eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی استاد #پناهیان #قسمت89 این از اون حرفایی که من اون ور دنیا میزنم ضد انقلابش دیدم احترا
استاد ان شاء الله سَبک زندگی ما متقیانه باشه 🙏 نه فقط مودبانه، تقوا چی داره 👇 👈۱- دقت!! دقت!! 👈۲-مراقبت دائم !! ادب اون دقت رو نداره ، یکمی گل درشت تره ... 💠تقوا پدیده ایی دقیق هست،خیلی از آدم دقت میخواد.👌👌 و این نکته رو اون "دقت " رو با ادباش میگیرن ..🔺☺️ 🔹 نکته مهم دیگه در تقوا 👈👈👈"دستورات الهی" یعنی میمیره برای اینکه خدا چه گفته 👈👈👈فقــط به خاطر تو!!!!😊 خدایـــا میخوام به تو نزدیک بشم.. دغدغه م اینه!!! این غوغاست!! تجربه کردید ؟!😊 اینهمه از اهمیت ادب گفتیم . حالا دفترچه راهنماش کجاست ؟ در دین ما😊 🔷 حالا کجاها ما با دین اتفاقا مشکل پیدا میکنیم؟! 🔸اونجاهایی ک با دین به توافق و تفاهم نرسیدیم؛ نپذیرفتیم اونجاها ما هی مقاومت میکنیم در مقابل دین ✔️مطمئن باشین بعد از پذیرشِ این اصول برای طرح ریزیِ این سبک زندگی، 🌀 اصلاً محتااااج دین میشیم ک دین به ما بگه اینجا چیکار کن اونجا چیکار کن... ما به جزئیات الان نمی‌رسیم ✅ ولی تو کلیاتش به یک توافقی باید برسیم، هر کدوم از منو شما، 🔺 هر کدوم از خانواده ها این کلیات رو درنظر بگیرن👇👇 خودشون توی خونه کم‌کم طرح های قشنگ و برنامه‌های خلاقانه‌ی جالبی ممکنه طرح‌ریزی بکنن برای اینکه به سمت یک سبک زندگیِ درست برن. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
استاد دین هم نگفته ۲۴ ساعته تو احکامِ شرعیِ خاصِ؛ حرام و حلال میخوام تعیین کنم نه ،،کلیاتی رو گفته که خودِ ما باید در مقامِ مصداق تشخیص بدیم 🙏 👈اولیش خواب 👈دومی خوراک ! ✅اونطور که دین میگه هست ؟ 🔷 خب یکی بگه شما این اصولی ک دارین میگین، میخوای مارو ب چ هدفی برسونید ⁉️ 👈1- به لذت بیشتر از حیات. 👈اگه آخرتم هست که بیشتر لذت ببریم در آخرت..‌. اگرم نیست، در همین دنیا. 👈2- قدرت بیشتر... قدرت روحی، قدرت جسمی، قدرت فکری، قدرت اعصاب، همه جوره قدرت، قدرت اجتماعی، قدرت قومی، همه جور قدرت قدرت تکنولوژی نرم، تکنولوژی سرد.... ✅تو هنوز نمیدونی چ خبرِ در درونت، شاید بیشتر از قدرت و لذت، چیزای دیگه بخوای.. میدونید چیه درگوشی بگم بهتون اصلا اون دین؛ بیخوده اگر که تورو به حیث این مفهوم برجسته، ب این مفهوم عالی نرسونه... اصلا اون دین نیست،خرافاته اصلا وگرنه که بله؛ دین محدودیتها داره اماااااا 🔷محدود میخوای نباشی ب کجا برسی؟ ب لذت بیشتر؟ 🔷محدود میخوای نباشی ب کجا برسی؟ ب قدرت بیشتر؟ 🔷محدود میخوای نباشی ب کجا برسی؟ 👇👇👇 🔸ب شکوفایی استعدادها و خواستنی های خودت بیشتر و بهتر خب دیگه... 🔸آقا آزادی رو نگفتی. با ازادی میخوای ب کجا برسی؟! به همین سبک زندگی ک تورو ب اینجاها برسونه...☺️ مجدد این چرخه رو بخون و هضم کن وگرنه تفکرت آماده ست هرکی هرچی گفت بگی چشم ‼️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_32.mp3
11.23M
👓 نوع نگاه شما به دیگران، تعیین‌کننده‌ی دایره‌ی جذب شماست ! 🌍 هر چه افق نگاه شما به دیگران ، دورتر و بلندتر باشد؛ به همان میزان، دایره‌ی جذب شما هم بزرگتر می‌شود! - شما دیگران را چقدر دوست دارید؟ - تا کجا برایشان نگران می‌شوید؟ - چه دایره‌ای از خطرات و آسیبها در مورد آنها، برای شما مهم است؟ ✦ دایره‌ی جذب شما، به اندازه‌ی دایره‌ی همین نگرانی‌هاست! 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت66 *⚘﷽⚘ #رمان.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * #قسمت.شصت.وشش م
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند.... چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت... با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند... شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست _چته؟ _هیچی خسته ام _راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی _خب بهت گفتم برا.... _قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد _انکار نکن شهاب سرش را تکان داد _آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد _خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین... شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد _اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه _ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش.... مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند... دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید _ازواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه گردن را درآورد _نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد _خجالت بکش رو به دخترا گفت _جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت _پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد _وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد _عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش را نگاه نکرد _آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد _واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت _دلتم بخواد داداشم به این خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند _اِ خانم این داداشته؟ _آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت _من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت... اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند _چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هایش را پاک کرد _بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد _لطفا آروم خانم ها مهیا سرش را پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد _از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت _شوخی بود مریم خندید _بله بله درست میگی مهیا از جایش بلند شد _من برم به مامانم زنگ بزنم _باشه گلم * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * .دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
_وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... _خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. _برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ _این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. _این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. _عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند. _بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت _حلوا شکری؟!؟ دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده... خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: _یا حضرت عباس!!! همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. _چیزی شده؟! _نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! _تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا ادامـه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
میان تلخی این روزگار ، مهدی جان دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟ 💔 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه 😍😍😍😍 توجه❌❌❌❌این سوره دارای سجده واجب میباشد✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ... 🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است. سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله 🍂کی شود پرچم عدل تو به پا مهدی جان؟ بشنود گوش جهان از تو ندا مهدی جان 🍂مگر این شام فراق تو ندارد سحری؟ خون شد از دوری رویت دل ما، مهدی جان تعجیل در فرج مولایمان صلوات ☘❄️🌹☘❄️🌹☘❄️🌹☘❄️🌹