eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
شما را به، • در پیِ حلال بودن • خوبى كردن به خانواده • و به ياد بودن، در هر حالی؛ سفارش میكنم. _امیرمومنان‌علی‌علیه‌السلام
💕اوج نفرت💕 با بلند شدن صدای در اتاق باعث شد تا از هم فاصله بگیریم. به در اشاره کرد و گفت _چرا نمیزاره حرف بزنیم. صدای نگار گفتن علیرضا رو شنیدم کمی عصبی به نظر میرسید. ایستادم رو به احمدرضا گفتم _بسه دیگه بریم بیرون دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد _یه کاری کن بازم بتونم ببینمت. لبخند کمرنگی روی لبهام نشست و بی صدا لب زدم _باشه. به در اشاره کرد _برو الان در رو میکنه. سمت در رفتم دستگیره رو پایین دادم برگشتم و دوباره نگاهش کردم. مهربون نگاهم کرد . جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت در رو باز کرد و هر دو بیرون رفتیم علیرضا عصبی تکیه اش رو از مبل برداشت و کمی خیره نگاهم کرد. برگشت روی مبل نشست. جلو رفتیم هر کدوم سر جای قبلیمون نشستیم. عمو اقا گفت _صحبت هاتون تموم شد؟ سرم رو پایین انداختم احمدرضا گفت _بله. _خب نتیجش _نتیجه ی خاصی نداشت فقط... قرار شد هر چی علیرضا بگه همون بشه. این نتیجه ای بود که احمدرضا به تنهایی با شرایط موجود گرفته و تقریبا برای اروم کردن علیرضا گفت. چون ما حرفی از این موضوع نزدیم. علی رضا بی تفاوت به این حرف گفت _من باید با نگار کلی حرف بزنم بعد میگم که باید چی کار کنی. عمو اقا فوری ایستادرو به احمدرضا گفت _پس ما رفع زحمت میکنیم. علیرضا ایستاد رو به عمو اقا با لحنی اروم تر گفت _این چه حرفیه شما رحمتید. _ممنون. شمام سعی کن نهایت تا دو روز دیگه حرف هاتون رو بزنید نتیجه رو به ما بگید. _چشم میترا ایستاد احمدرضا هم بی میل ایستاد و هر سه بعد از خداحافظی بیرون رفتن. کار بدی نکرده بودم ولی استرس رفتار علیرضا رو داشتم. نگاهش گردم روی مبل نشست و به روبروش اشاره کرد _بشین کارت دارم کاری رو که میخواست انجام دادم کمی با دستمال توی دستش بازی کرد نگاهش روی انگشتر دستم قفل موند سعی کردم پشت دست دیگم پنهانش کنم ولی فایده ای نداشت. _اینکه تو احمدرضا رو دوست داری هیچ شکی توش نیست. نگار جان باید منطقی باشی. من با ازدواجتون موافقم پسر خوبیه ولی باید اول کاری یکم باهاش جدی باشم تا حساب کار دستش بیاد. تو اتاق بهم چی گفتید؟ _تنها حرفی که زد این بود که تا راضی نشم نمیبرم تهران. خیره نگاهم کرد _دو ساعت اونجا حرف میزدید همین رو گفت. سرم رو پایین انداختم _بقیه اش ابراز علاقه بود. _گوشیت کجاست؟ به اپن اشاره کردم _اونجا ایستاد و سمت اپن رفت گوشی رو برداشت انگشتش رو روش تکون داد و اخمی کرد و گوشی رو از پهلو خاموش کرد _فعلا خاموش باشه بهتره. تحت هیچ شرایطی بالا نمیری. بیرون رفتنت هم باید با اطلاع خودم باشه. باشه _چشم. سمت اتاقش رفت شاید زیادی داره سخت گیری میکنه اما دوست دارم بهش اعتماد کنم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي سلام به آقای مهربانی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- هنوز اگر تو بیایی . . دوباره میشوم آغاز 💚🌱.
💕اوج نفرت💕 میدونم اول و اخر من باید برم تهران دوری علیرضا رو چه جوری تحمل کنم. با اینکه شدیدا به احمدرضا علاقه دارم ولی احساس میکنم امنیتی که کنار علیرضا پیدا کردم هیچ کجا پیدا نکنم. ایستادم و سمت اتاقش رفتم پشت میز، مثل همیشه با برگه های دانشجوهاش سرگرم بود متوجه حضورم شد _بیا داخل مردد جلو رفتم. خودکارش رو روی میز گذاشت و نگاهم کرد. _چی شده؟ چشم هام پر اشک شد _من اگه برم تهران بدون تو میمیرم. لبخند پر از آرامشی زد. به صندلی روبروی میزش اشاره کرد _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم. _اولا قرار نیست ما از هم دور بشیم. چون من هم نمیتونم حتی یک لحظه ازت دور باشم. دوما چرا انقدر گریه میکنی. گریه از بی پناهی و بیکسی یا یه غم بزرگه. تو الان کدومش شامل حالت میشه. _من بهت گفتم نمیخوام برم تهران ولی تو قبول کردی. _تو وقتی احمدرضا رو به عنوان شوهر انتخاب میکنی باید شرایطش رو در نظر بگیری. اون به دلایل خودش که من باید کامل برسیش کنم میگه نمیتونه تهران رو ترک کنه. _خب منم دلایل خودم رو دارم. _احمدرضا دلایل تو رو قبول نداره میتونی بهش بگی نه اونم بره اما اگه بگی اره که گفتی باید یه سری سختی رو تحمل کنی. _علیرضا من نمیتونم... _من تو رو تنها نمیزارم. اگر قرار باشه تو بری تهران منم میام. ولی اینو فعلا به هیچ کس نگو خوشحالی وصف ناپذیری توی صورتم نشست _ناهید قبول میکنه شونه هاش رو بالا داد _من از اول بهش گفتم که محل و شهر زندگی رو من مشخص میکنم. حتی بهش گفتم شاید بخوام کلا برگردم المان قبول کرد. نگران پرسیدم. _واقعا میخوای بری؟ _نه فقط میخواستم شرایطم رو بدونه. سرم رو پایین انداختم _پس قول میدی اگه قرار شد برم تهران تو هم بیای؟ _قول میدم ولی فعلا به هیچ کس حرف نزن چشم _نهار رو نصفه خوردیم کلی هم که حرصم دادی یه شام میتونی به من بدی لبخند زدم و ایستادم _الان میزارم. _یه زنگ هم بزن افشار ببین کی مرخص میشن بریم ملاقاتشون _باشه از اتاقش بیرون اومدم خوشحال وارد اشپزخونه شدم. انقدر خوشحال که دلم میخواد جشن بگیرم. غذا گذاشتم و سمت تلفن رفتم. تا به پروانه زنگ بزنم. شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. دوباره با جمله ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد روبرو شدم . گوشی رو سر جاش گذاشتم و به اتاق علیرصا برگشتم. _گوشیش خاموشه. _زنگ بزن خونشون _شمارش تو گوشیمه معنی دار نگاهم کرد _نمیخواد. فردا میریم بیمارستان شونه ای بالا دادم . علیرضا تا شام از اتاقش بیرون نیومد. بعد از شام هم چون صبح زود باید میرفت دانشگاه به اتاقش رفت و خوابید. روی تخت دراز کشیدم. چشم هام رو بستم به جز چهره ی احمدرضا چیزی ندیدم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
دوستان یه گروه فرهنگی که تصمیم دارن برای ولادت حضرت زینب به یکی بیمارستان ها به بخش کودکان برن برای تهیه هدیه باکمبود بودجه مواجه هستن هر عزیزی دوست داره کمک کنه در این کار خیر سهیم باشه یا علی بگه واریز بزنه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
و دوست خویشاوند محسوب می‌شود.🫂 •امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
💕اوج نفرت💕 با صدای علیرصا که با تلفن حرف میزد بیدار شدم. _بله حتما فقط میخواستم تاریخش زود تر باشه. _اخه نیازی نیست. من هم اصلا به این کار معتقد نیستم. _بله من امادگیش رو دارم. _از بابت دیروز هم یه تشکر و عذر خواهی به شما بدهکارم. _شما لطف دارید. پس ان شالله من برای پس فردا مهمون هام رو دعوت میکنم. _هر چی شما بگید من هیچ مشکلی ندارم. _حالا با ناهید خانم هم صحبت کنید ازشون بپرسید دوست دارن محضر، باغ یا تالار باشه. _خواهش میکنم خدانگهدارتون. چقدر زود میخواد عقد کنه. کش و قوسی به بدنم دادم و ساعت رو که هفت و نیم رو نشون میداد نگاه کردم. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. گوشی من دستش بود و به صفحش نگاه میکرد. _سلام. خیلی خونسرد سرش رو بالا اورد کمی نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد. _میخوای امروز با من بیای دانشگاه _فکر میکنی میرم پیش احمدرضا نگاهش رو ازم گرفت _نه مطمعنم اون میاد پیش تو _چه ایرادی داره اگه بیاد. نگاه مهربونش رو به چشم هام داد. جلو اومد و روبروم ایستاد. _اصلا ایراد نداره. حتی میتونه همین الان بیاد ببرت تهران. اما دوست ندارم همه چی براش اسون باشه. اینجوری قَدرِت رو نمیدونه. اینکه خیلی دوستت داره مشخصه دوستت داره که چهار سال پات ایستاده. دوستت داره که نگاه و حرف های سنگین منو به جون میخره و پا پس نمیکشه. اما دلم میخواد کنار این دوست داشتن احترام و عزتت هم حفظ بشه. احمدرضا قبلا هم تو رو داشته ولی قَدرت رو نداشته. این روز ها قدر شناسش میکنه. پس لباس هات رو بپوش صبحانت رو بخور بریم دانشگاه _حرف هات درست. ولی من حوصله ام سر میره دانشگاه کلاس که ندارم بیخودی باید اونجا بشینم. میرم پیش پروانه. نفس سنگینی کشید _باشه. اونجا بمون تا بیام دنبالت از اونجا هم بریم برات لباس بخریم. لبخند دندون نمایی زدم _مبارک باشه. چه زود قرار عقد رو گذاشتی! سمت اشپزخونه رفت. _وقتی همه چیز محیاست لازم نیست اینطوری بمونیم. عروسی رو هم اگه اونا اماده باشن هفته ی بعد میگرم _یعنی نمیخوای با هم اشنا شید _خب زیر یه سقف اشنا میشیم. زندگی یه مهارت خاص خودش رو داره اگه تو انتخابت دقت کنی مهارتش رو هم داشته باشی موفق میشی جلو رفتم پشت میز اشپزخونه نشستم. _مهارت با چی بدست میاد _با استفاده از تجربه ی دیگران، مطالعه و تحقیق کردن. چرخید سمتم و دست به سینه نگاهم کرد _الان نشستی من صبحانه بیارم برات. از حالت و ندل حرف زدنش خندم گرفت و ایستادم _نه تو بشین من میارم برات هیچ عکس العملی نشون نداد و روی صندلی نشست. چایی رو که خودش دم کرده بود تو استکان هایی که کنار کتری گداشته بود ریختم و روی میز گذاشتم. به شوخی گفتم _بفرمایید اعلی حضرت. از بالای چشم نگاهم کرد _هر روز من صبحانه بهت میدم نمیگم بفرمایید علیا حضرت! با صدای بلند خندیدم از خنده ی من خندش گرفت. _تقصیر خودته میخواستی بگی پر محبت نگاهم کرد _چقدر قشنگ میخندی. صندلی رو بیرون کشیدم روش نشستم _جای عمو اقا خالی اگه الان بود اخم میکرد میگفت دختر اینجوری نمیخنده. _اون رو که درست میگه اما الان تو خونه ایم ادم تو خونه ی خودش باید راحت باشه. نفس سنگینی کشید _واقعا خوش به حال احمدرضا تو از خانمی هیچی کم نداری. مهربون حرف گوش کن فقط یه ایراد بزرگ و اساسی داری سوالی نگاهش کردم _این اشپزی و عذا سوزوندنت کارت رو به جاهای باریک میکشونه لب هام رو جمع کردم و حرصی نگاش کردم. _اشپزی من خیلی هم خوبه. یکی از ابروهاش رو بالا داد و تکه نونی برداشت _اونجوری نکن علیرضا حرصم میگیره من کلی... صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفم نصفه بمونه لقمه ی توی دهنش رو قورت داد _فعلا گوشیم رو بده بعدش مفصل واسه غذا سوزوندنت قانعت کنم. قصد اذیت کردنم رو داره حرصی ایستادم گوشیش رو از روی اپن برداشتم نگاه گذرایی به اسم شخص تماس گیرنده انداختم با دیدن اسم احمدرضا دست و پام شل شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 _کیه؟ مردد به علیرضا نگاه کردم _ احمد رضا لقمه توی دهنش رو قورت داد و دستش رو جلو اورد _ بده ببینم چی میگه گوشی رو سمتش گرفتم قبل از اینکه ازم بگیره فشار دستم رو روی گوشی زیاد کردم و نگه داشتم. توی چشم هام نگاه کرد و لبخند مهربونی زد و گفت _ چیزی بهش نمیگم. وقتی شمارش یا اطلاع حضورش رو میشنوم حالم خراب میشه. اصلا ربطی به بد حرف زدن حرف نزدن علیرضا نداره. ولی علیرضا این‌طور برداشت کرده ترجیح دادم حرفی نزنم. گوشی رو رها کردم انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت. _بله دلم میخواد سرم رو جلو ببرم تا بشنوم چی میگه. روی صندلیم نشستم _ پیش منه _دستش بنده _میگم باهات تماس بگیره. _ خداحافظ گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. _چرا نمیخوای باهاش حرف بزنم؟ از بالای چشم نگاهم کرد. پنیر رو برداشت روی نون گذاشت و گفت _ بذار دلتنگت باشه. اگه هر روز ببینت دلتنگی در کار نیست و تو باید به شرایطش تن بدی. تو قراره باهاش بری تهران. باشه میری. اما باید دلتنگت باشه تا یه سری از حرف‌ها رو بتونیم بزنیم. دستم رو دور دیوان چاییم حلقه کردم و به بخارش که ازش بلند میشد نگاه کردم. _ زودتر بخور ببرمت پیش افشار. خودم برم دانشگاه. کاری رو که می‌خواست انجام دادم لباس هام رو پوشیدم و همراه با برادرم به سمت بیمارستان حرکت کردیم مسیری که می رفت مسیر بیمارستان نبود. پس قصد بیمارستان رفتن رو نداره _ کجا میریم؟ _صبح زنگ زدم به ناصری گفت که اون خونه مادرشه. افشار هم خونه مادر خودش. می برمت اونجا. توی دلم خالی شد. اونجا سیاوش هست که روزی به من فکر می کرده اگر احمدرضا متوجه بشه که من جایی بودم که روزی کسی خواستگارم بوده خیلی ناراحت و دلخور میشه. دیگه شرایطم مثل گذشته نیست و باید درست رفتار کنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم _ولش کن بریم دانشگاه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _مطمئنی با سر جواب مثبت دادم به روبرو نگاه کردم. تو حیاط دانشگاه منتظر علیرصا موندم تا کلاسش تموم بشه. دو ساعتی میشد که تو فکر بودم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _بلند شو بریم یه لباس بخریم بعد بریم خونه که تو مراسم عقد پوشی. _عه کلاست تموم شد _کلاس دومم رو دادم امید. ایستادم و با هم همقدم شدیم. _عقدت رو کجا میگری. _ناهید خانم گفته خونه باغ باشه بهتره. با اردشیر خان صحبت کردم گفت آشنا داره جایی که زنونه مردونش جدا باشه. چه لباسی میخواز بخری. _من لباس دارم. لباسی رو که تو مراسم پروانه پوشیدم میپوشم. _پس بریم خونه ریموت ماشین رو زد. سوار شدیم سمت خونه حرکت کردیم. نیم نگاهی بهش کردم. یعنی علیرضا اجازه می‌دهد تا توی مراسم عقدش من با احمدرضا بیام. یا اونجا همدیگر رو ببینیم. اصلا قصد دعوت کردنش رو داره. یا همچنان می خواد به سختگیری هاش ادامه بده. چقدر دوست دارم زودتر این روزها تموم بشه. نه که بخوام از سخت گیری‌های علیرضا که به حق هم هست فاصله بگیرم دوست دارم که با حرف گوش کردنم حمایتش کنم. تا جای پام رو تو زندگی محکم تر کنه. فقط ای کاش این روزها زودتر تموم بشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
🌹پنجشنبه است، همان روزی که خوبان سفر کرده از دنیا،چشم انتظار عزیزانشان هستند،دستشان ازدنیا کوتاه است و محتاج یاد کردن ما هستند و همچنین همه شهدا و علمای درگذشته و بی وارثین و بدوارثین با ذکرفاتحه وصلوات ،روحشان را شادکنیم. 🌹اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَالمُومِنَاتِ وَالمُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَالاَموَاتِ،تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ 🌹بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ،وَ لَمْ يَكُن له کفو احد
هدایت شده از دُرنـجف
ديروزت که از دست رفت. به آمدن فردايت هم اطمینانی نيست؛ اما امروزت است! پس همین فرصتی که داری را درياب... _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۹۸۴۰
💕اوج نفرت💕 _به چی فکر میکنی با صداش از فکر بیرون اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به روبرو نگاه کردم _به هیچی؟ _هیچی اینجوری آه داشت؟ لبخند بی جونی زدم و مردد از سوالی که میخواستم بپرسم نگاهش کرد. با لبخند نگاهش رو بهم داد و فوری به روبروش نگاه کرد _بگو دیگه الان تصادف میکنم زیر این نگاه اب دهنم رو قورت دادم _میگم. برای جشن عقدت ا..احمدرضا رو هم دعوت میکنی؟ نفسش رو با صدای آه بیرون داد _مگه میشه شوهر خواهرم تو عقدم نباشه ناخواسته لبخندم جون دار شد و گونه هام از عمقش بیرون زد و زیر لب گفتم _ممنون. _نگار تا عقدت نکنه نمیزارم با هم بیرون برید یا همدیگرو ببینید الان که برسیم خونه میرم بالا بهش میگم باید زود تر عقدت کنه _اون بیچاره از اول هم قصدش این بود شرایطی که هی پیش اومد نشد از گوشه ی چشم چپ چپ نگاهم کرد و دنده ی ماشین رو جا به جا کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد و زیر لب گفت _دفاع هم میکنه ازش! ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. _تا شناسنامت بیاد باید صبر کنه. _باشه _تو شرطی چیزی نداری سرم رو بالا دادم وارد کوچه شد و مستقیم به پارکینگ رفت. طبقه ی دوم ساختمون از هم جدا شدیم. با اینکه میدونم علیرصا ادم منطقی هست ولی از اینکه قراره بره با احمدرضا حرف بزنه استرس گرفتم. وارد خونه شدم و با همون لباس ها روی زمین نشستم و به دیوار کنار در تکیه دادم. گفتن شرایطم به احمدرضا کار بیهوده ای بود. یکی از شرایطم ادامه تحصیلم هست که میدونم موافقه. با شناختی هم که ازش دارم اجازه ی سر کار رفتن رو بهم نمیده شاید یه کار نیمه وقت رو بزاره نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. از اینکه میتونم تو عقد علیرضا ببینمش خیلی خوشحالم سرم رو بلند کردم و به انگشتری که از دیروز ازادانه توی انگشتم بود نگاه کردم. چقدر خوب شد که نگهش داشتم. یاد گوشی میترا افتادم. ایستادم و سمت اتاقم رفتم. گوشی رو از کشو بیرون اوردم و روشنش کردم. سراغ البوم گوشیم رفتم و عکسی که از احمدرضا داشتم رو باز کردم به چهرش با علاقه و عشق نگاه کردم و لبخند روی لبهام ظاهر شد. و ناخواسته به خاطرات چند سال پیش قبل از فوت پدرم رفتم. از نبود شکوه استفاده کرده بودیم و با مرجان تو حیاط بازی میکردیم. احمدرضا از دور نگاهمون میکرد. نگاهش معذبم میکرد اما انقدر با مرجان بهم خوش میگذشت دلم میخواست کاری کنم که فکر کنه من متوجه نگاه هاش نشدم. در حیاط باز شد با فکر اینکه شکوه خانم اومده، با مرجان دست از بازی برداشتیم به در خیره شدیم ولی ورود عمو اردلان باعث شد تا هر دو نفس راحتی بکشیم و دوباره بازی کنیم. عمو اردلان پیش احمدرضا رفت. مشغول بازی بودیم که صدای خنده ی عمواردلان حیاط رو برداشت احمدرضا رو تو آغوش گرفته بود و با دست به کمرش میزد. احمدرضا سر بزیر و خجالت زده جلوی پدرش ایستاده بود. عمو اردلان نگاهی به ما کرد و دوباره بلند خندید. و چیزی به احمدرضا گفت و سمت خونه رفت. احمدرضا با صدای بلند که به خاطر فاصله ی زیادمون بود مرجان رو صدا کرد گفت که بریم سر درسمون. دست از بازی برداشتیم و وارد خونه شدیم. عمو اردلان از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید. نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جابه جا شد. به احمدرضا نگاه کردم خوشحال بود ولی سرش رو بالا نیاورد. انگشتم رو روی عکسش کشیدم. الان فهمیدم که اون روز به پدرش چی گفت. ای کاش اون روز ها حُجب و حیاش رو کم میکرد و بهم ابراز علاقه میکرد تا هیچ وقت محبت واقعیش بهم اجازه نمیداد که به رامین فکر کنم. شاید اگر اون روز ها به یقیین علاقه ی احمدرضا به خودم میرسیدم هیچ وقت زندگیم به اینجا نمیرسید. نمیشه همه ی اتفاق های بد رو گردن احمدرضا انداخت . هزار تا شاید و اگر هست که من به این روز نمیرسیدم که هیچ کدومشون بدردم نمیخورن. صدای بسته شدن در خونه باعث شد تا از فکر بیرون بیام _نگار _اتاقم در اتاقم باز شد و علیرضا بهم نگاه کرد . نگاهش دلخور بین من و گوشی دستم جابجا شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 ببین حال دل عالم نزار است ببین باران برایت بی‌قرار است بیا یک صبح جمعه پای کعبه بگو پایان فصل انتظار است... اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از جایی که فکرش را نمی‌کنی راه باز می‌شود❤️🌱
هدایت شده از زینبی ها
❌❌به زنش تهمت زدن و تو محل آبروش رو بردن.حالا مرده فهمیده و میخواد حق همه ی کسایی که این کارو کردن بزار کف دستشون🙊🚫 صدای گرم و مردانه اش که در گوشم می نشیند چشمه ی اشکم دوباره می جوشد و چشمانم ویهان را تار می بینند‌. _وارش؟عزیزدلم.حرف نمیزنی باهام؟ دور چشمات بگردم.میشنوی صدام رو؟ وارش؟یک چیزی بگو صدات رو بشنوم دختر.وارش؟ هق آرامی میزنم و بالاخره قفل زبانم شکسته میشود. _م...من...من فقط...عاشقت شدم...من دخ...دختر بدی نیستم. _جان.جان دلم‌.میدونم عزیزدلم.میدونم دورت بگردم.میام.میام حق هرکی که اون چشمای خوشگلت رو خیس کرده میزارم کف دستش.خب؟ میام وارش.میام دخترکم‌‌. وعده ی آمدن میدهم و من اما با آبروی رفته ام باید چه کار میکردم؟؟؟ ⛔️بدویید عضو بشید و رمان هیجانی و جدید بانو رضوانه رو که بیش از صد پارت آماده برای خوندن داره از دست ندید❌ https://eitaa.com/joinchat/2303656375Cf353342ce0
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از جایی که فکرش را نمی‌کنی راه باز می‌شود❤️🌱
💕اوج نفرت💕 قدمی به جلو برداشت. _من دارم به در و دیدار میزنم کار تو درست کنم... متوجه سو تفاهم پیش اومده شدم. ایستادن و گوشی رو سمتش گرفتم و حرفش رو قطع کردم _داشتم عکس های گوشی رو نگاه میکردم این همون گوشی خرابس. به عکسی که روی صفحه باز بود نگاه کرد. نفس راحتی کشید روی تخت نشست. کنارش نشستم و گفتم _ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی _ناراحت نشدم. یه لحظه جا خوردم _چی گفت؟ از گوشه ی چشم نگاهم کرد _تو کاری به این کار ها نداشته باش هر وقت موقعش رسید بهت میگم برو سر زندگیت دلخور نگاهش کردم _یعنی نمیگی؟ ایستاد و سمت در رفت _نه. دنبالش رفتم _خب من کنجکاوم. بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه گفت _نباش. یه سری حرف مردونس نیازی نیست بدونی. یکم دلم از این کارش گرفت ولی بروی خودم نیاوردم و روی مبل نشستم. چند لحظه بعد با سینی چایی روبروم نشست. _دلخوری _مهم نیست. لیوان چایی رو جلوم گذاشت و با لحن مهربونی گفت _مهمه عزیزم. پشت چشمی نازک کردم و به میز نگاه کردم. _منو ببین. نفس سنگینی کشیدم. دست دراز کردم سمت قندون که دستم رو گرفت _الهی قربون قهر کردنت برم. تو با احمدرضا قراره یک عمر با هم زندگی کنید . اینکه هی بشنوی من چی بهش گفتم اون چقدر ناراحت شده باعث میشه تو زندگی آیندت تاثیر منفی بزاره. دیگه اقتداری براش نمیمونه. صحبت های ما مردونس. مردونه هم تموم میشه. تو چشم هاش خیره شدم _پس چرا دیروز جلو من گفتی _یکمش لازم بود. اما از این به بعد نه. دستم رو رها کرد و روی مبل جابجا شد _پسر خوبیه. ولی یکم سخت گیری براش لازمه. _خب حداقل بگو نتیجه ی صحبت هاتون چی شد. _قرار شد شناسنامت که اومد بریم محضر عقدت کنه. با شرایطی که من قید کردم. و ضمانت رسمی اردشیر خان متعجب نگاهش کردم _چه شرایطی؟ قند رو بین لب هاش گذاشت _به وقتش میفهمی. بلند شدن صدای تلفن همراهش باعث شد تا توجهش از من کم بشه. گوشی رو از جیبش دراورد و به شمارش نگاه کرد _شمارش غریبه! انگشتش رو روی صفحه کشید و خیلی رسمی و جدی جواب داد _بله ابروهاش بالا رفت و لبخند روی لب هاش نشست _سلام. حالتون خوبه. نگاهی به من کرد و ایستاد و سمت اتاقش رفت _نه خواهش میکنم. شما ببخشید که نتونستید... وارد اتاقش شد و در رو بست. فهمیدن اینکه مخاطبش ناهیده کار سختی نیست. یعنی شرایط احمدرضا چیه که قراره عمو اقا هم ضمانت کنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
ديروزت که از دست رفت. به آمدن فردايت هم اطمینانی نيست؛ اما امروزت است! پس همین فرصتی که داری را درياب... _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۹۸۴۰
26.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اصلاحیه الگوی پیشرفت اسلامی به لایحه بودجه ۱۴۰۴ چه می گوید؟! /نشست تخصصی نقد و بررسی لایحه بودجه سال ۱۴۰۴ / ❓تغییر جهت گیری بودجه ۱۴۰۴ به سمت تقویت اقتصاد مردم پایه، یک ضرورت است... به دنبال آینده ای بهتر هستید به این کانال مراجعه کنید. https://eitaa.com/olgou4
هدایت شده از دُرنـجف
فرموده بود: از کسی که میگذارد؛ انتظار کار خیر نداشته باشید! _ علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۶۷۷۶
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙 لحظاتی از سرودخوانی دانش‌آموزان و دانشجویان در دیدار با رهبر انقلاب از نسل آرمانیم پیرو فرمان سید خراسانیم در کنار بچه های غزه و لبنانیم.. یا صهیون خیبر خیبر خوب گوش کن حیدر حیدر
💕اوج نفرت💕 به در اتاقش نگاه کردم کاش میتونستم برم بالا و از میترا بپرسم. نگاهم به تلفن افتاد سمتش رفتم با تردید گوشی رو برداشتم و شماره ی بالا رو گرفتم. بعد از خوردن چند تا بوق صدای عمو اقا تو گوشی پیچید. _جانم _سلام عمو _سلام عزیزم _میترا جون هستن _اره. خودت خوبی _ممنون با صدای بلند گفت _میترا جان نگار کارت داره ته دلم خالی شد. الان احمدرضا هم فهمید که تماس گرفتم. چند لحظه بعد صدای میترا رو شنیدم _جانم عزیزم. _سلام میترا حون من یه سوال دارم ولی نمیخوام کسی بفهمه _خب بیا بالا _علیرضا نمیزاره _سوالت چیه به در اتاق بسته ی علیرضا نگاه کردم و با صدای ارومی گفتم _شرایط علیرضا چی بوده که عمو باید ضمانتش کنه. کمی سکوت کرد و گفت _حالا ان شالله یه شب بعد از عقد علیرضا شام دعوتتون میکنم. _نمیتونید حرف بزنید _نه _کاش میتونستید بیاد پایین _باشه عزیزم الان برات میارم. خوشحال گفتم: _الان میای؟ _ کارت ضروریه دیگه اومدم فعلا خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم و برگشتم سر جای قبلیم نشستم. علیرضا قصد بیرون اومدن نداره خدا کنه تا میترا بیاد و بره هم بیرون نیاد. صدای در خونه بلند شد فوری سمت در رفتم و بازش کردم. میترا با کاسه ی سوپی که دستش بود داخل اومد. کاسه رو ازش گرفتم و روی اپن گذاشتم با اینکه بوی خوب و وسوسه برانگیزی داشت اما ترجیح دادم زود تر از شرایط علیرضا بشنوم. . انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و با سر به اتاق علیرضا اشاره کردم اروم پلک زد و با لبخند دستم رو گرفت و سمت مبل کشید .اروم گفت _احمدرصا فهمید تو زنگ زدی گفت چی کار داره برای اینکه بتونم بیام پایین گفتم سرت درد میکنه قرص میخوای. داره بالا پرپر میزنه بیاد ببرت دکتر. توی اون همه استرس شنیدن اینکه احمدرضا نگرانمه یکم انرژی مثبت بهم داد. _این شرایط چیه که علیرضا میگه. _اومد بالا گفت هر چی فکر کردم نتونستم به این نتیجه برسم که نگار باهات بیاد تهران. یه مهریه ی خیلی بالا گفت احمدرضا هم قبول کرد. قرار شد اردشیر هم تو محضر ضامن مهریت بشه. گفت حق مسکن، حق تحصیل رو هم بهت بده. احمدرضا هم گفت هر شرط دیگه هم داشته باشید قبول میکنم. به دربسته ی اتاقش نگاه کردم _علی رضا تو ازدواج خودش گفت به مهریه ی بالا اعتقادی نداره وقتی پدر ناهید تعداد سکه مد نظرشون رو گفت خیلی خوشحال شد که با هم هم عقیده هستن. چرا این حرف رو زده؟ _فکر کنم میخواد جای پات رو محکم کنه. بهش حق بده کارش منطقیه. تو یه بار تو اون زندگی شکست خوردی. شایدم میخواد محکش بزنه احمدرضا خیلی ادعای عاشقی داره ناراحت لب زدم _با مهریه ی بالا محک میزنه! _علیرضا ادم منطقی هست. بهش اعتماد کن همه ی کارهاش رو حساب و کتابه. در اتاقش باز شد با دیدن میترا حسابی جا خورد فوری سرش رو پایین انداخت و یااللهی گفت میترا سر چرخوند رو بهش گفت _بفرمایید. ببخشید من بی موقع مزاحم شدم لبخند زد و جلو اومد _چرا مزاحم خیلی هم خوش امدید میترا ایستاد به کاسه ی سوپ اشاره کرد _سوپ پختم گفتم برای شما هم بیارم بچه خوابه باید زود برم بالا علیرضا به اپن نگاه کرد و گفت _دستتون درد نکنه. چه بوی خوبی هم داره _نوش جونتون. با اجازتون من برم. سمت در رفت و من هم برای بدرقه دنبالش راه افتادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام واریزیتون یا کمک برای (س) بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💕اوج نفرت💕 بعد از خداحافظی کنار علیرضا که با اشتها سوپ میترا رو میخورد نشستم. _خبر رسانیشون تموم شد سوالی نگاش کردم _مگه زنگ نزدی بیاد بهت بگه من بالا چیا گفتم. با کنایه به کاشه ی سوپ اشاره کردم _خوشمزست! _عالی قاشقش رو پر کرد و گرفت سمتم _یکم بخور ببین چقدر خوشبحال عموته نگاهم رو از قاشق گرفتم و به میز دادم _نمیخورم _از شنیدن کدوم حرفم حالت گرفته شده. لبخند بی جونی زدم و نگاهش کردم _هیچ کدوم . خودم رو سپردم دستت هر کاری صلاح میدونی انجام بده با تاکید سرش رو تکون داد و دوباره مشغول شد. _نگار مطمعنی لباس نمیخوای بی حوصله به صندلی تکیه دادم _اره عزیزم نمیخوام. همونی که دارم رو میپوشم. صدای تلفن خونه بلند شد. ایستادم و سمت گوشی رفتم _اول شماره رو ببین بعد بردار _چشم با دیدن شماره ی بالا چرخیدم سمتش _شماره ی بالاست فکر کنم میترا جونه دستش رو بالا اورد و خیلی جدی گفت _بیار بده من جواب بدم سفت و سخت ایستاده تا احمدرضا نتونه با من حرف بزنه. گوشی سیار رو برداشتم و توی دست منتظرش گذاشتم. کوشی رو کنار گوشش گذاشت _بله نیم نگاهی به من کرد و گفت _کجا رفتن لبش رو پایین داد _باشه الان میگم بیاد.خداحافظ تماس رو قطع کرد گوشی رو روی میز گذاشت. کمی فکر کرد و نفس عمیقی کشید رو به من گفت _لباست رو بپوش. برو بالا میترا خانم کارت داره چشم هام از تعجب گرد شدن _برم بالا! _اره به غیر میترا خانم کسی بالا نیست. گفت رفتن بیرون حالا حالاهام نمیان. _من نرم بالا یه دفعه بیاد بعد ناراحت بشی. ولش کن زنگ میزنم میکم نمیام دست دراز کردم سمت گوشی که گفت _زشته نگار. هر وقت ما خواستیم اونا اومون حالا یه بار به کمک ما احتیاج دارن. معمولا اردشیر خان میره دفتر یه چند ساعتی نمیاد. احمدرضا هم باهاش رفته. تسلیم حرف هاش شدم _باشه هر چی تو بگی مانتو روسریم رو پوشیدم و روبروش ایستادم تلفن همراهش دستش بود. به صفحش نگاه میکرد و لبخند نامحسوسی گوشه ی لب هاش بود _با من کار نداری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت _نه برو عزیزم از خونه بیرون رفتم حوصله ی صبر کردن برای رسیدن اسانسور رو نداشتم و سمت پله ها رفتم روبروی در خونه ی عنواقا ایستادم و انگشتم رو روی زنگ فشار دادم فوری در رو باز کرد. قبل از اینکه به من نگاه کنه به اطرافم نگاه کرد روسری سرش نشون میداد که فکر کرده علیرضا اجازه نداده تا تنها بالا برم. به خاطر تنها بودنم لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت وارد شدم. همون طور که میگفت هیچ کس به غیر خودش خونه نبود. _بچه کجاست؟ موزیانه خندید _تو اتاق خودمون رو تخت به در بسته ی اتاقشون نگاه کردم. _از شما بعیده. هیچ وقت بچه رو تو اتاق نمیراشتید. همیشه یا رو مبل بود یا تو اتاق خودش که درش هم بازه. _اتاق خودش سرده گفتم بزارم اونجا تا اردشیر شوفاژش رو درست کنه. مشعول پاک کردن سبزی که روی میز اشپزخونه بود شد . روبروش نشستم و دست بردم تا کمک کنم. نگاهی به در اتاقشون انداخت. _نگار یکم نگران شدم برو یه سر بزن ببین از تخت نیافتاده باشه. _چشم ایستادم و سمت اتاق رفتم. دستگیره رو پایین دادم و وارد شدم. با دیدن تخت خالی از بچه. کمی هول شدم. نکنه از تخت افتاده سریع جلو رفتم و پایین اون طرف تخت رو نگاه کردم از پیدا نکردنش کمی ترسیدم سر بلند کردم و با دیدن احمدرضا که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد شوکه شدم. پس میترا دروغ گفته بود تا من رو بکشونه بالا. نفس هام به شماره افتادن اروم لب زدم _سلام. جواب سلامم رو داد تکیه اش رو از دیوار برداشت سمت در رفت و کامل بستش. چرخید سمتم و با محبت نگاهم کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕