#پارت415
نگاه از نگاهش برداشتم و بی توجه به وضعیتی که داره سمت خیابون حرکت کردم. سوار اولین تاکسی شدم . توی مسیر آروم آروم انقدر اشک حسرت ریختم که راننده تاکسی از توی آینه مدام نگاهم میکرد.
دلم طاقت نداره. میدونم نمیتونم بدون احمدرضا زندگی کنم. این عشق تا حالا کجا بود که الان خودش رو نشون داد. واقعا چرا شش ماه تونستم بهش فکر نکنم و یهو با فهمیدن این که داره میاد شیراز هوایی شدم ودیدن انگشتر هم مزید بر علت شد. کاش اموال رو بعدا بر میگردوندم. کاش اصلا مالی وجود نداشت.
خیلی سخت و طاقت فرساست وقتی کسی رو دوست داشته باشی و نتونی بهش باشی. مطمئنم نمیتونم با احمدرضا زندگی کنم. چون شکوه نمیزاره. زندگی من با احمدرضا به بن بست می رسه و دوباره به این روزی میرسم. پس بهتره از خودم دوزش کنم .با اینکه نمیتونم فراموشش کنم .
من تا آخر عمر نمیتونم ازدواج کنم چون فکر احمدرضا همیشه توی فکر و ذهنم میمونه.
سر خیابون پیاده شدم. ناراحت و درمونده و وارفته سمت خونه قدم بر داشتم.
خدا خدا میکردم عمو اقا و علیرضا رو تو محوطه نبینم. چون نمی دونم چی باید جوابشون رو بدم.ای کاش هیچکس نباشه و من مستقیم تو اتاقم برم.
وارد ساختمان شدم. خوشبختانه آقای خائف سرایدار جدید هم نبود.
سمت آسانسور رفتم. احمدرضا هم فکر میکنه من توی آسانسورم برای همون از پله ها پایین می اومد.
دکمه ی اسانسور رو فشار دادم و با بازشدن درش داخل رفتم.
کلید رو توی در انداختم. وارد خونه شدم و در رو بستم بهش تکیه دادم با تمام اجزای صورت گریه کردم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. به شمارش نگاه کردم و با دیدن اسم علیرضا شدت گریم بالا رفت.
نمیتونم باهاش حرف بزنم گریه امونم نمیده و اصلا دوست ندارم علی رضا متوجه بشه که من هوایی شدم. یا اصلاً احمدرضا رو دیدم و باهاش حرف زدم.
تلفن رو از پهلو ساکت کردم روی اپن گذاشتم.
روی زمین زیر اپن نشستم زانوهام رو بغل گرفتم
چرا باید هر چند وقت یکبار به عشق پوچ دچارش بشم چرا زندگی من پر از غمه. من هیچ وقت نمیتونم مسببش رو ببخشم.
صدای تلفن خونه بلند شد. اما از جام بلند نشدم مطمعنم علیرضاست.
چند لحظه ای نگذشته بود که صدلی در خونه بلند شد.
علیرضا متوجه شده که من نیستم و نگران از اینکه چرا جواب تلفنش رو نمیدم به بالا خبر داده.
صدای آروم میترا اومد
_ نگار جان خونه ای? باز کن.
صدای گریم رو آروم کردم. آهسته بلند شدم و رفتم سمت سرویس.
_تا کی می خوای جواب تلفن رو ندم. تا کی می خوام در رو باز نکنم. تا کی میتونم خودم رو توی اتاقم زندانی کنم. بالاخره این چشم های اشکی و صورت پف کرده از راز دلم پرده برمی داره.
سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم وارد شدم در رو بستم تو آینه به خودم نگاه کردم. دیدن چهره خودم باعث شد تا بغضم بترمه و با صدای بلند گریه کنم شدت گریه به قدری زیاده که نمیتوتم صاف بایستم.
دستم رو روی روشویی گذاشتم و خم شدم.تا از درد پهلو هام کم کنم.
نمیتونم خدایا خواهش می کنم کمکم کن.
صاف ایستادم و تلاش کردم تا گریه نکنم. هر چند که تلاشم برای گریه هم باز به هق هق تبدیل میشد. صورتم رو شستم و بیرون رفتم پشت در خونه ایستادم از چشمی نگاه کردم کسی پشت در نبود.
همزمان صدای تلفن همراهم بلند شده سمت گوشی رفتم گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_ سلام
عصبی و کلافه و تقریباً با صدای بلند گفت
_ نگار تو معلومه کجایی?
با صدای گرفته لب زدم
_ببخشید خواب بودم.
_تو کی رفتی پارک.کی برگشتی کی خوابی. میفهمی داری چیکار می کنی? نمیگی نگرانت میشم?خواب بودی، صدای در رو هم نشنیدی? همه نگرانت شدت. حتی اردشیر خان هم داره میاد خونه.
_ ای وای علیرضا چیکار کردی? شاید خوابم. شاید کار دارم. شاید نمیتونم جواب بدم چرا به همه گفتی.
_ دلخور گفت
_ طلبکار هم شدی?
گوشی رو قطع کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
همممه دعا کنید. صدقه بدین
صلوات بفرستید
که همه موشک ها و پهبادها و ... به اهدافشون برسن و عملیات موفقیت آمیز باشه ان شاءالله
#پارت416
💕اوج نفرت💕
سمت پنجره رفتم بازش کردم جلوش ایستادم تا باد پنجره به صورتم بخور کمی از پف صورتم و قرمزی چشم هام کم بکنه. ولی می دونستم که بیفایده است. سرمای آخر زمستان رو به جون میخریدم. نم نم بارون و بویی که پخش میکرد کمی ارومم کرد ولی اشک اسمون داغ دلم رو تازه کرد کاش دنیا امروز تموم میشد.
حرف های احمد رضا رو مرور کردم
تمام اون سالها من یه مادر میدیدم ،اونم هم مادری دلسوز بچه هاش . فقط با تو سر جنگ داشت. بعد از اینکه با مرجان برخورد کردم از عذاب وجدانش و یکمم ترس گفت که تو نبودم، مادرم باهات چه رفتاری داشته و جلوی من تا حدودی ظاهر سازی می کرده.
نگار به من حق بده. اون روز ها مادرم رو باور داشتم. چون نهایتا فکر می کردم این یه دعوای لفظی بین تو و مادرمه دیگه دسیسه ها رونمیدیدم. اون من رو به دنیا آورده، به من شیر داده
چند سال تو دوران کودکیم برای داشتنم غصه خورده، نمی تونم به جز احترام باهاش حرف بزنم. نمیتونم دور بندازمش.
گناهی که کرده باعث نمیشه از مادر بودنش کم کنه. اعمالش مجوزی برای بی احترامی و ترکش نیست.
صدای پیچیدن کلید توی در باعث شد تا بهش نگاه کنم.
علیرضا وارد خونه شد . پنجره رو بستم بهش نگاه کردم. نگاه گذرا و دلخورش روی چشم هام ثابت موند.
_ چرا گریه کردی?
جلو اومد تو یک قدمیم ایستاد
چی باید بهش میگفتم که باور کنه. یاد چند لحظه پیش افتادم دنبال بهونه ای می گشتم که پیدا کردم و پر بغض گفتم
_ تو چرا انقدر سر من داد میزنی? چرا گوشی رو روم قطع می کنی? چرا نمیزاری من یک لحظه برای خودم تنها باشم.
بحرفهام با حرف های میترا که میگفت شاید
افسردگی گرفته باشم سنخیت داشت. علیرضا فکر کرد که علائم همون افسرگیه که میترا میگه.
شرمنده گفت
_یکم نگران شدم گفتم چرا جواب نمیدی ببخشید اگر باعث ناراحتیت شدم یا داد زدم و تلفن قطع کردم.
دلم.میخواد ناراحتی هام رو سر یکی خالی کنم
_ از من خسته شدی?
_این چه حرفیه عزیزم
خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم
_ولم کن علیرضا.
از کنارش رد شدم و وارد اتاقم شدم. در رو محکم به هم کوبیدم.
چرا دارم سر علیرضا خالی می کنم. چون تنها کسیه که تو این دنیا دارم. اگر شکوه نبود،علیرضا تنهاکسم نبود احمدرضا هم کنارم بود پدرم مادرم هم بودن
پتو رو برداشتم و گوشه اتاق نشستم. روی سرم کشیدم زانوهایم رو بغل کردم و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. در مانده به تاریکی زیر پتو پناه بردم تا به آرامشبرسم.
چند ضربه به در اتاق خورد کلافه سرم رگ روی زانو هام جابجا کردم. جوابی ندادم در باز شد.
_علیرضا برو بیرون حوصله ندارم.
صدای عمو آقا باعث شد تا مثل برق گرفته ها از جام بپرم.
_لا اله الا الله
پتو رو کنار زدم و مرتب نشستم و سلامی زیر لب گفتم
کمی اون طرف تر روی زمین نشست و گفت:
_چی شده?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت417
💕اوج نفرت💕
تو چشم های عمو اقا نگاه کردم.
هیچ وقت نمیتونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیت امروز به نفعم نیست.
_آدم اگر مشکلی داره صحبت میکنه حل میشه. اینکه جلوی مهمون گریه کنی.حرف نزنی امروز دوباره بشینی اتاقت گریه کنی بازم.حرف نزنی، بد رفتار کنی. مشکلی رو حل نمی کنه.
نگار با من حرف بزن .اگر با برادرت راحت نیستی با من راحت باش من چهار سال تو رو مثل دخترم
بزرگ کردم. به من بگو. اگر با من هم راحت نیستی به میترا بگو.
نمیشه که تو هر روز بخوای با اشک و گریه اعصاب کل اعضای خانوادت رو خراب کنی. ما همه داریم با هم زندگی میکنیم. وقتی تو اینجوری می کنی توی زندگی همه تاثیر میزاره.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_نمیدونم چی شده. فقط اعصابم خورد.
نیم نگاهی بهش انداختم. زیر نگاه معنی دارش تاب نیاوردم و دوباره سرم رو پایین انداختم.
دستش رو روی زانوش گذاشت زیر یا علی گفت و بلند شد.
رگ به من با تشر گفت
_این بازیها رو تموم کن.
از اتاق بیرون رفت
نفس سنگینی کشیدم. چیکار باید بکنم تمام فکر و ذکرم خرابه.
نمیدونم چقدر تو اتاقم بودم. وقتی بیرون رفتم به غیر از علیرضا که نگران به اتاقم خیره بود کسی توی هال نبود.
سلامی کردم بی توجه به نگاه نگرانش، سمت آشپزخونه رفتم.
دنبالم اومد تو پشت اپن ایستاد.
_ خوبی?
سرم رو تکون دادم
_دیروز امین چی بهت گفته که اینجوری به هم ریختی? اصلا نباید ناراحت شی اگر جوابش منفیه. اصلا مهم نیست
چقدر خوب که برای علیرضا سوتفاهم شده و فکر می کنه من برای جواب امین ناراحتم.
از سوء تفاهم پیش اومده استفاده کردم روی صندلی نشستم.
_ هر اتفاقی که بیافته که مهم نیست.مهم اینه که من پیش تو خوشحال.
کنارم نشست و دستم رو گرفت
_ اگر واقعاً اینطوره کاری برام .
لبخند کمرنگ زورکی روی لب هام نشست
_چیکار باید بکنم?
تلفن خونه که روی میز بود رو سمتم سر داد و گفت
_بپرس جواب ناهید چیه?
لبخند روی صورتم پخش شده و رنگ واقعیت گرفت.
علیرضا برای ازدواج اشتیاق داشت
_شمارش رو ندارم
_ از میترا خانم بگیر
نمیدونم میخواد من رو خوشحال کنه یا واقعاً اشتیاق ازدواج داره هرچی که بود حالم رو تا حدودی جا اورد.
شماره میترا رو گرفتم و بلافاصله جواب داد شماره ی خونه پدری ناهید رو ازش خواستم. گفت برام پیامک میکنه
با علیرضا به صفحه موبایلم خیره بودیم که شماره پیام میترا روی صفحه ظاهر شد.
به درخواست علیرضا گوشی رو روی آیفون گذاشتم
بعد از خوردن چند بوق صدای مهربون مادرش توی گوشی پیچید
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایصنما؛ایخدایهمهیباجَنَما💔:) .
#پارت418
💕اوج نفرت💕
_بفرمایید
_سلام خوب هستید
_ خیلی ممنون دخترم
علیرضا بی صدا گفت
_اول خودت رو معرفی کن
_ ببخشید من خواهر علیرضام
بهش نگاه کردم
_علیرضا امینی. خواستگار ناهید جان.
خوشحال گفت
_ بله عزیزم حالتون خوبه
انقدر که اضطراب داشت دوباره لب زد
_بگو بگو
از رفتارش خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم
_خیلی ممنون من مزاحم شدم که اگر که شما جوابتون رو در رابطه با خواستگاری بگید که ما برای مراسم های بعدی هم مزاحمتون بشیم.
_ خواهش می کنم دختر گلم
جواب ناهید مثبته، اما گویا نتونسته کامل حرف هاش رو بزنه گفته بهتون بگم که باید چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن
لبخند پهنی تو صورت علیرضا نشست. جواب مثبت رو از میترا قیلا بهش گفته بودم ولی انگار شنیدن از زبون مادرزنش براش خوشاین تر بود.
_ بله حتماً برادر من هم تمایل به این صحبت داره. پس انشاءالله ما مزاحمتون میشیم.
دوباره سعی کرد بی صدا حرفی رو بهم بفهمونه
_بگو کی
_خواهش می کنم. مراحمید فقط چه روزی میاید.
به علیرضا نگاه کردم. لب زد
_فرداشب
_فردا شب خوبه
_ نه فردا شب ما نیستیم. پس فردا باشه.
اروم پلک زد و با پایین دادن سرش تایید کرد
_ چشم هر چی شما بگید.
_دستتون درد نکنه به خانواده محترم مخصوصا ناهیدجان سلام برسونید.
_ خواهش می کنم بزرگواریتون میرسونم
خداحافظی کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم با لبخند به چهره شاداب علیرضا نگاه کردم.
_مبارک باشه.
نفس راحتی کشید
_نگار میدونی چی بیشتر از جواب مثبت برای من مبارکه
سوالی نگاهش کردم
_لبخند و خوشحالی تو که با شنیدن این خبر روی صورتت نشسته.من بیشتر از خوشحالی خودم از خوشحالی تو خوشحال میشم. خواهش می کنم همیشه بخند.
لخنده تلخی روی لبهام ظاهر شد کاش میتونستم باهاش حرف بزنم. تا کی میتونم این راز رو تو سینه ام نگه دارم که به شدت داره آزارم میده.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت419
💕اوج نفرت💕
روز بعد توی خونه تنها نشسته بودم که صدای در بلند شد.
آروم طرف در رفتم و از،چشمی بیرون رو نگاه کردم. با دیدن میترا و احمدرضا ی کوچولو که توی بغلش بود نفس راحت کشیدم در رو باز کردم. سلامی کرد و.وارد شد
احمد رضا رو توی بغلم گذاشت و سمت مبل رفت و نشست
_دی شب تا صبح بیدار بودم.
روبروش نشستم به احمدرضا که نشاط نگاهم میکرد لبخند زدم.
تنها چیزی که توی این روزها باعث خوشحالیم می شد بعد از جواب مثبت ناهید. حضور این کوچولوی دوست داشتنیه.
آروم میخندید و دست و پا میزد. گریه نمی کرد به خاطر همین روی مبل گذاشتم و بالشتک مبل روجلوش گذاشتم تا نیافته.
دلم.میخواد از مهمونش بپرسم اما اصلاً دوست ندارم بفهمن که حواسم بالاست.
میترا گفت
_ خسته شدم از صبح تا شب فقط تو خونم . حوصلم سر میره تنهایی.
_ عمو آقا نیست?
_ رفته دفترش . میخواستم بگم.تو بیای بالا که یهدم افتاد علیرضا دوست نداره .حقم داره بهش حق میدم. اما خیلی تنهام. دیگه اومدم پایین.
_ کار خوبی کردید
نگاهی به احمدرضا انداختم
با صدای میترا سرچرخوندم و نگاهش کردم
_بهتر شدی
_بهترم
_ داری خودت رو مریض می کنی میدونی علت این گریه های بی دلیل چیه?
سرم رو پایین انداختم باید بهش بگم هرچند که میدونم فهمیده.
_گریه های من بی دلیل نیست.اما دوست ندارم بهتون بگم.
_ اطرافیان که دلیل گریه هات رو نمیدونن نگرانت میشن.
امین تو اتاق چیزی بهت گفته?
_نه
_نگار به یکی بگو بزار کمکت کنه.
یعنی نمیدونن یا شک نکردن شاید هم دنبال اینه که حرفی تو دهنم بزاره
به آشپزخونه نگاه کردم
_چایی میخورید?
فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم.
_آره یه کم رنگش و برام بریز.
سمت آشپزخونه رفتم با صدای بلند گفت
_راستی ناهید دیروز زنگ زده بود که من از طرفش از تو خواهی کنم.
نگران برگشتم و دستم رو روی اپن گذاشتم
_ چرا عذرخواهی.
_ گفت بابت رفتار زن داداش هاش از تو عذرخواهی کنم .گفت گویا برادرهای حساسی داره و همسراشون هرچی میگن بعدش باعث اختلاف خانوادشون میشه با هم تصمیم گرفتند که تو مراسم صحبت نکن.
نفس راحتی کشیدم
_اره اصلا با من حرف نزدن. اما انقدر به خاطر علیرضا خوشحال بودم که کم محلیشون ناراحتم نکرد ولی مادر خونگرمی دارن
_ناهید گفت که زن برادر هاش رو درک کرده و.ازشون.ناراحت نیست از تو نگران بود.
چرخیدم سمت سینک ظرفشویی. دوتا لیوان رو توی سینی گذاشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم
_ دیروز زنگ زدم خونشون جواب مثبت دادن.
_ گفت بهم . فقط لطفاً به برادرت بگو یکم نرم تر باشه تا بتونه بیچاره حرفش رو بزنه.
_ شما اگه علیرضا رو توی دانشگاه ببینید اصلا باورتون نمیشه این علیرضاست. من نمیدونم چطور با ناهید صحبت کرده اما اگر با رفتار دانشگاه باشه کاملاً به ناهید حق میدم که نتونسته باشه باهاش حرف بزنه.
نشستم و سینی رو جلوش گذاشتم
دیشب به اردشیر گفتم کاش به پسر مش رحمت همون دو سال ویش یه جوری میگفتی نه که بره
گفت از اول بهش گفته بوده ولی اون خودش اصرار داشته. اردشیر میگه لقمه بزرگتر از دهانش برداشته بوده. بر این اعتقاد که کبوترباکبوتربازباباز .
نفس سنگینی کشیدم ادانه داد
_عیب نداره هرچی که باشه خیره
لیوان چاییش رو برداشت . کاش لا اقل میتونستم حالش رو بپرسم. احتمالا خوبه که عمواقا الان دفترشه. به سقف نگاه کردم یعنی الان بالاست شاید با عمواقا رفته.
خدایا یکی رو سر راهم بزار بهش بگم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
🚫 *خرید این محصولات،شرعاً حرام است.*
❌ امام خامنه ای در بیانات چند روز پیش،دوباره امر کردند که امت اسلام، باید شریان اقنصادی اسرائیل را، قطع کند.
حکم جهاد یعنی همین!
#پایان_اسراییل
#حرمت_حریم
#دُرنجف
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
صدقه شب جمعه فراموش نشه
پنج هزار تومن هم شده صدقه بدید
هزار برابر ثواب داره
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
امشب و فردا صدقه برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و سلامتی حضرت آقا
نابودی اسرائیل و آمریکا
فراموش نشه
#پارت420
💕اوج نفرت💕
_جوابت به امین، خواستگارت چی شد?
خودم رو بی اهمیت نشون دادم
_ نمی دونم منتظر زنگشونم جواب بگیرن
معنی دار نگاهم کرد
_ چیزی بهش نگفتی که بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
_ نه.فقط همه حرفام رو زدم. از گذشته گفتم.
_ گفت باید فکرامو بکنم و بهتون جواب بدم.
_ به نظرت جوابش چیه
_ نمیدونم اما تا جایی که احساس می کنم مثبت نبود.
نگاهی به احمدرضا کی چشم هاش رو میماله کرد
_این بچه خوابش میاد بلند شم برم بالا.
ایستاد و بغلش کرد
بهم نگاه کرد
_سعی کن چند روزی بالا نیای
با این حرفش دلم پایین ریخت. میترا میخواد غیر مستقیم بهم بگه. خودم رو نباختم
_باشه
خیره نگاهم کرد
ای کاش یکم کنجکاوی میکردم قبل از گفتن باشه. اینطوری قطعا فهمید که من از حضور احمدرضا مطلعم.
بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت.
دوباره تو خودم کز کردم. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. قلبش چرا درد میکنه.
کاش بهش مهلت می دادم تا بیشتر حرف بزنه.
حرف زدن چه فایده ای داره وقتی نمیتونم باهاش ازدواج کنم.
اگه یکی بود براش میگفتم کمی از بغضم کم میشد.
سرم رو روی پام گذاشتم . پروانه سنگ صبور خوبی بود . تنها کسی که همیشه حرف هام رو شنید و قضاوتم نکرد. شاید الانم تمایل به شنیدن حرف هام داشته باشه.
گوشی تلفن همراهم رو از روی میز برداشتم و شمارش رو گرفتم.
هر چی بوق خورد جواب نداد.
نا امید گوشی رو روی مبل، کنار پام گذاشتم.
حتما توان دیگه نمیتونه سنگ صبور باشه. نباید ناراحت بشم.
باید تلاش کنم فکرم رو به سمت دیگه ای منحرف کنم.
ولی فایده ای نداره و تمام احساسم، نگاهم و فکرم شده چهره و صدای احمدرضا. مدام توی سرم میپیچه
"تو مال منی نگار"
"از همین الان که آرام شدی ازت خاستگاری میکنم"
" دارو نمخوردم که زندگی کنم "
"پنج ساله که قلبم درد میکنه"
اشک روی گونم پایین ریخت.
کلش میتونستم دوباره برم دانشگاه اونجوری کلی سرگرم بودم. الان باید صبر کنم تا ترم جدید شروع شه.
صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی را برداشتم و با دیدن است پروانه لبخند بی جونی روی لبهام نشست.
گوشی را کنار گوشم گذاشتم.
_سلام
پروانه مثل همیشه شاد و سرحال جواب داد.
_سلام عزیزدلم حالت چطوره.
پر بغض لب زدم
_خوب نیستم.
صداش ناراحت شد
_گریه کردی?
_ پروانه می تونی بیای خونه ما
من باید باهات حرف بزنم.
_من دانشگام زنگ زدی از کلاس اومدم بیرون.بعدش باید برم خونه. شب خونه مادرشوهرم دعوتیم.
_ خیلی دلم گرفته باید با یکی حرف بزنم.
_قربون دل مهربونت بشم چرا.
به سختی گفتم
_ا...اح احمدرضا برگشته.
کمی سکوت کرد و گفت
_ برگشته که برگشته مگه به تو کاری داره?
سعی کردم گریم رو کنترل کنم.
_ باید ببینمت اگر نمیتونی بیای قرار بزار یه جا همدیگر رو ببینیم.
_ آدرس بدم میای خونمون
_نمیدونم آخه علیرضا...
حرفم رو قطع کرد.
_الان با ما کلاس داره ساعت بعد کلاس داره تا بیای و برگردی دانشگاست. نیم ساعت دیگه کلاسم تموم بشه میرم خونه. نهار رو میزارم تو هم بیا .
_بفهمه ناراحت میشه
_ خوب بهش نگو. همیشه نباید همه چیز رو گفت.
ماشین بگیر ادرس رو برات پیامک می کنم. بیا خونمون هم حرف هات رو بزن هم کنار هم هستیم خیلی دلم تنگ شده برات.
_نیاز به این درد دل دارم نمیتونم نه بگم حتی اگر همه باهام مخالف باشن. میرم خونشون وقتی برگشتم براشون توضیح میدم.
_باشه بفرست ادرس رو
_فقط کلاسم با این برادر بداخلاق شما نیم ساعت دیگه تموم میشه. بیست دقیقه ی دیگه راه بیافت که خونه باشم.
_باشه فعلا خداحافظ
گوشی رو قطع کردم. لباسم رو پوشیدم و برای علیرضا روی کاغذ نوشتم
رفتم قدم بزنم نهار منتظرم نباش
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕