eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
اباالصالح یامهدی❤️
مادرت چشم به راهه❤️
آخرش یه روز ایشاالله 🤲
زیر یک جمعه بنویسن ظهور بقیه‌الله🌱🦋
خدایا مارا پیش خودت پیش آقا صاحب‌الزمان پیش حضرت زهرا (س) سرافکنده مگردان 🤲
انشاالله همه مون با خانواده هامون تو سپاه حجت‌ابن‌الحسن سردارمون هم حضرت آقا 🌟✨
دنیا پر شده از نبودنت، دنیای مان را پر کن از خودت یا صاحب الزمان❤
Abdolreza Helali - Beiat (320).mp3
2.43M
/💓'🌸/ یہ روز میاے کاش ببینم اون روزا رو..😍💚 🎈 /💓'🌸/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای زینبی عیدتون مبارک ☺️ عیدیتون امروز بگیرینا 😍 ما منتظر عکس های زیباتون از جشن هایی که توی شهرتان برگزار میشه هستیم ارسال کنید 🥳 نظرات و پیشنهادات👇🏻 @zeinabiha22
سلام بر مهدی 💚 📩 💚
زینبی ها
رفقای زینبی عیدتون مبارک ☺️ عیدیتون امروز بگیرینا 😍 ما منتظر عکس های زیباتون از جشن هایی که توی شهرت
بین عکس های ارسالی به قید قرعه جوایزی تقدیم میشود🎁 زود ارسال کنید فقط تا فردا ساعت ۱۲ظهر وقت دارینا 😍
شهر زیبای اصفهان 💚 📩
أَجْمَلُ‌ هَدِیَّة‌ٍ‌ تُقَدِّمُها‌ لِصَاحِبِ‌ الزَّمَانِ‌ هِي‌ إِصْلَاحُ‌ نَفْسِك‌.. زیباترین هدیه‌ای که می‌توانید به صاحب الزمان‌ بدهید، خودسازی است.💚
شیراز زیبا☺️ 📩 💚
بنام معبودی که دنیا را بر بنیان عشق نهاد ... از اتم ها و الکترون ها تا در هم تنیدگی کوانتومی ، تا کهکشانها ..‌.‌ همه بر مدار عشق الهی حرکت میکنند .... خدایا ! به من لیاقت بده تا با دلی شفاف ، زلال و پر از عشق ، در آسمان بی ریایت ، تنها به خودت پناه بیاورم تا روح تشنه ام ،  باران رحمتت را‌ بیش از پیش حس کند‌... تنها تو مرا فارغ از همه کمبودهایم دوست داری ، لحظه ای که در این دنیای بزرگ‌ حس میکنم ، هیچکس را ندارم ، تو از همیشه به من نزدیکتری ...‌ چگونه تو را شکر نکنم ؟ 🆔 https://eitaa.com/zeinabiha2
💕اوج نفرت💕 لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم: _انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم. دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش. _نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک? نفس سنگینی کشیدم. _نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم. _پدر خوندت کلید داشت? _اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت. _چی کارت داشت? به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم. _خوبی? _ممنون. _اومدم... به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد. _اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه? از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم: _من? _خریدی? اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم. _نه. _چرا? احمد رضا نبردت? _نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه. احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد. _فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه? واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست. _برو حاضر شو بریم خرید. نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش. _میشه مرجانم بیاد? _چرا? با من راحت نیستی? _نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه. _چرا دعواش کرده. نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم. _تو برو تو خودم میگم دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود. _نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم. چند قدم جلو اومد و اروم گفت: _من و تو با هم حرف داریم. برو تو منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت: _بفرمایید داخل. یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم. صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود. عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد. مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد. با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود. همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم. رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم. دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت. اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند. مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت: _میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری? _مامان تو! _اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش. چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
جشن ولادت اقا در نجف☺️ 📩 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روستای بنه کنار 📩 💚
💕اوج نفرت💕 خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد. احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن. روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم. بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود. چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید. _آبجی شکوه. دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد. کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود. طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید. سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست. _من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم. بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم. صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد _سلام. _سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده. لبخند زورکی زد. _ چرا تنگ شده. _باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت. نگار اینجاست? مرجان زیر چشمی نگاهم کرد. _اره ولی حالش خوب نیست. صدای رامین نگران شد. _چرا ? مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت: _نمی دونم والا. _یالله بگو بیام داخل. _یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو. _من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار. _نه دایی، الان نه. مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم. قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد. _سلام بر بانوی زیبای این خانه. صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت: _ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما. روی زمین جلوی پام نشست. _باز چی شده خانم ناز نازی خودم? دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه. _عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من? دلخور نگاهش کردم. _چی شده? دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم: _چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره? از حرفم تعجب کرد. _کدوم دختره? _همین که جای بانو خانم اومده. _اهان اونو میگی. کنارم نشست. ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره. با لبخند نگاهش کردم. _واقعا? _اره عزیزم. دلخور به مرجان نگاه کرد. _بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن. شرمنده شده بودم. _ببخشید. لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد. _عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت. چشمکی زد. _با گل و شیرینی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕