#پارتواقعیداستان 👇
#پارت_۷۶۱
بالاخره بعد از چند ماه توانسته بودم دختری را که هرشب به خوابم میآمد و درخواست کمک میکرد، پیدا کنم.
کت و شلوار پوشیده و کراوات زده به مدرسهاش رفتم، مدیر از بالای عینکش مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ چه نسبتی باهاش دارید؟
+ میتونم ببینمش؟
_ کارتون چیه؟
+ کارت شناساییش رو پیدا کردم که فقط به خودش تحویل میدم.
مدیر خطاب به زن کوتاه قدی که تازه وارد دفتر شده بود، گفت: بیان رو بگو بیاد.
سپس کارت شناساییام را به طرفم گرفت و با دستش به صندلی اشاره و تعارف کرد بنشینم و ادامه داد:
_ خانم بیان از بهترین دانش آموزهای مدرسهس.
با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. هر چه زمان می گذشت، تپش قلبم شدیدتر میشد و آرام و قرار نداشتم هر چه زودتر ببینمش، زیرلب و آهسته چند صلوات فرستادم تا قلبم اندکی آرام بگیرد و دستِ دلم جلویشان آشکار و برملا نشود که در همین هنگام دختری قد بلند و محجبه، ماسک زده و با چشمانی ورم کرده و قرمز وارد دفتر شد، سرش پایین بود و انگار هیچ چیز به چشمش نمیآمد.
سرش را که بلند کرد و چشمانش را دیدم قلبم یک لحظه از تپش ایستاده و او بیتفاوت نگاهم کرد و گفت... 🤦♀️😔👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
بعد از چند ماه دختری که عاشقش بوده
رو پیدا کرده ولی دختره اونو نمیشناسه.. 😔🥺👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یکعاشقانهبیصدا"
رو فقط در این کانال بخونید 👆
#تالینکشپاکنشدهزودتربیاکهپشیمونمیشی👆
آخرش دختره اونو به یاد میاره و میشناسه یا نه؟🤔🥺
هدایت شده از حضرت مادر
🌹ابراهیم مهزیار می گوید
🌴 #امام_زمان به من فرمودند:
🌾 شیعیان آخرالزمان ندیده به من عشق میورزند، اگرآنها بدانند چقدر دوستشان دارم از شوق میمیرند 🍃
#امام_زمان ❤️
#پارت524
💕اوج نفرت💕
_احمدرضا چرا ناراحت بود؟ دوست نداره آرایشت کنم؟
_نمیدونم ولی فکر میکنم دوست نداره ازش دور بشم.
_وای بیچاره شدیم این دیگه تو رو عقد کرد از امروز به بعد خودش رو صاحب اختیار تو میدونه حالا برنامهها داریم.
از اینکه به عقد احمدرضا در اومدم خوشحالم. اما نمیتونم منکر اضطراب و استرس وقتی که قراره باشکوه روبرو بشم، بشم.
مطمئناً با حرفهایی که جلو در پنهانی از احمدرضا با مرجان شنیدم شکوه رضایت به این عقد نداده و احمدرضا دوباره بدون اطلاع و یا اجازه این کار رو کرده
روی صندلی اتاق نشستم و میترا با ظرافت خاصی اما خیلی سریع شروع به کار کردن روی صورتم کرد.
_ میترا جون زیاد جیغ نباشه
_حرف نزن تا الان هم آبرومون رو بردی
_ چرا باید آبروتون بره؟
_یه کرم به صورتت نزدی ارایش جزئی انروز ایرادی نداشت.
_ کرم ریمل رژ همه اینا میشه زیبایی و من اصلاً دوست دارم زیباییم رو مردهای غریبه ببینن. توی اینجا احمدرضا علیرضا عمو آقا به من محرم بودن. بعضی از مردها را من حتی یک بار هم ندیده بودم دوستای عمو آقا و علیرضا به من نامحرم بودن. چرا من باید خودم رو در برابر اونها زیبا کنم.
_مثلا عقدت بود ها
_ به بهانه عقد بودن نمیشه مسئله حجاب رو نادیده گرفت. پوشش برای خانم ها همیشه هست و هیچ روزی مستثنی نشده
_من در برابر حرفهای تو کم میارم. عیبی نداره الان آرایشت میکنم چادرت رو بکش روی صورتت سوار ماشین احمدرضا شو برو آتلیه. نمیشه بدون آرایش عکس بندازی. روح میشی. اصلاً چهرت خودش رو نشون نمیده. بیچاره فیلمبردار موقع عکس انداختن از سر عقد از تو و با احمدرضا یه جوری درمونده نگاهت می کرد که من فهمیدم چه حسی داره. چشم هات رو ببند.
چشم هام رو بستم و خودم را در اختیار میترا گذاشتم با عجله و سرعت روی صورتم کار میکرد.
_تموم شد .
اینه کوچکش رو جلوم گرفت و گفت
_ خودت رو ببین
نگاهم رو توی صورتم چرخوندم میترا آرایشگر نبود اما حسابی وارد بود
_ ملیح درستت کردم. معلومه احمدرضا از چهره بی آرایش تو بیشتر لذت میبره.
_ممنون میترا جون براتون جبران میکنم
چادرم رو روی صورتم کشید
_خوشبختی تو بهترین جبرانه.
و از اتاق بیرون رفتیم.احمدرضا و علیرضا جلوی در صحبت میکردند وعموآقا با پدر ناهید مشغول بود
احمدرضا فوری سمتم اومد دستم رو گرفت و همراه با هم سوار ماشین شدیم وقتی چادر جلوی صورتم بود به سختی رو به رو می دیدم هر چند که نازکی خودش رو داشت اما با این حال دیدم را سخت کرده بود و این باعث شد تا تکیه ام رو برای راه رفتن روی دست احمدرضا بندازم
صدای ماشین ها رو شنیدم که برامون بوق می زدن و از کنارمون رد میشدن.
احمدرضا ماشین رو روشن کرد و کمی از محضر فاصله گرفته و بدون در نظر گرفتن ماشین عمو آقا و علیرضا و فیلمبردار که دنبالمون بودن پارک کرد و آهسته به من گفت
_چادرت رو بزن بالا ببینمت.
خجالت کشیدم
_ بزار برسیم آتلیه میبینی
_ نه طاقت ندارم الان می خوام ببینمت
_ الان زشته همه دارن میبینن
_فقط یه لحظه چادرت رو بگیر بالا.
سرم رو بالا گرفتم هر دو دستم رو حائل چادرم کردم صورتم رو به احمدرضا نشون دادم.
نوع نگاه احمدرضا تغییر کرده مثل روزهای اول محرمیتمون توی خونه تهران
احمدرضا بیخیال نگاه کردن نمی شد چادرم رو انداختم و گفتم
_دارن نگاهمون میکنن. به خاطر ما پارک برو دیگه
بالاخره ماشین راه افتاد به آتلیه رسیدیم. کسی همراهمون بالا نیومد و نزدیک به یک ساعت توی آتلیه با ژست های مختلفی که فیلمبردار میگفت عکس انداختیم و تمام مدت احمدرضا نگاه خاصش رو از من بر نمی داشت. بالاخره آتلیه هم تموم شد و به رستورانی که احمدرضا برای پذیرایی نهار گرفته بود رفتیم
بعد از خوردن ناهار و تبریک مجدد مهمون ها به ما خداحافظی کردیم و همراه با اعضای خانوادهام به خونه برگشتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزان یه سری از وسایل خریداری شد
فرش و چند تیکه ظرف فعلا کمی از مبلغ خرید و هزینه بار بری باقی مونده که پول کم آوردیم هر عزیزی میتونه کمک کنه
امروز اگر بتونیم برای تحویلشون میریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#پارت525
💕اوج نفرت💕
با تعارف علیرضا همه به خونه ی ما اومدن.
احمد رضا لحظهای از کنارم دور نمی شد دستم رو گرفته بود و قصد جدا شدن نداشت .
روی مبل کنار هم رو به روی عموآقا و میترا که با لذت نگاهمون می کردن نشستیم.
علیرضا سمت آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد و کنار ما نشست
میترا بدون مقدمه رو به علیرضا گفت
_ به نظرم بهتره این دوتا رو چند لحظه با هم تنها بزادیم.
منتظر منتظر اجازه از طرف هیچ کس نشد رو به احمدرضا گفت
_دست خانمت رو بگیر با هم برید اتاقش.
اصلاً انتظار نداشتم این پیشنهاد رو از طرف میترا بشنوم اما کاری بود که شده بود.
نگاهی به علیرضا انداختم و رنگ مخالفت رو توی چشماش ندیدم.
احمدرضا خوشحال از پیشنهاد میترا دستم رو کمی کشید. ایستادم. لبخند روی لب هام از خجالت نشست و همراه با احمدرضا وارد اتاق شدم.
در رو بست روبروم ایستاد با لبخند نگاهم کرد.
_تو برای من خیلی ارزشمندی،
نفس سنگینی کشید
_ خیلی هم گرون تموم شدی.
سرش رو پایین انداخت
_ولی ارزشش رو داری.
روی تخت نشستم
_چرا گرون تموم شدم؟
کنارم نشست دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت.
_دلم نمیخواست مادرم ازم ناراحت بشه، ولی شد. خیلی باهاش راه اومدم. با هر چیزی که مخالف بود خداحافظی کردم. ولی با تو نتونستم.
مامان عقیده داشت که من عاشق تو نیستم، میگفت بهت عادت کردم.
تو چشم هام خیره شد
_نگار اگر عادت بود باید حسم با دوریت تغییر میکرد، ولی نکرد. چهار سال کنار گوشم گفت عادت بوده، ولی نبود.
چشمش پر از اشک شد و نگاهش رو پایین انداخت
_چرا بهش نگفتی؟
سوالی نگاهم کرد.
سرم رو پایین انداختم.
_من حرف هات با مرجان رو شنیدم
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و ادامه دادم
_نمیترسی دوباره اتفاقات بد زندگیمون تکرار شه؟
_نه.نمیترسم. بهش نگفتم چون راه زندگیم رو جدا کردم. چون نقشی که قبل تو زندگیم داشت رو دیگه نداره
_اصلا میدونه برای چی امدی شیراز؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
_میدونه؟
_هیچی نگفت.
غمگین نگاهم کرد
_ازت خواهش میکنم احترامش رو نگه دار هر چند که توقع بیجاییه.
سکوتم رو که دید ادامه داد
_ نگار حالم خیلی خوبه. این حالم رو با هیچی عوض نمیکنم. خیلی چیز ها رو از دست دادم ولی تو رو بدست اوردم و از اینکه الان همسرمی خیلی خوشحالم. با من باش، کنارم باش، همراهم باش.
دوست ندارم هیچی این خوشی رو ازم بگیره همه جوره پات ایستادم دلم نمیخواد دلت بلرزه دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فقط دلشوره حرم دارم😭
(یازینب)
هدایت شده از حضرت مادر
#پارت526
💕اوج نفرت💕
سرش رو پایین انداخت و به زور گفت
_حاضرم دنیا رو به پات بریزم فقط یه خواهش ازت دارم
لبخند روی لب هام رو بهش هدیه دادم
_تو هر چی بخوای من قبول میکنم
_مادرم رو حلال کن.
لبخند از روی لب هام محو شد
_هیچ وقت اینو ازم نخواه
نا امید سرش رو پایین انداخت
_حق داری
دستش رو گرفتم
_بیا امروزمون رو با این حرف ها خراب نکنیم
نگاه پر محبتش رو بهم داد
_چی کار کنیم
_نمیدونم.
کمی فکر کردم و گفتم
_بریم بیرون؟
_علیرضا نمیزاره
_فکر نکنم بگه نه الان دیگه فرق کرده
سرش رو جلو اورد گوشه ای ترین قسمت لبم رو بوسید
_الان نه بزار ببینیم اصلا نظرش چی هست بعد حرفی بزنیم فقط کاش میذاشت کنار هم بمونیم
با صدای عمو اقا هر دو به در نگاه کردیم
_احمد رضا
_فکر کنم دیگه باید برم. نگار من فردا برمیگردم تهران کلی کارهام عقب افتاده
_برای عید بر نمیگردی؟
_شاید روز دوم یا سوم بیام
دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم از اتاق بیرون رفتیم حدس احمدرضا درست بود و علیرضا نمیخواست اجازه بده تا کنار هم بمونیم.
بعد از خداحافظی که نگاه از نگاه هم برنمیداشتیم. همه رفتن و من و علیرضا تنها موندیم.
_خب مبارک باشه.
سرم رو پایین انداختم با لبخند گفتم
_ممنون.
_قرار شد عروسی مام هفت فرودین باشه.
با تعجب نگاهش کردم
_چه زود
_من از اول هم گفته بودم نهایت دو هفته بعد از عقد، عروسی رو میگیرم. امروز توی رستوران پدر ناهید گفت که آمادگیشو دارن قرار گذاشتیم هفتم
دلشوره و اضطراب سراغم اومد
_کجا قراره زندگی کنید؟
_همینجا
نگاهی به خونه انداختم ناهید چطور قبول کرده با من زیر یک سقف زندگی کنه. اصلا جهیزیش رو کجا میخواد بزاره
_علیرضا...
حرفم رو قطع کرد
_بهش گفتم جهیزیش رو نیاره.
_قبول کرد
_خب موقته دائم که نیست . تا تکلیف تو معلوم بشه.
نگاهم رنگ غم گرفت
_میخوای من از پیشتون برم؟
با لبخند نگاهم کرد
_یه بار دیگه هم بهت گفتم من اونجایی زندگی میکنم که تو هستی صبر میکنم ببینم با احمدرضا به چه نتیجه ای میرسید.
نفس راحتی از شنیدن حرف هاش کشیدم. به شوخی ادامه داد
_ولی تا اون روز یکم تمرین کن غذا درست کنی با این وضع دستپخت احمدرضا دو روزه برت میگردونه.
بعد هم با صدای بلند خندید
بی تفاوت روی مبل نشستم
_خیلی هم دلش بخواد
_بدبخت میخواد که این هنه صبر کرد ولی باید صبر کرد دید بعد از خوردن غذا سوخته هم ...
صدای تلفن همراهش بلند شد و حرفش رو نصفه رها کرد به صفحش نگاه کرد با لبخندی که روی لب هاش نشست متوجه شدم اسم ناهید رو روی صفحه میبینه.
انگشتش رو روی صفحه کشید گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_جانم
سمت اتاقش رفت و در رو بست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت527
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت.
طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه
علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن.
به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم.
_نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه
کنارش ایستادم
_ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم.
لبخند پهنی زد
_ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده
به سفره ی هفت سینش نگاه کردم
_به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط
کاری که گفتم رو انجام داد
_وای ممنون عالی شد
با صدای علیرضا سمتش برگشتیم.
_یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید.
ناهید با روی باز گفت
_عزیزم اخه فقط این مونده
علیرصا خیلی جدی گفت
_لباس من رو اتو نکردید
متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم.
ناهید جلو رفت
_عزیزم لباست کجاست؟
_گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ
_الان برات اتو میزنم
رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم
_از این اخلاق ها نداشتی؟
روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد.
دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید.
با احتیاط گفتم
_خوبی؟
با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد
_اره عزیزم
_ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت
_چی گفت مگه
_که لباسش رو اتو کنی
لبخند دندون نمایی زد
_نه. خوشمم اومد. خب من زنشم
_خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی.
تو چشم هام نگاه کرد
_ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد.
با لبخند و سوالی نگاهش کردم
_اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم.
بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم.
هینی کشیدم و آهسته لب زدم
_سوخت
ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت
_چی کار کنم
خندم گرفت و جلو رفتم
_عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه
_اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه.
_از این اخلاق ها نداره
با صداش سمت در چرخیدم
_بوی چی میاد؟
ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم
_هیچی لباست سوخت
ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
ناهید پر بغض گفت
_نگار من چی کار کنم
_هیچی فدای سرت
_اخه ناراحت شد
یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم
_اینو اتو بزن من الان میام
از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود.
_ببخشید استاد میتونم حرف بزنم
متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد
_میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد.
ابروهاش بالا رفت
_مگه داره گریه میکنه
_اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد
نگاهش بین من و اتاق جابجا شد
_بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه.
_من که چیزی نگفتم
ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم.
عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی
صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود.
لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک #فوری به درمان کودک معلول!
این کودک ۷ ساله روستایی اهل مناطق محروم، متاسفانه بدلیل مشکلات مالی خانواده مراحل درمانشون طی نشده بود و توانایی صحبت و راه رفتن نداشتن! الحمدالله از سال گذشته با کمک شما خیرین تحت درمان کار درمانی و گفتار درمانی قرارش دادیم و الان شرایط بهتری در حرکت و صحبت کردن داره؛ دکتر گفته باید درمان یک دورهی دیگه تمدید بشه.
برای کمک به ادامهی درمان با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
بندگان خدا از حرف زدن و راه رفتن بچشون قطع امید کرده بودن که الحمدالله الان با پیشرفتی که داشته خیلی امیدوار شدن برای درمان
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیتهاشون رو دنبال کنید.
اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم ؛ آره برم سرم بره . . .
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره .😔💔
#پارت528
💕اوج نفرت💕
در رو باز کردم و به صورتش که با ته ارایش زیبا تر شده بود نگاه کردم
_سلام.
لبخند زد و گفت
_نگار بیا بریم بالا شاید این دو تا بخوان تنها باشن.
ناراحت گفتم
_یعنی من نمیتونم اولین عید رو پیش برادرم باشم.
_الهی قربون دل پاکت برم اینا تازه عقد کردن شاید با هم کار داشته باشن جلوی تو معذب میشن.
با قیافه ی وا رفته لب زدم
_باشه. بیاید تو لباس بپوشم بریم.
سمت اتاقم رفتم و همزمان ناهید و علیرضا هم بیرون اومدن. گرم سلام و احوال پرسی با میترا شدن
حق با میتراست ولی حالم گرفته شد مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم
علیرضا با دیدنم گفت
_کجا ان شاالله
به میترا نگاه کردم و نفسم رو با ثدای اه بیرون دادم
_میرم بالا پیش عمو اقا
_چرا؟
موندم چی جواب بدم که باعث خجالتشون بشم که میترا گفت
_اردشیر میگه چند ساله عادت کرده با نگار باشه گفت بیاد بالا
_شما بیاید پایین من و نگار این اولین عیدمونه که با هم هستیم. دوست دارم کنار خودم باشم.
میترا نگاهش رو معنی دار بین ناهید و علیرضا جابجا کرد. ناهید فکری گفت
_منم دوست دارم نگار پیش ما باشه میترا جون شما به همسرتون بگید بیاید پایین
میترا لبخند ملیحی زد
_باشه برم بالا بهش بگم اگه قرار شد بیام پایین زنگ میزنم
از اینکه قرار نیست برم بالا خوشحال شدم بعد از رفتن میترا علیرضا طوری که ناهید نشنوه گفت
_واقعا میخواستی بری؟
_دوست نداشتم ولی میترا گفت که من اینجا مزاحمم
اخمی وسط پیشونیش نشست
_این چه حرفیه. تو صاحب خونه ای اگه قرار کسی هم اینجا مزاحم باشه اون...
_اینجوری نگو علیرضا ناراحت میشم.
صدای ناهید باعث شد تا حرفمون نصفه بمونه
_علیرضا اینو اتو زدم میپوشی؟
_اره عزیزم بزار رو تخت میرم میپوشم
صدای تگ آهنگ گوشیم بلند شد فوری به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم احمدرضا لبخند روی لب هام نشست
سلام عزیزم صبح شیرازم
برق شادی به چشم هام اومد و انگار دنیا رو به من دادن
_کی اینجایی
به صفحه خیره شدم و منتطر جوابش موندم که با صدای علیرضا بهش نگاه کردم
_نگار گوشی رو بزار کنار داره دعای تحویل سال رو میخونه
_باشه الان
دوباره به صفحش نگاه کردم.
ساعت یازده و نیم.
با ذوق به زمانی که احمدرضا گفته بود نگاه کردم. که پیام بعدیش ظاهر شد
_سال نوت مبارک تو اولین نفری هستی که بهت تبریک گفتم .
از خوشحالی پیام هاش اشک تو چشم هام جمع شد و براش تایپ کردم
سال نو تو هم مبارک
علیرصا اروم گوشی رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت
_انقدر بدم میاد یکسر نگاهت به گوشیه
نگاهی به ناهید انداختم
_خودت نامزدت کنارته من رو درک نمیکنی
کمی خیره نگاهم کرد ابروهتش رو بالا داد
_حرف حساب جواب نداره. ولی گوشی رو بهت نمیدم تا دیگه اینجوری حرف حساب رو به من نزنی
گوشی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. پاکتی رو سمتم گرفت
_سال نوت مبارک عزیزم.
با ذوق به پاکت نگاه کردم
_ممنون . این مال منِ
_این هدیه ی ناقابل من و ناهید برای توعه
پاکت رو ازش گرفتم اگر ناهید نبود حتما علیرضا رو تو آغوش میگرفتم ولی با حضوز ناهید نباید زیاد به علیرضا نزدیک بشم تا حس حسادتش رو بیدار کنم
بعد از تبریک سال نو به همدیگه علیرضا گفت
_صبح حاضر باشید ساعت ده اول بریم بالا بعد هم بریم خونه ی پدر ناهید
یاد پیام احمدرضا افتادم
_میشه من با شما نیام
سوالی نگاهم کرد
_اخه احمدرضا گفت ساعت یازده و نیممیاد اینجا. میخوام با اون بیام
لب هاش رو پایین داد
_باشه ایراد نداره با احمدرضا بیا.
دلم میخواست گوشیم رو بردارم ولی ترسیدم علیرضا جلوی ناهید حرفی بهم بزنه که ناراحت بشم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕