eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
ارزش عمرِ دنیا.mp3
7.25M
💓 ※ چه تفاوتی بین ماه_رجب و و رمضان با ماههای دیگر هست که ثانیه‌های این ماه، اینقدر باارزش و رشد دهنده هستند؟ ※ چه عاملی سبب این ارزش شده، و چگونه می‌توان از این عامل استفاده کرد و قدرت گرفت؟ 👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّــل‌َلِوَلِیِّــــڪ‌َالفَࢪَج
💕اوج نفرت💕 نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم. شاید به خاطر ترس از احمد رضا بود. مستقیم رفتم تو اتاق مرجان پشت در نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. من که رفتم تو طبق معمول ترسید خواست بهم اعتراض کنه که متوجه چشم های اشکیم شد. اومد جلو کنارم نشست گفت: _چرا گریه کردی? سرم رو بالا بردم. _بیرون بودی? بازم جواب ندادم. _احمدرضا چیزی بهت گفته? چونم لرزید و دوباره اشکم راه افتاد. کلافه گفت: _خب بگو چی شده دیگه نمی تونستم حرف بزنم بین هق هق های خفم که سعی میکردم بالا نرن گفتم: _شکوه... خانم ...گفت...برو....نون بخر اقا ...فهمید ...من.... ودعواکرد شکوه خانم...هم ...نگفت خودش گفته. مات و مبهوت نگاهم کرد کمی روی مبل جابه جا شد با تردید گفت: _مامانم? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. اشکم رو پاک کرد. _صبر کن الان درستش میکنم. خواست بره که دستش رو گرفتم _چی کار میخوای بکنی? _برم به احمد رضا بگم. دستش رو کشیدم دوباره نشست کنارم. _نمیخواد، باور نمی کنه. مرجان هم میدونست که برادرش هیچ حرفی رو در رابطه با مادرش باور نمیکنه زود تسلیم شد و از رفتن پشیمون. اشکم رو پاک کردم کنار پنجره رفتم کمی بازش کردم تا باد بهم بخوره و اثار گریه کردن زود تر از صورتم پاک بشه که صدای رامین توجهم جلب کرد داشت با تلفن صحبت می کرد. _خوب گوش هات رو باز کن یه بار دیگه این ور ها پیدات بشه میدم همون پسرت رو که تو زندانه و داری براش دست و پا میزنی رو بکشن تا دیگه این ور ها پیدات نشه. _من زودتر میکشمش تا داغ این فضولی تو ذهنت موندگار شه. _باشه عیب نداره میرم سراغ دخترت، قبل از اینکه سرطان بکشش خودم کارش و تموم میکنم _گریه ی الکی نکن حرف گوش کن. _به جهنم. این اخرین جمله ای بود که گفت: یکم از حرف هاش ترسیدم رفتم جلوی پنجره دلم باز شه بد تر استرس افتاد به جونم. به مرجان نگاه کردم و فکری به سرم زد. _یه لحظه گوشیتو میدی من با رامین حرف بزنم. دستش رو روی بینیش گذاشت و به کمدی که بین اتاق خودش و احمد رضا بود اشاره کرد. اومد جلو گوشی رو داد دستم و کنار گوشم گفت: _برو تو دستشویی. با لبخند ازش تشکر کردم وارد دستشویی شدم و در رو بستم شماره ای که مرجان به اسم دایی ذخیره کرده بود رو گرفتم. با خوردن اولین بوق جواب داد _جونم عزیزم. _سلام منم. لحن صداش عوض شد _سلام خانوم.خوبی? یاد ما کردی! خیلی خوب حرف میزد تمام غصه هام یادم میرفت وقتی باهاش حرف می زدم. _ممنون . من همیشه یاد تو هستم. خودت اجازه نمیدی بهت نگاه کنم. _به به چه خانم حرف گوش کنی دارم. شما یه مدت به من وقت بده بعدش می شونمت روی سرم تو همین خونه راه می برمت. از تصور حرفی که زد خندم گرفت. _چقدر هم زیبا میخندید شما. اینجوری که دل من و تا شب بردی. تحمل حجم این همه حرف خوب رو نداشتم. _رامین، دوستت دارم. _ای وای قلبم خانوم یه رحمی بکن. حس خیلی خوبی داشتم کلا یادم رفت برای چی بهش زنگ زدم شایدم یادم بود نخواستم حال خوبم رو خراب کنم. _نگار من امروز خوشمزه ترین صبحانه ی عمرم رو میخورم، می دونی چرا? _چرا? _چون نونش رو عشقم خریده. دوباره خندم گرفت: _تازه چاییشم من گذاشتم. _به به چه شود . بیا بیرون روبروم بشین بزار لذت خوردن این صبحانه رو با دیدن صورت زیبات کامل کنم. لبخندم انقدر عمیق شده بود که صورتم کش اومده بود. _باشه الان میام. _فقط لباس دیشبی ها روبپوش فرشته ی من. _چشم. خداحافظ. _صد بار گفتم نگو خداحافظ بگو به امید دیدار. با خند گفتم : _به امید دیدار. _افرین عشقم. در ارزوی دیدار. گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم. مرجان جلوی در دسشتشویی ایستاده بود. دلخور نگاهم میکرد گوشی رو بهش دادم. _صدای خندت خیلی بلند بود، نمی گی بفهمه میاد گوشیم رو خورد میکنه. _ببخشید تقصیر داییته. نگاهش نگران شد. _نگار دایی من ... نذاشتم حرفش رو کامل کنه. _مرجان حالم خیلی خوبه خرابش نکن. نفس عمیقی کشید. _باشه، خود دانی. رفت و رو تخت نشست دوباره درگیر گوشیش شد. _میشه من دوباره روسری دیشبیه رو بپوشم. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ مال خودت. روسری روبرداشتم و دوباره روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم به نظرم خیلی زیبا شده بودم البته اون موقع فقط نگاه رامین برام مهم بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
خدایا به حق سه ساله کربلا صبر ، آرامش ، موفقیت روزافزون و ثابت قدمی در راه خودت رو به فرزندانشون، که باید بدون پدر و مادر بزرگ بشن عنایت کن 💔😔
💕اوج نفرت💕 در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود. وارد آشپزخونه شدم احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت. ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم. منتظررامین نشستم طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند رامین دقیقا روبروی من نشست. احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد. شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد. شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود. رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت. هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم. صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد. احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت: _ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه. مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم. لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد. نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم. تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم. آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم. رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد. نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا می‌کرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم. رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند سر کوچه که رسیدیم از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم _نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن. صدای اعتراض مرجان بلند شد _دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره. رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت. _برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره. مرجان با اعتراض گفت: _ یعنی تو دوستم نداری? _دوستت دارم عزیزم اما... توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت: _دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه. اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم. به رامین نگاه کردم و گفتم: _ اگر نگیرم ناراحت میشی? دلخور نگاهم کرد. _ چرا نگیری? _ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه. _قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره. با استرس گفتم: _رامین اگر اجازه بدی، نگیرم. ناامید دستش رو انداخت و گفت: _ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن. مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت: _ خوب بده به من اون نمیخواد. رامین با صدای بلند خندید و گفت _باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه. خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
*روزی جهـان پُـر می شـود از بـوی عطـرت..* 🌱 امام زمانـم 💔 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_‌ __ __🤍 - اَنا فِی عَین الحُسین و الحُسَین فی قلبی . که تو آرامش قلب ِ منی✨؛ صلی‌الله‌علی‌یا‌ابا‌عبدالله🌱 .