💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هجدهم
🌷🍃🌷🍃
....
که مادر به آرامی خندید و گفت:" ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید."در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:" پسرم! امروز نهار بچه ها میان این جا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمی کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می کردم که به آرامی جواب داد:" خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت:" چرا تعارف می کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی ! بیا دور هم باشین." در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:" تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:" اتفاقا همینجوری می گم که دیگه نتونی هیچی بگی ! اگه کسی تعارف ما بندری ها رو رد کنه، بهمون بر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:" چشم ! خدمت می رسم! " و مادر تاکید کرد:" پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! مزاحم میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:" حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت :" نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت. سعی می کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هر چند به خوبی احساس می کردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن بود ، فضای خانه را گرفته و سیخ های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب ها را پخش می کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن :" آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم .
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
نزدیڪ غروب بہ تهران رسیدم،حافظ منتظرم بود.
سریع چمدان ها را از دستم گرفت و در صندوق عقب ماشین جا داد.
حالت چهرہ اش جدے بود،از محراب ڪہ پرسیدم گفت نگران نباشم! حالش خوب است!
گفت دوستان با نفوذشان ڪارهایے ڪردہ اند و بہ زودے میتوانم محراب را ببینم.
پس حرف مرضیہ خانم بے راہ نبود! حاجت چلہ ے زیارت عاشورایم را گرفتہ بودم!
با ذوق بہ تهرانم خیرہ شدم و با تمام وجود هوایش را نفس ڪشیدم!
چند دقیقہ بعد مقابل در خانہ ے مان پارڪ ڪرد،دل توے دلم نبود تا حاج بابا و مامان فهیم را در آغوش بگیرم!
با عجلہ از ماشین پیادہ شدم،خواستم بہ سمت در بروم ڪہ حافظ گفت:رایحہ خانم! ڪسے خونہ نیس!
نگران بہ سمتش برگشتم:چیزے شدہ؟!
لبخند آرامش بخشے زد:نہ! یڪے از بازاریاے بہ نام فوت ڪردہ اڪثر اهل محل رفتن مجلس ترحیم!
_خدا رحمتش ڪنہ! ڪے؟!
همانطور ڪہ بہ سمت در خانہ ے عمو باقر مے رفت جواب داد:حاج اڪبرے!
ڪلیدے از جیبش درآورد و قفل در را باز ڪرد. بہ سمتم برگشت:بفرمایین!
متعجب نگاهش ڪردم:میرم خونہ ے عمہ م! مگہ خالہ ماہ گل نرفتہ؟!
ابرو بالا انداخت:نیستن!
روے دیدن خالہ ماہ گل را نداشتم،مردد بہ سمت حافظ رفتم.
ڪلید را بہ دستم داد و گفت:شما تشریف ببرین داخل،چمدوناتونو میذارم تو حیاطو میرم.
تشڪر ڪردم و بہ سمت ایوان رفتم،با تنے لرزان از پلہ ها گذشتم و وارد راهرو شدم.
بہ زور لب زدم:خالہ ماہ گل!
صدایے نیامد،چند قدم جلوتر رفتم.
_خالہ؟! رایحہ ام!
ناگهان صداے امیرعباس را از اتاق سمت راست شنیدم:بیا تو!
متعجب سرعت قدم هایم را بیشتر ڪردم و بہ سمت اتاق رفتم.
در اتاق باز بود،امیر عباس پشت بہ من نزدیڪ تخت دونفرہ اے ڪہ وسط اتاق قرار داشت ایستادہ بود.
بہ سمتم برگشت و لبخند زد:سلام! رسیدن بہ خیر!
پیشانے ام را بالا دادم:سلام! تو اینجا چے ڪار مے ڪنے؟!
ڪمے از تخت فاصلہ گرفت،نگاهم بہ فردے ڪہ روے تخت دراز ڪشیدہ بود افتاد..بہ محراب...
مات و مبهوت سر تا پایش را برانداز ڪردم. چهل روز قبل ڪہ دیدمش آنقدر لاغر نبود!
زیر چشم هاے بستہ اش،گود افتادہ و ڪبود شدہ بود،دست چپش را گچ گرفتہ بودند.
روے صورت و دست هایش ڪبودے و زخم هاے سطحے دیدہ میشد.
پتو را تا نزدیڪ گردنش ڪشیدہ و ظاهرا خواب بود.
چشم هاے پر اشڪ و بهتم را بہ امیرعباس دوختم:باهاش چے ڪار ڪردن؟!
لبخند زد:جایے ڪہ رفتہ بود مهمونے اینطورے پذیرایے میڪنن. خودت ڪہ در جریانے!
دستم را مقابل دهانم گذاشتم:واے من! حالش خوبہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:بگے نگے! با توجہ بہ پذیرایے اے ڪہ ازش شدہ خوب دووم آوردہ!
سپس بہ سمتم قدم برداشت:بیا بریم. الانہ ڪہ سر و صدامون بیدارش ڪنہ.
اما دلِ من میل رفتن نداشت،مے خواست پاے تختش زانو بزند و خوب صورتش را ببیند.
زخم هایش را بشمارد و براے ڪبودے و شڪستگے هایش بمیرد!
دلم میخواست چشم باز ڪند و بگوید حالش خوب است!
بگوید درد نڪشیدہ،اخم ڪند و بگوید: "دختر حاج خلیل! دیدے تہ لج و لجبازے چیہ؟ انقدم درستہ تو چشاے من زل نزن! محرم نامحرمے گفتن!"
او ڪہ خبر نداشت محرم دل و روح من شدہ،ڪہ شب ها در ڪاشان نامش ذڪر لبم شدہ بود و با دانہ هاے تسبیح مے خواندمش!
او ڪہ خبر نداشت در این چهل روز هق هقم را زیر بالشتم خفہ میڪردم و براے لحظہ لحظہ اے ڪہ درد مے ڪشید،پر پر مے زدم!
خبر نداشت ڪہ چہ دلے از دختر حاج خلیل بردہ!
بے اختیار پرسیدم:خوابہ؟!
_آرہ چندتا مسڪن خوردہ!
قلبم آب انداخت در گلویم:خیلے درد دارہ؟!
_با این سوال جواباے تو خوب نمیشہ ها! اما اگہ بیاے بیرون بذارے دُرُسُ حسابے استراحت ڪنہ زودتر سرپا میشہ!
با هزار جان ڪندن نگاهم را از صورتش گرفتم و دنبال امیرعباس راہ افتادم.
در اتاق را بستم و بہ صورتش خیرہ شدم:چطورے تو چشماے عمو و خالہ نگا ڪنم؟!
آرام خندید:عین بچہ ے آدم!
با حرص و بغض گفتم:اصلا حوصلہ ے شوخے ندارم!
سپس ڪلیدهایے ڪہ حافظ به دستم دادہ بود را بہ دستش دادم و با حرص از ڪنارش رد شدم.
میخواستم براے ریختن چند قطرہ اشڪ،براے سبڪ شدن دلِ بے تابم،براے شڪرِ نفس ڪشیدنش پاے درخت انارشان ڪمے اشڪ خیرات ڪنم!
از پلہ هاے ایوان ڪہ پایین رفتم حافظ را دیدم ڪہ سومین چمدان را ڪنار باغچہ گذاشت.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
نگاهے گذرا بہ من انداخت و پشت ڪرد،متعجب بہ قامتش خیرہ شدم.
آنقدر بے ملاحضہ نبود ڪہ بے خداحافظے برود.
بہ سمتش قدم برداشتم و صدایش زدم:آقا حافظ!
نیم رخش را بہ سمتم برگرداند:بلہ؟!
بہ زور لبخند زدم:ممنون از ڪمڪتون! بہ زحمت افتادین!
جدے سر تڪان داد:خواهش میڪنم انجام وظیفہ بود.
خواست قدمے بردارد ڪہ پرسیدم:چیزے شدہ؟! از من ناراحتین؟!
از سوالم جا نخورد،نفس عمیقے ڪشید و زمزمہ ڪرد:خدافظ!
چند قدم دیگر جلوتر رفتم.
_یہ لحظہ! همیشہ رسم ادبو یہ جور دیگہ بہ جا میاوردین! چے ڪار ڪردم ڪہ مستحق این همہ بے احترامے ام؟!
بہ چشم هایم خیرہ شد:قصد بے احترامی نداشتم اگہ
ناخواستہ بے احترامے ڪردم ببخشین.
دست بہ سینہ شدم:نہ نمے بخشم! چون ناخواستہ نبودہ! شما امروز میخواین غیر مستقیم یہ چیزے بهم بگین! بهترہ رڪ و پوس ڪندہ حرفتونو بزنین!
چشم هایش سرد شد:مطمئنین؟!
سرم را با اطمینان تڪان دادم:بعلہ!
_از ما و محراب دور باشین!
چشم هایم گرد شد و دهانم نیمہ باز.
_منظورتونو نمے فهمم!
پوزخند زد:شایدم مے فهمینو بہ روے خودتون نمیارین!
دوبارہ قصد رفتن ڪرد ڪہ جدے گفتم:گفتم رڪ و پوس ڪندہ حرفتونو بزنین پس ڪامل تا تهش برین!
بہ سمتم برگشت:ڪاملش اینہ تو گروه ما جا واسہ آزمون و خطا نیس! جا واسہ حاشیہ نیس!
جا واسہ شما نیس رایحہ خانم! ما براے محراب برنامہ هاے بزرگ داریم چون لیاقتشو دارہ.
چون مَردشہ! تہ آرزو و آمال شما چیہ؟! خانم دڪتر شدن؟!
اول آرزوے من و بچہ ها براے محراب،اون بالا بالاها بودنہ! یعنے مرد سیاست! مرد جهاد! مرد مبارزہ!
محراب همینہ! مرد مبارزِ مجاهدے ڪہ حقشہ تو نقطہ ے مهم این انقلاب باشہ!
اوضاع فرق میڪنہ،پهلوے دیگہ موندنے نیس ڪارو باید سپرد دسِ اهلش!
ڪے اهل تر از محراب و امثالش براے این مملڪت؟!
فردا ڪہ محراب از روے تخت بلند بشہ دوبارہ را میوفتہ تو خیابونا و جلسہ ها و خط دادن بہ بچہ ها!
محراب مرد یہ جا نشستن نیس! مثل خیلے از مرداے دور و ورتون نیس!
با این ڪارے ڪہ ڪرد باید بیست و چهار ساعتہ بپامش.
خدا میدونہ با چہ مڪافاتے تونستیم درش بیاریم و یڪے از رابطاے ڪلہ گندہ مونو راضے ڪنیم تا اون اعتمادِ پدر سوختہ رو منتقل ڪنہ یہ جا دیگہ و این پروندہ رو از زیر دستش بڪشہ بیرون.
گفتم محراب مردِ یہ جا نشستن نیس! لازم باشہ الان تهرانہ دو دیقہ دیگہ اون سر ایران،مشڪلے پیش بیاد خودشو مے رسونہ!
محراب حاج خلیل و حاج باقر نیس رایحہ خانم! همین!
اخم هایم را درهم ڪشیدم:لُپِ ڪلام؟!
چشم هایش برق زد:ڪارے بہ ڪارش نداشتہ باشین!
سپس بدون این ڪہ بگذارد حرفے از دهانم خارج بشود رفت و در را پشت سرش بست!
مات و مبهوت بہ در بستہ خیرہ شدہ بودم،حرف هایش مثل سطل آب یخے روے سرم ریخت.
او از ڪجا مے دانست ڪہ دلِ وا ماندہ ے من اسیرِ محراب شدہ؟!
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
چرا فڪر مے ڪرد نباید دور و بر محراب باشم؟!
با صداے امیرعباس تنم لرزید:رایحہ خانم! چرا خشڪت زدہ؟!
هراسان بہ سمتش برگشتم:چے؟!
چشم هایش را ریز ڪرد:خوبے؟!
لب زدم:آرہ!
ابروهایش را بالا داد:بعید میدونم!
چند قدم بہ سمتش برداشتم:تو میخواے اینجا بمونے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ! خالہ ماہ گل نگران محراب بود نمیخواس برہ مجلس ترحیم،گفتم من پیشش میمونم.
دستم را بہ سمتش دراز ڪردم.
_پس لطفا ڪلید خونہ تونو بدہ!
دستش را داخل جیبش برد و دستہ ڪلیدش را بیرون ڪشید.
_بیا! فقط دایے و زن دایے خبر ندارن اومدے. گفتم غافلگیرشون ڪنیم!
شانہ بالا انداختم:باشہ!
بہ سمت در قدم برداشتم.
_دارے میرے؟
همانطور ڪہ چمدان ڪوچڪتر را بر مے داشتم جواب دادم:آرہ! خستہ ام!
صدایش نزدیڪ شد:برو من چمدوناتو میارم.
بہ سمت در رفتم:دستت درد نڪنہ. این ڪوچیڪہ سبڪہ خودم مے برم بقیہ ش دست شما رو مے بوسه.
سپس خداحافظے ڪردم و خارج شدم،در را ڪہ بستم نفسم را با شدت بیرون دادم و زمزمہ ڪردم:ڪاش خوب باشے! ڪاش این مصیبت تو رو از من دور نڪنہ!
ترس بہ قلبم چنگ زدہ بود،پنجہ مے ڪشید و قلبم را مے خراشید.
از یڪ طرف حرف هاے حافظ و از طرف دیگر دستہ گلے ڪہ بہ آب دادہ بودم و ماجراے ڪمیتہ!
مامان فهیم مے گفت الناز راستِ ڪارِ محراب است! راست ڪار بودن در لغت نامہ ے مامان،یعنے مورد پسند! هم ڪفو! همدم و در شان!
خالہ ماہ گل هم همین عقیدہ را داشت ڪہ الناز مورد پسند و در شان محراب است!
بے جا نمے گفتند،الناز چادر سر مے ڪرد و رو مے گرفت.
من چہ؟! برخلاف میل حاج بابا و مامان،گفتم چادر سر نمیڪنم و میخواهم راحت باشم! بے میل گفتند اشڪالے ندارد اما حجابت را نگہ دار!
گہ گاهے ڪہ اطراف خانہ نبودم اگر چندتار مویم هم از زیر روسرے بیرون میزد برایم مهم نبود و خونسرد بہ داخل روسرے برشان مے گرداندم،فقط بہ حرمت حاج بابا!
محراب چہ؟! نگاهم نمے ڪرد! یعنے ڪم و بیش نگاهم میڪرد!
آنوقت هایے ڪہ مطمئن میشد روسرے،درست صورت دختر حاج خلیل را قاب ڪردہ!
آنوقت هایے ڪہ یڪ تار مو هم روے پیشانے ام نبود!
پر چادر خالہ ماہ گل و مامان را مے بوسید و میگفت: "این چادر،خاڪشم حرمت دارہ!"
حتے وقتے ریحانہ چادرے شد برایش روسرے و عروسڪے جایزہ خرید.
تا اینجا الناز جلو بود!
الناز آرام مے خندید یعنے اصلا ندیدم ڪہ بخندد. گاهے فقط تبسمے باوقار تحویلمان مے داد.
من چہ؟! مے خندیدم،آرام اما مے خندیدم!
گاهے مامان میگفت:انقد نخند دختر! یہ لبخند بزنے ڪافیہ! مرواریدات ریختہ بیرون!
دندان هایم را مے گفت،مثل دندان هاے خودش درشت بودند و سفید.
سیزدہ چهاردہ سال را ڪہ رد ڪردم یڪ روز در گوشم گفت:قربون خندہ هاے خانومانہ ت بشم! خودت نمے فهمے قابِ این لباے سرخ و چالہ گونہ ت چہ میڪنہ عزیزدلم! مراعات حال بقیہ رو ڪن!
خودم را زدم بہ آن راہ و پرسیدم:یعنے چے مامان فهیم؟!
گونہ ام را بوسید و لبخند زد :یعنے قصہ ے سیب سرخِ وسوسہ و آدم!
اما من هنوز هم مے خندیدم،باز هم الناز جلوتر بود.
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط عمہ مهلا اینا شدم.
الناز سر بہ زیر بود و اڪثرا چشم هایش خالے از چهرہ ے مردے.
اما من راحت بہ صورت محراب و امیرعباس زل میزدم و بد نمے دانستم آقاے ڪنار اسمشان را حذف ڪنم.
چقدر هم محراب از این اخلاق من بدش مے آمد!
وارد پذیرایے شدم،باز الناز جلوتر بود!
الناز ویژگے هایے را ڪہ محراب مے پسندید داشت.
روے مبل دراز ڪشیدم و نفسی عمیق،حرف هاے حافظ در سرم مے پیچید.
حتما بابت ڪارے ڪہ محراب بخاطرہ من انجام داد شاڪے شدہ بود.
خیالات برش داشتہ بود! محراب را چہ بہ رایحہ؟!
بہ رایحہ اے ڪہ چادر سر نمے ڪرد،مے خندید و نگاهش بہ زیر نبود!
رایحہ اے ڪہ هیچ شباهتے بہ محراب نداشت بہ جز نماز اول وقت خواندن و روزہ گرفتن و هیات رفتن!
رایحہ اے ڪہ تا همین چند ماہ قبل مخالف فعالیت هاے سیاسے حاج بابایش بود!
دلم مے خواست بابت حرف هاے بے پروایے ڪہ زد،سیلے اے نثارش مے ڪردم.
دندان هایم را روے هم فشار دادم،ڪاش این ڪار را مے ڪردم!
نمیدانم چقدر گذشت تا از فڪر و خیال خوابم برد،از فڪر خیال این ڪہ بہ زودے الناز عروس عمارت سفید مے شد. با فشار خفیفے چشم هایم را باز ڪردم،ڪسے رویم خم شدہ بود و صورتم را مے بوسید. عطر مامان فهیم را بو ڪشیدم.
دانہ هاے اشڪش روے صورتم مے بارید،آرام گفتم:سلام مامان قشنگم!
گریہ اش شدت گرفت:جانِ مامان! من ڪہ داشتم مے مردم از نگرانے و دوریت!
سریع نشستم و سرم را روے شانہ اش گذاشتم.
_خدانڪنہ! دلم براتون یہ ذرہ شدہ بود! خیلے یہ ذرہ!
لبخند از میان اشڪ هایش طلوع ڪرد:خیلے یہ ذرہ چیہ دخترہ ے دیونہ؟!
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
سرم را بلند ڪردم و بہ چشم هایش زل زدم:یعنے خیلے خیلے خیلے دلم برات تنگ شدہ بود!
بوسہ ے عمیقے روے گونہ ام ڪاشت. بے هوا دستش را بوسیدم و گفتم:منو بابت ڪلہ شقیام مے بخشے؟!
اخم ڪرد:خیالت راحت! حالا حالاها برات دارم! براے این امیرعباسم دارم ڪہ خبر نداد دارے میاے.
سپس سرم را محڪم بہ قلبش فشار داد:آخ عزیزدلم! آخ جانِ مادر!
مادر نشدے ڪہ بدونے قلبِ مادر بیرون از سینہ ش مے تپہ! نصف قلب من تویے و نصف دیگہ ش ریحانم!
با صداے عمہ مهلا سر بلند ڪردم:رسیدن بہ خیر عمہ!
از آغوش مامان دل ڪندم و بہ سمت عمہ دویدم. همانطور ڪہ در آغوشش خزیدم گفتم:سلام بہ مهربون ترین عمہ ے دنیا! دلم براے شمام یہ ذرہ شدہ بود.
سرم را بوسید:دل من ڪہ برات آروم و قرار نداش قیزیم! شڪر خدا صحیح و سالمے،هزار مرتبہ شڪر ڪہ برگشتے پیش خودمون.
لبخند زدم:بہ قول خودت قوربان اولوم سَنہ! (فداے تو بشم)
پس حاج بابا و ریحانہ ڪوشن؟!
مامان بلند شد:تو ڪوچہ،دارن با حاج باقر و ماہ گل حرف میزنن.
امیرعباس با ایما و اشارہ بہ منو عمہ ت گفت بیایم اینجا،اومدم دیدم اینجا خوابت بردہ.
آب دهانم را فرو دادم:عمو و خالہ ازم خیلے ناراحتن؟!
مامان لبخند زد:نہ والا! بندہ هاے خدا همش جویاے حالت بودن. حاج باقر هم پاے حاج بابات ڪار و بارشو ول ڪردہ بود و این ور اون ور مے رف بلڪہ ازت یہ خبر بگیرن.
مردد پرسیدم:حال آقا محراب چے؟! خوبہ؟!
لبخندش محزون شد:بچہ م میگہ خوبہ ولے نیس!
انقد لاجون شدہ نمیتونہ را برہ. البتہ حاج بابات میگفت دیدہ ڪف هر دوتا پاش سوختہ و بہ روے ما نمیارہ!
قلبم بے تاب شد،دستم را روے دهانم گذاشتم:یا علے!
سرش را تڪان داد:یہ دستشم شڪستہ،صورت و بدنشم ڪہ تمام زخم و زیلیہ! حاج بابات با حاج باقر بردہ بودنش درمونگاہ.
از اون شب غصہ خونہ ڪرد تو چشاے حاج بابات. میگفت رو بدنشم جاے شلاق بودہ و یڪم سوختگے و تیغ!
نمیدونے چقد لاغر شدہ،روم نمیشد برم ببینمش اما حاج باقر و ماہ گل انقد اومدن حالتو پرسیدن ڪہ دیگہ خجالت ڪشیدمو رفتم عیادتش.
بچہ م ڪلے از ما عذر خواهے ڪرد ڪہ بخاطرہ ڪمڪ بهش تو دردسر افتادے.
غم در چشم هایم خانہ ڪرد،مثل چشم هاے حاج بابا!
_حالا با چہ رویے تو چشماے خالہ و عمو باقر نگاہ ڪنم؟!
عمہ گونہ ام را بوسید:مثل همیشہ! خواستے ثواب ڪنے ڪباب شدے!
از قصد ڪہ این ڪارو نڪردے عمہ،ماہ گل و حاج باقرم انقد فهیمن ڪہ تو رو مقصر ندونن.
بعد از ڪمے صحبت با عمہ و آمدن عمو سهراب و امیرعباس،از هر سہ نفرشان خداحافظے ڪردیم و بہ سمت خانہ راہ افتادیم.
در ڪوچہ ڪسے نبود،مامان فهیم در را باز ڪرد و گفت من اول وارد بشوم.
با ڪلے شوق و دلتنگے پا بہ حیاط گذاشتم،دوان دوان پلہ ها را یڪے دو تا ڪردم و بلند گفتم:حاج بابا! ریحانہ!وارد پذیرایے ڪہ شدم ریحانہ بہ سمتم دوید و دست هایش را دور تنم حلقہ ڪرد.
جیغ ڪشید:رایحہ برگشتے؟!
خندیدم:نہ تو راهم!
گونہ اش را بوسیدم و ادامہ دادم:دلم برات لڪ زدہ بود وروجڪ!
حلقہ ے دست هایش را شل ڪرد:داشتم دق میڪردم بہ خدا.
_خدانڪنہ! حاج بابا ڪو؟!
نگاهے بہ پذیرایے انداخت:فڪ ڪنم رف تو اتاق لباس عوض ڪنہ.
بہ سمت اتاق مامان فهیم و حاج بابا راہ افتادم،در اتاق نیمہ باز بود. چند تقہ بہ در زدم.
صدایش بہ گوشم خورد:بلہ؟!
_اجازہ هس؟!
در چهارچوب در قد علم ڪرد و در را باز.
چشم هایش پر شدہ بودند از شادے و خشم!
لبخند دلبرانہ اے حوالہ ے چشم هایش ڪردم:سلام حاج بابا! دلم براتون تنگ شدہ بود.
چین داد بہ پیشانے اش:علیڪ سلام!
بہ سمتش قدم برداشتم:نمیخواے بغلم ڪنے؟! نمیخواے پناهم بدے؟!
دست هایش را باز ڪرد،سرم را بہ سینہ اش چسباندم و دست هایم را دور ڪمرش حلقہ ڪردم. صداے تپش قلبش تند بود و نگران.
_این بود رسمش رایحہ خانم؟! من اینطور بزرگت ڪردم ڪہ ازم پنهون ڪارے ڪنے؟! ڪہ چشم هرز روت باشہ و بہ من نگے؟!
عطر تنش را نفس ڪشیدم.
_غلط ڪردم! خبط ڪردم! فڪ ڪردم خودم میتونم حلش ڪنم. نمیخواستم مشڪلے براے شما پیش بیاد!
دست هایش را دور تنم حلقہ نڪرد،سرم را بلند ڪردم و بہ صورت پر ابهتش خیرہ شدم.
_بچگے ڪردم حاج بابا! تو مثل همیشہ بزرگے ڪن و بگذر!
دیگہ بدون اجازہ ت آبم نمیخورم،قول میدم! قولِ مردونہ! مثل قولاے حاج خلیل ڪہ رد خور ندارہ!
نگاهش بہ سمت صورتم آمد:تو ڪہ منو از پا در آوردے جیگرگوشہ!
سپس دست هایش حصار تنم شد و موهایم محل فرود بوسہ هایش.
بغضِ دلتنگے ام سر باز ڪرد و از چشم هایم جارے شد.
نمے دانم چقدر در آغوش حاج بابا ماندم،اما آنقدر در آغوشش نگهم داشت ڪہ تنم گرم شد و خیالم راحت ڪہ پشت و پناهم را همیشہ دارم.
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_پنجم
.
بعد از ڪلے حرف و شرح حال بہ اتاقم رفتم،مامان فهیم و ریحانہ هم آمدند تا ڪنارم بخوابند و تنها نباشم.
مامان میان من و ریحانہ دراز ڪشید،مثل بچگے هایمان برایمان قصہ گفت و لالایے خواند.
بعد از شب ها،در آغوش پر مهرش راحت خوابیدم.
آنقدر خستہ بودم ڪہ تا ظهر ڪسے بیدارم نڪرد،از خواب ڪہ بیدار شدم مامان آمد و بعد از ڪلے مقدمہ چینے خواست مطمئن بشود اتفاق خاصے برایم نیوفتادہ!
بہ او اطمینان دادم ڪہ باد دست ڪسے هم بہ تنم نخوردہ چہ برسد چیزهاے دیگر!
چهار پنج روز گذشت،در آن چهار پنج روز از خانہ بیرون نرفتہ بودم و دلم هواے محراب را داشت.
هرچہ مامان و حاج بابا اصرار ڪردند ڪہ بہ دیدن محراب برویم قبول نڪردم،مامان تقریبا هر روز بہ دیدن خالہ ماہ گل و محراب مے رفت.
ریحانہ هم یڪ روز درمیان بہ دیدنشان مے رفت یا تماس مے گرفت و دو سہ دقیقہ اے با خالہ صحبت مے ڪرد.
روز پنجم،مامان ڪہ از خانہ ے عمو باقر برگشت گفت عمو باقر سہ تا گوسفند گرفتہ تا براے سلامتے من و محراب قربانے ڪند!
چند تن از اهالے محل و بازار هم دعوت بودند،قرار بود مامان از صبح زود بہ ڪمڪ خالہ ماہ گل برود.
مامان پیشنهاد داد من هم همراهش بروم،صبح راس ساعت شش از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم.
همراہ ریحانہ صبحانہ ے مختصرے خوردم،ریحانہ ڪہ بہ مدرسہ رفت بہ اتاقم بازگشتم و با وسواس شومیز سادہ اے با راہ راہ هاے سفید و آبے تیرہ همراہ دامن بلند سرمہ اے رنگے از ڪمد بیرون ڪشیدم.
شومیز و دامن را تن ڪردم و بہ پذیرایے برگشتم.
مامان فهیم داشت ڪمڪ مے ڪرد ڪہخ حاج بابا ڪتش را بپوشد.
بہ سمتشان رفتم و رو بہ حاج بابا گفتم:حاج بابا! میشہ بهتون یہ زحمت بدم؟!
سرش را برگرداند:جانم قیزیم؟!
_جونتون سلامت. میشہ یہ دستہ گل مریم بگیرین براے خالہ اینا ببرم؟!
ابرویے بالا انداخت و گفت:باشہ چند دیقہ دیگہ ڪہ گل فروشیا باز شد میرم برات میگیرم. دیگہ؟!
لبخند زدم:دستتون درد نڪنہ!
چند دقیقہ بعد حاج بابا رفت و با دستہ گل مریم بازگشت.
روسرے سرمہ اے رنگے سر ڪردم و بہ مامان فهیم گفتم اول من تنها بروم تا خالہ فڪر نڪند بخاطرہ همراهے مامان یا رودربایستے و دعوتش،رفتہ ام.
دستہ گل را در دست گرفتم و از خانہ خارج شدم،مردد بہ سمت خانہ ے عمو باقر قدم برداشتم.
چند قدم ڪہ نزدیڪ شدم ناگهان در باز شد و عمو باقر خارج.
سرش را ڪہ بلند ڪرد چشم هایش برق زدند و لب هایش بہ لبخند باز شدند:سلام عموجان! آفتاب از ڪدوم طرف در اومدہ چشم ما بہ جمال شما روشن شد؟!
سرم را از شرم پایین انداختم:سلام عمو! شرمندہ ام بہ خدا! روے دیدنتونو نداشتم.
_سرتو بلند ڪن! یادم نیس خجالتے بودہ باشے!
سرم را بلند ڪردم اما بہ چشم هایش خیرہ نشدم.
_حال آقا محراب خوبہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ عزیزم! تو خوبے؟!
آب دهانم را فرو دادم:شڪر خدا! بابت این اتفاقاے پیش اومدہ عذر میخوام. تقصیر من شد!
اخمے ڪرد و گفت:بیا برو تو انقد برا من تعارف تیڪہ پارہ نڪن!
لبخند زدم:چشم!
خواستم از ڪنارش عبور ڪنم ڪہ پرسید:خلیل رف؟!
_آرہ عموجون. همین چند دیقہ پیش،خالہ ماہ گل بیدارہ؟!
_آرہ از ڪلہ ے سحر!
از عمو باقر خداحافظے ڪردم و وارد حیاط شدم. خزان میان شاخہ و برگ درخت ها و باغچہ پیچیدہ بود اما چیزے از زیبایے عمارت سفید عمو باقر ڪم نڪردہ بود.
سه گوسفند گوشه ی حیاط بسته شده بودند و ینجه می خوردند.
با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمت ایوان راہ افتادم،دو سہ پلہ ڪہ بالا رفتم با تن صدایے ڪہ نہ آرام بود و نہ بلند گفتم:خالہ ماہ گل! اجازہ هس؟!
صداے خالہ نزدیڪ شد:رایحہ جانم! بیا عزیزم!
از ایوان عبور ڪردم،جلوے در ڪہ رسیدم خالہ در چهارچوب در پیدا شد.
سریع گفتم:سلام!
لبخند مهربانے زد:سلام عزیزدلم! خوش اومدے!
سپس چند قدم فاصلہ ے مان را ڪم ڪرد و در آغوشم ڪشید.
_چقد دلم برات تنگ شدہ بود! جات خیلے خالے بود خانم!
گونہ هایش را بوسیدم و گفتم:دل من بیشتر براتون تنگ شدہ بود. خوبے خالہ؟!
بہ صورتم خیرہ شد و با محبت جواب داد:الان ڪہ تو رو خوب مے بینم خوبم،بیا تو هوا سردہ.
همراہ خالہ وارد خانہ شدیم،همہ جا از تمیزے برق مے زد.
خالہ پرسید:چرا فهیمہ نیومد؟!
_من خواستم اول تنها بیام دیدنتون. این چند روز خجالت مے ڪشیدم بیام.
متعجب نگاهم ڪرد:خجالت براے چے؟!
_بابت این اتفاقا! بابت بلایے ڪہ سر آقا محراب اومدہ!
لبخند زد:این چہ حرفیہ دختر خوب؟! ڪدوم بلا؟! محراب وظیفہ ے برادریشو بہ جا آوردہ.
لبخند تلخے زدم:اما...
_اگر و اما ندارہ! صبونہ خوردے؟!
_آرہ خالہ جون.
سپس مردد پرسیدم:آقا محراب بیدارن؟!
سرش را تڪان داد:آرہ عزیزم داشتم براش صبونہ آمادہ مے ڪردم.
نگاهے بہ در اتاقش انداختم:
میتونم برم ببینمش؟
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_ششم
.
بہ اتاق اشارہ ڪرد و گفت:اونجاس!
سپس نگاهے بہ دستہ گل انداخت و بہ سمت آشپزخانہ رفت.
با قدم هاے مضطرب و شاد بہ سمت اتاق راہ افتادم،دستہ گل را بہ سینہ ام چسباندم و تقہ اے بہ در زدم. صداے محراب ڪہ بلند شد قلبم لرزید!
_بلہ؟!
بے اختیار گفتم:منم! دختر حاج خلیل!
با ڪمے مڪث گفت:بفرمایین!
در را باز ڪردم و وارد شدم،عصاے فلزے اے زیر بغلش زدہ بود و با پاهاے پانسمان شدہ سر پا ایستادہ بود.
یقہ اسڪے خاڪسترے اے بہ تن داشت و شلوار راحتے مشڪے رنگ.
موهایش ڪمے آشفتہ بود،سریع دستے بہ موهایش ڪشید.
این اندام لاغر بہ قد و قامتش نمے آمد!
گودے زیر چشم ها و زخم هاے صورتش ڪمے بهتر شدہ بود.
نگاهے بہ پاهاے پانسمان شدہ اش انداختم،مے لرزیدند!
چشم هایش صورتم را مے ڪاویدند،با زبان لبم را تر ڪردم:سلام!
نفسش را بیرون داد:سلام!
دل نگران پاهاے سوختہ اش بودم،چند قدم بہ سمتش رفتم و گفتم:حالتون خوبہ؟ میخواین بشینین؟!
ابروهایش را بالا داد:ممنون! راحتم!
نگاهم بہ صندلے ڪنار تختش افتاد سریع روے صندلے نشستم.
عصا زنان و با زحمت نزدیڪ تخت شد،نمے توانست ڪف پاهایش را روے زمین بگذارد. دلم ریش شد! روے تخت نشست.
دستہ گل را ڪنارش گذاشتم و گفتم:من واقعا معذرت میخوام!
لبخند زد،دلبرانہ و مملو از آرامش:بابت چے؟!
_اتفاقے ڪہ براتون افتادہ.
آب دهانش را فرو داد و بے توجہ پرسید:خوبے؟! ڪاشان راحت بودے؟!
صورتش از درد جمع شدہ بود،لبخند زدم:عمو حسین و مرضیہ خانم ماہ بودن،ڪلے بهشون زحمت دادم.
_خب خدا رو شڪر!
مردد گفتم:امیدوارم یہ روزے بتونم این...لطف یا محبتتو جبران ڪنم.
متعجب بہ چشم هایم خیرہ شد:ڪدوم لطف؟!
_همین ڪہ نذاشتے اونجا بمونم! میدونے مامان فهیم میگہ من سر نترسے دارم و یہ روزے ڪار دست خودم میدم.
اونجا ڪہ بودم اصلا نگران خودم نبودم فقط قلبم داش براے حال مامان و حاج بابا بیرون میزد. بہ قول خان جون آدمیزادہ و تعلقاتش!
سرش را تڪان داد و جدے گفت:راست میگہ خان جونت! آدمیزادہ و تعلقاتش!
نفس عمیقے ڪشیدم:دلبستگے من بہ حاج بابا رضا نمیداد ڪہ تو خط شما باشہ! دلبستگے حاج بابا بہ من نمیذارہ دیگہ از این بہ بعد بے اذنش قدم از قدم بردارم.
اما اگہ ڪمڪے خواستے ڪہ در توانم بود حتما انجام میدم.
مثلا...مثلا اعلامیہ نویس نمیخواین؟!
پوزخند زد:دلت براے ڪمیتہ تنگ شدہ؟! این دفعہ نمیتونم نجاتت بدما!
_دلم میخواد امامو بیشتر بشناسم.
لبخند زد:پس خوب این دوتا جملہ مو بشنو،روزا آبگوش میخورہ و شبا ماستو ڪشمش! تو سادگے و تقوا نظیر ندارہ این مرد!
بے اختیار پرسیدم:خیلے دوسش دارے؟!
لبخند جان دارے زد:دوست داشتن یہ چیزہ! عشق یہ چیز دیگہ! فدایے یڪے بودن یہ چیز دیگہ!
جدے پرسیدم:فداییشے؟!
محڪم گفت:عاشقشم و فدایے راهش! راهے ڪہ راہ خداس!
روح اللہ هم مرد خداس! میونہ دار راہ خداس! ما جز براے خدا خونمونو تباہ نمے ڪنیم!
ابروهایم را بالا دادم:اما فڪ میڪردم حالا حالاها بہ فڪر مرگ و شهادت نباشے! بخواے ڪمڪ ڪنے تو شبیہ سازے حڪومت عدل علے (ع)!
فڪر مے ڪردم بیشتر از یہ جوون انقلابے خواہ معمولے باشے!
اخم ڪرد:و ڪے بهت گفتہ من بیشتر از یہ جوون انقلابے خواہ معمولے ام؟! اعتماد؟!
_پس حتما یہ چیزایے هس ڪہ اعتماد میدونستہ! یہ چیزے هس ڪہ راحت دوستاتو میندازے پشت سرتو هجوم مے برے بہ خونہ ے یہ ساواڪے! یہ چیزایے هس ڪہ میاے ڪمیتہ مشترڪو یہ زندانیو فرارے میدے و بہ مامور ساواڪ شلیڪ میڪنیو الان جلوے من نشستے و نفس مے ڪشے!
لبخندش ڪج شد و دست سالم را دور سینہ اش پیچید:اگہ ناراحتے نفس نڪشم!
_از نفس ڪشیدنت ناراحت نیستم از این ڪہ منو احمق فرض مے ڪنے ناراحتم! فڪر میڪنے من از نسل زنایے ام ڪہ تہ هنرشون اینہ ڪہ ڪدوم مزون ڪت و دامن بدوزنن و فردا موهاشونو براے بیرون رفتن چہ شڪلے درست ڪنن و چقد آرایش؟! یا از نسل زنایے ڪہ نشستن تو خونہ و شوهر ڪردن آرزوشونہ؟!
شماها یادتون رفتہ از دامن ما قد علم ڪردین براے این روزا!
ابروهایش را بالا داد:ما یعنے ڪیا؟!
_تو و امثال تو و مرداے سلطنت! هر دوتون بہ یہ نحوے ما رو بہ انزوا محڪوم ڪردین!
سلطنت میخواد همہ ے هم و غم ما آزادے حجاب و معاشرتمون با مردا باشہ،فڪر میڪنہ اینطورے اروپایے شدیمو جامعہ مون خیلے مدرنہ!
شمام میخواین ما بیرون گود تو خونہ هامون بشینیم و شما وسط میدون خودتونو نشون بدین.
هر ڪدومتون بہ یہ نحوے ما رو از میدون بہ در ڪردین!
اما یادتون رفتہ این ماییم ڪہ شما رو اونطور ڪہ میخوایم تربیت میڪنیم!
یادتون رفتہ ڪسے ڪہ عاشورا رو زندہ نگہ داشت زینب (س) بود!
سرش را تڪان داد:اشتباہ فڪر میڪنے!
_پس چرا حاج بابا نمیذارہ منم ڪنارتون باشم؟! پس چرا تو خودتو انداختے وسط که تو کمیته نمونم؟
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_هفتم
.
چشم هایش را ریز ڪرد:مگہ تو ڪار سیاسے ڪردہ بودے ڪہ الڪے اون تو بمونے و جواب پس بدے؟!
دست بہ سینہ شدم:اما الان میخوام ڪار سیاسے ڪنم! البتہ اگہ تفڪرات تو و گروهت بذارہ!
انگشت اشارہ اش را بہ سمتم گرفت:من گروہ ندارم. این فڪر و خیالاے مسخرہ رو هم ڪہ من ڪارہ اے ام از ذهنت بیرون ڪن!
ابرو بالا انداختم:پس مهر تایید بہ حرفام زدے! دیدے حق با من بود!
لبش را بہ دندان گرفت:برو دختر خوب! الان تو وضعیتے نیستم ڪہ باهات بحث سیاسے و عقیدتے ڪنم.
هر وقت حالم خوب شد بهت خبر میدم تا حسابے روشنت ڪنم!
شیطنتم گل ڪرد:آدما رو از رو عملشون میشہ شناخت نہ حرفاشون!
خواستم از روے صندلے بلند بشوم ڪہ گفت:یعنے چے این حرف؟!
صاف ایستادم و جدے نگاهش ڪردم:یعنے میدونم دو سہ شبہ حاج بابا اعلامیہ میارہ خونہ و رونویس میڪنہ.
اخم ڪرد و ڪنجڪاو نگاهم:خب!
_بہ اونے ڪہ اعلامیہ ها رو بهش میدہ بگو بیشتر بهش اعلامیہ بدہ تا منم ڪمڪش ڪنم!
چشم هایش تا آخرین حد ممڪن باز شد،ڪمے مڪث ڪرد و گفت:برو خدا روزے تو جاے دیگہ حوالہ بدہ! تو این مدت بہ اندازہ ے ڪافے شرمندہ ے عمو و خالہ فهیمہ شدم.
شانہ هایم را بالا انداختم:باشہ هر طور راحتے! دوس داشتم پیش خودتون باشم ولے اصرارے نیس تو دوستو آشنا ڪم انقلابے خواها نیستن ڪہ بہ ڪمڪ احتیاج داشتہ باشن!
سریع بلند شد،از شدت درد چهرہ اش درهم رفت و سرخ شد.
بے توجہ و خونسرد گفت:دارے منو تهدید میڪنے ڪہ بهت باج بدم؟!
خونسرد گفتم:نہ داداش! گفتم خبر بدم دورا دور منم تو این راہ ڪمڪتون میڪنم.
دوبارہ انگشت اشارہ اش را بہ سمتم گرفت:واے بہ حالت اگہ بفهمم باز سرخود ڪارے ڪردے این دفعہ ڪاشان ڪہ سهلہ مے فرستمت ناڪجا آباد!
باز خونسرد گفتم:حرص نخور داداش! هرڪس صلاح زندگیشو خودش میدونہ!
در ضمن اگہ عمق و اندازہ ے سوختگیاے ڪف پات زیاد نیس،تخم مرغ بزن زودتر خوب میشہ!
سپس بہ سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم. خالہ ماہ گل پشت میز غذاخورے نشستہ بود و سینے اے مقابلش قرار داشت.
متفڪر دستش را زیر چانہ اش زدہ و بہ سینے خیرہ شدہ بود.
دستم را روے شانہ اش گذاشتم:خالہ!
بہ سمتم سربرگرداند:جان خالہ!
_چیزے شدہ؟!
از روے صندلے بلند شد:نہ عزیزم،برم صبونہ ے محرابو بدم.
سینے را از روے میز برداشت و بہ سمت اتاق راہ افتاد.
پرسیدم:من چے ڪار ڪنم؟!
بہ سمتم سر برگرداند:از آشپزخونہ یہ گلدون پیدا ڪنو توش آب بریز تا این دستہ خوشگلت خشڪ نشہ!
طورے گفت ڪہ معذب شدم و گونہ هایم رنگ گرفت،آرام گفتم:چشم!
وارد آشپزخانہ شدم و بعد از ڪمے جست و جو،گلدان بزرگ بلورے ای پیدا ڪردم و ڪمے آب قند داخلش ریختم.
گلدان را روے میز غذاخورے گذاشتم،خبرے از خالہ ماہ گل نبود.
چند دقیقہ بعد سینے بہ دست برگشت و بہ رویم لبخند پاشید:چرا گلدونو اینجا گذاشتے؟!
شانہ بالا انداختم:گفتم اگہ دوس دارین گلارو بذارین اینجا بوش تو ڪل خونہ بپیچہ.
_فڪ ڪنم اتاق محراب باشہ بهترہ!
سرے تڪان دادم و گلدان را برداشتم،پشت در ایستادم و پرسیدم:میتونم بیام تو؟
_باز چہ خوابے برام دیدے؟!
لبخند عمیقے روے لبم جوانہ زد،سریع جمع و جورش ڪردم و وارد اتاق شدم.
روے تخت نشستہ بود و ڪتابے در دستش داشت.
نام ڪتاب ڪہ بہ چشمم خورد گفتم:مگہ این ڪتاب ممنوع نیس ڪہ راحت گرفتے تو دستت؟!
نگاهے بہ جلد "چشم هایش" انداخت و پرسید:خوندیش؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم،گلدان را روے میز عسلے تخت گذاشتم.
نگاهے بہ گلدان انداخت و نگاهے بہ دستہ گل.
چشم هایش را بہ ڪتاب دوخت و لب زد:ممنون! هم بابت گلا هم گلدون!
_خواهش میڪنم ولے من ڪاراے بزرگتر از گل خریدنم میتونم انجام بدم!
نتوانست جلوے لبخند چشم ها و لب هایش را بگیرد.
چیزے نگفت،بے خیال گفتم:چقد سخت و خندہ دارہ آدم براے چیزے ڪہ نمیدونہ چیہ فرارے باشہ.
چشم هایش را از ڪتاب گرفت و با همان لبخندِ محو گفت:میتونے برے!
لبخند بزرگے زدم:ممنون ڪہ اجازہ دادے منتظر دستور جنابعالے بودم.
لبخندش پر رنگ شد:خواهش میکنم! خوش اومدی!
جلوے در رفتم و گفتم:بگرد تا بگردیم،پسرِ حاج باقر!
"پسر حاج باقر" را غلیظ و ڪشیدہ گفتم. لبش را گزید و سرش را توے ڪتاب برد تا خندہ اش را نبینم.
از اتاق خارج شدم و نفسم را با حرص بیرون دادم،چند دقیقہ بعد مامان فهیم و عمہ مهلا آمدند و همراہ خالہ ماہ گل مشغول پاڪ ڪردن برنج شدیم.
قرار بود حاج بابا و عمو باقر،براے ناهار بہ خانہ بازگردند و قصاب بیاورند.
خالہ ماہ گل براے ناهار دیزے بار گذاشتہ بود،بوے دیزے و صداے قل قلش تمامِ عمارت سفید را برداشتہ بود.
برنج را براے شب و دیگ نذرے پاڪ مے ڪردیم،قرار بود گوشت دو گوسفند را براے محلہ هاے پایین شهر ببرند
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_هشتم
.
من و خالہ ماہ گل و مامان برنج پاڪ مے ڪردیم و عمہ لپہ ها را.
نزدیڪ ظهر ڪہ ڪارمان تمام شد،برنج و لپہ را خیس ڪردیم.
خالہ و عمہ مشغول آمادہ ڪردن بساط ناهار شدند،من و مامان هم وقت را غنیمت شمردیم و سیب زمینے ها را پوست گرفتیم و داخل سطل آبے انداختیم.
از ڪت و ڪول افتادہ بودم،اذان ظهر را ڪہ گفتند حاج بابا و عمو باقر همراہ قصابے آمدند. ڪمے بعد ریحانہ هم پیدایش شد.
محراب عصا زنان از اتاقش خارج شد،خستہ نباشیدے بہ ما گفت و بہ ایوان رفت.
عمو باقر من و ریحانہ را صدا زد تا بہ گوسفندها آب بدهیم و هنگام قربانے ڪردنشان حضور داشتہ باشیم.
آقا نصیر،قصاب محلہ پیش بند سفید خون آلودے را بہ تن ڪرد سپس دو چاقوے بزرگ از ساڪش درآورد و مشغول تیزڪردنشان شد.
گوسفندها بے قرار شدہ بودند،دستم را روے پیشانے یڪے شان گذاشتم و مشغول نوازشش شدم.
ریحانہ برایشان ظرف آب گذاشت و چشم هایش اشڪ آلود شد:طفلڪیا! گناہ دارن!
سرم را تڪان دادم:آرہ ولے حلال خداس! عوضش چندتا خانوادہ یہ وعدہ غذاے سیر میخورن!
آقا نصیر هیڪل درشتش را جا بہ جا ڪرد و بہ سمت ما آمد.
_خانما اگہ تاب دیدن خون ندارن برن ڪنار.
عمو باقر خندید:چے فڪ ڪردے آقا نصیر؟! رایحہ خانم ما قرارہ خودش دل و رودہ ے آدم بریزہ بیرون!
ریحانہ ایشے گفت و دستش را روے دهانش گذاشت.
چشمڪے نثارش ڪردم،محراب روے نردہ ے ایوان نشستہ بود و با لبخند ما را تماشا مے ڪرد.
آقا نصیر یڪے از گوسفندها را بلند ڪرد،زبان بستہ چنان "بع بعی" ڪرد ڪہ دلم آتش گرفت.
دو گوسفند دیگر هم صدایشان بلند شد و بہ تقلا افتادند.
عمو باقر ڪتش را درآورد و بہ دست ریحانہ داد،محڪم گوسفند را گرفت تا آقا نصیر ذبحش ڪند.
ریحانہ چشم هایش را بست و لبش را بہ دندان گرفت. حیوان تقلا ڪرد و ڪمے بعد خونش روے زمین جارے شد.
نفس عمیقے ڪشیدم و سرم را تڪان دادم. دو گوسفند دیگر هم بہ نوبت بہ سرنوشت دوستشان دچار شدند.
آقا نصیر هر سہ را گوشہ ے حیاط آویزان ڪرد و مشغول پوست کندنشان شد.
ریحانہ طاقت نیاورد و بالا رفت،ڪمے بعد خالہ ماہ گل چادر بہ سر آمد و گفت سفرہ ے ناهار را چیدہ اند.
همگے وارد سالن شدیم،حاج بابا و عمو بہ زور آقا نصیر را راضے ڪردند ڪہ ناهار را با ما بخورد.
سفرہ ے بزرگے وسط سالن پهن و چیدہ شدہ بود.
مامان سہ ڪاسہ ے بزرگ آبگوشت مقابل عمو و حاج بابا و آقا نصیر گذاشت سپس ڪاسہ ے دیگرے براے محراب آورد.
ڪنار ریحانہ نشستم،بعد از خوردن ناهار دو سہ تن از دوستان مشترڪ حاج بابا و عمو باقر براے ڪمڪ آمدند.
آقا نصیر،لاشہ ے پوست ڪندہ ے گوسفندها را بہ ما سپرد و رفت.
مردها مشغول خرد ڪردن گوشت گوسفندها شدند و ما مشغول خرد ڪردن پیاز.
امیرعباس و عمو سهراب هم آمدہ بودند و در حیاط پشتے بساط اجاق و دیگ را آمادہ مے ڪردند.
همانطور ڪہ همراہ ریحانہ پیاز خرد مے ڪردیم،آرام حرف مے زدیم و با چشم هاے اشڪے مے خندیدیم.
زن ها آرام پچ پچ مے ڪردند و حواسشان بود طورے صدایشان را تنظیم ڪنند ڪہ ما نشنویم چہ مے گویند!
با صداے آشنایے متعجب سر بلند ڪردم.
_سلام خانما! خداقوت!
الهام خانم در حالے ڪہ چادرش را ڪیپ نگہ داشتہ بود بہ سمت ما آمد.
الناز هم پشت سرش بود،از حرص لبہ ے ڪارد را بہ انگشتم فشار دادم و بینے ام را بالا ڪشیدم!
همہ سلام ڪردیم،خالہ ماہ گل سریع از جا بلند شد و بہ سمت الهام خانم و الناز رفت.
گونہ ے الهام خانم را بوسید و با لحنے پر از محبت گفت:ببخشین دست نمیدم دستام ڪثیفہ. خیلے خوش اومدین!
الناز براے بوسیدن خالہ ماہ گل پیش قدم شد سپس جعبہ ے شیرینے و دستہ گل را بہ طرف خالہ گرفت.
_اینا رو ڪجا بذارم خالہ جون؟!
خالہ لبخند زد:چرا زحمت ڪشیدین؟! بذار رو همین میز ناهار خورے عزیزم.
الهام خانم چادر از سر برداشت و گفت:ناقابلہ. چشمتون روشن!
سپس ڪیسہ اے پر از ڪمپوت ڪنار جعبہ ے شیرینے و دستہ گل گذاشت.
خالہ ماہ گل قربان صدقہ رفتن را از سر گرفت!
سرم را پایین انداختم،ریحانہ زمزمہ وار گفت:سنگ تموم گذاشتنا! ظاهرا از خان داداشمون بدشون نمیاد!
نهیب زدم:هیس! مے شنون!
خندید:اومدن ببینن شازدہ دامادشون سالمہ یا نہ!
چپ چپ ڪہ نگاهش ڪردم ساڪت شد،الهام خانم میان جمع زنانہ رفت.
الناز هم بہ سمت ما آمد،لبخند زد و گفت:اجازہ هس؟!
ریحانہ پیش دستے ڪرد:صاحب اختیارے عزیزم!
ڪنار من نشست و پرسید:چاقوے اضافہ دارین؟!
خالہ ماہ گل سریع گفت:الناز جان راضے نیستم زحمت بکشی!
لبخندش را عمیق تر ڪرد و ڪش چادرش را شل. چادرش روے شانہ هایش نشست.
_این چہ حرفیہ خالہ؟! یعنے میخواین تو دُرُس ڪردن نذرے سهمے نداشتہ باشم؟! یہ سعادت ڪوچیڪہ ڪہ قسمت شدہ.
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_نهم
.
خالہ سر تڪان داد:قربونت برم گل دختر! الان برات چاقو میارم.
خالہ براے الناز چاقو آورد،الناز همراہ ما مشغول شد.
زیر لب صلوات مے فرستاد و با وسواس پیازها را خرد مے ڪرد.
ریحانہ براے من ابرویے بالا انداخت،انگار گفت "یاد بگیر" و من چشم غرہ اے نثارش ڪردم.
ڪمے بعد ڪارمان تمام شد،همہ بہ حیاط رفتیم تا خورشت قیمہ را آمادہ ڪنیم.
بوے روغن ڪرمانشاهے در حیاط پیچیدہ بود. حاج بابا و امیرعباس در ایوان گوشت ها را بستہ بندے مے ڪردند.
عمو باقر و حاج فتاح بالاے سر دیگ برنج بودند و عمو سهراب و یڪے از مردهاے همسایہ مشغول تمیز ڪردن حیاط.
محراب هم ڪنار حاج بابا نشستہ بود و گاهے در گوشش چیزے زمزمہ مے ڪرد.
خواستم از ڪنارشان رد بشوم ڪہ حاج بابا نگاهے بہ من انداخت و سرے تڪان داد.
با صداے الناز سر برگرداندم:رایحہ جون!
_جانم!
مهربان نگاهم ڪرد:میدونے چادر رنگیاے خالہ ڪجاس؟!
سرم را تڪان دادم:آرہ عزیزم همراهم بیا.
بہ سمت سالن عقب گرد ڪردم،همراہ الناز بہ طبقہ ے دوم رفتیم.
سمت راست اتاق محراب قرار داشت و سمت چپ اتاق مهمان.
وارد اتاق شدم و چادر گلدارے از روے رخت آویز برداشتم.
الناز چادر سیاهش را از روے سر برداشت و مشغول سر ڪردن چادر رنگے شد.
خواستم برگردم ڪہ از پنجرہ ے راهرو نگاهم بہ ڪوچہ افتاد.
مردے ڪت و شلوار بہ تن مقابل درمان ایستادہ بود،زنگ را زد.
خواستم سریع از پلہ ها عبور ڪنم و ببینم ڪیست ڪہ نیم رخش را بہ سمتم برگرداند.
نیم رخ اعتماد را ڪہ دیدم تنم لرزید! سریع سرم را دزدیدم و از پلہ ها بہ سمت پایین سرازیر شدم.
قلبم بے وقفہ و مضطرب خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبید.
نگاهے بہ در و برم انداختم و درماندہ از سالن عبور ڪردم.
حاج بابا سرش را بلند ڪرد:خوبے بابا؟! رنگت پریدہ!
نفسم را بیرون دادم:عہ واقعا؟!
سپس دستم را روے گونہ ام گذاشتم،محراب نگاهے بہ صورتم انداخت و چیزے نگفت.
ڪنار امیرعباس ایستادم و گفتم:امیر بیا!
محراب سرش را پایین انداخت و لبش را گزید.
امیرعباس بہ صورتم خیرہ شد:دستم بندہ!
پیشانے ام را بالا دادم:واجبہ!
اخم ڪرد و گوشت را رها. بہ سمت در ڪوچہ رفتم دنبالم آمد.
دست هایش را در هوا نگہ داشتہ باشد.
_چے شدہ؟!
سنگینے نگاہ حاج بابا و محراب را احساس مے ڪردم.
چند قدم بیشتر بہ امیرعباس نزدیڪ شدم و آرام گفتم:نخواستم بہ حاج بابا بگم چون ترسیدم جوش بیارہ و یہ ڪارے دستمون بدہ!
چشم هایش را ریز ڪرد:خب بگو چے شدہ دیگہ!
_اعتماد! از بالا دیدمش داش زنگ خونہ مونو میزد!
اخم هایش را درهم ڪشید،بہ سمت شیر آب رفت و دست هایش را شست.
خواست بہ سمت در برود ڪہ سریع دنبالش رفتم.
_ڪجا؟!
_یہ سر و گوشے آب بدم،تو بیرون نیایا!
_مراقب باش!
در را باز ڪرد و رفت،لبم را بہ دندان گرفتم.
حاج بابا صدایم زد:رایحہ! امیر ڪجا رف؟!
نگاهے بہ در انداختم و شانہ بالا انداختم:ڪار داش حاج بابا!
آب دهانم را فرو دادم و از در فاصلہ گرفتم،خواستم براے ڪمڪ و توے چشم حاج بابا نبودن بہ حیاط پشتے بروم ڪہ حاج بابا گفت:پنهون ڪارے نداریما!
سرم را تڪان دادم:بعلہ حواسم هس!
سریع بہ حیاط پشتے رفتم و خودم را مشغول ڪار ڪردم.
حس از دست و پاهایم رفتہ بود،همہ مشغول پخت و پز بودند.
الناز قرآن ڪوچڪے در دست گرفتہ بود و بالاے دیگ آیات را مے خواند.
همہ در رفت و آمد بودند،غروب بود ڪہ قیمہ آمادہ شد مشغول ڪشیدن برنج و خورشت قیمہ در ظرف ها شدیم،امیرعباس بہ سمتمان آمد و لبخند اطمینان بخشے حوالہ ے چشم هایم ڪرد.
همراہ ریحانہ غذاها را بردند تا در ڪوچہ پخش ڪنند.
عمو سهراب و عمو باقر هم براے پخش تعدادے غذا و گوشت هاے قربانے در محلہ هاے پایین شهر سوار ماشین شدند و رفتند.
بعد از نماز مغرب و عشا،دور هم شام خوردیم.
محراب بہ زور و بہ احترام مهمان ها سر سفرہ نشستہ بود،هرچہ گفتند بہ اتاقش برود و راحت باشد قبول نڪرد.
نگاہ هاے پر از تحسین حاج فتاح رویش بود،مدام بہ محراب "ماشالا" و "ایولا" مے گفت!
افتخار مے ڪرد ڪہ محراب یڪ جوان انقلابے است. الهام خانم هم تایید مے ڪرد!
در هیاهوے مهمانے امیرعباس گفت اعتماد آمدہ بود ببیند ڪہ من برگشتم یا نہ!
گفت احتمالا خطر خاصے تهدیدم نمے ڪند اما بهتر است چند روز دیگر هم بیرون از خانہ آفتابے نشوم.
دو سہ روز از روز نذرے گذشتہ بود ڪہ حاج بابا همراہ ڪارتون بزرگے وارد خانہ شد.
همانطور ڪہ ڪتش را در مے آورد گفت:در جعبہ رو باز ڪن! یہ سرے اعلامیہ س تعدادش زیادہ،باید تا صبح با ڪاربون رو نویس ڪنیم!
لبخند پر رنگے زدم:واقعا حاج بابا؟! یعنے منم ڪمڪتون ڪنم؟!
لبخند محوے زد:بعلہ!
جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و بہ سمت ڪارتون دویدم!
حتم داشتم محراب از حاج بابا خواستہ بود ڪہ ڪمڪشان ڪنم!
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
زینبی ها
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 #قسمت_هفدهم 🌹عشق محبوب🌹 ریز خندیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. به ظرف غذای رو
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_هجدهم
🌹عشق محبوب🌹
خندیدم و گفتم:
- من فقط پونزدهسالمه، همچین هم بیهنر نیستم. اما فعلا فقط درس.
برای لحظهیی دلم گرفت و آروم ادامه دادم:
- البته اگه بابا بذاره ، اون همیشه میگه دختر رو چه به درس خوندن.
سرم رو پایین انداختم و چرخیدم که سفره رو بهش بدم و ادامه دادم:
- پسرعمو، شما مثل همیشه حمایتم میکنی، نه؟
- من تموم سعی خودم رو میکنم، مطمئن باش، ولی خودت هم باید تلاش کنی.
قدردان نگاهش کردم و آروم گفتم:
- ممنون.
ساعاتی از ظهر گذشته بود و توی اتاق کناری نشسته بودم و چشم دوخته بودم به
قاب عکس سیاه و سفید و خیلی قدیمی که فقط میدونستم عموی باباست، عمو قاسم، که سالها پیش در عنفوان جوانی جان باخته بود. اما درک نمیکردم راز نگاههای عمیق خانجون و آههای گاه و بیگاهش را.
با صدای ضربههایی که به در خونه خورد و توی راهرو پیچید راه حیاط رو در پیش گرفتم. صدای خانجون و آقابزرگ نشون میداد از خواب قیلوله بیدار شدند.
روسریم رو روی سرم مرتب کردم و در رو باز کردم.
احترام و محترم دوتا از خواهرزاده های خانجون به همراه خانوادهشون بودند. با سلام و تبریک عید به داخل دعوتشون کردم. خواهر بزرگتر، احترام، من رو گرمتر در آغوش کشید و با ذوق نگاهم کرد و گفت:
- وای، هزار الله اکبر! چه بزرگ شدی خانم، دو سالی میشه که ندیدمت.
لبخندی زورکی مهمون لبهام شد و گفتم:
- ممنون، بفرمایید تو.
حامد با موهای تازه رشد کردهش که نشون میداد تازه از خدمت سربازی برگشته سنگین و خریدارانه نگاهم کرد و باعث شد منِ همیشه خجالتی بیشتر گر بگیرم و کلافه بشم.
صدای سلام علیرضا که از پشت سر به گوشم خورد، انگار آوای سروش غیبی رو شنیده باشم، قوت قلب گرفتم و به سمتش برگشتم.
لبخندی مهمونم کرد و آروم گفت:
- شما برو وسایل رو آماده کن من همراهیشون میکنم.
مهربون نگاهش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
- چی رو ببرم محبوب؟
همونطور که قوری چای تازهدم رو روی سماور جا میدادم جواب دادم:
- شما میوه و شیرینی رو ببر من الان چای رو میارم.
فاصلهی بین استکاننعلبکیها رو یکبار دیگه تنظیم کردم و سینی به دست به سمت اتاق پذیرایی رفتم.
همه دور سفرهی هفت سین نشسته بودند و از سمنوی مخصوص خانجون میخوردند و تعریف میکردند.
با ورودم نگاهها سمتم برگشت،
زیر اون نگاههای سنگین شروع کردم به تعارف کردن چایها.
نمیدونم چرا اضطراب عجیبی گرفته بودم و قلبم به شدت میزد.
مسلما نگاههای اون پسر و مادرش توی این حالم بیتاثیر نبود، آخرین چای رو سمت علیرضا گرفتم و آروم گفتم:
- بفرمایید، چای محبوبه ریز.
کمی کلافه بود انگار! نگاهش مثل دقایقی قبل نبود. از وقتی که به یاد دارم از نگاههاش قوت قلب گرفته بودم، اما اون لحظه جز سر درگمی هیچ چیز دیگهیی عایدم نشد. سنگین و با زحمت لبخندی زد و چای رو برداشت و آروم تشکر کرد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍁🍃🍂🍃🍂
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍂