سلام همراهان عزیز
عکس و متن بالا برای یه خانم۴۲ساله س
که مریض هستن همسرشون هم کارشون خدمات نظافته وسه تا بچه دارن قبلا جراحی کردن۳سنگ از کلیه شون بیرون آوردن در حال حاضر کلیه هاشون هم سنگ داره و هم کیست این بنده خدا تابستون۲۳میلیون تومن بابت درمانشون هزینه شده و به بیمارستان بدهکار هستن
دوستان
از#دههزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به#نیتسلامتیفرجامامزمانعجسلامتیخانوادهتون#بهنیتامواتتونکمک کنید یا صدقه بدید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
وقتےپولےمیدےبرا کاری
یعنےدارے میگے:
منڪہنمیتونماینپولو....
باخودمبیـارمبراآخرت
ولیتو برامبیآریش
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
#پارت132
💕اوج نفرت 💕
خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد.
برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت.
یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم.
فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد:
_همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین.
روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه.
زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم.
متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت:
_به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی?
اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد.
دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد.
با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود.
نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه.
_اقا...اقا بیدار شید.
قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم.
_اقا لطفا بیدار شید.
یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد.
_بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه.
از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود.
نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم
_اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام.
با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد.
_چی شده?
به در اشاره کردم.
_مرجان پشت دره.
نشست و و کمی چشم هاش رو مالید.
که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت.
_چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت?
_مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه!
_بهتر. الان چیشده?
_میخواستم به داداش بگم.
_لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره.
به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد:
_به خیر گذشت.
دوباره نگاه خاصش ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
نفس سنگینی کشید.
_عمواقا.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت133
💕اوج نفرت💕
_چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره
با محبت نگاهم کرد.
_به تو کار داره ، یه مدتیه براش مهم شدی دلیلش رو هم به من نمیگه.
برگشت سمتم و دستش رو گذاشت روی صورتم.
_نگار من باید پایه های ازواجمون رو محکم کنم. با هام همکاری میکنی?
از برخورد دستش با صورتم حس خوبی نداشتم.
_چه جوری?
_ببین من مادرم رو راضی میکنم ولی عمو اقا رو فقط یه جور میشه راضی کرد.
به پروانه نگاه کردم.
_چه جوری محکم کرد?
اهی کشیدم به زمین خیره شدم.
_باهام عروسی کرد
متعجب گفت:
_همون شب!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
اومد جلو بغلم کرد.
_الهی بمیرم برات.
_فکر میکرد اگر اونکارو بکنه عمو اقا مخالفت نمیکنه. درست هم فکر میکرد. عمو اقا وقتی متوجه شد احمد رضا رو برد خونه ی ارسلان خان کلی باهاش حرف زد احمد رضا میگفت اتمام حجت میکرده ولی نگفت چیا بهش گفته.
چند ساعت بعد بیدارم کرد رفتم حموم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود.
تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم.
بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود.
رفته بود برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت134
💕اوج نفرت💕
اومد جلو دستم رو گرفت.
-خوبی?
با سر جواب مثبت دادم.
_بشین بخوریم.
یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
_بخور دیگه.
به زور لب زدم:
_میل دارم.
خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند.
_به میل نیست که.
قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت.
_بخور.
به قاشق پر از حلیم نگاه کردم
_نمیتونم.
قاشق رو تکون داد.
_بایدیه، باز کن دهنت رو.
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد.
_اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور.
دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید.
سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:
_چه خجالتم میکشه.
تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده.
خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد.
_شما چرا بانو، خودم نوکرتم.
حرف هاش قشنگ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برامسخت بود.
_من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکماز این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان.
دستم رو گرفت.
_فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه.
_چشم.
_درد که نداری?
سرم رو پایین انداختم.
_یکم.
_پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟
از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم.
_نه اقا میرم.
ارومصورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت.
_به منم نگو اقا.
_چشم.
به در اشاره کرد.
_پس من در رو بستم برو لباس هات رو همبپوش.
احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم.
در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم متعجب اومد سمتم.
_دیشب تو کجا بودی؟
تو چشم هاش نگاه کردم دلممیخواست همه چیز رو بهش بگم.
_اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه.
دستش رو گرفتم.
_تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم.
_نزدیک اذان مامان فهمید نیستی?
_خودش دید?
_نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون.
_مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده.
دلخور گفت:
_به من نمیگی کجا بودی?
از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم.
_خونه ی خودمون
سرش رو تکون داد
روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃آوازت دنیارو گرفت
🍃ای دنیای بچگیام
🎙 #حسین_طاهری
🎙 #حسین_ستوده
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍
ایده های #دکوراسیون خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍
اینجا دیگه #متراژ خونه دست خودته که چطور باشه 😍
مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
جهت ایده😍😉
#پارت135
💕اوج نفرت💕
مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود.
_احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده.
احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت:
_مامان بیچاره نگار که پیش منبود.
رنگ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش.
شکوه خانم با ناراحتی گفت:
_مرجان تو سر صبحی به منگفتی از دیشب خونه نیومده!
مرجانبا تعجب گفت:
_من!
یکم به مادرش نگاه کرد.
_مامانحتما خواب دیدی!
احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت:
_خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید.
شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت.
احمد رضا باتشر به مرجانگفت:
_این چه طرزه برخورده?
مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد.
_من که چیزی نگفتم.
احمد رضا بهمنخیره شد.
_چابییت رو بخور.
زیر لب گفتم:
_سیرم دیگه.
نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد.
_خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون.
اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت.
مرجان با مشت به بازوم زد.
_خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه.
ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم.
_چی میگفتم?
بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید.
_هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون.
دستم رو گرفت و کشید.
دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود
خداحافظی کردیم.
احمد رضا لحظه ی اخر گفت:
_ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون.
جوابی ندادیم که بلند تر گفت:
_شنیدید?
مرجان برگشت سمتش.
_بله.
_تو حیاط صبر کنیدا.
_چشم.
خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت:
_این چش بود?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
شیراز زیبا☺️ #ارسالی_شما 📩 #نیمه_شعبان 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرعه کشی عکس های ارسالی نیمه شعبان دقایقی پیش...😍
اسم کاربری ارسال کننده هر عکس نوشته شده عکس از شیراز ارسال شده پین شده👆🏻
برنده عزیز قرعه کشی بفرمایید پیوی خادم☺️👇🏻
@zeinabiha22
سلام رفقااا
خوبین
چالش جدید داریم 😍 منتظر پاسخ هاتون به صورت ناشناس هستیم ☺️
زود بفرست رفیق👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16847855722639
#پارت136
💕اوج نفرت💕
شونه ای بالا دادم.
معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه.
حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم.
بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم.
_مرجان خیلی بد زدی.
دستم رو گرفت.
_حقت بود.
چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم.
تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم.
مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت.
_سلام دایی.
رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم.
_خوبی شیطون?
سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت.
_خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه?
_منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم.
مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد.
_تو قراره ما رو ببری خونه.
_بستگی داره شما چی بخواید?
_من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه.
رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم.
ایستاد تو چشم هام ذل زد.
_من فردا میام طبق قرارمون.
مرجان جلو اومد.
_دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود...
رامین تیز به مرجان نگاه کرد.
_چی?
مرجان یکم ترسید اروم گفت:
_هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد.
رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت:
_من کار دارم خودتون برید.
اینو گفت و بدون معطلی رفت.
احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم.
_چی شدی تو چرا رنگت پرید?
اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه.
_بیا بریم اومد.
چند قدم برداشتیم که گفت:
_به احمد رضا نگو داییم اینجا بود.
_چرا?
_میترسم شر بشه.
نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم:
احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت:
_ خوبی?
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم:
_بله.
نگران تر از قبل گفت:
_میخوای بریم دکتر.
_نه اقا خوبم.
سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
سلام و نور
دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم
عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت137
💕اوج نفرت💕
بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم.
_اقا.
برگشت سمتم.
_جانم.
انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت:
_چی شده نگار.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_الان...الان که شما اومدید.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
_ر...را....رامین اومده بود.
_اخم هاش تو هم رفت.
_جلو.مدرسه?
اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم.
_بله.
_چی گفت:
_قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به...
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد.
_خب بعدش.
_هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت.
با سر به خونه اشاره کردم.
_فکر کنم الان خونه ی شما باشه.
نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد.
_پیاده شو.
دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_کاش نمیگفتی.
جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن.
کنارش ایستادیم. رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت:
_وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم.
رو به احمد رضا گفت:
_رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ...
احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت:
_رامین بی خود کرده.
شکوه خانم نفس حرصی کشید.
_احمد رضا حرف منو قطع نکن.
چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد.
_من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ...
دوباره وسط حرفش پرید.
_مامان خواهش میکنم تمومش کنید.
با صدای بلند رو به پسرش گفت:
_چرا حرفم رو قطع میکنی?
احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد.
_چون حرف حساب نیست.
رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت:
_اره فقط حرف تو حرف حسابه.
_تو خفه شو تا نیومدم سراغت.
شکوه خانم با بغض گفت:
_چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد.
_چرا ارزش این از من برات بیشتره.
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان بس کن.
_چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه.
چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت:
_مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان
پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت:
_تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم.
احمد رضا با صدای بلند گفت:
_مامان بس کن.
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت:
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد.
_چرا بیرونش نمیکنی?
توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت.
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه?
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد.
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون.
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت:
_چون زنمه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
حَیّ عَلَی الحسین وَ حَیّ عَلَی الحَرم
با یک سلام رو به شما رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
💕 اوننفرت💕 سلام اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا ه
عزیزانی که شماره کارت و شرایط وی آی پی رو میخواستن متن بالا رو بخونید
#پارت138
💕اوج نفرت💕
یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بودن.
احمد رضا با همون تن صدا گفت:
_نگار برو اتاق خودم.
سمت اتاقش پا تند کردم وارد اتاق شدم پشت در ایستادم.
صدای فریاد احمد رضا این بار سر مرجان بلند شد.
_تو هم برو اتاق خودت.
چند لحظه ی بعد صدای رامین سکوت رو شکست.
_اگه این حرفی که زدی راست باشه، داغ نگار رو به دلت میزارم. همش تقصیر خودته شکوه سه ماهه دارم التماست میکنم. انقدر نه اوردی که ریشه کرد تو خونت.
صدای بسته شدن در خونه همزمان شد با صدای گریه ی های های شکوه خانم شد.
احمد رضا با تن صدای ارومی گفت:
_مامان خواهش میکنم گریه نکن.
_مگه اشک من برای تو مهمه، چقدر ارزو داشتم برات. چه نقشه ها که برات نکشیده بودم. الان می فهمم چرا دست رو هر دختری میزاشتم می گفتی نه. دلم خوش بود تو به حرفم گوش میکنی.
میگفت و بلند بلند گریه میکرد.
_الانم برای ارزوهات دیر نیست. فقط خواستگاری رفتنمون حل شده بقیه اش رو میسپرم به خودت.
_اره من مترسک زندگی تو ام. رفتی عقدش کردی دیگه چی رو میسپری به من.
_عقد نکردم مامان.
صدای گریه ی شکوه خانم قطع شد.
_پس چی کار کردی?
_فقط صیغه ی محرمیت.
چند لحظه سکوت و بعد خیلی محکم گفت:
_فسخش میکنی.
_نمیتونم.
طلب کارانه گفت:
_چرا?
_چون دیگه دیر شده.
دوباره با گریه گفت:
_تو چی کار کردی احمدرضا!
صدای کوبیده شدن چیزی به کمد احمد رضا هم ترسوندم هم حواسم رو از حرف های اون مادر و پسر پرت کرد.
_نگار
به کمد نگاه کردم که صدای مرجان کنترل شده کمی بلند شد.
_نگار .
سمت کمد رفتم.
_بله.
_احمد رضا راست میگه?
نمیدونستم باید چی بگم. مرجان حق داشت ازم دلخور باشه.
_اره.
_کی? بی معرفت.
با خودم گفتم اگه بگم شاید احمد رضا ناراحت بشه یا بگه نباید میگفتی. داشتم فکر میکردم چی بگم که در اتاق باز شد احمد رضا کلافه سمت تخت رفت و روش نشست.
_نگار با تو ام ها! چرا جواب نمیدی?
نگاه احمد رضا سمت کمد چرخید با صدای بلند گفت:
_مرجان من از این کار خیلی بدم میاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
رو؎ِدیـوارِدِلَـمحَڪشُـدِهبـٰاجُوهَـرِاَشڪ
پـِسَـرِفـٰاطِمِـه؏َـجِِللِـوَلیِـڪَالفَـرَج..!(:💔"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#امام_زمان