هدایت شده از دُرنـجف
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
۵۲#کارکنانحادثهمعدنطبس
😭 بابا در اول مهر به جای نان جان داد
ضایعه درگذشت ۵۲ نفر از کارگران زحمتکش حادثه معدن طبس را به خانواده های این عزیزان و به همه مردم ایران تسلیت عرض می کنیم🖤
امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید:
که در پیِ بدست آوردنِ روزی حلال باشد،
همانندِ مجاهدِ در راهِ خداست ...
#پارت403
💕اوج نفرت💕
دلم شور زد. نتونستم وارد تالار بشم. مسیر رفته رو برگشتم. از پشت در ورودی سرک کشیدم. علیرضا روبروی عفت خانم ایستاده بود و دستش رو تکون میداد.
از تاریکی هوا استفاده کردم و پشت به علیرضا، پشت ماشینی که نزدیکشون بود پنهان شدم.
_ پیش خودتون چی فکر کردید که هر چند وقت یکدفعه سر و کلتون پیدا میشه.میدونید بعد از رفتنتون چه بلایی سر خواهر من میاد عفت خانم من اون بار هم به شما گفتم. فاجعه گناهتون توی زندگی ما خیلی گستردس. حلالیت طلبیدن مدام شما از نگار چیزی از گناهتون کم نمیکنه.
برای کم کردن عذاب وجدانتون هم بهتره دست به دامن خدا بشید نه خواهر من .
عفت خانم سر به زیر بود حرفی نزد.علیرضا ادامه
_ خواهش می کنم برید. همین الان برید
عفت خانم شرمنده ایستاد و به جهت مخالف در تالار حرکت کرد. علیرضا نفس سنگین کشید سمت تالار رفت.
نگاهم انقدر روش ثابت موند تا کاملاً از دیدم خارج شد. به عفت خانم نگاه کردم با سرعت آرومی که داشت زیاد دور نشده بود.سمتش دویدم و صداش کردم
_عفت خانم
چرخید سمتم و متعجب ولی خوشحال نگاهم کرد.
ایستادم نفس نفس زدم مسیر زیادی را ندویده بودم. از استرس اینکه علیرضا من رو دوباره بیرون ببینه تپش قلبم بالا رفته بود و همین باعث تنگی نفسم شده بود.
گفت خانم نگاهی به پشت سرم نگاه کرد
_ چرا اومدی الان برادرت دوباره میاد
_نمیاد دیگه، عفت خانم من شما رو حلال کردم. مطمئنم هم مامان آرزو همان مریمم هم شما رو بخشیدن.
اشک روی گونش ریخت.
_ تو رو به روح مادرت بشین بزار حرفام رو بهت بزنم.
دستش رو گرفتم
_باشه گوش میکنم
اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد.
_ من برای خودم اینجا نیومدم
عفت خانم اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد و نگاه پر افسوسی به من کرد
_ من برای خودم اینجا نیومدم. میدونی نگار جان، خیلی حرفه که یه مرد جوون، با یه دنیا غرور مردونگیش، بشینه جلوی یه زن و اشک بریزه واز حسرتهای زندگیش بگه.
خدا میدونه با شنیدن هر کلمه حرف احمد رضا جیگرم می سوخت. حس و حال آدمی روداشت که همه ی زندگیش روغارت کردن.
من که از زمان بچگی شما چیزی نمیدونستم ولی احمد رضا که می گفت میفهمیدم این حرفا حرف دلشه. عین بچه ها بغض کرده بود .می گفت عفت خانم من نگار رو از بچگی دوست داشتم. جلو چشم خودم قد کشید و بزرگ شد.از همون بچگی حس خاصی بهش داشتم. یکم که بزرگتر شدم و به آیندم فکر می کردم، لحظه لحظه ی اون آینده رو با نگار تصور می کردم. از همون وقت به خودم قول دادم برای خوشبختی نگار همه کاری بکنم. چند بار درموردش با بابا حرف زدم، میگفت باید درسش تموم بشه. سخت بود برام ولی صبوری کردم تا نگار درسش روتموم کنه. وقتی از ترکیه برگشتم مادرش هم فوت کرده بود. نگار تنهای تنها بود. تصمیم گرفتم با وجود مخالفتهای مامان ازش حمایت کنم . همه ی تلاشم رو کردم. همیشه دلم میخاست یه جشن عروسی برای نگار بگیرم که بهترین شب عمرش بشه ولی نشد، اما من مجبور بودم نگارو اونجوری عقد کنم که مامان بهونه ای برای بیرون کردنش از اون خونه نداشته باشه.میدیدم مامانم باهاش چه رفتارایی داره ولی مادرم بود نمیتونستم حرفی بزنم وکاری کنم که یک عمر آهش دامن نگارو بگیره.
حرفهای عفت خانم رو میشنیدم و نفهمیدم کی بغض تو گلوم جا خوش کرده بود.به زور بغضم رو خوردم و خواستم حرفی بزنم و از عفت خانم جدا بشم. دیگه دلم نمیخواست بقیه ی خرف هاش رو بشنوم.اما عفت خانم پیش دستی کرد و باز ادامه داد:
_دلم میخاست منم باهاش زار زار گریه کنم وقتی اشک میریخت و ملتمسانه می گفت عفت خانم عشقم رو، زندگیم زو، تموم آرزوهام رو یک روزه ازم گرفتند. اون رامین نامرد تیشه زد به ریشه ی زندگی من. بعد از اون چهارسال جهنمی روگذروندم. نه روز داشتم ونه شب.نه خواب داشتم نه خوراک. همه ی شهر رو زیر پام گذاشتم ولی نفهمیدم نگار کجاس.من از داییم نارو خوردم، مادر خودم بهم از پشت خنجر زد. خواهرم هم باهاشون همدستی کرد . عموم میدید من چجور دارم ذره ذره آب میشم و دم نزد که تموم اون چهارسال نگار پیش اون بوده.حالا نگار، نگاری که تموم زندگیم روبرای اون میخاستم، منو مقصر تموم بد بختیاش میدونه. حالا اونم بیرحم شده و دیگه حتی منونمیبینه.دیگه به چشمش نمیام. ولی من بدون نگار نمیتونم زندگی کنم. الانِ من همون آینده ایه که سالها با نگار تصورش میکردم. اما حالا بدون نگار داره شب و روزم میگذره و دستم از همه جا کوتاهه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت404
💕اوج نفرت💕
دخترم بهش فرصت بده تا باهات حرف بزنه. من حال روحی خوبی ندارم، ولی وقتی اشکش رو دیدم نتونستم بیکار بشینم.
سرش رو پایین انداخت
_ میدونم پیشت آبرو و اعتبار ندارم ولی قسمت می دم...
دستم رو بالا آوردم به نشانه ی سکوت جلوش گرفتم.
_خواهش میکنم عفت خانم، من زندگیم تازه آروم شده. هر چقدر به من علاقه داشته باشه نمیتونه خانوادش رو کنار بذاره. منم توی اون خانواده امنیت جانی ندارم.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_ از من گیس سفید بشنو مزدی که برای مادرش احترتم قائله همسرش جایگاه خاصی توی زندگیش داره
_من چند سال باهاشون زندگی کردم. اون به غیر از مادرش هیچ کس رو نمی بینه. تو بدترین شرایط مادرش رو به همه چیز ترجیح میده.
_ شکوه خیلی...
یک قدم ازش فاصله گرفتم
_ خیلی براتون احترام قائلم ولی باور کنید ذهنم گنجایش حرف هاتون رو نداره. سرچرخوندم و به در تالار نگاه کردم.
سیاوش متوجه حضور عفت خانم شده بود از دور نگاهمون میکرد.
برگشتم تا بهش حرفی بزنم. با همون سرعت کم ازم فاصله گرفته بودو میرفت.
سمت سیاوش رفتم. جلو اومد
_ خوبید نگارخانم.
_ سلام خیلی ممنون
به جای خالی عفت خانم نگاه کرد
_ چیکار داشت?
خودم رو به اون راه زدم.
_ کی?
نگاه کوتاهی بهم انداخت با سر به در ورودی بانوان اشاره کرد.
_ بفرمایید داخل
لبخندی زدم و تشکر کردم وارد شدم. بغضی که مدام پسش میزدم دوباره سراغم اومد. چونم لرزید، نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
قبل از طی کردن راهرویی که به سالن اصلی بانوان ختم میشد به دیوار تکیه دادم و بیرون رو نگاه کردم. اشک بی وقفه روی صورت ریخت.
چرا گریه می کنم نباید اجازه بدم دلم بلرزه.
چهره احمدرضا از جلوی چشم هام رد شد. اشکم رو با پشت دست از روی صورتم پاک کردم و سرم رو تکون دادم و تصویر خیالیش رو از ذهنم پاک کردم.
وارد تالار شدم
حوصله درآوردن مانتوم رو نداشتم. روی اولین صندلی نزدیک به در نشستم.
چند لحظه بعد اومدن داماد رو اعلام کردن.
همه در جنب وجوش پوشیدن روسری و چادر شون بودن.سرم.رو روی میز گذاشتم.
حرف های عفت خانم توی سرم اکو شد.
"چهار سال جهنمی"
"رامین بهم نارو زد"
" مادر از وشت بهم خنجر زد خواهرم هم باهاشون همدستی کرد"
" بهترین عروسی رو برای نگار میگرفتم"
سرم رو از روی میز برداشتم متوجه اشکهای روی گونه ام شدم بی اختیار ریخته بودن نگاهی به سالن انداختم نمیدونم چقدر زمان گذشته ولی خبری از داماد نبود.
با این چشم های اشکی نمیتونم به پروانه تبریک بگم. سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم.
دیگه حالم جا نیومد.سراغ پروانه که حسابی دورش شلوغ بود رفتم سعی کردم تا خودم رو خوشحال نشون بدم .تبریک گفتم و اصرار پروانه برای کنارش موندن رو قبول نکردم. بعد از خوردن شام خداحافظی کردم و بدون زنگ زدن به علیرضا و هماهنگ کردن باهاش بیرون رفتم.
کنار ماشین علیرضا ایستادم و منتظرش موندم.
صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن شمارش جواب دادم
_ بیا بیرون جلوی در منتظرم
_ من کنار ماشینم بیا
کمی سکوت کرد و گفت:
_ از کی اومدی بیرون?
_ ده دقیقه ای میشه
تنها صدایی که قبل از قطع تماس شنیدم صدای لا اله الا الله کلافه علیرضا بود.
چند دفعه بعد از دور دیدمش که داره میاد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از دور در رو با ریموت باز کرد.
بدون معطلی در رو باز کردم و داخل نشستم و منتظر سرزنش برادرم موندم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*كه امیرالمومنین فرمودند:
مقام و قدرت اگر ماندنی بود،
به شما نمیرسید..!
#پارت405
💕اوج نفرت💕
در رو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه نشست. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
صدای عفت خانم دوباره توی سرم پیچید
"مادرم بهم از پشت خنجر زد"
چشم هام رو بستم به شیشه تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
تمام رفتارهای احمدرضا یکی یکی جلوی نظرم اومد. خوب و بد.
چشم باز کردم و سرم رو تکون دادم. نباید اجازه بدم دوباره فکرم به سمتش بره.
آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زدم
_ فرداشب ساعت چند میان?
نیم نگاهی کرد و دوباره به روبرو خیره شد
_ نمیدونم
_ با خانواده میان یا تنهایی
نگاهی از آینده به عقب انداخت نفسش رو سنگین بیرون داد
_با امید میاد
_ علیرضا من باید چیکار میکردم?
_ در چه مورد
_در موردی که الان با من قهری
_ باهات قهر نیستم
_ اگه نیستی پس چرا بهم محل نمیدی
_ازت دلخورم
_چرا? باید چی کار می کردم? به من میگه بیا باهات حرف بزنم بگم نمیام ?
ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد چرخید سمتم.
_ آره باید بگی خانم محترم شما زندگی پدر و مادرم رپ نابود کردی
چرا همش میای سراغ من.که از عذاب وجدانت کم کنی!
مطمئن گفت:
من میتونم چرا بهش اجازه میدی بیاد؛ دنبال یک خبر از تهرانی؛ دنبال یک روزنه امیدی؛ دنبال اینی که یه میانبر پیدا کنی شیراز رو دور بزنی بری تهران .
ناخواسته اشک روی گونه ریخت
تو چشماش ذل زدم
_اینطور نیست
_ هست نگار، هست که دست و دلت مداوم دارهمیرزه، هست که به امین جواب سربالا میدی.
حرصم گرفت تند گفتم
_ چیه مزاحمتم، دلت میخوا زودتر ردم کنی به زندگی عقب افتادت برسی.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_خیلی بی انصافی نگار?
_شنیدن حرف بی انصافانه سخته? پس چرا در مورد من بی انصافی می کنی? من کجا دست و دلم میلرزه? کجا دنبال خبر تهرانم?
_ تمام ذهنم رو درگیر خودت کردی?
دستم سمت دستگیره در رفت و بازش کردم
_اصلا من میرم.میرم تا دیگه درگیر من نباشی و راحت بتونی به خودت فکر کنی.
پام رو از ماشین بیرون نگذاشته بودم که با صدای فریادش سرجام میخکوب شدم.
_ بشین سر جات
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت406
💕اوج نفرت💕
از ترس توی خودم جمع شدم. صدای نفس های بلند ش رو می شنیدم. چند دقیقه تو این حالت بودیم که با صدای آرومی گفت
_ ببند در رو بریم.
کاری رو که میخواست انجام دادم.
اما جلوی ریختن اشک هام رو نمی تونستم بگیرم. تا خونه حرفی نزدیم. ماشین رو پارک کرده به خونه برگشتیم.
مستقیم به اتاقش رفت. به در بسته اتاقش نگاه کردم. من دست و دلم نمیلرزه. چرا اینطوری فکر میکنه فردا انقدر با امین گرم می گیردم تا متوجه اشتباهش بشه.
چشم هام رو باز کردم به ساعت که نه صبح رو نشون میداد نگاه کردم .
یاد بحث دیشبم با علیرضا افتادم
صدای نگار نگار گفتنش رو شنیدم
پتو رو روی سرم کشیدم. پشتم رو به در کردم. در اتاق باز شد. این بار صداش رو از داخل اتاق شنیدم.
_ نگار بیدار شو امید زنگ زد گفت تا یازده میان.
جوابش رو ندادم. از بالا و پایین شدن تختم متوجه شدم که کنارم نشسته. خواست پتو رو از سرم برداره که محکم تر گرفتمش.
_قهری?
جوابش رو ندادم.
_ قهر باش ولی بلند شدن دارن میان
_ بگو نیان
خونسرد گفت
_چرا
_چون به قول خودت فکرم تهران مونده .
_فکرت بیخود کرده. مگه من میزارم.
جوابش رو ندادم.
_ بلند شو دیشب با گریه خوابیدی الان کلی چشم هات پف کرده. زشت که هستی زشت تر میشی رو دستم میمونی.
میخواد با شوخی راضیم کنه.
_بلند نمیشی?
سکوتم رو.که دید گفت
_نگار جان من بلند شو
دست گذاشت روی نقطعه ضعفم. پتو رو کنار زدم. نگاه دلخوری بهش انداختم
_منتظر عذرخواهی هستی.
پشت چشمی نازک کردم پشت بهش نشستم
_ازت معذرت نمی خوام چون حقت بود .چون پرتوقع شدی. چون همه مثل من نیستن هی بهت بگم ببخشید. باید عادت کنی.
_من فکرم تهران نیست
_میدونم
سرم رو چرخوندم نگاهش کردم
_ پس چرا اونجوری گفتی!
_ چون دیشب فکرت تهران بود.
اگر نبود بگو همین الان میگم ببخشید.
_ بود ولی...
ایستاد و سمت در رفت
_ بلند شو بیا صبحانه
بیرون رفت. کمی به در اتاق خیره موندم در نهایت تسلیم خواستش شدم.
دست و صورتم رو شستم و تو آشپزخونه پشت میز کنارش نشستم.
_ نمیشد شب بیان?
_ زنگ زده میگه ما داریم میاییم اونجا بگم نیاید
_ آخه عمو آقا
_ گفتم بهش، گفت میاد پایین.
نفس سنگینی کشیدم.
_ صبحانه بخور لباست رو عوض کن
_باشه
_ انشالله امروز تمومش می کنی دیگه ?
تو چشماش خیره شدم
_ اگر اون پا پس نکشه امروز تموم میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت407
💕اوج نفرت💕
آخرین لقمه ی صبحانم رو خوردم ایستادم تا به اتاقم برگردم که صدای در خونه بلند شد به علی رضا نگاه کردم
_باز کن عموته
سمت در رفتم و بازش کردم
_سلام
از جلوی در کنار رفتم لبخند تلخی چاشنی صورتش بود جواب سلامم رو خیلی اروم داد.
_علیرضا کجاست?
با سر به اشپزخونه اشاره کردم
_صبحانه میخوره
نگاهی به ساعتش انداخت
_چقدر دیر بیدار شدید!
_به خاطر عروسی تا دیر وقت بیدار بودیم
سمت مبل حرکت کرد
_خوش گذشت?
نفس سنگینی کشیدم و لب زدم
_بله
_سلام اردسیر خان، خوش امدید.
جوابش رو اروم داد و.گفت
_بیا بشین اینجا کارتون دارم
کنارش نشستم سر بزیر به میز خیره بود
علی رضا سینی چایی رو جلوی عمواقا گذاشت و روبروش نشست
عمو اقا سربلند کرد و گفت
_به نگار هم گفتم مجبور شدم مجبور شدم از تصمیمی که نگار گرفته به احمدرضا بگم
چشم هام گرد شدن. آب دهنم رو قورت دادم نگاهم رو از علیرضا به عمواقا دادم. علیرضا از برگردوندن اموال اطلاع نداره. علیرضا که فکر میکرد عمو از تصمیم ازدواج حرف میزنه اخم هاش تو هم رفت و گفت ّّ
_چه تصمیمی?
عمو.نفس سنگینی کشید برگردوندن اموالی که به نام نگار بود طبق قانون اسلام بین
متوجه نگاه تیز علیرضا روی من شد و حرفش رو نصفه گذاشت نگاهش بین.من که سربزیر بودم و علیرضا که تقریبا عصبانی بود جا به جا شد با صدای ارومی گفت
_بهش نگفتی?
سرم رو بالا دادم و بی صدا لب زدم
_نه، یادم رفت
یادم نرفته بود. ترسیدم مخالفت کنه
کمی سکوت کرد و ادامه داد
_احمدرضا داره میاد شیراز هر چی بهش گفتم نیاد به گوشش نرفت.وظیفه ی خودم دونستم بهتون بگم.
علیرضا نفسش رو حرصی بیرون داد
_بلند شو برو لباست رو عوض کن الان مهمونات میان
ایستادم.و سمت اتاق رفتم صداشون رو میشنیدم
عمو اقا گفت
_به غیر از خونه پشت حیاط که مال مادرتون بود الباقی رو طبق خواست نگار تقسیم کردم.
_کار خوبی کردید ولی کاش صبر میکردید بعد از عقد نگار انجام میدادید که ایجاد مزاحمت نکنه
وارد اتاق شدم. عذاب وجدان گرفتم. کاش به علیرضا گفته بودم.
لباسم رو عوض کردم روسری صورتی که سری پیش برلی خاستگاری پوشیده بودم رو رگی سرم انداختم. گره زدم و تو اینه به خودم نگاه کردم
کشو رو بیرون کشیدن تا گیره ی بغل سر روسریم رو بردارم اینبار مدل متفاوتی روی سرم ببندم .
نگاهم به گوشی قدیمی میترا افتاد. قرار بود به خاطر ابی که تو.خونه ی علیرضا توی تهران روش ریخته بود ببرمش تعمیر و پسش بدم به میترا.
دست بردم تا برش دارم و روشنش کنم که یاد عکسی که اون شب با احمدرضا تو رستوران هتل انداخیم افتادم.
عکس رو روی صفحم ذخیره کرده بودم. نگاه پر از حسرتی به گوشی انداختم و از روشن کردنش منصرف شدم. گیره برداشتم.و در کشو رو بستم. که در اتاقم باز شد
فوری چرخیدم و به علیرضا که نگاهش سرشار از دلخوری بود نگاه کردم
_میخواستم بهت بگم یادم...
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد
_میخوای نگی نگو ، ولی دروغ هم نگو
سر به زیر نگاهم رو به پاهاش دادم
_من خودم قصد داشتم بهت بگم این کار رو انجام بدی طبق خواست پدرت . منتظر بودم تکلیفت معلوم بشه
حرفی برای گفتن نداشتم
_از نگهبانی زنگ زد گفت مهون هاتون اومدن بالا. اماده شو بیا بیرون
چشمی زیر لب گفتم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت408
💕اوج نفرت💕
صدای سلام و احوالپرسی شون رو شنیدم.نگاهی تو آینه به خودم انداختم. امروز تموم میشه، همه چیز تموم میشه. نگاه کردن به عکس ها و یادآوری خاطرات گذشته هیچ دردی رو دوا نمی کنه جز اینکه اعصابم رو خراب کنه.
تمام تمام تمرکزم باید به آینده باشد نه گذشته.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم استاد عباسی و امین، هر دو به احترامم ایستادن،
لبخند زدم و با روی خوش جوابشون رو دادم.کنار علیرضا نشستم لبخند روی لب ها باعث رضایت هر چهار مرد داخل خونه شده بود. هرچند که نگاه عمو آقا تلخی داشت که علتش رو میدونستم.
صحبت های مردونه جمع را می شنیدم ولی زیر نگاه امین جلوی عمو اقا نمیتونستم سربلند کنم.
استاد عباسی رو به عمو آقا گفت:
اگر اجازه بدهید انشاالله این دو تا برای بار آخر با هم صحبت کنن.
عموآقا نفس سنگینی کشید و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برید حرف هاتون رو بزنید.
لبخندی چاشنی صورتم کردم به علیرضا نگاهی انداختم از لبخندم حسابی راضی بود.
با سر تایید کرد. ایستادم سمت اتاقم رفتم .جلوی در برگشتم به امین که پشت سرم میومد گفتم
_ بفرمایید داخل
بعد از سه بار این اولین بار بود که برای حضور تو اتاقم تعارفش می کردم.
لبخندی گوشه لبش نشست ابروهاشو بالا داد با سر به در اشاره کرد.
_شما بفرمایید
وارد اتاق شدم به صندلی اشاره کرد
_ من اینجا مشینم مثل همیشه
روی تخت نشستم و بهش نگاه کردم. صدای در اتاق بلند شد بلافاصله علیرضا با سینی چای داخل اومد.
_چایی هاتون رو نخورید. اینجا هم بخورید هم حرف بزنید.
ممنون زیر لب گفتم سینی رو رپی میز جلوی امین گذاشت و زود از اتاق بیرون رفت.
امین استکان چای و قند رو روی عسلی تخت جلوی من گذاشت سر جاش نشست.
_ امروز باید شما شروع کنی.
_ بله. میگم فقط قبلش بگم اگر بعد از شنیدن حرفهام از ازدواج با من منصرف شدید من...
حرفم رو قطع کرد
_ راستش من اون روز که گفتید ازدواج کردید ولی شناسنامه تون سفیده طاقت نیاوردم. خودم یکم پرس و جو کردم متوجه شدم که چی بهتون گذشته و در حقتون بی انصافی شده. ولی دوست دارم از زبون خودتون بشنوم که در آینده باعث سوء تفاهم نشه. من باید تمام حرف ها رو از زبون خودتون ب شنیده باشم. نه کس دیگه.
ابروهام بالا رفت و متعجب پرسیدم
_ از کی پرس و جو کردید.
_ از اردشیر خان و علیرضا
اخم هام تو هم رفت.
_اون وقت چی بهتون گفتن?
_ این که خانوادهای که باهاشون زندگی می کردید با هم دست یکی کردن تا به شما تهمت بزنن و یا کلی اینکه چرا از برادر تون جدا بودید و تازه همدیگر رو پیدا کردید. کسی از جزئیات حرفی نزد همه گفتن، گفتن جزئیات روبه خودتون واگذار کنم.
که فکر میکنم رسیدگی به این جزئیات کار یک جلسه نباشه و با حساسیتی که من دارم باید چند جلسه باید صحبت بکنیم. تا من متوجه تمام جزئیات گذشته زندگی شما بشم.
نگاهم رو به زمین دادم
_ من یکم شوکه شدم. از اینکه شما خودتون... تمرکزم رو دست دادم.
_ بهتون حق میدم ولی یکم کنجکاو بودم نتونستم صبر کنم.
برای تایید حرفش سرم رو تکون دادم.
_ چاییتون رو بخورید شاید تمرکز تون برگشت.
دستم رو سمت استکانچای بردم که متوجه شدم خودش قند نداره.
خواستم قندون رو جلوش بزارم دستم به استکان خورد کمی سوخت کمی عقب کشیدمش که با قندون برخورد کرد و به زمین افتاد.
تمام قندهای داخلش روی موکت اتاقم پخش شد.
_ ای وای ببخشید می خواستم به شما قند بدم
_ خواهش می کنم من بدون قند میخورم.
روی زمین نشستم و شروع به جمع کردن قندها کردم. نگاهم به چند حبه قند که زیر تخت بود افتاد.
دستم رو زیر تخت بردم و روی زمین کشیدم تا قندها رو بیرون بیارم. با برخورد دستم با شیء کوچک سردی کنجکاو سرم رو خم کردم. با دیدن انگشتری که احمدرضا دو بار بهم داده بود سرم یخ کرد.
دیدن انگشتر من رو با خودش به رستوران هتل برد.
از اینکه انگشتر رو غافلگیرانه توی دستم کرده بود متعجب به دستم نگاه کردم.
_دیگه درش نیار
با لبخند نگاهش کردم
_کجا بود
_روی عسلی کنار تخت.
_ دلم براش تنگ شده بود
_ برای من چی? برای من تنگ شده بود?
با لبخندی عمیق نگاهش کردم
_ برای تو هم تنگ شده بود.
_نگار حلالم کن.
_نگار خانم
با شنیدن صدای امین انگشتر رو به عقب هل دادم و به امین نگاه کردم.
ایستادم و روی تخت نشستم.
_نمیدونستم انقدر ناراحت بشید وگرنه این کار رو نمی کردم.
بدون تمرکز نگاهش کردم
_ نه... ناراحت نیستم...
نفس سنگین کشید.
_نگاه خانم بحث یک عمر زندگیه، به من حق بدید...
دیگه صدای امین رو نشنیدم و فقط بهش خیره بودم.
ناخواسته غرق در خاطراتم با احمدرضا شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خرید لوازم تحریر و یه مانتو وشلوار انجام و توزیع شد ممنون از عزیزانی که همراهمون بودن خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده
عزیزان هنوز هزینه لباس شویی کامل نشده هر عزیزی که میخواد کمک کنه یا صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه بتونیم زودتر بخریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#پارت409
روی صندلی نشسته بودم و به احمدرضا که عاشقانه موهام رو شونه می زد نگاه کردم اینقدر دقیق و با حوصله که انگار سالها این کارو کرده بود.
روبروم ایستاد و صورتم رو بوسید.
_ تو زیباترینی
با تکون های دست امین جلوی صورتم به چشم هاش نگاه کردم. روبروم ایستاده بود
_خوبید نگار خانم
نمیتونم باهاش ازدواج کنم. اشک توی چشم هام حلقه زد. نگاهش روی چشم هام ثابت موند و نگران گفت
_ چرا گریه می کنید?
اشک روی گونم ریخت فوری پاکشون کردم
_ من... ببخشید... یکم حالم خوب نیست.
_ من واقعا معذرت می خوام نمی دونستم از پرس و جو کردنم اینقدر ناراحت بشید. از وقتی گفتم بهم ریختید.
_ نه اصلاً از شما ناراحت نیستم فقط یکم... ببخشید...
دستم رو روی صورتم گذاشتم و آروم گریه کردم.
_ امروز نمی خواد حرف بزنید. بذارید برای یه روز دیگه. خوبه?
سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم.
_ بریم بیرون
دستم رو برداشتم
_ شما برید من یکم حالم بهتر شه میام.
متعجب ناراحت و نگران از وضعیتم، نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.
اشک هام با رفتنش اجازه خروج گرفتن و بیمهابا روی صورتم ریختن.
برگشتن به تهران محاله. چرا نمیتونم از فکرم بیرونش کنم چرا
شش ماه باید این انگشتر اینجا بمونه.چرا باید امروز اونم دقیقا وقتی می خواستم جواب مثبت بدم پیداش کردم.
در اتاق باز شد. علیرضا نگران جلو اومد. نگاهش به چشم های اشکیم افتاد
_چی شده!
چی باید بهش بگم. چرا دیدن انگشتر باید اینطوری به همم بزنه. با گریه گفتم
_ نمیدونم .
سرش رو چرخوند به در بسته ی اتاق نگاه کرد.
_ امین چیزی بهت گفته?
کلافه گفتم
_ نمی دونم، نمی دونم.
_ حرف بزن بفهمم چی شده! چی بهت گفت که این طوری داری گریه می کنی.
_ هیچی نگفت یه دفعه حالم خراب شد.
دوباره به در نگاه کرد. این بار عمو آقا در رو باز کرد و وارد شد. نگاهش بین من و علیرضا جابهجا شد. علیرضا سرش رو تکون داد و از کنار عمواقا رد شد تا پیش مهمون هاش برگرده.
عمواقا به دیوار تکیه داد. با چشم های پر از اشکم بهش نگاه کردم.
حالم رو فهمید و این را از نگاهش خوندم.
بی صدا با گریه لب زدم
_ نمیتونم
نگاه پر حسرتش رو ازم برداشت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. از اتاق بیرون رفت. گوشه تخت کز کردم آروم آروم اشک ریختم.
اینقدر گریه کردم که بیحال روی تخت دراز کشیدم.
حدود نیم ساعت بعد در اتاق باز شد. خودم رو به خواب زدم که صدای میترا رو شنیدم.
_ احتمالا افسردگی داره که بیخودی گریه کرده.
علیرضا ناراحت گفت
_ آخه علائم افسردگی رو نداشت خیلی حالش خوب بود.
_ به نظرتون دلیل گریه بی دلیلش، یکدفعه، اون هم با اون شدتی که شما میگید چی بوده?
_ نمی دونم... آهان یادم اومد میشه این ناراحتی به دیشب برگرده
عموآقا گفت
_دیشب چی شده
_من رفتم تو تالار. دلم شور زد برگشتم دیدم گوشه خیابون داره با یکی حرف می زنه. رفتم جلو دیدم عفت خانمه. فرستادمش داخل ولی به هم ریخت. آخر شب هم بحثمون شد میخواست از ماشین پیاده شه که نذاشتم.
همه سکوت کردند و بعد از چند لحظه ادامه داد.
_ اردشیر خان چیز دیگه ای مونده بود که بهش بگه
_ تا اونجایی که من خبر دارم نه
علیرضا با صدایی پر از نگرانی گفت
_ حتماً یه چیزی گفت که این جوری به هم ریخته.
میترا تاکید کرد
_ حالا مطمئنید این آقا امین حرفی بهش نزده
_ نه بابا بیچاره قسم میخورد گفت حرفی نزده گفت قندون افتاده داشته قندها رو جمع می کرده یه دفعه میزنه زیر گریه.
نفس سنگینی کشید
_ اگر حرفی هم حرفی نزده باشه این اتفاق برای نگار طبیعیه. روزهای سختی رو پشت سرگذاشته.
صدای گریه احمدرضا از حال، باعث شد تا همه ساکت شن. آروم چشم هام رو باز کردم و با دیدن علیرضا که پشت به من ایستاده بود و کلافه دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. دوباره بستمشون.
اینقدر خودم رو به خواب زدم که چشم هام گرم شد و خواب رفت.
با صدای تک زنگ پیامک گوشی چشم باز کردم کمی با دست ماساژشون دادم.
به گوشی نگاه کردم. روی تخت نشستم دوباره صدای تک زنگ بلند شد. گوشی رو برداشتم و به صفحش نگاه کردم.
پیام از امین بود
نگار خانم بهتر شدید یکم نگران شدم.
یاد انگشتر افتادم گوشی روی عسلی گذاشتم روی زمین نشستم. دستم رو زیر تخت بردم در اتاق باز شد و علیرضا در حالی که لبخند روی لب هاش بود داخل اومد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در اولین پنجشنبه پاییز
✨به یاد مسافران بهشتی،
🍁تمام سفرکرده ها.....
✨پدران و مادران آسماني،
🍁پدر بزرگ ها و
✨مادر بزرگ های بهشتی
🍁وهمه درگذشتگان #شهدا
✨بخوانیم فاتحه و صلوات
🍁پروردگارا تمام عزیزان
✨خاک را ببخش و بیامرز 🌸
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجت دارا توصیه میکنم این حکایت جالب از گره گشایی #شهدا رو حتما گوش کنید ...
#شهید_رجبعلی_ناطق🕊🌹
#پارت410
بیدار شدی
انگشتر رو به تودستم فشار دادم.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
_ الان بهتری?
با صدای گرفته ای لب زدم
_ بهترم
_میخوای باهم حرف بزنیم
سرم رو پایین انداختم.
_میترا خانم گفت باید چند جلسه بری پیشش مشاوره. میری?
_ میرم
نفس سنگینی کشید.
_ بلند شو بیا بیرون این امین خیلی دوست داره این حالت رو هم دیده بازم سه بار زنگ زده حالت رو پرسیده. یه چیزی بخور رنگ و روت جا بیاد. بهش زنگ بزن
_باشه
دستش رو دراز کرد تا کمک کنه بلند شم. انگشتر رو توی دست راستم بیشتر فشار دادم.
دستم رو گرفت.
_چرا اینقدر سردی!
تپش قلبم بالا رفت. نکنه بخواد اون دستم رو هم بگیره.
_ احساس ضعف نداری?
سرم رو بالا دادم
_ نه
_بیا بهتر نشی بریم یه سرم بزنیم.
سمت در رفت . مطمئن شدم که از اتاق فاصله گرفته. آروم مشتم رو باز کردم. نگاهی به انگشتر انداختم و زیر بالشتم پنهانش کردم
گوشیم رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم. تو اینه به خودم نگاه کردم. دلم با احمدرضا ست. شاید هیچ وقت نشه که با هم باشیم. اما نمیتونم به مرد دیگه ای هم فکر کنم.
اشک جمع شده توی چشم هام رو با آبی روش ریختم پاک کردم.
بیرون رفتم. کنار علیرضا نشستم کمی بهش نگاه
کردم. حواسش به کتاب بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
_ چای و شیرینیت رو بخور.
گوشی رو از جیبم بیرون اوردم.
روی اسم امین زدم و تایپ کردم.
من باید با شما حرف بزنم ولی نه توی خونه یه جای دیگه .
پیام رو ارسال کردم به صفحش خیره شدم. جواب داد.
_ مشکلی نداره فقط بگید کجا.
_ فردا ساعت ۱۰ صبح پارک سر خیابون دانشگاه، فقط نمی خوام برادرم چیزی متوجه بشه.
_خیالتون راحت
پیام رو پاک کردم دوباره گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
حواسم رفت پیش احمدرضا. کاش نیاد شیراز. من که با دیدن انگشتری که بهم هدیه داده انقدر حالم بد شد با دیدن خودش حتماً بلایی سرم میاد.
ا تلاش کردم تا خودم رو سرحال نشون بدم. اصلا موفق هم نبودم. بیشتر باعث نگرانی علیرضا شدم.
یه بار خواستم برم پیش میترا که با یادآوری حرف عمواقا که احمدرضا داره میاد شیراز پشیمون شدم. بالاخره بعد از شستن ظرف ها علیرغم میل باطنی علیرضا برای خواب به اتاقم برگشتم. چراغها رو خاموش کردم تو تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیدم و ناخواسته دستم رو زیر بالشت بردم و لمسش کردم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحم ِ درد ِ کربلا : )) ❤️🩹
قشنگی ِ این فیلم :
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم ❤️
سلام بر مولایے ڪہ
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت هاے خداست.
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#ڪریمہ_اهل_بیٺ🌼💖
آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات
با کولهباری آمدم لبریز از حاجات
بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را
دریاب خانم دختران سرزمینم را
#23ربیع_الاول_سالروز🌼
#ورود_حضرت_معصومه_به_قم💖
#بر_همگان_مبارکباد🌼