eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 «صبحم» شروع می شود ✨«آقا به نامتـان » «روزی من» همه جـا ✨«ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع ✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه ✨«جـواب سلامتـان» ...!!💚 السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨فَاللهُ هُوَ الوَلیُّ ✨وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شِیء قَدِیرُ ❤️دوست حقیقی خداست و تنها اوست که بر هرکاری تواناست! 🌱سوره شوری / آیه۹ 💫
💕اوج نفرت💕 نفس سنگینی کشید و ایستاد _بلند شو برو ایستادم و رو به ناهید گفتم _ناهید جان خداحافظ کفش هام رو پوشیدم بهشون نگاه کردم کنار هم ایستاده بودن و با لبخند نگاهم میکردن علیرضا اروم گفت _ما نیایم دم در بهتره برو خدا به همرات در رو باز کردم و بیرون رفتم خبری از خوشحالی که صبح تو چهره ی احمدرضا بود، نبود. ولی با حفظ ظاهر، لبخند زورکی رو لب هاش بود. بی حرف کنارش ایستادم تا آسانسور بیاد انگار احمدرضا هم ترجیح داد تا سکوت کنه چون حرفی نزد وارد پارکینک شدیم سمت ماشین میترا رفتم که چراغ ماشین عمو اقا روشن شد و صدای تک بوق دزدگیرش بلند شد. احمدرضا نگاهی بهم انداخت و اروم گفت _سوییچ عمو رو گرفتم. نفس سنگینی کشیدم و سمت ماشین عموآقا رفتم روی صندلی جلو نشستم کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد _نگار گواهی نامه نداری قصد داره سر حرف رو باز کنه _نه _تو اولین فرصت اسمت رو مینوسم کلاس برو. نیم نگاهی بهم انداخت _اصلا دوست داری؟ _تا حالا بهش فکر نکردم _خوبه زن رانندگی بلد باشه همیشه که مرد نیست کلافه گفتم _باشه حالا برو دیر نشه نگاه دلخورش رو ازم برداشت و راه افتاد _همش دارم به این چهار سال فکر میکنم پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم نگار تو کی فهمیدی که عمو اقا عموی واقعیته چرخیدم و سرد نگاهش کردم _بهتره بپرسی کی فهمیدی مامانم چه بلایی سرت اورده! نا باورانه از جملاتی که شاید انتظار نداشت الان بشنوه نگاهم کرد. چرا تلخ شدم تو که دوستش داری نگار چرا اینجوری حرف میزنی. ناراحت ادامه داد _میخواستم بدونم تو که نمیدونستی عمو واقعا کیه. چطور تونستی چهار سال کنارش زندگی کنی؟ منظورم بحث محرم و نامحرمیتونه. برخلاف میلم پوزخندی زدم و نگاهم رو به رو برو دادم بی تفاوت گفتم _اون روزها حالم خیلی بد بود بند بند استخون هام به خاطر تو و نقشه ی بی عیب و نقص مادرت درد میکرد پام تو گچ بود و دستم هم ضرب دیده بود و وبال گردنم بود. عمو اقا خودش تنها کنارم بود. شاید چون بهش اعتماد داشتم. بیشتر از همه خسته بودم. شونه ای بالا دادم _ شاید برام مهم نبوده. نمیدونم. تو هم چه سوال هایی میپرسی! نفس سنگینی کشید _ناراحت نشی ولی فکر کردن به اون روز ها باعث میشه نظرم نسبت بهت عوض بشه. تیز نگاهش کردم _منظورت چیه؟ _اخه تو چطور تونستی وقتی مطمعن نبودی که عمو بهت محرمه جلوش... حرفش رو قطع کردم _الان که فهمیدم محرم بوده. بعد هم چرا فکر میکنی فکری که در رابطه با من میکنی برام مهمه؟ تیز نگاهم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و چرخید سمتم _چته تو؟ نمی تونم منکر ترسم بشم وقتی عصبانی میشه. ولی تو چشم هاش خیره شدم _دلم نمیخواست امروز باهات بیام مجبورم کردن _من که بابت دیروز ازت عذر خواهی کردم. چرا میخوای ادامش بدی؟ خنده ی صدا داری کردم _ تو عذر خواهی کردی چون میخوای من رو راضی کنی ولی اصلا پشیمون نیستی این عذر خواهیت به درد خودت میخوره. _نگار خواهش میکنم تمومش کن اتفاقات دیروز خواست دلم نبود. از اینکه رفته بودی خوشحال نبودم اما اصلا نمیخواستم تو رو از خونه ی دوستت بیرون بکشم. من خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم با این ادبیاتت کنار بیام ابرو هام رو بالا دادم _عه واقعا نمیتونی پس من میرم تا با خودت تنها کنار بیای دستم سمت دستگیره ی در رفت که با صدای فریادش سرجام خشکم زد _در رو باز کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. کمی توی خودم جمع شدم. بغض توی گلوم گیر کرد دستم رو اهسته انداختم و نگاهم رو به پاهام دادم. صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم.چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی ازمایشگاه پارک کرد و پیاده شد اومد سمت من تا در رو باز کنه که خودم پیش دستی کردم و پیاده شدم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. احساس میکنم از اینکه به خاطر رفتارش ازش ناراحتم، ناراحت نیست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
هدیه به (شهید فخری زاده) این عنصر علمی کم‌نظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. ✍ امام خامنه ای حفظه الله تعالی‌
هدایت شده از دُرنـجف
19ـ ویژگی های بازی و اسباب بازی.mp3
13.34M
🔸 درس نوزدهم: ویژگی های بازی و اسباب بازی
💕اوج نفرت💕 وارد ازمایشگاه شدیم جلو رفت و برگه ی معرفی نامه رو به خانمی که پشت میز نشسته بود داد _دیر اومدی که اقا داماد نفسش رو سنگین بیرون داد _یعنی باید بریم یه روز دیگه بیایم؟ از روی صندلی بلند شد و همراه با معرفی نامه ما سمت اتاقی رفت _یه لحظه صبر کنید ببینم میگیرن دلخور ولی مهربون نگاهم کرد نگاهم رو ازش گرفتم به جهت مخالف من چرخید و دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت. چند لحظه ی بعد برگشت سمتم و به گوشه ی دیوار اشاره کرد _نگار جان بشین رو صندلی خسته نشی تا ببینیم امروز قسمت هست ازمایش بدیم یا نه سر چرخوندم و به صندلی ها نگاه کردم که در اتاقی که منشی با نامه ی ما رفته بود داخل باز شد و بیرون اومد و با لبخند به احمدرصا گفت _قبول کردن. فقط ازمایش خون شما یکم عجله ای میشه تا من فیش رو صادر میکنم نامزدتون پرداخت کنه شما برید بالا نمونه ی خون رو بگیرن بیاید پایین هر دو برید انتهای سالن برای ازمایش ادرار احمدرصا مردد نگاهم کرد _تو میتونی انجام بدی؟ نمیخوام اذیت بشی کمی بهش نزدیک شدم _ من با این چیزا اذیت نمیشم.با فریاد های تو اذیت میشم از کنارش رد شدم و روبروی منشی ایستادم منشی از بالای عینک نگاهی به احمدرضا انداخت _برو دیگه اقا بالا رو ببندن میافته برای فردا ها احمدرضا کیف پولش رو از جیب کتش دراورد و گرفت سمتم _بیا عزیزم نیم نگاهی به کیفش انداختم _خودم دارم خیره نگاهم کرد و کیف رو روی میز منشی گذاشت و با عجله سمت پله ها رفت. _شوهرت هر وقت خواست بهت پول بده فوری بگیر لبخندی چاشنی صورتم کردم و نگاهش کردم _از من به تو نصیحت این لحظه ها کم پیش میاد برگه ای که از چاپگرش بیرون اومد رو سمتم گرفت _صندوق جلوی در برگه رو ازش گرفتم و به دختر پسری که از پله ها پایین میاومدن نگاه کردم. جلوی در ورودی هرینه ی ازمایش رو از کیف احمدرصا پرداخت کردم و روی همون صندلی که گفته بود نشستم تا پایین بیاد. پنج دقیقه ای میشد که نشسته بودم به پله ها چشم دوخته بودم رو به خانم منشی گفتم _پس چرا نمیاد بدون اینکه نگاه از مانتیتور روبروش برداره گفت _چند نفر جلوی شما بودن حتما نوبتش نشده دختری که کنارم نشسته بود گفت _من ازدواج دوممه. سرچرخوندمو نگاهش کردم _اونایی که ازدواج دومشونه هر دو باید ازمایش خون بدن. لبخند بی جونی بهش زدم _نامزدت همونیه که کت اسپرت مشکی تنش بود با سر تایید کردم کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و اروم گفت _میدونستی مریضه؟ اخم هام تو هم رفت _چطور؟ _ناراحت نشو گفتم شاید بهت نگفته باشه همچنان با اخم و سوالی نگاهش کردم _بالا که بودم یه دفعه هر چی پرستار بود رفتن اتاق ازمایش آقایون پرسیدم چی شده یکی از اقایون گفت یکی قلبش درد گرفته نگاه کردم دیدم نامزد خودم نیست... چهرم از نگرانی بهم ریخت و سرم یخ کرد فوری ایستادم و با بغض گفتم _کدوم اتاقه؟ ناراحت گفت: _حالا شاید نامزد تو نباشه . سمت پله ها دویدم اگر بلایی سرش بیاد هیچوقت خودم رو نمیبخشم. انقدر بی خودی ادامه دادم تا قلبش درد گرفت چرا وضعیت قلبش زو قرانوش کرده بودم نفهمیدم چطور بالای پله ها رسیدم. به خاطر هراسون بودنم تقریبا همه نگاهم میکردن. رو به خانمی که لباس سفید پرستاری پوشیده بود با چشم های پر اشک گفتم _اتاق ازمایش اقایون کدومه؟ _شما نامزد اون آقایی. با انگشت اتاق روبرو رو نشون داد بدون در نظر گرفتن کسی سمت اتاق رفتم و وارد شدم. با احمدرضا که روی تخت دراز کشیده بود چشم تو پشم شدم و اشک جمع شده توی چشمم سر خورد و پایین ریخت. چند نفر هم بالای سرش ایستاده بودن. جلو رفتم با گریه گفتم : _چی شدی تو؟ صورتش رو به خاطر درد قلبش جمع کرد و به زور گفت: _تو برا چی اومدی بالا؟ دستم رو روی قلبش گذاشتم _احمدرضا ببخشید لبخند روی لب هاش نشست _چرا گریه میکنی؟ _قلبت چی شده؟ نگاهی به اطراف کرد و دستم رو گرفت با صدای ارومی گفت: _خوبم، خودت رو کنترل کن یه لحظه قلبم درد گرفت خدا رو شکر قرص زیر زبونیم همراهم بود الان خوبم. عزیزم یکم اروم تر اشکم رو پاک کردم _همش تقصیر من شد _عیب نداره روی تخت نشست. از چسب روی رگ دستش فهمیدم که نمونه گیریش انجام شده فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 حرفی که دارم با شما گفتن ندارد  این حرف‌های بی‌صدا گفتن ندارد... این دردها درمان ندارد غیر وصلت این غصه بی‌انتها گفتن ندارد... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
و دوست خویشاوند محسوب می‌شود.🫂 •امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام 📚
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر اعمالت درسته؛ ولی دغدغهٔ (عجل الله فرجه) نداری، از صراط سقوط می‌کنی!! 🎙استاد شجاعی
هدایت شده از  حضرت مادر
20ـ ارزشمندترین درس ها به فرزندان.mp3
12.63M
🔸 درس بیستم: ارزشمندترین درس ها برای فرزندان ۱
هدایت شده از  حضرت مادر
نماهنگ عشق خاص.mp3
11.03M
[کربلای ایران ؛ شب جمعه‌ست هوایت نکنم میمیرم ❤️‍🩹 . .
💕اوج نفرت💕 _چرا بلند شدی یکم استراحت کن. _با این وضع تو! بریم پایین بهتره از تخت پایین اوند رو به پرستار گفت _اقا خیلی ممنون _خواهش میکنم. به در پشتش اشاره کرد _از سالن پشتی برید اسانسور هست دستش رو گرفتم و هر دو سمت اسانسور رفتیم نگران به چهرش نگاه کردم _خوبی؟ با سر تایید کرد وارد اسانسور شدیم نگاه از صورتش بر نمیداشتم لبخند شیرینی روی لب هاش نشست _وقتی می‌بینم انقدر دوستم داری که اینطور نگرانم میشی هم خوشحال میشم و هم شرمنده. خوشحال از اینکه باورم میشه چقدر دوستم داری و شرمنده از روزها و سالهای گذشته. من دیگه نمی‌خوام گذشته تکرار بشه. دستم رو کمی فشار داد و ادامه داد - دلخوری ازمن؟ جلوی لرزش چونم رو نتونستم بگیرم و اشک تو چشم هام جمع شد و سرم رو بالا دادم _نه نفس راحتی کشید . در اسانسور باز شد و هر دو بیرون رفتیم. بعد از تموم شدن کارمون تو ازمایشگاه بیرون رفتیم _نگار تا جواب ازمایش اماده بشه یه دو ساعتی باید اینجا بچرخیم بعدش بریم خرید عقد خم شد و صورتم رو نگاه کرد _ناراحت نباش الان خوبم. با التماس نگاهش کردم _ببخشید. _دردش برای امروز نیست، تقصیر تو نبود عریزم احتمالا دردش از دیروزِ که من رفتم خونه ی پروانه _با ماشین بگردیم یا پیاده _با ماشین. پیاده اذیت میشی _وقتی تو کنارم ارامش داشته باشی کلی انرژی هم میگیرم. اصلا بریم صبحانه بخوریم. به صورتم نگاه کرد _نخوردی که ؟ سرم رو بالا دادم _نه به اطرافش نگاه کرد _ من اینجا ها رو بلد نیستم. ادرس اینجا رو هم علیرصا بهم داد. تو بلد نیستی؟ _نه _چهار سال اینجا زندگی کردی بلد نیستی؟ _جز دانشگاه و خیابون پشتش هیچ جا رو بلد نیستم . _پشت دانشگاه چه خبر بود؟ _خبری که نیست ولی کلی خاطرس _برام تعریف میکنی؟ لبخندی به شیرینی اون روز ها زدم. _هم راه بیریم هم حرف بزنیم. اون روز دلم گرفته بود عمو اقا گفت خودم برم گفتم از پشت برم یکم پیاده روی کنم تا برسم به خیابون. وقتی رفتم دیدم علیرضا بد جور داره سرفه میکنه اون موقع هنوز بهش علاقه پیدا نکرده بودم با نکته سنجی گفت _علاقه؟ متوجه خرابکاری که داشتم مرتکبش میشدم شدم. نه اشتباه گفتم هنوز نمیدونستم با هم نسبتی داریم _خب چی کار کردی _هیچی دیدم اونجا وایستاده برگشتم از مسیر اصلی رفتم _کمکش نکردی _نه علیرضا تو دانشگاه خیلی بد اخلاق بود ازش فراری بودم _نگار صبر کن بزار از یکی بپرسم ادرش بگیریم دستم رو رها کرد و وارد مغازه ای شد نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که به موقع متوجه شدم احمدرضا بیرون برگشت و با هم به ادرسی که گرفته بود رفتیم روی تخت سنتی رستوران نشستم یاد کیفش افتادم فاصلم با صندوق دار و احمدرضا که روبروش ایستاده بود زیاد بود کیف رو بیرو اوردم و بازش کردم عکسی زیر قبض برق پنهان شده بود حواسم رو به خودش جلب کرد قبص رو بیرون اوردم و عکسی که دیدم اصلا خوشحالم نکرد. احمدرضا عکس مادرش رو توی کیفش نگه میداشت. به عکس خیره شدم این زن باعث بدبختی تمام عمرم تا به الان بوده چطور میتونم فراموش کنم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
▫️ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ؛ سلام بر تو ای دختر محبوب خدا. ❤️‍🩹 سلام بر فرزندت مهدی که هر کس به او دست یاری داد، محبوب خدا شد. 📖 فرازهایی از زیارت‌نامه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها
هدایت شده از  حضرت مادر
دعای امروز: الهی، حواس مارو از اثر وضعی کارهامون پرت نکن. 🌱
هدایت شده از  حضرت مادر
به نیابت از شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت به نیت فرج و سلامتی صاحب الزمان(عج)💚 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
*وَ الْبَابُ الْمُبْتَلَي بِهِ النَّاس.. خوشبخت آن دلی که فقط مبتلای توست..🤍
هدایت شده از دُرنـجف
هروقت‌ کارتون‌ جایی‌ گیر‌ کرد امام زمانتون‌ رو صدا کنید یا خودش‌ میاد، یا یکی‌ رو می‌فرسته‌ که‌ کارتون‌ رو راه‌ بندازه.. -شهید محمّدرضا تورجی‌ زاده-
هدایت شده از دُرنـجف
حتی به کسی که به تو خیانت کرده، نکن! _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۶۳۸
💕اوج نفرت💕 با صدای احمدرضا سربلند کردم _نگار کیفم رو ندادی. متوجه نگاهم به عکس شد دستش رو جلو اورد لحنش رنگ شرمندگی به خودش گرفت _میدی کیفمو نگاه از عکس برداشتم و نفس سنگینی کشیدم کیف رو سمتش گرفتم لبخند روی لب هاش تلخ بود و این تلخی از شرمندگی کارهای مادرش بود کیف رو گرفت و سمت صندوق دار رفت دلم نمیخواست ناراحتش کنم. از پشت به قامت مردونش نگاه کردم. حقش نیست شرمنده باشه. شرمندگی حق شکوهه که فکر نکنم بویی ازش برده باشه علاقه ی شدیدش به مادرش باعث شده تا با رفتارش اجازه نده در رابطه باهاش صحبت کنم. مراعات قلبش رو کردم و ترجیح دادم تا امروزمون با آرامش تموم شه. بعد از خوردن صبحانه که هر دو در سکوت خوردیم برای خرید حلقه رفتیم. من تمایلی به خرید نداشتم ولی احمدرضا انگار قصد داشت تمام خریدی که توی این چهار سال دوری نکرده و برام جبران کنه. تو هیچ چیز نظر نمیداد و فقط اصرار به خرید داشت. در نهایت بعد از چهار ساعت و خوردن نهار به خونه برگشتیم در آسانسور باز شد. همراهم بیرون اومد. نگار جان من نمیام داخل فقط این خرید هات رو ببر خونه دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم _ازت ممنونم. لبخند رضایت بخشی زد _قابلت رو نداره عزیزم _خیلی دوستت دارم. _این رو واقعی میگی یا به خاطر قلبم نگاهم رو به دکمه ی پیراهنش دادم و دست آزادم رو روی قلبش گذاشتم. پر بغض گفتم _نفسم به تپش های قلبت وصله. دوستت دارم ولی اینو امروز فهمیدم که بدون تو زندگی برام محاله دستم رو برداشتم سرم رو جلو بردم قلبش رو بوسیدم. با هر دو دست صورتم رو گرفت و کمی بالا اورد تا بهتر ببینم _تپش های قلب منم به نفس تو وصله _بهم قول بده از این به بعد اگر ازم ناراحت شدی به جای قهر باهام حرف بزنی تا سو تفاهم ها باعث نشه بینمون جدایی بیافته. صدای باز شدن در خونه باعث شد تا فوری از هم فاصله بگیریم. علیرضا متوجه ما شد گفت _عه اومدید! جواب تلفن هاتون رو چرا نمیدید؟ احمدرضا جلو رفت و باهاش دست داد _ببخشید گوشی من تو ماشین بود از جلوی در کنار رفت _چرا اینجا ایستادید بیاد داخل احمد رضا نیم نگاهی به من انداخت _نه یکم خستم برم بالا استراحت کنم. _بیا یکم باهات حرف دارم حس کردم رنگ احمدرضا عوض شد گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و چند قدم مونده تا در رو جلو رفت و کنار ایستاد. رو به من با سر به در اشاره کرد گفت _ برو تو جلو رفتم و از وسط برادر و همسرم داخل رفتم. هر دو روی مبل نشستن استرس صحبتی که علیرضا با احمدرضا داشت به غیر از صورت احمدرضا تو دست های من هم با لرزش زیادشون خودش رو نشون داد. کمی با فاطله از هر دوشون روی مبل تکی که دید یکسانی نسبت بهشون داشت نشستم. علیرضا با لبخند و خیلی اروم به من گفت _برو چایی بیار نمیدونم با این لرزش شدید دستم میتونم یا نه. چشمی گفتم ایستادم سمت اشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم . دلم طاقت نیاورد و رو به اتاق گفتم _علیرضا فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا ‏اگر دل‌تان سخت به تَنگ آمد، با ذکرِ حسین(ع) نَفَس بکشید.. صلی الله علیک یا ابا عبدالله❤️
هدایت شده از دُرنـجف
*امام على عليه السلام: إنَّ الشَّقِيَّ مَن حُرِمَ نَفعَ ما اُوتِيَ مِنَ العَقلِ و التَّجرِبَةِ بدبخت كسى است كه از عقل و تجربه خود بهره نگيرد نهج البلاغه نامه78
💕اوج نفرت💕 هر دو نگاهم کردن _جانم اهمینی به نفس های به شماره افتادم ندادم نیم نگاهی به احمدرضا انداختم _یه لحظه بیا خیره به احمدرضا نفس سنگینی کشید و ایستاد رو بهش گفت _ببخشید. الان برمیگردم _خواهش میکنم احمدرضا هم کمی دلخور نگاهم کرد. علیرضا رو بروم ایستاد _بله از کنارش به احمدرضا که سرش پایین بود نیم نگاهی کردم و سرم رو بالا گرفتم _چی میخوای بهش بگی؟ ابروهاش بالا رفت _قرار شد تو دخالت نکنی دستش رو گرفتم _آخه... قلبش...قلبش مریضه. خیره نگاهم کرد ادامه دادم _یکم مراعاتش رو بکن. نفسش رو سنگین بیرون داد _حواسم هست. بیرون رفت و دوباره سر جاش نشست به هر زحمتی بود چایی ریختم و سینی رو روی میز جلوی هر دوشون که روبروی هم نشسته بودن گذاشتم. _خب اقا احمدرضا امروز چطور پیش رفت احمدرضا اب دهنش رو قورت داد.کمی جابجا شد _فقط ازمایش دادیم و یه خرید مختصر هم برای نگار کردیم. _برنامتون برای عقد چیه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت _چه برنامه ای؟ _چه جوری و کجا میخواید بگیرید؟ دوباره به من نگاه کرد _نمیدونم...بهش فکر نکردیم. هر چی نگار بگه. علیرضا هم نگاهم کرد. با اینکه حس خوبی از این همه استرس احمدرضا ندارم ولی احساس میکنم علیرضا خیلی حساب شده این جلسه رو راه انداخته رو به برادرم گفتم _من نمیدونم هر چی تو بگی. احمدرصا نیم نگاه کوتاهی از بالای چشم که میدونم از دلخوری حرفم بود بهم انداخت و دوباره سر بزیر شد. با اینکه خیلی دوستش دارم و نگران قلبشم ولی خوبه که کمی از علیرضا حساب ببره. _میخواید عقدتون محضری باشه، جشن باشه. شیراز یاشه یا تهران. رنگ غم هم کنار استرس تو صورت احمدرضا نشست. _شیراز باشه _نمیخوای خانوادت رو بگی بیان نفس سنگینی کشید و بعد از سکوت چند ثانیه ای خیلی اروم لب زد _نه _دوباره مشکل پیش نیاد از طرف مادرت چشم هاش رو بست دستی پشت گردنش کشید به سختی گفت _اونا از نظر جسمی شرایط شرکت رو ندارن. _باشه هر جور خودت میدونی. من میگم یه عقد محضری بگیریم بعدش هم یه جشن کوچیک و شام. اگر هم دوست داشتید آتلیه هم برید برای گرفتن عکس شنیدن جملات اخر علیرصا باعث شد تا احمدرصا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش بشینه _من که موافقم اگه نگار موافق باشه _حرف من حرف نگاره احمدرضا به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و گفت _پس اگر زحمتی نیست همون فیلم بردار مراسم خودتون رو بگید بیاد چشم هام گرد شد و فوری گفتم _نه. اون نه. سوالی نگاهم کرد _من از اون خوشم نمیاد علیرضا در حالی که تلاش داشت جلوی خندش رو بگیره گفت _فیلم بردار زیاده من خودم براتون هماهنگ میکنم. فقط احمدرضا هماهنگی محضر و محلی که قرار توش جشن بگیری با خودت. _باشه چشم به سینی اشاره کرد و با خنده گفت _فعلا یه چایی از این دریاچه ای که زنت درست کرده بردار بخور تا بقیه ی حرف هامون رو هم بزنیم. به سینی که به خاطر لرزش دستم کمی چایی توش ریخته شده بود نگاه کردم لب هام رو جمع کردم و دلخور و کمی عصبی به علیرضا نگاه کردم. حتما باید ابروی من رو جلوی احمدرضا میبرد. احمدرضا لیوان چایی رو که از زیرش اب میچکید رو برداشت که علیرصا با خنده گفت _تو قانون نگار الان شما باید چاییتون رو با شیرینی خودتون بخورید. به جای خالی قندون نگاه کردم . و فوری ایستادم _ببخشید قندون یادم رفت احمدرصا با لبخند گفت _عیب نداره عزیزم این چایی رو همین که تو ریختی برای من شیرینه. علیرضا سینه ای صاف کرد و گفت _برو برا من قندون بیار. از این چایی ها من قبل شما خوردم. نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
❣️ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.