فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توکل یعنی:
اجازه بدهی خداوند خودش
تصمیم بگیرد !
تو فقط دعا کن و پیشاپیش شاد
باش و ایمان داشته باش که خداوند...
دعایت را بــزودی مستجاب میکند!!
چون خداوند...
به اندازه آرزویت،که به اندازه
امیـــــــد و اطمینان توست،
که میبخشد...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#زناشویی
برای داشتن یک ارتباط موثر نباید کارها و رفتارهایی را در اتاق خواب انجام دهید زیرا اتاق خوابتان تنها محل آرامش شما و ارتباط با همسرتان است پس هرگز درون اتاق خواب جر و بحث و دعوا نکنید و مسائل کاری خود را وارد خانه نکنید.
مشکلاتی مانند خستگی در اتاق خواب، عدم گفتگو، عصبانیت و … یک بیماری هستند که باید هر درمانی را برای مداوای آنها به کار ببرید و زندگیتان را مستحکم تر از قبل نمایید.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز از دست دادنی نیست...
یا خودش برمیگرده
یا مشابهش برمیگرده
و اگر خوشبین باشیم
بهتر از اون برمیگرده....
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
#قسمت_اول
من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگتر ودو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم…..
از اونجایی که از هر نظر خانواده ی موجهی داشتم دوران کودکی ونوجوونی خیلی خوبی رو سپری کردم ومشکلی برام پیش نیومد……
سرگذشت من از سال ۶۵زمانی که بیست ساله بودم شروع میشه….اون زمان کشور درگیر جنگ نحمیلی عراق بود و خانواده ی ما هم مثل تمام جوونها دیگه جبهه میرفتند…..
خواهرام ابتدایی رو که تموم کردند دیگه ادامه ندادند و ترک تحصیل کردند……..
هر سه تا برادرم توی سن ۲۰الی ۲۳ازدواج کرده بودند و هر سه اون سال رفته بودندجبهه…..
داداشام هر ۴۰روز یکبار برای یکهفته برمیگشتند خونه و دوباره میرفتند……
حال و هوای جبهه و جنگ کل شهر رو گرفته بود و بیشتر دوستهام یا در حال عازم بودند یا عازم شده بودند…..
من هم خیلی دلم میخواست برم مسجد و ثبت نام کنم ولی بابا اجازه نمیداد…..
یه روز که خیلی اصرار کردم بابا گفت:حسین اگه تو هم بری جبهه مامانت دق میکنه…..همینجوری سه تا از داداشات رفتند و مامانت کلی نگرانه……میبینی که من هم سنی ازم گذشته و توانی ندارم به خانواده برسم…..تو باید بمونی و مراقب مادر و خواهرات باشی…..
اینجوری شد که نرفتم و چون به بیست سالگی رسیده بودم مامان و بابا شروع کردند به اصرار که باید ازدواج کنی،و اینکه خوبیت نداره پسر توی این سن مجرد بمونه…..
البته اینم بگم که اون زمان پسرا از سن بیست سال به بالا از عهده ی اداره ی خانواده برمیومدند و تقریبا مستقل بودند…….
از طرفی خونه ها همه ویلایی و بزرگ بود و تعداد زیادی اتاق هم داشت……
بابای من هم مستثنی نبود و یه خانه ی بزرگ داشت که وسط حیاطش حوض بود و هروقت یکی از داداشا ازدواج میکردند دست همسر رو میگرفتند و داخل یکی از همون اتاقهای خونه زندگی میکردند…………….
بللللههه…..من هم شدم بیست ساله و مامان و بابا طبق روالی که برای برادرام پیش گرفته بودند چند تا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی فامیل و اشنا رو انتخاب کردند و اسامی اونارو بهم گفتند تا من انتخاب کنم……
من واقعا نمیدونستم کدوم بهتره و یا خوشگلتره چون هیچ وقت مستقیم توی صورت هیچ کدوم نگاه نکرده بودم……
اون شب مامان بعداز شمردند اسامی گفت:خب!!حسین!!بنظرت کدوم رو میخواهی؟؟؟
گفتم:اجازه بده چند روز فکر کنم بعدا میگم………….
مامان خندید و گفت:ای پسر بی حیا…..
با لبخند جواب خنده اشو دادم و خوابیدم………….،..
فردای اون شب،،، زمانی که از محل کارم برمیگشتم توی صف نونوایی ایستادم تا برای مامان نون بخرم که چشمم افتاد به دختری که از بقالی بغل نانوایی خرید میکرد…..نمیدونم چرا یه لحظه هنگ نگاهش کردم و دلم براش لرزید……
خیلی متین و با وقار بود….به دلم نشسته بود و دلم میخواست بدونم خونشون کجا و خانواده اش چیکارند،،؟؟؟اما دنبال دختر مردم افتادن از خانواده و شخصیت ما خارج بود…..
چند روز گذشت و دوباره دیدمش….اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم و زیر نظر گرفتمش….پوست سفید و چشمهای عسلی داشت…..معصومیت از چشمهاش میبارید…..عاشق همین معصومیت و وقارش شده بودم…..همیشه سرش پایین بود و نگاه نابجا وحرف بیربط و اضافه نمیزد…..
بالاخره چون نیتم پاک بود و برای ازدواج مدنظرش داشتم اروم و با فاصله دنبالش کردم و خونشونو یاد گرفتم……
اینقدر به دلم نشسته و عاشقش شدم که هر وقت بابا و مامان اسم دختری رو برای ازدواج میاورند اخم میکردم و ناراحت میشدم……
با اینکه عشقم یکطرفه بود ولی ته دلم مطمئن بودم که اون دختر هم از من خوشش میاد و به پیشنهاد ازدواجم جواب مثبت میده……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو تا نکته ی مهم هست
که همیشه به ذهنت بسپار..
👌✔
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
🌱پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشیدند.
🌱هر وقت پسرک از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس
میگفت : نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
🌱تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت :
خستهام و خوابم مياد.
برادرش گفت :
الان پرندهات را از قفس رها میکنم، كه پسرک آرام و محكم گفت :
🌱خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
🌱پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
20.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊♥️
ای صفای قلب زارم
هرچه دارم از تو دارم...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
📚#بسیار_آموزنده_و_خواندنی
ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ
ﻭ .......
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ
ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ
ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ
ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ای
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ
ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ ....
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ
ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ گذاریم
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ،
ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ...
ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ،
ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ .....
ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ
ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ....
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ....
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ...
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ....
ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی که حال خوبی نداری
جسارت کن و حالت رو خوب کن!
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
#قسمت_دوم
شب و روزم شده بود فکر کردن به اون دختر…..توی تصور و رویاهام اون دختر رو که حتی اسمشو نمیدونستمو کنار خودم میدیدم که بچمون هم بغلمه و باهم قدم میزنیم…....
این عشق داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم در موردش با مامان صحبت کنم….
همون شب که قرار بود به مامان بگم بابا یکی از دخترای فامیل رو بهم معرفی کرد و همین بهانه ایی شد تا در مورد عشقم باهاشون حرف بزنم…………….
گفتم:بابا!!من یه دختری رو چند وقته میبینم که خیلی به دلم نشسته و دلم میخواهد اونو بعداز تحقیق در مورد خانواده اش برام خواستگاری کنید……
بابا گفت:کدوم دختر؟؟؟
گفتم:۲-۳تا کوچه پایین تر از خونه ی ما زندگی میکنند….
بابا گفت:باشه!!تحقیقات میکنم و بعدا تصمیم میگیرم…..
خوشحال گفتم:هر چی شما بگید…..
اون موقع ها من لاغراندام بودم و ریش و سبیل میزاشتم و همیشه قد ریشمو مرتبش میکرد ،،،از اینکه به ریش و سبیلم دست میکشیدم خوشم میومد بخاطر همین هیچ وقت با تیغ اصلاح نمیکردم………..
خلاصه میخواهم بگم هم خودم بواسطه ی تربیت خانواده ام و هم از نظر ظاهری بچه مثبت بودم و همه منو بعنوان یه پسر خوب میشناختند……………..
گذشت و یه روز که با دو تا از دوستام داشتم حرف میزدم گفتم:من خیلی دلم میخواهد برم جبهه اما بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:اگه واقعا دلت میخواهد بری،،،، بیا امروز با ما بریم مسجد،،،آخه ما هم قراره برای عازم ثبت نام کنیم…..
گفتم:من که خیلی دلم میخواهد اما گفتم که بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:حالا تو بیا و ثبت نام کن وقتی بابات ببینه که خیلی اشتیاق رفتن داری قطعا موافقت میکنه…..
با ذوق قبول کردم و به این ترتیب شد که من پنهانی شناسنامه امو برداشتم و غروب رفتم مسجد و برای جبهه اسممو نوشتم ……
همش به روزی فکر میکردم که قرار بود عازم بشم و عکس العمل مامان و بابا منو میترسوند آخه اصلا دوست نداشتم ناراحتشون کنم……………..
از طرفی جرأت هم نداشتم که بهشون بگم…………..
اون زمان همه ی خونه ها تلفن نداشت بخاطر همین یه روز عصر که خونه بودم یکی در زد و چون منتظر بودم از مسجد خبر بدند با استرس و سریع دویدم و در رو باز کردم…….
دو نفر از بچه های مسجد بودند که یکشون اسممو پرسید و بعد گفت:فردا عازم هستید داداش…..حتما صبح ساعت هشت دم مسجد باش تا با اتوبوس حرکت کنید….وسایل زیادی با خودت نیار ،،،فقط وسایل شخصی همراهت باشه……………
ازشون تشکر کردم و در بستم وبرگشتم داخل حیاط…..همون لحظه دیدم بابا لب حوض نشسته و مشکوک منو نگاه میکنه…..
متوجه شدم که حرفهای اون اقایون رو شنیده….شرمنده ایستادم و سرمو انداختم پایین…….
از اینکه حرفشو گوش نداده بودم خجالت کشیدم…..بابا اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه منظورش این بود که سه تا برادرام رفتند و یه مرد برای خونه لازمه چون بابا توان کار نداشت و خونمون هم ۶تا زن داشت و ۵تا بچه…..
یهو بابا گفت:سرتو بگیر بالا مرررررررد……چرا رفتی توی خودت؟؟؟؟درکت میکنم پسرم…..تو یه مرد واقعی هستی که نتونستی نسبت به مملکتت بی تفاوت باشی…..اصلا ناراحت نباش….هیچ اشکالی نداره….برو خدا پشت و پناهت…..حالا که اینقدر عشق به رفتن داری برو….راضی کردن مادرت با من……..
با این حرفهای بابا لبخندزنان دویدم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش وشروع به گریه کردم،،،،گریه ایی که از سر شوق و خوشحالی بود……
بابا موهامو نوازش کرد ….اون لحظه یه آرامش خاصی تمام وجودمو گرفت……اون شب فهمیدم که بابا مثل کوه پشتمه و تکیه گاه محکمی برای من هست………..
به همون حالت مونده بودم که بابا سرمو بلند و اشکامو پاک کرد و من هم دستهای زحمتکششو غرق بوسه کردم….
بابا گفت:خب!!!بس دیگه….بلند شو برو و ساکتو جمع کن……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،
چنان عشق بورز...
که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود
و طوری خوب زندگی کن
که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود...!
این زندگی نیست که میگذرد ما هستیم که رهگذریم
پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن... 🌱🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۱۲ شهریور ۱۴۰۳