eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 نماز شب ششم ماه رجب ◽️ هر که در این شب ،دو رکعت نماز گذارد و در هر رکعت بعد از حمد ، ۷ بار آیة الکرسی را بخواند ، ✨ رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرمایند : ◽️ منادی از آسمان ندا می کند ای بنده خدا ، حقا که تو ولی خدا هستی و برای تو هفتاد هزار حسنه است که هر حسنه نزد خداوند برتر است از کوه هائی که در دنیاست . 📚 اقبال الاعمال ص۱۵۰
• . پشت ترک موتورش بودم. رسیدیم به یک چهار راهِ خلوت ، پشت چراغ‌ قرمز ایستاد بهش گفتم : امید چرا نمیری؟! ماشین که اطرافت نیست .. بهم گفت : رد کردن چراغ خلاف قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی‌ و رانندگی خلاف شرعه ! پس اگه رد بشم گناهه داداش من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه :) - شهید امید اکبری🌱°
💕اوج نفرت💕 نگاهم رو دوباره به کتاب دادم. من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار. برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم : _خانم خیلی ممنون. حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت: _نوش جان. رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت. _چرا انقدر شما زود سیر میشی? خیلی کم خوردی. کفکیر رو سمت بشقابم آورد. _اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری. شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت: _خودم براش میریزم. _چه فرقی داره احمد جان من میریزم. _فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی. کفکیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد. مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم. شکوه خانم گفت: _خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیافتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره. سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد. احمد رضا خیلی اروم گفت: _عه مامان! _چیه به خانم بر خورد. بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریت بهم میخوره. _ابجی این حرف ها چیه میزنی? نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم. با تکون های دستی از خواب بیدار شدم. _نگار بلند شو، دیر شد مدرسه. به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد. مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست. _چرا تنهایی اومدی? جوابش رو ندادم. _احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی. بازم جوابش رو ندادم _واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی? _مرجان ولم کن. _تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن. _برام مهم نیست. نمیخوام بگی. از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد. کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید. _تو چرا با من قهری به من چه? _قهر نیستم اعصابم خرابه تا خونه دیگه حرف نزدیم کلید انداختم و در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون. _نگار. ایستادم. _به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه. اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
36.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق اول آخرم امام رضا سایه داری رو سرم امام رضا💚_ دل‌ِمن‌گم‌شده، اگرپیداشد بسپاریداماناتِ‌رضا🌱!
بسم‌ِ‌حبیب💕'
💌 بهترین احساس رضایت 👈 کیفیت بهتر + متن
💕اوج نفرت💕 یکم بلند تر گفت _گفتم که بعد نگی نگفتی. کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه. اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم. تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم. حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید. اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم. _نگار باز کن این در رو. دستم سمت دستگیره رفت. _هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری. لگد محکمی به در زد و ادامه داد: _باز کن این بیصاحاب رو. دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد. _اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی. از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین. نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت _چرا اینجوری می کنی? _اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم. عصبی و کلافه گفت: _کم چرت بگو. _باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم. _نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم. درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره. _چه جوری میخواید درستش کنید. ایستاد. _بلند شو بریم بعدا بهت میگم. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم _چه جوری? دلخور نگاهم کرد. _بلند شو. سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم . خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی? داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت: _فهمیدی? با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد _حرف بزن. _ب...بله ف...فهمیدم توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد _جمع کن بریم. _چشم. سمت کیفم رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5866221205102528938.mp3
6.15M
💚در لیله الرغائب و شب آرزوها چی بخوام که ضرر نکنم. 🔻سعی کنیم؛ این فایل رو حتماً تا قبل از ورود به شبِ عظیم القدرِ لیله الرغائب، گوش کنیـــم . تا ان شاءالله آرزوهامون رو با یه چینشِ درست، در سینیِ اجابت خـ❤️ـدا، قرار بدیم.
💕اوج نفرت💕 وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم. _بار اخرته ها. ارم لب زدم: _ب...بله. در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد. _راه بیفت. با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت: _مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه. رامین از تو اشپزخونه گفت: _ابجی خانم کوتاه بیا. حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش. _برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده. ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه. دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم. _فوری معذرت خواهی کن. _اول ایشون گفتن. دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد. باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه. _یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت. دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن. رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد. _خجالت بکش این چه کاریه کردی. دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد. _برو دیگه. برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم. سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل. صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه. هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه. فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خدایا به حق این شب عزیز سال دیگه اسرائیلی روی کره زمین وجود نداشته باشه