#پارت139
💕اوج نفرت💕
دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه میکردم. تو همون حالت گفت:
_چرا اونجا ایستادی?
_چی کار کنم اقا?
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا.
اهسته کنارش نشستم.
_نگار هر اتفاقی افتاد بدون من از این اتاق بیرون نرو. باشه.
_چشم.
_یه مدت صبر کن اگه مامان به این روندش ادامه بده از این خونه میبرمت بدون رضایتش عقدت میکنم.
سرم رو به معنی چشم دوباره تکون دادم.
کتش رو دراورد ر پای من گذاشت با همون لباس ها روی تخت دراز کشید ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
_ گوشیمو بده.
_چشم
گوشیش رو از تو جیب کتش بهش دادم.
سوالی گفت:
_کیه?
شونه هام رو بالا دادم.
_نمیدونم.
به صفحش نگاه کرد گوشی رو گرفت سمتم.
_جواب بده بگو خوابه.
یکم استرس داشتم اصلا دلم نمیخواست جواب بدم. از روی ناچاری گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_بله.
صدای یه مرد متعجب از اینکه یه خانم گوشی رو جواب داده گفت:
_اقای پروا?
_بله بفرمایید .
_خودشون نیستن?
نگاهی به احمد رضا که چشم هاش رو بسته بود انداختم.
_خ...خوا...خوابن.
_معذرت میخوام، من با کی حرف میزنم?
چی باید بگم، کاش خودش جواب میداد. نکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی بشه.
_من ...من...هم...خواهرشم.
چشم هاش رو باز کرد نتونستم زیر نگاه دلخور احمد رضا دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_بیدار شدن میگم باهاتون تماس بگیرن.
گوشی رو قطع کردم خواستم از کنارش بلد شم که مچ دستم رو گرفت.
صداش دلخور تر از نگاهش بود.
_تو کیه منی?
سرم رو پایین انداختم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد یکم جدی گفت:
_ازت سوال پرسیدم.
به مچ دستم که کم کم داشت درد میگرفت نگاه کردم.
_من نمیدونستم باید چی بگم.
_اون چی پرسید?
دوست نداشتم به سوالش جواب بدم ولی مجبور بدم.
_پرسیدن که با کی حرف میزنن?
خیره نگاهم کرد.
_خب !
اب دهنم.رو قورت دادم.
_اقا من میترسم حرفی بزنم شما ناراحت شید. الانم مرجان پرسید کی رفتیم محضر من جواب ندادم چون ترسیدم.
دستم رو رها کرد. نا محسوس شروع به ماساژش کردم نشست دست هاش رو قالب صورتم کرد.
_نگار تو همسر منی. از این به بعد قرص و محکم همین و بگو.
خیلی معذب بودم صورتم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به زمین دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه مبارک رمضان ماه عبادت و بندگی و بهار قرآن مبارک باد
#پارت140
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم.
گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش.
_حتما کار واجبی دارن.
کلافه گوشی رو جواب داد.
_چی شده جلالی.
_عیب نداره بگو.
ایستاد و ناراحت گفت:
_به عموم زنگ بزن تا بیام.
گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت:
_زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام
نگاهم رو به پایین دادم.
_چشم.
_در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن.
_مرجان چی?
_هیچکس عزیزم.
_اخه اگه خواست درس بخونیم.
چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید.
_برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام.
چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت.
_چیزی لازم نداری ?
خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم.
_نه اقا.
کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم.
نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود.
روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده.
چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود.
حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد.
به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه.
دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم
عکس های قدیمی خانواده ی پروا
از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن.
ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود.
مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید.
_نگار هستی?
البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم.
_چی شده?
_میای پیش من مامانم خوابه.
_نه اقا گفته بیرون نیام
_بیا اون که نیست.
_میترسم مرجان از همین جا بگو.
مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕