أَجْمَلُ هَدِیَّةٍ تُقَدِّمُها
لِصَاحِبِ الزَّمَانِ هِي إِصْلَاحُ نَفْسِك..
زیباترین هدیهای که میتوانید
به صاحب الزمان بدهید، خودسازی است.💚
#امام_زمان
بنام معبودی که دنیا را بر بنیان عشق نهاد ... از اتم ها و الکترون ها تا در هم تنیدگی کوانتومی ، تا کهکشانها ... همه بر مدار عشق الهی حرکت میکنند ....
خدایا ! به من لیاقت بده تا با دلی شفاف ، زلال و پر از عشق ، در آسمان بی ریایت ، تنها به خودت پناه بیاورم تا روح تشنه ام ، باران رحمتت را بیش از پیش حس کند...
تنها تو مرا فارغ از همه کمبودهایم دوست داری ، لحظه ای که در این دنیای بزرگ حس میکنم ، هیچکس را ندارم ، تو از همیشه به من نزدیکتری ... چگونه تو را شکر نکنم ؟
🆔 https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت116
💕اوج نفرت💕
لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم:
_انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم.
دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش.
_نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم.
_پدر خوندت کلید داشت?
_اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت.
_چی کارت داشت?
به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم
رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم.
_خوبی?
_ممنون.
_اومدم...
به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد.
_اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه?
از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم:
_من?
_خریدی?
اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم.
_نه.
_چرا? احمد رضا نبردت?
_نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه.
احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد.
_فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه?
واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست.
_برو حاضر شو بریم خرید.
نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش.
_میشه مرجانم بیاد?
_چرا? با من راحت نیستی?
_نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه.
_چرا دعواش کرده.
نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم.
_تو برو تو خودم میگم
دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود.
_نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم.
چند قدم جلو اومد و اروم گفت:
_من و تو با هم حرف داریم. برو تو
منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت:
_بفرمایید داخل.
یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم.
صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود.
عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد.
مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد.
با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود.
همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم.
رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم.
دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم
عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت.
اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند.
مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت:
_میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری?
_مامان تو!
_اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش.
چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
#پارت117
💕اوج نفرت💕
خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد.
احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن.
روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم.
بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود.
چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید.
_آبجی شکوه.
دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد
لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد.
کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود.
طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید.
سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست.
_من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم.
بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم.
صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد
_سلام.
_سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده.
لبخند زورکی زد.
_ چرا تنگ شده.
_باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت.
نگار اینجاست?
مرجان زیر چشمی نگاهم کرد.
_اره ولی حالش خوب نیست.
صدای رامین نگران شد.
_چرا ?
مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت:
_نمی دونم والا.
_یالله بگو بیام داخل.
_یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو.
_من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار.
_نه دایی، الان نه.
مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم.
قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد.
_سلام بر بانوی زیبای این خانه.
صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت:
_ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما.
روی زمین جلوی پام نشست.
_باز چی شده خانم ناز نازی خودم?
دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه.
_عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من?
دلخور نگاهش کردم.
_چی شده?
دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم:
_چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره?
از حرفم تعجب کرد.
_کدوم دختره?
_همین که جای بانو خانم اومده.
_اهان اونو میگی.
کنارم نشست.
ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره.
با لبخند نگاهش کردم.
_واقعا?
_اره عزیزم.
دلخور به مرجان نگاه کرد.
_بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن.
شرمنده شده بودم.
_ببخشید.
لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد.
_عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت.
چشمکی زد.
_با گل و شیرینی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
حکمت های ۱۷۲_۱۷۱.mp3
17.34M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۷۱
#حکمت۱۷۲
📆 ۲۴ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت171
#حکمت172
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت118
💕اوج نفرت💕
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم.
با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم.
رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت.
مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم.
بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم
احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد.
بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم.
دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه.
مرجان مدام کنارگوشم میگفت
این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت.
روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد.
تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد.
_دایی سلام.
با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم.
_دایی کجایی? چرا نمیای?
_اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی.
شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد.
_یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+
شکوه خانم گوشی رو گرفت.
_بده ببینم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_سلام عزیزم کجایی تو?
شروع کرد به گریه کردن.
_اخه من به غیر تو کی رو دارم
مرجان دلخور گفت:
_مامان ما سیب زمینی ایم!
شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد.
_دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست.
شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم.
_چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه.
_ذل زده به من.
_اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید.
_رامین میشه بس کنی.
_از کجا میخواد بفهمه.
_من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم?
نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد.
_بده به اون دختره.
مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم:
_الو.
_با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که.
خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ
_سلام.
_سلام عزیزم، دلتنگتم به قران.
_منم دلتنگم.
_پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده.
_باشه.
_دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم.
انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم.
_منم دوستت دارم. زود تر بیا.
_چشم عشقم.کاری نداری?
_خداحافظ.
_خداحافظ چی?
متوجه منظورش نشدم.
_چی?
_خداحافظ خالی!
_خب چی باید بگم.
_بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من .
خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم:
_خداحافظ عشقم.
_یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام.
_از کارت نمونی.
_کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم.
حس کردم گریش گرفت.
_خداحافظ.
منتظر جواب نشد و قطع کرد.
به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم .
تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم.
_نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی?
_میخندیدم?
_اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕