eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره با محبت نگاهم کرد. _به تو کار داره ، یه مدتیه براش مهم شدی دلیلش رو هم به من نمیگه. برگشت سمتم و دستش رو گذاشت روی صورتم. _نگار من باید پایه های ازواجمون رو محکم کنم. با هام همکاری میکنی? از برخورد دستش با صورتم حس خوبی نداشتم. _چه جوری? _ببین من مادرم رو راضی میکنم ولی عمو اقا رو فقط یه جور میشه راضی کرد. به پروانه نگاه کردم. _چه جوری محکم کرد? اهی کشیدم به زمین خیره شدم. _باهام عروسی کرد متعجب گفت: _همون شب! سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. اومد جلو بغلم کرد. _الهی بمیرم برات. _فکر میکرد اگر اونکارو بکنه عمو اقا مخالفت نمیکنه. درست هم فکر میکرد. عمو اقا وقتی متوجه شد احمد رضا رو برد خونه ی ارسلان خان کلی باهاش حرف زد احمد رضا میگفت اتمام حجت میکرده ولی نگفت چیا بهش گفته. چند ساعت بعد بیدارم کرد رفتم حموم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود. تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم. بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود. رفته بود برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
💕اوج نفرت💕 اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد. _بخور دیگه. به زور لب زدم: _میل دارم. خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند. _به میل نیست که. قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت. _بخور. به قاشق پر از حلیم نگاه کردم _نمیتونم. قاشق رو تکون داد. _بایدیه، باز کن دهنت رو. خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد. _اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور. دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید. سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت: _چه خجالتم میکشه. تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده. خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد. _شما چرا بانو، خودم نوکرتم. حرف هاش قشنگ‌ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برام‌سخت بود. _من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکم‌از این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان. دستم رو گرفت. _فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه. _چشم. _درد که نداری? سرم رو پایین انداختم. _یکم. _پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟ از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم. _نه اقا میرم. اروم‌صورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت. _به منم نگو اقا. _چشم. به در اشاره کرد. _پس من در رو بستم برو لباس هات رو هم‌بپوش. احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم. در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم‌ متعجب اومد سمتم. _دیشب تو کجا بودی؟ تو چشم هاش نگاه کردم دلم‌میخواست همه چیز رو بهش بگم. _اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه. دستش رو گرفتم. _تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم. _نزدیک اذان مامان فهمید نیستی? _خودش دید? _نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون. _مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده. دلخور گفت: _به من نمیگی کجا بودی? از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم. _خونه ی خودمون سرش رو تکون داد روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍 ایده های خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍 اینجا دیگه خونه دست خودته که چطور باشه 😍 مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒 https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43 جهت ایده😍😉
دردهایی هست که . . دارویش، آمدنِ شماست! برگرد انتظارِ اهالیِ آسمان . . ألْلّٰهُمَ‌عَجِلْ‌لِوَلِیکَ‌اَلْفَرَجْ💚
💕اوج نفرت💕 مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود. _احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده. احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت: _مامان بیچاره نگار که پیش من‌بود. رنگ‌ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش. شکوه خانم با ناراحتی گفت: _مرجان تو سر صبحی به من‌گفتی از دیشب خونه نیومده! مرجان‌با تعجب گفت: _من! یکم به مادرش نگاه کرد. _مامان‌حتما خواب دیدی! احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این‌ دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت: _خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید. شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت. احمد رضا باتشر به مرجان‌گفت: _این چه طرزه برخورده? مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد. _من که چیزی نگفتم. احمد رضا به‌من‌خیره شد. _چابییت رو بخور. زیر لب گفتم: _سیرم دیگه. نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد. _خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون‌. اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت. مرجان با مشت به بازوم زد. _خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه. ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم. _چی میگفتم? بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید. _هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون. دستم رو گرفت و کشید. دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود خداحافظی کردیم. احمد رضا لحظه ی اخر گفت: _ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون. جوابی ندادیم که بلند تر گفت: _شنیدید? مرجان برگشت سمتش. _بله. _تو حیاط صبر کنیدا. _چشم. خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت: _این چش بود? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
شیراز زیبا☺️ #ارسالی_شما 📩 #نیمه_شعبان 💚
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرعه کشی عکس های ارسالی نیمه شعبان دقایقی پیش...😍 اسم کاربری ارسال کننده هر عکس نوشته شده عکس از شیراز ارسال شده پین شده👆🏻 برنده عزیز قرعه کشی بفرمایید پیوی خادم☺️👇🏻 @zeinabiha22
سلام رفقااا خوبین چالش جدید داریم 😍 منتظر پاسخ هاتون به صورت ناشناس هستیم ☺️ زود بفرست رفیق👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16847855722639
💕اوج نفرت💕 شونه ای بالا دادم. معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه. حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم. بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم. _مرجان خیلی بد زدی. دستم رو گرفت. _حقت بود. چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم. تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم. مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت. _سلام دایی. رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم. _خوبی شیطون? سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت. _خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه? _منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم. مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد. _تو قراره ما رو ببری خونه. _بستگی داره شما چی بخواید? _من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه. رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم. ایستاد تو چشم هام ذل زد. _من فردا میام طبق قرارمون. مرجان جلو اومد. _دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود... رامین تیز به مرجان نگاه کرد. _چی? مرجان یکم ترسید اروم گفت: _هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد. رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت: _من کار دارم خودتون برید. اینو گفت و بدون معطلی رفت. احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم. _چی شدی تو چرا رنگت پرید? اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه. _بیا بریم اومد. چند قدم برداشتیم که گفت: _به احمد رضا نگو داییم اینجا بود. _چرا? _میترسم شر بشه. نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم: احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت: _ خوبی? متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم: _بله. نگران تر از قبل گفت: _میخوای بریم دکتر. _نه اقا خوبم. سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕