#پارت471
💕اوج نفرت💕
_هیچ وقت فکرش رو نمیکردم برای دیدنت باید قایم موشک بازی در بیارم.
قدم هام رو سمت در تند کردم
_من باید برم
مچ دستم اسیر دست های گرم و مردونش شد. تو چشم هاش خیره شدم
_نه. نباید بری. دلم برات تنگ شده. کار علیرضا اصلا درست نیست
خواستم دستم رو از دست بیرون بکشم که من رو کشید سمت خودش و دست های مردونش رو پشت کمرم حلقه کرد
چشم هام رو بستم و تو اغوشش نفس عمیقی کشیدم عطر بدنش رو به ریه هام فرستادم. چند لحظه ی بعد ازم فاصله گرفت با سر به تخت اشاره کرد
_بشین
دلم میخواد کنارش بمونم ارامشی که بهم میده رو چهارساله کم دارم. اما با خواست دلم مقاومت کردم
_من باید برم. علیرضا اگر بفهمه ناراحت میشه.
_ناراحتی علیرضا بی جاست تو زن منی
_اونم که نمیگه نیستم. میگه به وقتش
دوباره دستم رو گرفت و سمت تخت برد چرا همیشه تو نبرد و عقل و دلم. دلم پیروزه. کنارش نشستم دستش سمت روسریم اومد و از روی سرم برداشت.
_چقدر دلم برات تنگه.
با اینکه همسرمه ولی از این نزدیکی زیاد کمی شرم کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
متوجه رفتارم شد دستش رو از روی موهام برداشت و کمی ازم فاصله گرفت.
با تردید گفت
_شرایط برادرت شرایط تو هم هست؟
به نشونه ی تایید سرم رو تکون دادم.
_یعنی تو هیچ شناختی از من نداری که اینجوری شرط گذاشتی. من که همیشه مشوق درس خوندنت بودم.
توی چشم هاش که عمیق نگاهم میکرد خیره شدم. شرایط علیرضا شرایط من نبود ولی نباید اجازه بدم تا با حرف های نسنجیدم. حمایت دائمیش رو از دست بدم. سکوتم رو که دید سرش رو پایین انداخت
_تو اگه صد تا شرط دیگم بگی من قبول میکنم. جز یه شرط
کنجکاو شدم
_چه شرطی
_دوست ندارم در رابطه هاش صحبت کنم. چون مطمعنم هیچ وقت پیش نمیاد.
_حق طلاق؟
اخم هاش تو هم رفت. به زمین نگاه کرد
_دیگه اسمش رو نیار
از اینکه باعث ناراحتیش شدم عذاب وجدان گرفتم. دستم رو که روی پاش بود گرفتم
_چشم.دیگه نمیگم. فقط اخم نکن
به دستم نگاه کرد و با لبخند بهم خیره شد
_دلتنگ چشم گفتن هات شدم.
نفس سنگینی کشید.
_نمیشه باهاش صحبت کنی بازم همدیگرو ببینیم.
_نمیزاره. الانم اگه بفهمه هم دلخور میشه هم عصبی.
_اخه مقصر من نیستم اگر منتظر شناسنامت نبودیم همین الان عقد میکردیم.
_این همه سال صبر کردیم چند روز هم روش
_خیلی برام سخته.
_خودت از میترا خواستی این کار رو کنه
_نه دید ناراحتم گفت الان یه کاری میکنم نگار بیاد بالا ده دقیقه بعدش تو اومدی.
صدای میترا خانم گفتن عمو اقا باعث شد تا ته دلم خالی بشه. فوری ایستادم.
_چی شد؟
مضطرب نگاهش کردم
_عمواقا اومد
_خب بیاد ترس نداره
_نه دلم نمیخواد فکر کنه من علیرضا رو پیچوندم
ایستاد و دستم رو گرفت
_کاریت نداره خیالت راحت
_کاریم نداره! صد بار از علیرضا سخت گیر تره. توی این چهار سال نذاشته تنهایی پام رو بیرون بزارم یه نونوایی نمیذاشت برم. از وقتی علیرضا اومده یکم حساسیتش کم شده ولی بازم کار خودش رو میکنه.
_میخوای بری؟
لبخند رو چاشنی لب هام کردم و بهش خیره شدم
_دوست دارم بمونم ولی برن بهترم.
خم شد و پیشونیم رو عمیق بوسید و کمی تو اغوشش نگهم داشت. ازم فاصله گرفت
_هر چند که دوست ندارم بری. ولی برو
روسریم رو که روی شونه هام بود دوباره سرم کردم و همراه با احمدرضا از اتاق بیرون رفتم.
عمو اقا با اخم نگاهمون کرد . سرم رو پایین انداختم و سلامی زیر لب گفتم
_علیک سلام.
متوجه نگاه سنگینش شدم روبه میترا گفتم
_میترا جون با من کاری ندارید
لبخند پهنی روی صورتش نشست
_نه عزیزم
دستم رو از دست احمدرضا که با سماجت گرفته بود بیرون کشیدم و سمت در رفتم.
لحظه ی اخر قبل از خروج به احمدرضا که دنبالم میاومد نگاه کردم و اروم گفتم
_به عمو اقا بگو من نمیدونستم تو بالایی
_باشه میگم.
به نگاه پر از عشقش چشم دوختم. اصلا نمیتونم منکر حس خاصی که از نگاهش بهم دست میده بشم. زیر لب گفتم
_خداحافظ
_برو به سلامت
سمت پله ها رفتم
_از اونجا چرا؟
چرخیدم سمتش
_اسانسور دیر میاد
بیرون اومد و صفحه کلید اسانسور رو فشار داد
_ما که همه رو تو این ساختمون نمیشناسیم. بهتره از اسانسور استفاده کنی
_اخه دیر میاد
لحنش کمی جدی شد
_با اسانسور برو
همزمان در اسانسور هم باز شد
_زیاد هم دیر نمیاد
لبخندی به حساسیتش زدم و وارد اسانسور شدم تا اخرین لحظه ی بسته شدن کشویی اسانسور بهم نگاه کردیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت472
💕اوج نفرت💕
در کاملا بسته شد. چرخیدم تو اینه ی وسط اسانسور خودم رو نگاه کردم.
اگر میدونستم هدف میترا چیه باهاش همکاری نمیکردم. ولی چقدر خوب که نمیدونستم.
با باز شدن در اسانسور بیرون رفتن و پشت در ایستادم اروم در زدم. چند لحظه ی بهد در باز شد و وارد شدم و با برادرم چشم تو چشم شد
_چه زود اومدی!
شاید بعدا عمو اقا حرفی بزنه که علیرضا متوجه بشه من بالا احمدرضا رو دیدم دلم ننیخواد چتر حمایتش رو از روم برداره
_عمواقا که اومد منم اومدم پایین.
اخمش تو هم رفت
_احمدرضا رو دیدی؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.دلخور پرسید
_حرف هم زدی؟
_نه فقط گفت هر شرطی داری میپذیرم. همین
نفس سنگینی کشید
_کاش نمیزاشتم بری بالا
کفشم رو دراوردم وارد اشپزخونه شدم
_تا اومد اومدم پایین نموندم ناراحت نباش
از تو شیشه ی ویترین آشپزخونه نگاهش کردم. با لبخند بهم خیره بود
_ناراحت نیستم.نگرانم.
برگشتم سمتش
_ببخشید از وقتی پیش همیم همیشه نگرانی های من باعث خرابی اعصابت شده.
جلو اومد و به کتری اشاره کرد
_اول یه چایی بریز دوباره سرم درد گرفته. بعد هم من همیشه حسرت میخورم که چرا بیست و یک سال ازت دور بودم و نتونستم مراقبت باشم.که روزگارت به اینجا نرسه.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. چایی که ریخته بودم رو جلوش گذاشتم.
_چرا انقدر سرت درد میگیره
_مامان که با عمو اردلان ازدواج کرد من یه یک سالی تنها بودم. اون روز ها خیلی بهم سخت گذشت. این بیماری ها یادگاری های اون یک ساله.
_مامان خیلی دوست داشت تو داماد بشی؟
_خیلی. میدونم الان هم خیلی خوشحاله.
_ناهید چی میگفت بهت پیام داد
متعجب نگاهم کرد
_تو از کجا فهمیدی پیام داده
_از قیافت
_مگه چه جوری میشم
بلند خندیدم
_تابلو . نیشت باز میشه چشم هات هم برق میزنه.
چشم هاش رو ریز کرد
برعکس قیافه ی مظلومت خیلی هم سیاست داری من با این همه ادعام نفهمیدم اونی که باهاش چت میکنی افشار نیست ولی تو با یه نگاه فهمیدی
ابروهام رو بالا دادم
_بده زرنگم؟
لیوان چاییش رو برداشت و ایستاد
_از خدامه. با ناهید خانم که حرف زدم قرار شد فردا بریم کارت دعوت تهیه کنیم برای عقد. تو هم میای؟
_اگه تو بخوای؟
_مادرش هم قراره بیاد تنها نیستیم.اگه دوست داری بیا یعنی راستش میخواستم ببرمت ولی الان که گفتی بالا نموندی مطمعن شدن تنها باشی ایرادی نداره
_یکم بی حوصلم حالا که تنها نیستید بمونم خونه راحت ترم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا و دنیا را پر از عدالت کن
اللهم عجل الولیک الفرج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبابود
یاد دیدار امام زمان جان با علی بن مهرزیارافتادم...
امام فرمودن:
مهرزیار چه دیرآمدی
زودترازاینها منتظر آمدنت ومشتاق دیدارت بودم😭😭
چقدر امام زمان جان منتظر آمدن ماها هستن.........
ازخودبرهان وبی نشان کن مارو مولاجان
#پارت473
💕اوج نفرت💕
با تکون های ریز بدنم و صدای اروم علیرضا بیدار شدم
_نگار...نگار
به سختی پلکم رو که به خاطر کم خوابی بهم چسبیده بود باز کردم. از فکر و خیال تا نماز صبح خوابم نرفته بود. چیزی شبیه به هوم از گلوم خارج شد.
_من دارم میرم دانشگاه از اونجا هم میرم دنبال ناهید خانم. دیگه سفارش نکنما
پشتم رو بهش کردم و با صدای خواب الو گفتم
_ساعت چنده
_شش و نیم
_برو خیالت راحت
_خیالم که راحته. فقط گفتم سفارش کنم بهت
_چشم.
_کار نداری؟
_نه، فقط برو بزار بخوابم.
_باشه عزیزم خداحافظ.
صدای بسته شدن در اتاقم اخرین صدایی بود که شنیدم.
چشم باز کردم و به ساعت که ده رو نشون میداد نگاه کردم. احساس ضعف و گرسنگی اذیتم میکرد. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. واد اشپزخونه شدم و از ظرف میوه ای که از دیشب بیرون مونده بود سیبی برداشتم و گاز کوچیکی ازش زدم.
چقدر دلم میخواد دوباره بخوابم. کاش این روز ها زودتر تموم شه من هم به ارامش برسم. اینکه ادم سرش رو روی بالشت بزاره و راحت خوابش ببره نعمت بزرگیه که همه ازش غافل هستن.
بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا کمی هول کنم
به غیر احمدرضا کی میتونه باشه. درسته بهش علاقه دارم ولی میخوام پای حرف های علیرضا بایستم. ایستادم و اهسته سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن میترا به تنهایی پشت در نفس راحتی کشیدم. در رو باز کردم کلافه نگاهم کرد
_نگار کلی دلم شور زد این چه کاریه تو میکنی.
متعجب نگاهش کردم
_چی کار کردم مگه
_تلفن همراهت رو خاموش کردی. گوشی خونه رو هم جواب نمیدی
از جلوی در کنار رفتم
_بیاید داخل تا بگم.
نفس سنگینی گشید و داخل اومد.
_گوشیم دست علیرضاست. تلفن خونه رو هم تا الان خواب بودم نشنیدم.
به اطراف نگاه کرد
_علیرضا نیست؟
_نه رفته دانشگاه ظهر هم با ناهید قرار داره نمیاد
_بهتر. حاضر شو با هم بریم بیرون
_کجا؟
_میخوام برای عقد برادرت لباس بخرم.احمدرضا رو گذاشتم خونه ی خواهرم.
با تردید نگاهش گردم
_میترا جون من ازتون ممنونم ولی دلم نمیخواد دیگه مثل دیروز غافل گیر بشم چون اگه علیرضا بفهمه خیلی ناراحت میشه.
لبخند پهنی زد
_نه دیگه از اون خبرا نیست. با اردشیر رفته بیرون تا غروب هم نمیان
_میترا جون من ...
_میگم نیست. میای یا نه
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_باید به علیرضا بگم
_زود تر بگو که دیر نشه خودت میدونی که من چقدر بد انتخاب میکنم.
به مبل اشاره کردم و رفتم سمت تلفن
_شما بشینید تا من زنگ بزنم.
گوشی رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم. قطعی تلفن باعث تعجبم شد. چند بار انگشتم رو روی شصتیش فشار دادم ولی خبری از صدای بوق ازاد نبود متوجه دوشاخه روی زمین افتاده ی تلفن شدم
احتمالا علیرضا برای تماس احتمالی احمدرضا این کار رو کرده دو شاخه رو سر جاش زدم و شمارش رو گرفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت474
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن چند بوق صدای جدیش که نشون از سر کلاس بودنش بود میداد
_بله
_سلام. ببخشید الان زنگ زدم
_ایرادی نداره بفرمایید
_میتراجون اومدن پایین میگن باهاشون برم لباس بخرن برای مراسم عقد. برم؟
بعد از سکوت چند ثانیه ای گفت
_برو. کی بر میگردین
_ممنون. تا ظهر میایم. شایدم زودتر
_رسیدی خونه بهم زنگ بزن
_چشم.خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به میترا نگاه کردم.
_اجازه داد
ایستاد و سمتم اومد
_خب خدا رو شکر پس حاضر شو زود تر بریم تا ظهر برگردیم
_باشه. فقط میترا جون مطمعنید که کس دیگه ای باهامون نمیاد؟
_اره خیالت راحت. رفتن دنبال تسویه ی یکجای وامی که برای احمدرضا گرفته گرفته بودن.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت اتاق هولم داد
_زود باش دیگه خواهرم زیاد نمیتونه بچه رو نگه داره
به اتاق رفتیم سر کمدم رفت مانتوی پر از چینی که عید برام خریده بود رو انتخاب کرد
_اینو بپوش
_هیچ کس از این خوشش نمیاد.
جلو اومد و مانتو رو تنم کرد
_هیچ کس مهم نیست جز خودت. زود باش نگار
با عجله ای که میترا داشت دیگه حرفی نزدم صبحانه نخورده با هم سوار ماشینش شدیم و سمت مرکز خرید رفتیم.
وارد پاساژ شدیم.
_میترا جون من صبحانه نخوردم الان ضعف میکنم
به اطراف نگاه کرد.
_بیا بریم بیرون یه کیک و شیر بخر بخور تا نهار اینجا مغازه نیست.
همراهش شدم که صدای تلفنش همراهش بلند شد دستش رو داخل کیفش برد
_پس کجاست.
ایستاد با دقت داخل کیف شلوعش رو گشت
_پوشک تو کیفتون چی کار میکنه.
همونطور که مشغول گشتن بود گفت
_برا احمدرضاست. همیشه میزارم
لبخندی زد و دستش رو همراه با گوشی از کیف بیرون اورد
_پیداش کردم
انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت
_جانم اردشیر
_پاساژ
نگاهی به من انداخت
_با نگار. پیش خواهرمه.
_نه تا ظهر میایم
_نه اونجا نرفتم دور بود خواهرم گفت نمیتونه زیاد نگهش داره اومدیم پاساژ نور
_دارم. دستت درد نکنه
_خداحافظ
گوشی رو توی کیفش انداخت و سمت سوپر مارکت رفت کیک و شیری برام خرید و دستم داد
_زود باش که خیلی دیر شده
با عجله سمت پاساژ رفتیم. برعکس عجله ش برای رسیدن تو انتخاب لباس با صبر و حوصله بود.
لباس ها رو با دقت نگاه میکرد. چند تایی رو پرو کرد ولی نپسندید. این دقتش تو خرید لباس واقعا کلافه کننده ست.
بالاخره بعد از گشتن کل مغازه های پاساژ به معازه ی اول برگشتیم و لباسی که اول کار پسندیده بود رو خرید.
_نگار من خیلی ضعف کردم بریم نهار بخوریم بعد بریم دنبال احمدرضا
_خونه ی خواهرتون دوره
_نه زیاد چهل دقیقه راهه
_میخوای بریم خونه اول بچه رو بیاریم بعد زنگ بزنیم غدا بیارن خونه
_نه . اگه بیدار شده باشه خواهرم زنگ میزد خیلی گرسنمه
سمت رستوران بیرون پاساژ رفتیم. وارد شدیم و روی میز و صندلی انتخابی میترا نشستیم. سفارش غذا دادیم. منتظر موندیم
میترا با تعجب به پشت سر من نگاه کرد و گفت
_این اینجا چی کار میکنه!
کنجکاو برگشتم و با دیدن احمدرضا که هنوز متوجه ما نشده بود. عصبی به میترا نگاه کردم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت478
💕اوج نفرت💕
ابروهاش بالا رفت
_به جان احمدرضا من بهش نگفتم.
اخم هام تو هم رفت
_متوجه ما نشده الان میره
ایستاد با لبخند گفت
_ این رفتار ها رو بزار کنار خدا رو خوش نمیاد. دلت میاد. با هزار تا امید اومده اینجا.
ناباورانه گفتم
_میترا جون!
اهمیتی به من نداد سمت در بزرگ شیشه ای رستوران رفت. میترا همیشه اطرافیاش رو برای تصمیم های سریع نادیده میگیره
سر چرخوندم و نگاهش کردم. برای احمدرضا دست تکون داد و احمدرضا هم خوشحال تر از خودش با لبخند جلو اومد.
نگاه از هر دوشون برداشتم و با اخم به لیوان یک بار مصرف روی میز خیره شدم.
صداشون رو میشنیدم. میترا گفت
_از کجا فهمیدی اینجاییم
_عمواقا گفت. نگار کجاست؟
همچنان نگاهم به لیوان بود که متوجه حضورش کنارم شدم. صندلی رو بیرون کشید و کنارم نشست. خم شد و صورتم رو نگاه کرد
_سلام.
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم
_سلام
کمی سکوت کرد و گفت
_از اومدنم ناراحت شدی.
دلم براش سوخت اخمم رو کم رنگ کردن و درمونده نگاهش کردم.
_نه.
_خب یکم بخند بزار حرفم رو بزنم اگر مخالف بودی میرم
_نمیخوام بری. فقط به علیرضا قول دادم.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفس سنگینی کشید.
_حق داره. کاری که برات میکنه رو باید در حق مرجان میکردم ولی انقدر ازشون دلگیر بودم برای دروغی که همه شون با هم در رابطه با تو بهم گفته بودن که خودم رو کامل کشیدن کنار. الانم باید مثل اینه دق نتیجه ی اشتباهم رو سال ها جلوی چشم هام ببینم.
میترا هم کنارمون اومد و روی صندلی خودش نشست.
_یه غذا دیگه هم سفارش دادم
احمدرضا شرمنده گفت
_ببخشید من همیشه مزاحم شمام
_این چه حرفیه
نگاهش بین هر دومون جابجا شد به شکخی ادامه داد
_من الان بین شما دو تا مزاحمم
حس کردم احمدرضا از این حرف میترا خجالت کشید. کاش تو برخورداول اخم نمیکردم.
نهار رو در سکوت خوردیم. با میترا بیرون ایستادبم تا احمدرضا صورت حساب رو پرداخت کنه.
_نگار گناه داره یکم باهاش مهربون باش
_مگه نیستم
_این اخمی که تو کردی بیچاره دست از پا دراز تر شده.
با خروجش از در رستوران سعی کردم استرس علیرصا رو کنار بزارم. با لبخند نگاهش کردم.
روبرومون ایستاد نگاهش بین و میترا جابجا شد
_راستش من اومدم که با نگار بریم یه چیزی بخریم.
_میترا جون دیرش شده باشه برا یه وقت دیگه.
میترا کیفش که دست من بود رو گرفت
_من باید برم خونه ی خواهرم احمدرضت رو ببرم خونه تا برم و برگردم یه ساعت و نیم طول میکشه شما به خریدتون برسید.
با چشم های گرد نگاهش کردم. لبخند پهنی زد
_فعلا خداحافظ
منتطر جواب نشد و با سرعت ازمون فاصله گرفت . ناباورانه از پشت بهش نگاه کردم.
_نگار
اب دهنم رو قورت دادم به احمدرصا نگاه کردم.
_بریم؟
_چی میخوای بخری؟
با انگشت های دستش بازی کرد
_گفتم شاید بخوای فردا سر عقد به برادرت هدیه بدی.
چرا خودم یادم نبود که باید هدیه بخرم
_میخوای؟
_اره . حتما کلا یادم رفته بود.
با سر به روبرو اشاره کرد
_پس بریم
با هم همقدم شدیم. چقدر دوست دارم جواب محبت هاش رو بدم.به دستش نگاه کردم و اروم انگشتم رو بین انگشت هاش فرو کردم. متعجب به دستم نگاه کرد و سرش رو با لبخند بالا اورد
نگاهم رو از چشم هاش گرفتم. فشارش دستش رو بین انگشت هام کمی زیاد کرد.
جلوی اولین مغازه ی طلا فروشی ایستاد
_چی مد نظرته برای خرید
_نمیدونم بهش فکر نکرده بودم.
_خب الان انتخاب کن
نگاهم توی ویترین طلا فروشی چرخید چشمم به زنجیرو پلاک با اسم علیرضا افتاد با انگشت نشونش دادم
_اون زنجیره و پلاک علیرصا خوبه؟
خندید گفت
_برا خودت یا ناهید خانم!
لبخند پهنی زدم
_برا خودم که علیرضا نمیخوام
طوری که جواب رو میدونست پرسید
_چی میخوای؟
تو چشم هاش خیره شدم نگاهم
بین چشم هاش مشکیش جابجا شد و لب زدم
_احمدرضا.
با رضایت نگاهم کرد.
_هر چند که خیلی دیر شده ولی هنوز از شنیدن این حرف ها خوشحال میشم.
_چرا دیر شده؟
_دیر شده چون خودم مقصرم. تقریبا پنج ساله همسرمی ولی با اشتباه خودم هیچ وقت کنارم نبودی
نگاهم رو به زمین دادم سمت در ورودی طلا فروشی رفت من هم بدنبالش.
پلاک و زنجیری که انتخاب کرده بودم رو خریدیم. بیرون اومدیم.
_لباس نمیخوای
_نه دارم
نگاهی به مانتون کرد و سرش رو پایین انداخت
_این چیه میپوشی؟
به سر تا پام نگاه کردم
_بده؟
_بلند و پوشیدس ولی خیلی جلفه
_انتخاب میتراست خب دیگه نمیپوشم.
با تردید گفت
_دیگه نمیخوای چادر بپوشی؟
_چرا اتفاقا
خریدم یادم رفت
نگاه معنی دار کوتاهی بهم انداخت و به صندلی گوشه ی خیابون اشاره کرد
_بریم اینجا بشینیم تا میترا خانم بیاد.
روی صندلی نشستیم که صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از جیب شلوارش بیرون اورد. به صفحش نگاه کردو مضطرب گفت
_علیرضاست!
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
3ـ اهمیت آرامش در خانواده ..mp3
14.44M
💠 درس سوم: اهمیت آرامش در خانواده
استادغلامی✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از Satamad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ ما در جنگ آخرالزمان هستیم
🎙#استاد_شجاعی
🔹ساتاماد
@satamad
هدایت شده از دُرنـجف
زینب(س)یک زن بود. زنها پایۀ تربیت هستند زینب عظمتی دیگر دارد؛ نه چون دختر علی بود و فاطمه! بلکه چون کار او ،تصمیم او، نوع حرکت او،بی نظیر و عظیم بود. اول آنکه موقعیت را شناخت، هم موقعیت قبل از حرکت امام حسین را هم موقعیت لحظات بحرانی عاشورا را هم موقعیت حوادث کشنده بعد از حسین را! دوم آن که طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد. انتخابهایی که زینب را ساخت. در هیچجا گیج نشد و فهمید باید چه کند کدام راه را برود تا امامش تنها نماند! تا کربلا ماندنی شود! حالا هم مهدی فاطمه(س) زینب میخواهد و عباس! من و شما اجازه نداریم خودمان را کم و حقیر ببینیم همین احساس عدم توانایی، همین گفتن من نمیتوانم... من به درد امام نمیخورم... من گناهکارم... ما را عقب می اندازد و به دنبال دنیای حقیر می کشاند... باید یک فرد فعال و موثر باشی و نسبت به جامعه، به فرهنگش، به دشمنانش، به ظهور و تاخیرش، به نقش خودت در فرج حساس باشی خدا تو را خلق کرده برای یاری منجی که جهان تشنه آمدنش است خودت را با سرگرمیها کوچک و پست نکن!(انسان ۲۵۰ ساله فصل ۷ )
📚 امیرِمن
#میلاد_حضرت_زینب مبارک✨
هدایت شده از حضرت مادر
هرچند نام نیک فراوان شنیده ایم
نامی به باشکوهی "زینب" ندیده ایم...
#ولادتحضرتزینب(س)😍
#ختمصلوات
هدیه به
#خانمجانمونحضرتزینب(س)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
امشب میدونید چہ شبیہ؟!
شب میلاد بانوے صبر و بردبارے
حضرت زینب'س'
شب خوشحالی خانواده علی؏ و فاطمہ'س'
زینب یعنی زینت پدر
بانو زینب'س' زینت و مرهم دل
بابا علی شون بودن
البتہ نہ فقط بابا جانشون بلکہ مرهم دل
همہ بودن و هنوزم هستن...🙃
صبر و استقامت
کلماتی هستن کہ همہ رو بہ یاد این بانوے بزرگوار می اندازه
و چہ خوبہ کہ ماهم صبر ایشون رو سرلوحہ زندگیمون قرار بدیم...☺️
بی شک اگر در خونہ این بانوے بزرگوار برید دست خالی برنمیگردید
پس امشب رو از دست ندید
تازه امشب یادتون نره از خونہ حضرت علی؏
و حضرت فاطمہ'س' و 3 برادر عزیز این بانو
عیدے بگیرید..😍
001 Shab e Omid.mp3
3.5M
بهترین شب عمر حسینہ؏
شب میلادِ زینبہ..😍🎊
#عیدکممبروک😁
چگونہ از تو بنویسم؛ نگویم از شهیدانت
شهیدانی کہ گردیدند بےپروا بہ قربانت
کہ نگذارند بنشیند خطی بر کنج ایوانت
و اے کاش
این شهیدان کربلا دور و وَرت بودند..🙃
حتما همہ میدونید کہ
روز میلاد این بانوے
بزرگوار مصادف با
روز پرستار هم هست..☺️
روز پرستار رو بہ همہ پرستاران گرامی کہ
توے زمان کرونا و الان بیش از پیش از جون مایہ
گذاشتن و مدافع سلامت شدن تبریک میگم..🌻