eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام: ..... فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ ..... همانا زن ریحانه 🌸🍃است ‌۱۴۰۲
پنجشنبه ياد درگذشتگان اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ دلم بدجوری برای آنهایی که روزی در کنارمان بودند و الان نیستند تنگ میشود.. برای آمرزش روح درگذشتگان بخوانیم فاتحه ...
💕اوج نفرت💕 خواستم برم اتاق که مرجان گفت: _عمو اقا نگار کارتون داره، هر وقت کارتون تموم شد بگید بیاد باهاتون حرف بزنه. ناخواسته نگاهم رفت سمت احمد رضا، از بالای چشم نگاهم میکرد. سرم رو پایین انداختم صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. _چند تا برگه ی دیگه رو تنظیم کنم صداتون میکنم. برای پاسخ دادن به عمو اقا سرم رو بالااوردم که نگاهم با نگاه تیز شکوه خانم برخورد کرد. فوری و بدون توجه به شکوه خانم اروم لب زدم. _خیلی ممنون. سمت اتاق رفتم روی کاناپه نشستم مرجان جلوم ایستاد. _چرا انقدر رنگت پرید? سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم کنارم نشست و دستم رو گرفت. _تو چراانقدر خجالتی شدی? یه حرف ساده قراره بزنی. _خجالت نکشیدم، ترسیدم. متعجب پرسید: _از عمو اقا؟ یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. _از آقا. _وای احمد رضا که خیلی مهربونه. _می ترسم اصرارم برای رفتن خونه ی خودمون عصبیش کنه، اصلا نگاهم میکنه دلم میریزه. _تو که قرار نیست با احمد رضا حرف بزنی. اصلا به عمو اقا میگم نگار میخواد خصوصی حرف بزنه باشما. بلند شد مقنعش رو دراورد و روی تخت پرت کرد _بلند شو لباست رو عوض کن الان صدات میکنه، بیخودی هم نترس باید به تو حق انتخاب بدن. حق انتخاب تنها چیزی که برای احمد رضا مهم نیست، لباسم رو عوض کردم و خودم رو مشغول درس خوندن کردم نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و بانو خانم اومد داخل، پشت چشمی برای من نازک کرد و رو به مرجان گفت: _اردشیر خان میگن که بیاید. جدایی از اخلاقش لهجه ی غلیظ شمالیش رو خیلی دوست داشتم حرفش رو زد و رفت. رو به مرجان گفتم: _برو بیرون بهشون بگو نگار حرفش رو یادش رفته. بلند شد اومد سمتم. _عه، نمیشه که میفهمن داری الکی میگی. دستم رو گرفت و کشید باعث شد تا بایستم. _خودت داری سختش میکنی. _میام بزار روسری بپوشم. دستم رو رها کرد تنها مانتو روسری که به غیر از روپوش مدرسه اینجا داشتم رو پوشیدم واز اتاق بیرون رفتیم. خواستم پام رو از اتاق بیرون بزارم که با چهره ی خشک و پر از نفرت شکوه خانم روبرو شدم. مرجان کنار ایستاد شکوه خانم تو چشم هام خیره شد. _یه جوری حرف بزن که امشب اینجا نباشی. من اگه بخوام صدقه بدم ادم زیاد میشناسم، نون اضافم ندارم بدم تو بخوری. تا کی باشه از اون خونه هم بیرونت کنم. تو باید توی جوب بخوابی. چون بی پدر و مادری، چون خدا خواسته که تو بدبخت باشی، حقیر باشی، وگرنه تو هم مثل مرجان تو یه خانواده ی درست و حسابی به دنیا می اومدی. دلم از حرف های سنگینش به درد اومد. _ادمی که خودش حقیره همه رو به چشم حقارت میبینه. من حقارت رو توی پول پرستی میبینم اینکه ادم از هیچی به بالا برسه و زیر دستش رو نبینه حقارته، نه اینکه کسی... با سیلی محکمی که به صورتم خورد سرم چرخید و پیشونیم خورد به چهار چوب در دیگه نتونستم حرف بزنم. مرجان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با چشم های پر از اشک به چشمهاش خیره شدم. _دفعه ی اخرته جواب من رو میدی. تو توجایگاهی نیستی که نظر داشته باشی حواست رو خوب جمع کن، امادم اون کتکی که سر گلدون بهت زدم رو صد برابر بیشترش رو بهت بزنم. پشت به من کرد و رفت سمت اتاقش و زیر لب گفت: _خوبه ننش لال بوده، زبوتش رو داده بوده به این. در اتاق رو محکم بست مرجان جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و شرمنده گفت: _ببخشید. اشکم رو پاک کردم و سمت اتاق احمد رضا رفتم در زد و وارد شدیم. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خستگی را خسته کرده بود... 🕊
محبوب که شما باشی پای شما و‌محبتت که میان باشد در پاییزی ترین فصل سال، میان دلم می‌شود بهار! تا دنیا باشد و تا من باشم بر این عهد دوست داشتنت دلم را بهار نگه میدارم❤️
Donyaro Asheghet Mikonam.mp3
5.11M
دنیارو عاشقت میکنم...
💕اوج نفرت💕 هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن. رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم. سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم. مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت: _اونجا جای نشستن نیست. از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست. نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه. رو به عمو اقا گفت: _عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه. یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم. عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت. _بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه. این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره. رو به من گفت: _پیشونیت چی شده? یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم _این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس. احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد. _حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره. رو به عمو اقا ادامه داد: _عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما. _کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم. مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت: _عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه. عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت: _برای چی اینجا نگهش داشتی? احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت. _حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست. بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت: _تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره. صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت. بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت: _اقا جان نهار امادس. _برو الان میایم. به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت. عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت: _اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ذكـرِروز : یاٰ رب العـٰالمین🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
سلام رفقای زینبی😍 به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و گرامی داشتن اسامی و القاب زیبا که ملقب به این حضرت میباشد به نام های زیر ⏬⏬⏬ 🌷 فاطمه 🌹 زهرا 🌹 صدیقه 🌷 ریحانه 🌷 راضیه 🌹 مرضیه 🌹 طاهره 🌷 معصومه 🌷 مطهره 🌹 کوثر 🌹 عارفه 🌷 طیبه 🌷 سمانه 🌹 سعیده 🌹 ساجده 🌷 زهره 🌷 فریده 🌹 بتول 🌹 منصوره 🌷 مومنه 🌷 وحیده 🌹 مهدیه 🌹 محدثه 🌷 حوریه 🌷 حانیه 🌹 حنانه 🔹به قید قرعه جوایزی داده میشه😍 برای ثبت نام کافیست 👈🏻فقط اسم و فامیل رو به آی دی زیر بفرستید 👇🏻 @zeinabiha22 ❌با هر آیدی ایتا فقط یک اسم پذیرفته است❌ 🟢زمان قرعه کشی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲🟢 💠در ڪاناݪ {✨💚} https://eitaa.com/zeinabiha2 تا دیر نشده اقدام کن🙃
زینبی ها
سلام رفقای زینبی😍 به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و گرامی داشتن اسامی و القاب زیبا که ملق
رفقای زینبی چند تا نکته راجب قرعه کشی 1⃣هر آیدی فقط و فقط یه اسم ثبت میشه. 2⃣حتما عضویت در کانال باید داشته باشید. 3⃣اسم ندین تنها اسم بدون فامیلی ثبت نمیشه در قرعه کشی. 4⃣بعد از دریافت 👈🏻✅ پیامی ارسال نکنید.
💕اوج نفرت💕 ایستادم احمد رضا فوری نگاهم کرد. _کجا? _ميرم اتاق مرجان درس بخونم. _نهار بخورید بعد بیاید اینجا درستون رو بخونيد. رو به مرجان گفتم: _من اشتها ندارم. نهارت رو خوردی بیا دنبالم. رو به عموآقا گفتم: _با اجازتون. منتظر شنیدن حرف هاشون نشدم و به اتاق مرجان رفتم. روی کاناپه نشستم از پنجره بالای تخت مرجان که روبروم بود و پرده مخمل صورتش کنار بود به آسمون نگاه کردم. خدایا ناشکری نمی کنم ولی کاش انقدر بی کس نبودم که همه بخوان برام تصمیم بگیرن. نفسم رو آه مانند بیرون دادم دراز کشیدم. دلم میخواست بخوابم ولی فکر و خیال نمی ذاشت. صدای در اتاق بلند شد فوری چشم هام رو بستم. در دوباره به صدا در اومد این بار همزمان با در زدن احمد رضا اسمم رو هم صدا کرد. _نگار. دوست نداشتم بیاد داخل. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم و بره. ولی با حرفی که زد مطمعن شدم بیخیال نمیشه. _نگار من دارم میام داخل. تصمیم گرفتم از ژست خواب بیرون نیام. در اتاق باز شد یالله بلندی گفت چشم هام بسته بود و نمی دیدم که کجاست. _الان مثلا خوابی? جواب ندادم. _پاشو بیا نهار. جواب ندادم که ادامه داد. _با شمام نگار خانم. میدونم بیداری. _اگه این اداها برای اینه که بري تو اون خونه. بهت بگم فایده نداره، به جای این بچه بازی ها بلند شو حرفت رو بزن. چشمم رو باز کردم نشستم. _گفتن حرف چه فایده ای داره? توی چشم هام خیره شد. _چرا اصرار داری بري? دستم رو گذاشتم روی صورتم و جای سیلی مادرش رو نشونش دادم. _چون شکوه خانم از من خوشش نمیاد. _تو بهش گفتی حقیر? پس معلومه اول رفته پیش مادرش. _حرفی که بهشون زدم یه چیزی مثل خودتي بود. اول ایشون به من گفت... _حالا مادرم عصبی بوده یه چی گفته. تو نباید جواب بزرگترت رو بدي. _آقا چرا من باید در برابر بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم میکنه سکوت کنم. _چون من ميگم. با التماس گفتم: _بزارید من برم. _تو فکر میکنی اگه مادرم به بودنت راضی نشه، اینجا با اون خونه براش فرقی داره. _خب کلا از اینجا میرم . چشم هاش رو ریز کرد. _کجا اونوقت? _مگه نمیگيد اونجا برای منه ميفروشمش میرم پایین شهر یه خونه میخرم. بقيشم می زارم بانک. یا اصلا میرم سرکار دیگه درس نميخونم . ایستاد _اولا شما خیلی بیجا میکنی میخوای اونجا رو بفروشی. دوما خیلی غلط میکنی میخوای بري سر کار. فکر درس نخوندنم از سرت بیرون کن. ديگم نشنوم از این حرف ها سمت در رفت. _پاشو بیا نهار. _من دستم تو سفره ی شما نمیره. برگشت سمتم _خونت رو میدم اجاره، نصف کرایش رو میدم به مامان برای خرج و مخارجت، که خیالت راحت باشه دستت تو سفره بره. چون مال خودته، بقیه اش رو هم میزارم بانک برای خودت. پشت بهم کرد. _زود بیا. در رو بست و رفت. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕