد نکنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت _عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم. عمو از اینه نگاهم کرد _من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟ خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت _اون رو حرف شما حرف نمیزنه نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد _برید ولی دیر نکنیدا عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد. _اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت _عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد _تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن به لباسم نگاه کردم _این که خوبه _نه خوب نیست. خیلی... حرفش رو قطع کردم _باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم. کلافه گفت _اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست. _پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم. نفس سنگینی کشید _عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم. دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت _زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد. طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید _جانم _سلام نفس سنگینی کشید _سلام عزیزم _علیرضا به خدا من... _بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه _فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم. _باشه عزیزم کاری نداری _علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟ کمی فکر کرد گفت _الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست. ناراحت گفتم _یعنی نرم کلافه گفت _برو. خداحافظ لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از  حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک استادغلامی 🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
امشب گمان کنم نرود سمت کربلا مادرمان حالش بد است و رو به قبله....💔
هدایت شده از دُرنـجف
-
💕اوج نفرت💕 به اتاقم رفتم در کمد رو باز کردم و به مانتو های ساده و تقریبا یه شکل با رنگ های تیرم نگاه کردم. من هیچ وقت توی هیچ مهمونی یا جمع خاصی نرفتم که نیاز باشه مانتو مجلسی داشته باشم. عمو اقا هیچ وقت تو خرید کردن از من کم نمیذاشت. یکی از مانتو ها رو انتخاب کردم و پوشیدم. صدای در خونه بلند شد. لباسی که تا چند لحظه ی پیش تنم بود رو از روی زمین برداشتم روی تخت انداختم دوباره صدای در بلند شد با عجله سمت در رفتم پام گرفت به میز تلفن روی زمین افتادم. میز و تلفن هم واژگون شدن. به در که دوباره صداش بلند شد نگاه کردم و خندم گرفت. از شدت خنده نتونستم بلند شم. احمدرضا هم بی خیال نمیشد به هر زحمتی بود ایستادم زانوم خیلی مسوخت اهمیتی ندادم و سمت در رفتم و بازش کردم.با خنده گفتم _چقدر در میزنی! متعجب نگاهم کرد _چی شده؟ خندم بند نمیومد خم شدم و دستم رو روی زانوم گذاشتم نفس عمیقی کشیدن تا شاید اروم شم. داخل اومد و نگران گفت _نگار چی شده صاف ایستادم _انقدر در زدی هول شدم پام گرفت به میز تلفن افتادم. چرخید و به میز و تلفن که فکر کنم شکسته بود نگاه کرد. _حواست کجاست. نگاهم کرد _خودت خوبی؟ شدت سوزش زانوم هر لحظه بیشتر میشد دستم رو روش گذاشتم و کمی ماساژش دادم. _خوبم فقط زانوم میسوزه. نگران جلو اومد در رو بست و دستم رو گرفت _بیا بشین ببینم چی شده از اینکه بخوام شلوارم رو بالا بزنم تا پام رو ببینه خجالت کشیدم دستم رو از دستش بیرون کشیدم _هیچی نشده بریم دیر نشه _دیر نمیشه بشین پات رو ببینم درمونده تو چشم هاش خیره شدم. متوجه شد که خجالت میکشم دستم رو گرفت آروم کشید سمت مبل برد هر چی از صبح بهم خوش گذشته از دماغم دراومد دست برد سمت پایین شلوارم ناخواسته پام رو عقب کشیدم سرش رو بالا گرفت و با لبخند نگاهم کرد _بزار ببینم شاید خون اومده باشه. قصد کوتاه اومدن نداشت پاچه ی شلوارم رو کمی بالا کشید که موفق به بالا کشیدنش نشد و زیر لب گفت _یکم تنگه خودم کمکش کردم و شلوار رو تا زانو بالا کشیدم حدسش درست بود و زانوم خراشیده شده بود خونی بود _دیدی گفتم سرش رو بالا گرفت _الکل دارید؟ با تعجب نگاهش کردم _الکل که میسوزنه! ایستاد و سمت اشپزخونه رفت _عوضش رود خوب میشه با ترس به زانوم نگاه کردم _من نمیزارم الکل بزنی در کابینت ها رو دونه دونه باز کرد و بالاخره شیشه ی الکل رو پیدا کرد. _نگار پنبه دارید پام رو جمع کردم و مصمم گفتم _من نمیزارم به پام الکل بزنی از روی اپن جعبه ی دستمال کاعذی رو برداشت و جلوی پام نشست روی زمین در شیشه ی الکل رو باز کرد و دستمال رو جلوش گرفت . دستم رو روی زانوم گذاشتم. _میشورمش خوب میشه الکل نمیخواد با محبت نگاهم کرد و دستش رو روی دستم گذاشت. _یکم میسوزه نترس انگار نگاهش تسخیرم کرد. دستم رو برداشتم با ترس به دستمالی که سمت زانوم می اومد نگاه کردم دستمال که به زانوم خورد چشم هام رو بستم. سوزشش قابل تحمل بود اروم چشمم رو باز کردم به چهرش که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. اروم گفت _تموم شد. چسب زخمی که کنار الکل بود رو روش زد. خم شد و بالای زانوم رو بوسید. اروم پاچه ی شلوارم رو سر جاش کشید. _بلند شو عوضش کن بریم. چقدر محبت و نگرانیش به دلم نشست. _احمدرضا _جانم _مرسی که هستی تو چشم هام خیره شد انگار با نگاهش میخواست زجری که توی این سالها کشیده رو بهم بفهمونه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 دستش رو سمتم دراز کرد ازم خواست تا با کمکش بایستم. کاری رو که میخواست انجام دادم. _زود عوضش کن بریم. ازش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم شلواری از کمد بیرون اوردم و پوشیدم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم بیرون رفتم. به اپن تکیه داده بود انگشتش رو روی صفحه ی موبایلش تند تند حرکت میداد. _من حاضرم. با لبخند نگاهم کرد. _بریم گوشی رو داخل جیبش گذاشت. حس کنجکاویم زیاد شد _پیام میدادی؟ سوالی نگاهم کرد _چی؟ به جیبش اشاره کردم _داشتی پیام میدادی _اهان . اره مرجانِ _چی کار داره؟ در خونه رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد _ولش کن روزمون خراب میشه. جلوی در اسانسور ایستادیم. ناراحتی به وضوح تو چهرش معلوم بود. _بیا از پله ها بریم . خیلی دیر میاد سرش رو بالا داد _نه پات زخمه. صبر کن _درد که نداره من اکثر مواقع با پله میرم _یکم صبر کن الان میاد. کلافه به در بسته ی اسانسور نگاه کردم دستش رو گرفتم و سمت پله ها کشیدم _بیا بریم دیگه چقدر صبر کنیم تا بیاد. باهام همراه شد و زیر لب گفت _تو کی غر غرو شدی؟ همونطور که از پله ها پایین میرفتم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم _غر غرو دوست نداری؟ _دیگه چاره ای نیست. ایستادم و کامل برگشتم سمتش و دلخور گفتم _واقعی میگی؟ لبخندش رو جمع کرد و دستم رو گرفت _من غر غر هات رو هم دوست دارم. خنده ی دندون نمایی روی لبهام نشست الباقی پله ها رو پایین رفتیم. صدای مرد اشنایی به گوشم خورد. که با خائف سرایدار جدید صحبت میکرد. _تا ما بودیم که خیلی خوش حساب بودن. اقای خائف گفت _بابت خونه هم چیزی میدادید؟ _یه چیزی از حقوق بابا کم میکردم ولی خیلی چشمگیر نبود. از جمله ی اخری که شنیدم فهمیدم مهدی پسر مش رحمت داره با خائف صحبت میکنه. کاش زمان دیگه ای اینجا میاومد تا بتونم براش توضیح بدم و ازش حلالیت بطلبم ولی با حضور احمدرضا امکانش نبود. بالاخره پله ها تموم شد و وارد سالن شدیم. خایف با دیدن ما به مهدی گفت _بفرماییو دخترشون اومدن. مهدی چرخید سمت ما با دیدن من لبخند زد و جلو اومد. _سلام نگار خانم تپش قلبم بالا رفت نکنه حرفی بزنه که احمدرضا متوجه بشه. _سلام اقا مهدی حس کردم احمدرضا از مکالمه ی من با مهدی خوشش نمیاد فوری رو بهش گفتم _ایشون پسر دوست عمواقا هستن روبه مهدی گفتم _ایشون هم همسرم هستن هر دو مات بهم نگاه کردن مهدی دستش رو جلو اورد رو به احمدرضا گفت _از اشناییتون خوشبختم احمدرضا دستش رو گرفت احوال پرسی سردی با هم کردن. روبه من گفت _اقای پروا هستن؟ _بله بالان _خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم _خواهش میکنم مراحم بودید. سمت اسانسور رفت _فقط طبقه ی سوم هستن _باشه خیلی ممنون با فشار دست احمدرضا روی دستم باهاش همقدم شدیم. اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود و دیگه حرف نمیزد. سوار ماشین میترا شدیم. روشنش کرد و راه افتاد. دلم طاقت این سکوت رو نداشت. _ناراحت شدی؟ دنده رو عوض کرد و لب زد _مهم نیست. _چرا مهمه. بگو از چی ناراحت شدی برات توضیح بدم. سکوت کرد و نفس سنگینی کشید _اون پسر دوست عمو اقا بود از گوشه ی چشم نگاهم کرد با صدای ارومی گفت _پسر دوست عمو اقا به عمو میگه آقای پروا بعد به تو میگه نگار خانم؟ _قبلا به عمو اقا میگفت اردشیر خان _چرا الان نگفت؟ گفتنش سخته ولی دوست ندارم امروزمون خراب بشه. صاف نشستم و نگاهم رو به داشبورد دادم _شاید یکم ناراحته برای اون _از چی ناراحته _احمدرضا ولش کن به قول خودت امروزمون خراب میشه. _پس حرف مهمیه کلافه نگاهش کردم _نه اصلا هم مهم نیست _خب بهم بگو. _چی بگم اخه. واقعا مهم نیست اروم ماشین رو کنار زد، پارک کرد و کامل برگشت سمتم. _همین مهم نیست رو بهم بگو چقدر من بدشانسم دقیقا روز اولی که زمانی پیدا کردیم تا با هم باشیم باید سر و کله ی مهدی پیدا بشه. _نمیگی؟ به صورتش نگاه کردم _حرف خاصی نیست. پدرش من و از عمواقا خاستگاری کرده بود که جواب نه شنیدن. همین. رگ های گردنش بیرون زدم. ریتم نفس کشیدنش کمی تند شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕