بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم
از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
عزیزانی که میخوان مثل پارسال و سال های گذشته برای واریزی کمک هزینه های سفر کربلا کنارمون باشن یا علی بگید چیزی تا اربعین نمونده ها باکمترین مبلغ هم شده سهیم بشیم
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س)
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
شیعیان مظلوم پاکستان مسیر بسیار طولانی رو طی میکنند که وارد ایران بشن و خودشون رو به پیاده روی اربعین برسونند اما دچار کمبود امکانات در این مسیر هستیم.😔
کمک به این موکب باعث میشه بتونیم خدمات بیشتری به این زوار عزیز ارائه بدیم پس از کمک کردن در هر مقداری دریغ نکنید🙏
آیدی ارسال رسید های واریزی:
@Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️🩹.
#پارت339
به خاطر حضور خواهر شوهر پروانه، ازشون فاصله گرفتم روی صندلی خودم نشستم. با چشم دنبال عفت خانم گشتم ولی نبودبه تهمینه که کنار مادرش نشسته بود اروم باهاش صحبت میکرد نگاه کردم.
چه دختر بی منطقیه.
نمیدونم چرا دلم برای عفت خانم میسوزه. اون هم قربانی خودخواهی شکوه شده.
به شادی دختر هایی که دور پروانه حلقه زده بودند و دست میزدند نگاه کردم. پروانه از همه خوشحال تر بود. البته اگر خوشحالی خواهر شوهرهاش رو ندیده بگیرم.
پسر بچه ی حدودا شش ساله روبروم ایستاد
_شما خانم صولتی هستید.
به قیافه با مزش که با کت و شلوار مشکی کلاه شاپو بامزه تر هم شده بود با لبخند نگاه کردم.
_بله
_یه اقایی دم در گفت بهتون بگم پاشو بیا
_برو بگو الان میام.
رفتنش رو از پشت نگاه کردم با قد کوتاهش تو اون لباس خیلی بامزه شده بود.
سمت پروانه رفتم ازش خداحافظی کردم.باز با نگاه دنبال عفت خانم گشتم ولی پیداش نکردم.
لباس هام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
علیرضا تو چند قدمی در ایستاده بود با مهرداد ناصری صحبت میکرد. جلو رفتم همسر پروانه متوجه حضورم شد نگاه گذراش و لبخند کمرنگش باعث شد تا علیرضا سرش رو بچرخونه
جلو رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی و تشکر ناصری برای دادن شماره ی خونه ی پروانه ازش خداحافظی کردیم و سمت ماشین که توی کوچه پارک شده بود رفتیم.
تو ماشین نشستم. علیرضا گفت
_خوش گذشت?
متفکر نگاهش کردم
_اره. ولی عفت خانم یه حرف هایی زد یکم ناراحت شدم
نگاه کوتاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد
_دیگه چیکار کرده?
_بنده خدا کاری نکرده ولی آواره شده
تمام حرف های عفت خانم رو با جزییات براش تعریف کردم.
دنده ی ماشین رو عوض کرد و نفس سنگینی کشید
_گاهی شدت گناه بقدری بالاست که اگه تا اخر عمر هم تقاص پس بدی کمه
_دیروز که اومدی از خواب بیدارم کردی خوابم رو برات گفتم ولی اخرش رو حذف کردم
_خب الان بگو
عفت خانم هم کنارمون.نشسته بود. مامان هم از حضورش ناراحت نبود. عفت خانم با کارهایی که برام کرد به همه ثابت کرد پشیمون شده به نظرم خدا توبه ش رو پذیرفته.
لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت
_ان شالله
چقدر اعصابم برای اوارگیش خراب شده سخته ادم مدیون داماد خواهرش باشه.
تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم اصلا تمرکز نداشتم گاهی ذهنم پیش عفت خانم و اوارگیش بود گاهی هم پیش شکوه و احمدرضا و حرف هایی که باید بهشون بزنم.
مطمعنم بعد از گفتن حرف هام عمو اقا هم ازم دلخور میشه
به خونه رسیدیم فکر عفت خانم کلافم کرده بود.
منتظر پارک ماشین علیرضا نشدم ازش خواستم تا من رو جلوی در پیاده کنه از ماشین پیاده شدم و وارد سالن شدم. پسر مش رحمت روی میز نشسته بود با دیدنم ایستاده سلام کردم و سمت اسانسور رفتم که با عمو آقا رو به رو شدم. لبخند روی لب هام نشست
_ سلام
_سلام چقدر زود برگشتید.
_ علیرضا گفت بیا منم حاضر شدم.
به در نگاه کرد
_کجاست?
_رفت ماشین رو پارک کنه. شما کجا میرید?
صبح میترا گفت قیمه میخوام براش درست کردم نمیخوره میگه
بوش اذیتم میکنه قورمه سبزی میخواد دارم میرم براش کنسروش رو بخرم.
من تو یخچال دارم اگر میخواهیم گرمش کنم که بوشم بالا نپیچه براش ببرید.
برق شادی توی چشمهای عمو اقا ظاهر شد.
_ داری?
_ آره برای نهار دیروزه.
_ باشه پس منم میرم بالا غذا رو بیارم برای شما
سوار اسانسور شدیم. طبقه دوم ازش جدا شدم و به خونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شد شد، نشد میرم کربلا
پیش عموم ابالفضل
میزنم زیر گریه..
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س)
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
شیعیان مظلوم پاکستان مسیر بسیار طولانی رو طی میکنند که وارد ایران بشن و خودشون رو به پیاده روی اربعین برسونند اما دچار کمبود امکانات در این مسیر هستیم.😔
کمک به این موکب باعث میشه بتونیم خدمات بیشتری به این زوار عزیز ارائه بدیم پس از کمک کردن در هر مقداری دریغ نکنید🙏
آیدی ارسال رسید های واریزی:
@Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرماندهای که مکتب جنگ را به دانشگاه ترجیح داد!
🗓 به مناسبت #سالروز
#شهادت فرمانده شجاع ایرانی،
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدعلیرضا_موحد_دانش
🌱 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ 🌱
#پارت340
💕اوج نفرت💕
فوری قابلمه کوچک قورمه سبزی که داخل یخچال بود روی گاز گذاشتم تا گرم بشه.
لباسم رو عوض کردم. به ساعت نگاه کردم علیرضا کمی دیر کرده. صدای در خونه بلند شد در رو باز کردم عمو آقا با قابلمه های
بزرگی که دستش بود متعجب نگاه کردم
_چقدر زیاد درست کردید
_نه کمه میترا خواب بود نتونستم قابلمه ها رو پیدا کنم تو این درست کردم
خندم گرفت. عمو آقا توی آشپزی کردن جلوی میترا کم آورده بودم.
با فکری که تو ذهنم جرقه زد فوری نگاهش کردم.
_عمو آقا
_جانم
_ من اینقدر پول دارم که تو تهران بتونم یه خونه کوچیک بخرم.
قابلمه رو روی اپن گذاشت و سوالی نگاهم کرد. از این نوع نگاه پدرانش خیلی لذت میبرم.
_ برای خودم نمی خوام
ابرو هاش بالا رفت و پرسید
_برای کی میخوای?
_ فقط می خوام بدونم این قدر پول دارم که بتونم تو تهران خونه بخرم
_تو خیلی بیشتر از اینها داری. عزیزم به بگو به چی فکر می کنی.
_ راستش امروز عفت خانم خونه یه پروانه اینا بود اومد سراغم یه حرفایی زد که خیلی دلم براش سوخت.
اخم عموآقا توهم رفت. فوری گفتم:
_میشه بشینید باهاتون حرف بزنم?
نفس سنگینی کشید خیره نگاهم کرد. روی مبل نشست. روبروش نشستم
عمو آقا من دلم برای عفت خانم میسوزه. اون هم فریب طمعکاری و بدجنسی شکوه رو خورده. شاید اشتباه می کنم اما دلم می سوزه. یک لحظه از فکرش بیرون نمیام. امروز گفت که آواره شده گفت برای اینکه بتونه زندگی کنه سیاوش با پول پیش خونه خودش براش یه خونه اجاره کرده اینجوریه عروسی اونام عقب افتاده. مقصر اصلی این همه ماجرا شکوهه که قصر در رفته این وسط عفت خانم قربانی شده.
_خوشحالم که انقدر دل رحمی.اما صبح احمدرضا زنگ زد
با شنیدم اسمش تمام دلم پایین ریخت
_مثل اینکه یه خونه براش رهن کرده داره دنبالش میگرده بشینه اونجا.
در خونه باز شد و علیرضا داخل اومد. با دیدن عموآقا لبخند به لب زد
سلام بلندی گفت جلو اومد. کنار عمو اقا نشست.
عمو آقا متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ نمیخوای اول تکلیفت رو
فردا مشخص کنی?
علیرضا متعجب نگاهم کرد نمیدونست چه حرفی بین منو عمو آقا زده شده. از جمله اخر عمو اقا هم کمی جا خورده بودم مگه قراره فردا بیان?
_ تکلیف من ربطی به تصمیمم نداره.
علیرضا گفت
_ چه تصمیمی
_بهت میگن
عموآقای سرش رو پایین انداخت و گفت
_ باشه عزیزم. در هر صورت که نیازی نیست الان خونه داره
ایستادو قصد رفتن کرد قابلمه کوچک قورمه سبزی که گرم شده بود رو بهش دادم. از خونه بیرون رفت تمام ماجرا رو برای علیرضا تعریف کردم با لبخند رضایت بخشی گفت
_ نگار واقعاً خوشحالم که تمام اخلاق های خوب مامان رو به ارث بردی. مامان هم مثل تو بخشنده بود به راحتی کسانی که در حقش ظلم می کردن و می بخشید.
_من مثل مامان نیستم.
_ چرا از من بپرس که باهاش زندگی کردم.
_ اگر مثل مامان بودم شاید شکوه رو می بخشیدم.
_اون بخشیدنی نیست
منم اگر جای تو بودم نمی بخشیدم.
_ولی مامان بخشیده بود.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_من مثل مامان نیستم. نمی تونم مثلش باشم چون مامان مثل من بهش ظلم نشده.
صدای عمو آقا تو سرم پیچید.
" مهمونهای فردا"
متعجب به علیرضا گفتم:
_ تو میدونستی فردا قراره بیان?
_ نه چیزی به من نگفته بود منم توی حرفهای الانتون متوجه شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت341
💕اوج نفرت💕
بعد از رفتن عمو آقا علیرضا تو فکر رفت. به تلویزیون نگاه می کرد. اما معلوم بود تمرکز نداره. فقط نگاه بود. حتی پلک هم نمیزد.
چایی هایی که ریخته بودم رو توی سینی گذاشتم و کنارش نشستم
_ به چی فکر می کنی?
متوجه صدام نشد و همچنان خیره بود. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و با خنده گفتم
_کجایی?
گنگ نگاهم کرد به خودش اومد کمرش رو صاف کرد
_ این جام.
_ تو فکری?
نگاه معنی داری بهم کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ مهم نیست.
قیافم رو درهم کردم.
_ چرا یه جوری نگاه می کنی?
لبخند بی جونی زد
_خواهر داشتن خیلی کار سختیه گاهی یه حرفی می شنوی که حقه ولی بهم میریزت. زندگی روال عادی خودش رو داره ولی من نسبت بهت خودخواه شدم.
_متوجه منظورت نمیشم.
_خیلی خوبه. اینجوری نمیتونی به خودخواهی من اعتراض کنی.
لبخند روی لبهام اومد
_ من هیچ وقت بهت اعتراض نمی کنم.
با رضایت نگاهم کرد یه لحظه دلم لرزید. کاش الان پدر و مادرمون هم زنده بودن چهار تایی کنار هم زندگی می کردیم. بغض از نبودنشون توی گلوم گیر کرد.فوری ایستادم تا علیرضا متوجه اشک توی چشم هام نشه. به آشپزخونه رفتم و غذایی که عمواقا آورده بود رو توی بشقاب کشیدم.
صورتم رو شستم تا آثار قرمزی اشک از چشم هام پاک بشه. غذای کم نمک و کم روغن عمو آقا رو خوردیم. علیرضا باز هم تو فکر بود حتی کوچکترین اعتراضی به بی مزه بودن غذا نکرد. بعد از شستن ظرف ها به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم لحظه آخر متوجه علیرضا شدم روی تخت دراز کشیده بود و با چشمهای باز به سقف اتاقش خیره بود.چی باعث شده که انقدر تو فکر باشه. شاید به خاطر قراره حضور احمدرضا و شکوه ناراحته.
روی تخت دراز کشیدم که یاد پروانه افتادم. گوشیم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم. تا الان دیگه جشنشون باید تموم شده باشه.
شمارش رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق با صدای گرفته جواب داد.
_ سلام نگار خانم چرا اینقدر زود میری از عروسیها
_سلام دیگه علیرضا گفت بیا منم نموندم.
_نمیدونی خونمون چه خبر شد.
با خنده گفتم
_چی شده با فامیل شوهر در افتادی
_ نه بابا اونا بی آزارترین آدمهایی هستند که تاحالا دیدم. تهمینه با سیاوش دعواشون شده بود رفته درخواست طلاق داده. آخر مراسم دادخواست رو داد به سیاوش و رفت. نمیدونم چیکار کرده که از چشم سیاوش هم افتاده بهش گفتم نیازی به دادخواست نیست بیا توافقی طلاق بگیریم.
چشم هام از تعجب باز موندند.
_ واقعاً!
_ آره ما هم توش موندیم خیلی سیاست داره. سیاوش رو گول زد خونه که برای خالش رهن کرد گفت طلاق. سیاوش هم از اون موقع رفته تو اتاقش در رو قفل کرده.
_ای وای خیلی ناراحت شدم.
_ با اینکه عقدم کوفتم شد خیلی خوشحالم این اصلا به درد ما نمیخوردن. سیاوش خیلی آقاست. حقش زنه خوبه. این پرو و پرتوقع بود.
_ چه زود دل کندی من تو دلم داشتم می گفتم کاش آشتی کنن.
_ نه بابا چرا آشتی دختره به درد نمیخورد هیچیش به ما نمی خورد این همه دختر خوب خانم دور و برمون هست. چرا بریم از غریبه بگیریم. براش در نظر دارم یکی که هم من بشناسم هم بابام بشناسه شرایطش با شرایط سیاوش بخونه.
متوجه کنایه پروانه شدم اصلا خوشم نیومد.
_ ولی به نظر من خیلی هم بهم میان ان شالله که آشتی کنن. کاری نداری پروانه جان .
_چی شد یهو?
_ علیرضا صدا میکنه باید برم
_ تازه میخواستم از واحدهات بپرسم چی بر میداری?
_ الان کار دارم بهت زنگ میزنم خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم روی تخت کوبیدم. اخمام تو هم رفت. پروانه حرف بدی نزد چرا انقدر بهم برخورد. بعد از احمد رضا دوست ندارم کنار هیچ مردی باشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏
عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی میکنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#پارت342
💕اوج نفرت💕
ناخواسته دوباره نفرت تمام قلبم رو گرفت فردا باید طوری حرف بزنم که انتقام تمام این سال ها رو از شکوه بگیرم کاری هم بکنم که احمدرضا دیگه فکر من رو از سرش بیرون کنه و بره.
صدای در اتاقم بلند شد و بلافاصله علیرضا گفت
_ بیداری?
نشستم و دستی به لباسم کشیدم
_بیدارم بیا تو
در رو باز کرد و اومد داخل به ستون در تکیه داد
_بی خوابی زده به سرم گفتم بیداری با هم چای بخوریم.
ایستادم و سمتش رفتم
_چایی گذاشتی?
_ دیگه تو بزار
خندم گرفت
_پس نگو با هم چای بخوریم بگو حالا که بیداری بلند شد برام چایی بزار
دستش رو پشت کمرم گذاشت کمی به جلو هول داد
_ برو کم حرف بزن
سرعت اضافه شده به قدم هام برای فشار دست علیرضا روی کمرم رو کم کردم و به آشپزخونه رفتم با صدای کنترل شده بلندی گفتم
_حالا که بیداری بگو به چی فکر می کنی که با چشم باز خوابیده بودی
کتری رو برداشتم تا داخلش آب بریزم.
_ به خواستگارهای تو
با حرفی که زد یک لحظه شوکه شدم و کتری از دستم افتاد باعث شد تا شیرش کنده بشه
امکان نداره از حرف پروانه با اطلاع باشه چون اونها هنوز توی فکر جدایی هستند این فکر فقط مطمئنم که تو ذهن پروانه جرقه زده.
درمونده به آبی که کف آشپزخونه ریخته بود نگاه کردم علیرضا ایستاد و آشپزخانه اومد.
شرمنده لب زدم:
_ ببخشید شکست.
ابرو هاش رو بالا داد
_انقدر هولی!
متعجب گفتم
_برای چی?
_ برای شوهر کردن
با تشر گفتم
_ نخیر
دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد
_ باشه چرا میزنی شوخی کردم.
عصبی از کنارش رد شدم در اتاق رو محکم به هم کوبیدم. روی صندلی نشستم و تند تند نفس کشیدم سرم رو روی میز گذاشتم آروم باش چرا انقدر به هم ریختم
یعنی به غیر از پروانه این پیشنهاد رو کی به علیرضا داده چرا تو این چهار سال این اتفاق نیفتاده شاید افتاده و عمو اقا به من نمی گفته.
چشم هام رو بستم و ناخواسته به چهار پیش سفر کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏
عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی میکنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏
عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی میکنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از حضرت مادر
🗓 15مردادماه
#سالروزشهادت
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدعباسبابایی
✍از شهید بابایی پرسیدند :
عباس چه خبر ؟! چیکار میکنی؟!
گفت :
به نگهبانی دل مشغولیم تا کسی
جز خدا وارد نشود ..🌱
#خلبانشهیدعباسبابایی...
﷽
#صدقهاولماهصفر
💢امشب اول ماه صفر هست💢
🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه
⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا
حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید
تا از سنگینی ماه صفر و بلاها
و اتفاقات بد ایمن باشید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
زینبی ها
﷽ #صدقهاولماهصفر 💢امشب اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ ا
صدقه اول ماه فراموش نشه
دوستان اگر موافق باشید صدقه ها برای زائران اربعین هزینه بشه
#پارت325
💕اوج نفرت💕
سفره رو پهن کرد و با عشق نگاهم کرد.
_بخور عزیزم
_ آقا میگم کار اشتباهی نکردیم.
ابرو هاش بالا رفت ادامه دادم
_ اینکه سفرمون رو جدا کردیم.
_نه تو زن منی و همه باید زن من رو بپذیرن باید قبول کنن دیر یا زود مامان کوتاه میاد میفهمه که جای تو توی قلب منه باید تو رو دوست داشته باش. اگر نتونه کوتاه بیاد من رو از دست میده.
_ یعنی واقعا شما مادرتوت رو ترک می کنید.
سرش رو پایین انداخت و گفت
_ من هم تا یک زمانی میتونم طاقت بیارم اگر ببینم نمیتونه با تو کنار بیاد یه خونه اجاره می کنم از این جا میریم دوتایی آروم با هم زندگی میکنیم. تو فقط احترامش رو نگه دار.
احمدرضا گاهی هم به من ابراز علاقه میکرد. به من اطمینان میداد که من رو بیشتر از هر کسی دوست داره. شاید حق با علیرضا ست من احمدرضا رو تو شرایط بدی گذاشتم . شاید هر کس دیگه هم بود تو اون شرایط می بخشید.
باز هم نبرد بین عقل و دل
نگار فکر احمدرضا رو از سرت بیرون کن. دنبال توجیه کردنشی?
اگر فقط یکم اصرار میکرد قبول میکردم تا شکایتم رو پس بگیرم.
تلاش کن کسی که تو رو پس زده تو قلبت نگهش نداری
احمدرضا با عشقمون معامله کرد
صدای در اتاق بلند شد بدون اینکه سرم رو از روی میز بر دارم گفتم:
_ بیا تو
در باز شد سرم رو بلند کردم سینی توی دستش بود که بخار از استکان های داخلش بلند میشد.
_ تو چی آب جوش اوردی?
_ قابلمه
_ببخشید عصبی بودم.
_وقتی عنوان کردن خودم هم بهم ریختم.
نگاه از نگاهش گرفتم
_ نمی خوای بدونی کیا هستند?
_ اصلاً مهم نیست
_ بالاخره چی? تا کی میخوای بشینی غصه بخوری.
اروم دستم رو بالا آوردم و روبروی علیرضا گرفتم.
_ خواهش می کنم تمومش کن.
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.
_ چرا نمیذاری حرفم تموم بشه
_چون می دونم می خوای چی بگی
دلخور نگاهم کرد.
_ میخوای بگی زندگی ادامه داره. باید فراموشش کنی. باید شاد به زندگی ادامه بدی.
بغض تو گلوم گیر کرد.
_ ولی علیرضا الان برای این حرفها خیلی زوده.
_زوده?
_ چون من خستم
دست به سینه شد
_ اتفاقا خوبه از خستگی در می آی
_ الان آمادگی اش رو ندارم
نگاهش رنگ تهدید گرفت
_نگار فردا چی میخوای بهشون بگی?
دلخور گفتم:
_به من شک داری?
تن صداش رو بالا برد
_ آره چون عاشقی.
_نیستم. دیگه تموم شده
_ به تموم شدنش شک دارم. چون وقتی اسمش میاد رنگ نگاهت عوض میشه.
_ باید تموم شه چون مادرش رو ترجیه داد .چون حتی یه ذره هم اصرار نکرد
نفس سنگینی کشید
_فردا جواب نه قطعی من رو میشنون بهشون میگن اگه یه بار دیگه ببینمتون اون وقت هیچ تضمینی نیست که دوباره شکایت نکنم. علیرضا مطمعن باش برگشتی در کار نیست.
لحنش عوض شد
_نگرانتم. دلم نمیخواد دیگه تو اون شرایط ببینمت.
به چایی اشاره کرد
_بخور از دهن افتاد
لیوان چایی رو برداشتم و به لب هام نزدیک کردم
_میگم نگار نظرت چیه یه مدت تفریحی بریم المان هم من مادربزرگم رو میبینم هم تو خاله ی مامان رو.
لیوان رو پایین اوردم و نگران نگاهش کردم
_نه.من دوست ندارم.
سرش رو پایین انداخت
_دوست نداری به خاستگار هات فکر کنی. دوست نداری سفر بری. دوست نداری...
خیره نگاهم کرد
_بهم حق بده که بد فکر کنم.
لب هام رو بهم فشار دادم
_شاید یه مدت بگذره باهات بیام
_وقتی نیست اخه دو ماه دیگه دانشگاهت شروع میشه بعدش هم که نه ماه درگیری.
هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم
_من نمیتونم. فعلا امادگیش روندارم.
نفس سنگینی کشید و لیوان چاییش رو برداشت
_هر جور راحتی
_نگران لب زدم
_تنهایی میری?
سرش رو بالا داد و چاییش رو یکجا سرکشید. لیوان رو توی سینی گذاشت.
_یا با تو میرم یا نمیرم یک ثانیه هم تنهات نمیزارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕