eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 سمت پنجره رفتم بازش کردم جلوش ایستادم تا باد پنجره به صورتم بخور کمی از پف صورتم و قرمزی چشم هام کم بکنه. ولی می دونستم که بی‌فایده است. سرمای آخر زمستان رو به جون میخریدم. نم نم بارون و بویی که پخش میکرد کمی ارومم کرد ولی اشک اسمون داغ دلم رو تازه کرد کاش دنیا امروز تموم میشد. حرف های احمد رضا رو مرور کردم تمام اون سالها من یه مادر میدیدم ،اونم هم مادری دلسوز بچه هاش . فقط با تو سر جنگ داشت. بعد از اینکه با مرجان برخورد کردم از عذاب وجدانش و یکمم ترس گفت که تو نبودم، مادرم باهات چه رفتاری داشته و جلوی من تا حدودی ظاهر سازی می کرده. ‌نگار به من حق بده. اون روز ها مادرم رو باور داشتم. چون نهایتا فکر می کردم این یه دعوای لفظی بین تو و مادرمه دیگه دسیسه ها رو‌نمیدیدم. اون من رو به دنیا آورده، به من شیر داده چند سال تو دوران کودکیم برای داشتنم غصه خورده، نمی تونم به جز احترام باهاش حرف بزنم. نمیتونم دور بندازمش. گناهی که کرده باعث نمیشه از مادر بودنش کم کنه. اعمالش مجوزی برای بی احترامی و ترکش نیست. صدای پیچیدن کلید توی در باعث شد تا بهش نگاه کنم. علیرضا وارد خونه شد . پنجره رو بستم بهش نگاه کردم. نگاه گذرا و دلخورش روی چشم هام ثابت ‌موند. _ چرا گریه کردی? جلو اومد تو یک قدمیم ایستاد چی باید بهش می‌گفتم که باور کنه. یاد چند لحظه پیش افتادم دنبال بهونه ای می گشتم که پیدا کردم و پر بغض گفتم _ تو چرا انقدر سر من داد میزنی? چرا گوشی رو روم قطع می کنی? چرا نمیزاری من یک لحظه برای خودم تنها باشم. بحرف‌هام با حرف های میترا که می‌گفت شاید افسردگی گرفته باشم سنخیت داشت. علیرضا فکر کرد که علائم همون افسرگیه که میترا می‌گه. شرمنده گفت _یکم نگران شدم گفتم چرا جواب نمیدی ببخشید اگر باعث ناراحتیت شدم یا داد زدم و تلفن قطع کردم. دلم.میخواد ناراحتی هام رو سر یکی خالی کنم _ از من خسته شدی? _این چه حرفیه عزیزم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم _ولم کن علیرضا. از کنارش رد شدم و وارد اتاقم شدم. در رو محکم به هم کوبیدم. چرا دارم سر علیرضا خالی می کنم. چون تنها کسیه که تو این دنیا دارم. اگر شکوه نبود،علیرضا تنهاکسم نبود احمدرضا هم کنارم بود پدرم مادرم هم بودن پتو رو برداشتم و گوشه اتاق نشستم. روی سرم کشیدم زانوهایم رو بغل کردم و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. در مانده به تاریکی زیر پتو پناه بردم تا به آرامشبرسم. چند ضربه به در اتاق خورد کلافه سرم رگ روی زانو هام جابجا کردم. جوابی ندادم در باز شد. _علیرضا برو بیرون حوصله ندارم. صدای عمو آقا باعث شد تا مثل برق گرفته ها از جام بپرم. _لا اله الا الله پتو رو کنار زدم و مرتب نشستم و سلامی زیر لب گفتم کمی اون طرف تر روی زمین نشست و گفت: _چی شده? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
شهدای عزیز چقدر جای شما خالی است...❤️
💕اوج نفرت💕 تو چشم های عمو اقا نگاه کردم. هیچ وقت نمیتونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیت امروز به نفعم نیست. _آدم اگر مشکلی داره صحبت میکنه حل میشه. اینکه جلوی مهمون گریه کنی.حرف نزنی امروز دوباره بشینی اتاقت گریه کنی بازم.حرف نزنی، بد رفتار کنی. مشکلی رو حل نمی کنه. نگار با من حرف بزن .اگر با برادرت راحت نیستی با من راحت باش من چهار سال تو رو مثل دخترم بزرگ کردم. به من بگو. اگر با من هم راحت نیستی به میترا بگو. نمیشه که تو هر روز بخوای با اشک و گریه اعصاب کل اعضای خانوادت رو خراب کنی. ما همه داریم با هم زندگی میکنیم. وقتی تو اینجوری می کنی توی زندگی همه تاثیر میزاره. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _نمیدونم چی شده. فقط اعصابم خورد. نیم نگاهی بهش انداختم. زیر نگاه معنی دارش تاب نیاوردم و دوباره سرم رو پایین انداختم. دستش رو روی زانوش گذاشت زیر یا علی گفت و بلند شد. رگ به من با تشر گفت _این بازی‌ها رو تموم کن. از اتاق بیرون رفت نفس سنگینی کشیدم. چیکار باید بکنم تمام فکر و ذکرم خرابه. نمیدونم چقدر تو اتاقم بودم. وقتی بیرون رفتم به غیر از علیرضا که نگران به اتاقم خیره بود کسی توی هال نبود. سلامی کردم بی توجه به نگاه نگرانش، سمت آشپزخونه رفتم. دنبالم اومد تو پشت اپن ایستاد. _ خوبی? سرم رو تکون دادم _دیروز امین چی بهت گفته که اینجوری به هم ریختی? اصلا نباید ناراحت شی اگر جوابش منفیه. اصلا مهم نیست چقدر خوب که برای علیرضا سوتفاهم شده و فکر می کنه من برای جواب امین ناراحتم. از سوء تفاهم پیش اومده استفاده کردم روی صندلی نشستم. _ هر اتفاقی که بیافته که مهم نیست.مهم اینه که من پیش تو خوشحال. کنارم نشست و دستم رو گرفت _ اگر واقعاً اینطوره کاری برام . لبخند کمرنگ زورکی روی لب هام نشست _چیکار باید بکنم? تلفن خونه که روی میز بود رو سمتم سر داد و گفت _بپرس جواب ناهید چیه? لبخند روی صورتم پخش شده و رنگ واقعیت گرفت. علیرضا برای ازدواج اشتیاق داشت _شمارش رو ندارم _ از میترا خانم بگیر نمیدونم میخواد من رو خوشحال کنه یا واقعاً اشتیاق ازدواج داره هرچی که بود حالم رو تا حدودی جا اورد. شماره میترا رو گرفتم و بلافاصله جواب داد شماره ی خونه پدری ناهید رو ازش خواستم. گفت برام پیامک میکنه با علیرضا به صفحه موبایلم خیره بودیم که شماره پیام میترا روی صفحه ظاهر شد. به درخواست علیرضا گوشی رو روی آیفون گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صدای مهربون مادرش توی گوشی پیچید فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای‌صنما؛ای‌خدای‌همه‌ی‌باجَنَما💔:) .
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان برای خانواده ای که پنج از بدهیشون باقی مونده یک میلیون و پانصد هزار جمع شده سه میلیون و پانصد دیگه باقی مونده دوستان از ۱۰تومن تا هرچقد در توانتونه کمک کنید واریز بزنید بتونیم بدهیشون تسویه کنیم رفقا اگر ۷۰یا۸۰نفر ۵۰تومن واریز بزنن مشکلشون حل میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
💕اوج نفرت💕 _بفرمایید _سلام خوب هستید _ خیلی ممنون دخترم علیرضا بی صدا گفت _اول خودت رو معرفی کن _ ببخشید من خواهر علیرضام بهش نگاه کردم _علیرضا امینی. خواستگار ناهید جان. خوشحال گفت _ بله عزیزم حالتون خوبه انقدر که اضطراب داشت دوباره لب زد _بگو بگو از رفتارش خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم _خیلی ممنون من مزاحم شدم که اگر که شما جوابتون رو در رابطه با خواستگاری بگید که ما برای مراسم های بعدی هم مزاحمتون بشیم. _ خواهش می کنم دختر گلم جواب ناهید مثبته، اما گویا نتونسته کامل حرف هاش رو بزنه گفته بهتون بگم که باید چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن لبخند پهنی تو صورت علیرضا نشست. جواب مثبت رو از میترا قیلا بهش گفته بودم ولی انگار شنیدن از زبون مادرزنش براش خوشاین تر بود. _ بله حتماً برادر من هم تمایل به این صحبت داره. پس انشاءالله ما مزاحمتون میشیم. دوباره سعی کرد بی صدا حرفی رو بهم بفهمونه _بگو کی _خواهش می کنم. مراحمید فقط چه روزی میاید. به علیرضا نگاه کردم. لب زد _فرداشب _فردا شب خوبه _ نه فردا شب ما نیستیم. پس فردا باشه. اروم پلک زد و با پایین دادن سرش تایید کرد _ چشم هر چی شما بگید. _دستتون درد نکنه به خانواده محترم مخصوصا ناهیدجان سلام برسونید. _ خواهش می کنم بزرگواریتون میرسونم خداحافظی کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم با لبخند به چهره شاداب علیرضا نگاه کردم. _مبارک باشه. نفس راحتی کشید _نگار میدونی چی بیشتر از جواب مثبت برای من مبارکه سوالی نگاهش کردم _لبخند و خوشحالی تو که با شنیدن این خبر روی صورتت نشسته.من بیشتر از خوشحالی خودم از خوشحالی تو خوشحال میشم. خواهش می کنم همیشه بخند. لخنده تلخی روی لبهام ظاهر شد کاش میتونستم باهاش حرف بزنم. تا کی میتونم این راز رو تو سینه ام نگه دارم که به شدت داره آزارم میده. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
نماهنگ وقت پیکاره.mp3
2.93M
وقته پیکاره...🌿
💕اوج نفرت💕 روز بعد توی خونه تنها نشسته بودم که صدای در بلند شد. آروم طرف در رفتم و از،چشمی بیرون رو نگاه کردم. با دیدن میترا و احمدرضا ی کوچولو که توی بغلش بود نفس راحت کشیدم در رو باز کردم. سلامی کرد و.وارد شد احمد رضا رو توی بغلم گذاشت و سمت مبل رفت و نشست _دی شب تا صبح بیدار بودم. روبروش نشستم به احمدرضا که نشاط نگاهم میکرد لبخند زدم. تنها چیزی که توی این روزها باعث خوشحالیم می شد بعد از جواب مثبت ناهید. حضور این کوچولوی دوست داشتنیه. آروم میخندید و دست و پا میزد. گریه نمی کرد به خاطر همین روی مبل گذاشتم و بالشتک مبل روجلوش گذاشتم تا نیافته. دلم.میخواد از مهمونش بپرسم اما اصلاً دوست ندارم بفهمن که حواسم بالاست. میترا گفت _ خسته شدم از صبح تا شب فقط تو خونم . حوصلم سر میره تنهایی. _ عمو آقا نیست? _ رفته دفترش . میخواستم بگم.تو بیای بالا که یهدم افتاد علیرضا دوست نداره .حقم داره بهش حق میدم. اما خیلی تنهام. دیگه اومدم پایین. _ کار خوبی کردید نگاهی به احمدرضا انداختم با صدای میترا سرچرخوندم و نگاهش کردم _بهتر شدی _بهترم _ داری خودت رو مریض می کنی میدونی علت این گریه های بی دلیل چیه? سرم رو پایین انداختم باید بهش بگم هرچند که میدونم فهمیده. _گریه های من بی دلیل نیست.اما دوست ندارم بهتون بگم. _ اطرافیان که دلیل گریه هات رو نمیدونن نگرانت میشن. امین تو اتاق چیزی بهت گفته? _نه _نگار به یکی بگو بزار کمکت کنه. یعنی نمیدونن یا شک نکردن شاید هم دنبال اینه که حرفی تو دهنم بزاره به آشپزخونه نگاه کردم _چایی میخورید? فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم. _آره یه کم رنگش و برام بریز. سمت آشپزخونه رفتم با صدای بلند گفت _راستی ناهید دیروز زنگ زده بود که من از طرفش از تو خواهی کنم. نگران برگشتم و دستم رو روی اپن گذاشتم _ چرا عذرخواهی. _ گفت بابت رفتار زن داداش هاش از تو عذرخواهی کنم .گفت گویا برادرهای حساسی داره و همسراشون هرچی میگن بعدش باعث اختلاف خانوادشون میشه با هم تصمیم گرفتند که تو مراسم صحبت نکن. نفس راحتی کشیدم _اره اصلا با من حرف نزدن. اما انقدر به خاطر علیرضا خوشحال بودم که کم محلیشون ناراحتم نکرد ولی مادر خونگرمی دارن _ناهید گفت که زن برادر هاش رو درک کرده و.ازشون.ناراحت نیست از تو نگران بود. چرخیدم سمت سینک ظرفشویی. دوتا لیوان رو توی سینی گذاشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم _ دیروز زنگ زدم خونشون جواب مثبت دادن. _ گفت بهم . فقط لطفاً به برادرت بگو یکم نرم تر باشه تا بتونه بیچاره حرفش رو بزنه. _ شما اگه علیرضا رو توی دانشگاه ببینید اصلا باورتون نمیشه این علیرضاست. من نمیدونم چطور با ناهید صحبت کرده اما اگر با رفتار دانشگاه باشه کاملاً به ناهید حق میدم که نتونسته باشه باهاش حرف بزنه. نشستم و سینی رو جلوش گذاشتم دیشب به اردشیر گفتم کاش به پسر مش رحمت همون دو سال ویش یه جوری میگفتی نه که بره گفت از اول بهش گفته بوده ولی اون خودش اصرار داشته. اردشیر میگه لقمه بزرگتر از دهانش برداشته بوده. بر این اعتقاد که کبوترباکبوتربازباباز . نفس سنگینی کشیدم ادانه داد _عیب نداره هرچی که باشه خیره لیوان چاییش رو برداشت . کاش لا اقل میتونستم حالش رو بپرسم. احتمالا خوبه که عمواقا الان دفترشه. به سقف نگاه کردم یعنی الان بالاست شاید با عمواقا رفته. خدایا یکی رو سر راهم بزار بهش بگم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕