#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_دهم🌺
باید ثریارو پیدا میکردم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم……
بالاخره رسیدم به .یه ساختمون بزرگ….….زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه…..در رو براتون میزنم برید بالا……….
رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم…..
ثریا در رو باز کرد….تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم…..
امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست….
من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند….. همسایه ها همه ریختند بیرون……………….
همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه…..!!؟؟؟
با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت……مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال…..
بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه……
مامان گفت:کجا بودی؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟؟همونی که گفته بودم بهت ثابت شد؟؟؟؟
گفتم:نه مامان!!!فقط بخاطر بی محبتیهاش گریه میکنم…..
مامان گفت:بی محبتی هم مثل خیانته فرقی نمیکنه……خب صبا !!کاری نداری من برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:دستت درد نکنه ،،،،چرا ناهار رو نمیمونی؟؟؟؟؟؟
گفت:حالت بهتر شد خودت بیا تا باهم بیشتر حرف بزنیم……
گفتم چشم و مامان رفت…….
به دو ساعت نرسید که امید اومدخونه و زد زیر گریه و گفت:ثریا گولم زده….با مادرش برام دعا گرفتند و منو کشیدند اون سمت و چند سالی هست که ازم سوء استفاد میکنند….بخدا من عاشقتم و بدون تو نمیتونم بمونم….
جزئیاتش یادم نیست اما اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم……….
امید گفت:منو ببخش….
بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت ومن هم باور کردم و بخشیدمش….
از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و حتی پامو هم میبوسید….هر روز برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بود…
شبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح و رستوران غذا میخوردیم….
اینکارای امید اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند….
روزهای خیلی خوبی بود ،،،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد……….
یکماه گذشت …..یک شب که داخل اشپز خونه بودم دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه……………
متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است…..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه…….از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست…..
همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،،،، پرتش کردم بیرون……………..
هر چی در رو کوبید بازش نکردم ……
اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد……
امید نوشته بود:بخدامجبور شدم ،،،آخه ثریا حامله است …..مجبورشدم برم پیشش…..زودتر بهم نگفت وگرنه سقطش میکردم ……..الان سه ماهه است و نمیشه سقط کرد…….باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم…..
بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه…..
وای…..داشتم دیوونه میشدم…..پس امید باز هم داره دروغ میگه و سقطی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند…..
نتیجه گرفتم امید باز هم داره دروغ میگه….خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم تا امید برگرده ….میخواستم قانعش کنم که اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده…….
دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده…..
ادامه دارد….
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موقعیت اجتماعی تعیین کننده شعور و شخصیت یک فرد نیست.....👌✔️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سیاستهای_همسرداری
"هــمراه و هــمدم هـم بـاشید!!!"
🍃 زمانی که زن و یا مردی احساس کند همسرش در تصمیمگیریها در کنارش نیست و یا با عجله تصمیمگیری و پیشی میگیرد تصور خواهد کرد مورد توجه نبوده و دچار یأس و ناکامی میشود.
👈 برقراری یک ارتباط عاطفی مناسب لازم به نظر میرسد در این شرایط باید همسر را به یک گفتگوی موثر دعوت کرده و به دور از هرگونه توهین و تحقیر خواستهها مطرح شود.
✅ چنانچه زوجین بر روی یک خط فکری قرار گیرند و سعی کنند با یکدیگر هماهنگ شوند در مدت زمان کمتری بر مشکلات و اختلاف نظرها فائق خواهند آمد.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر می خواین بچه هاتون اهل بیتی ودین دار بزرگ بشن،سعی کنید خیلی چیزارو از همون کودکی بهشون یاد بدید👌👌
✨استاد قرائتی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_آخر🌺
به امید پیام دادم تا بیاد باهم رودررو حرف بزنیم و تکلیف منو مشخص کنه…..امید جواب داد پنج دقیقه ایی میرسم…..
بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم زمین با خودم فکر کردم:مگه امید نمیگه. الان ثریا سه ماهه باردار است؟؟؟خب یکماه پیش قطعا دو ماهه بوده و اون چجوری امید ازش در مقابل حمله ی من دفاع میکرد،،،،اره امید از روز اول بارداریش میدونسته پس دروغ میگه تازه فهمیدم…….
یعنی امید ثریا رو بیشتر دوست داره و با من فقط بخاطر پولم مونده…..ارررره فقط برای پوله……………
با این فکرها حسابی عصبی شدم و امید که برگشت در رو باز نکردم…..
هر چی در زد و گفت:خودت گفتی برگردم چرا مسخره بازی در میاری ،،،،جون شادی باز کن کارت دارم……
باز نکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده ازش جدا بشم…..آخه وقتی پای یه بچه دیگه وسط باشه زندگیم کاملا باد هوا بود…..
دیگه بودن کنار اون مرد فایده ایی نداشت و تحمل امید برام سخت بود…..چقدر سادگی کردم این همه سال خونه وماشین و مطب و سفرهای خارجی همه از من بود و حالا منو بخاطر یه منشی که زیر دستش کار میکرد ول کرده…..
نمیخواهم منشی رو تحقیر کنم فقط میخواهم بگم اگه پول و ماشین و خانه و غیره مال خودش بود حق داشت هر کسی رو که میخواهد انتخاب کنه نه اینکه با پول و وسایل من بهم پشت کنه و منشیش روی هم بریزه……
سریع تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه دوباره خرم کنه و پشیمون بشم همه چی رو به بابا بگم …..
بچه هارو برداشتم و رفتم خونه ی بابا و با شرمندگی و گریه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ،،،،از بی محبتهاش و کتک زدنش و بی محلیهاش گفتم تا زن و بچه داشتنش و پیام بازیهاش…..
بابا بقدری عصبانی شد که همون روز یه وکیل خبره گرفت و به کمک وکیل هر چی که به من تعلق داشت رو ازش گرفتیم و بعد طلاق نامه رو امضا کردیم ……
اون نامرد خیلی زود زندگی جدیدی رو با ثریا شروع کرد ولی این زندگی که بر خرابه های زندگی من بنا شده بود خیلی دووم نیاورد……
بعد از یه مدت نازنین بهم گفت که ثریا به امید دروغ گفته و برگه سونو گرافی الکی بهش نشون داده بود تا امید باور کنه که حامله است و ولش نکنه ولی حامله نبود…..
امید بخاطر این دروغ ثریارو سریع ولش کرد و برگشت سراغ من ……
هنوز التماس و حرفهاش یادمه ،،…امید گفت:من پشیمونم ….میخواهم برگردم پیش تو بچه ها….گه خوردم….بخدا جبران میکنم…….
اما من گفتم:ادم چیزی رو که یه بار بالا میاره دیگه قورتش نمیده…..
یک سال بعد امید بهانه ی بچه هارو اورد و خواست از طریق بچه ها و گرفتنشون منو راضی به برگشت کنه ،، اما قبل از اقدام قانونی امید،،،بابا تمام کارای منو بچه هارو انجام داد و اومدیم یه کشور دیگه.،…….
نمیدونم از اینکه بچه هارو از پدرشون دور کردم درسته یا نه ولی حداقلش اعصابم ارومه و هر بار سر راهم سبز نمیشه و بهم استرس وارد نمیکنه………
خیلی دلم میخواهد رویاهایی که بخاطر بارداری ناخواسته کنار گذاشتم رو دنبال کنم و وقتی بچه ها به سن قانونی رسیدند و حق تصمیم و انتخاب بین منو پدرشون رو داشتند برگردم ایران…..
امیدوارم سرگذشت من درس عبرتی برای همه ی جوونا باشه……
ممنونم که وقت گزاشتین
و سر گذشت منو خوندین 🙏🌹
پایان
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_اول🌺
سلام اسم من شیواست
میخوام داستان زندگی پر فراز و نشیبمو براتون بگم،
تو یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم، من بچه آخر و به قولی ته تغاری بودم، قبل من دوتا داداشام بودن که هم شیر بودن و فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتن
منم ۲۳ سالم بود، از سن ۱۸ سالگی بخاطر بر و رویی که داشتم خواستگارای زیادی برام میومد ولی هرکدومو به یه دلیلی رد میکردم...
بابامم مخالف ازدواج من بود میگفت سنت کمه بهتره بشینی درستو بخونی
یه جورایی روشن فکر بود اما من واقعا به درس خوندن علاقه نداشتم و همیشه خدا نمره هام افتضاح میشد...
نه اینکه باهوش نباشما.. کلا درس نمیخوندم، به زور خودمو به ده میرسوندم
از درس و مدرسه متنفر بودم... بیشتر دلم میخواست ازدواج کنم ولی اون کیس مناسبم پیدا نمیشد که تمام معیارهای منو داشته باشه
بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیگه درسمو ادامه ندادم و نشستم ور دل مامانم...
بعد یه مدت زن داییم منو برای داداشش که از قضا دکتر عمومی بود خواستگاری کرد
من همون اول بهشون گفتم من بی سواد چه به دکتر...
اما زن داییم گفت داداشش فقط خوشگلی و پاکی براش مهمه و دوست نداره زنش درس بخونه میخواد خونه دار باشه
من و مامان از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
شبی که اومد خواستگاریم انگار تمام آرزوهام یجا براورده شده بود
یه پسر خوشتیپ و صد البته پولدار...
وقتی رفتیم تو اتاق و با هم حرف زدیم انقد قشنگ حرف میزد که مجذوبش شده بودم
تمام حرفایی که آماده کرده بودم یادم رفته بود فقط گفتم من صداقت از همه چیز برام مهم تره
اونم لبخندی زد و گفت حله
وقتی از اتاق اومدیم بیرون، لبخند رضایتو که رو لبام دیدن همه شروع کردن دست زدن و همون شب یه انگشتر نشون خیلی قشنگی دستم کردن
اسم داماد آرمین بود، دوتا خواهر و یه برادر که ازدواج کرده بودند اما دوتا خواهراش از من کوچیکتر بودن و مجرد،
مادر و پدر خوش برخوردی داشت...
بعد از شب خواستگاری رفتیم آزمایش و یه مراسم کوچیک نامزدی هم برام گرفتن
که فقط خانواده خودشون و ما بودیم.
روزها میگذشت و من بیشتر به آرمین علاقه مند میشدم،
آرمین هر روز بعد از کارش میومد دنبالم و میرفتیم گشت و گذار،
روزهای خوش نامزدی خیلی زود گذشت.
دقیقا شش ماه از نامزدیمون گذشته بود که یه شب مادر و پدر آرمین اومدن و گفتن میخواییم زودتر براشون مراسم عروسی بگیریم اگه شما راضی باشید زودتر برن سر خونه زندگیشون
پدرم گفت آره درست نیست بیشتر از این نامزدیشون طول بکشه.
مامان بعد از اون شب، استرس جهیزیه ناتکمیل منو گرفت و تو تب و تاب خرید بود
به منم گیر میداد باهاش برم و خودم وسایلمو انتخاب کنم
ما وضع مالیمون متوسط بود، بابام یه فروشگاه مواد غذایی داشت که داداشامم اونجا مشغول بودن،
دلم نمیخواست وسایل گرون و به قول معروف مارک بگیرم که بابام بره زیر بار قرض، همین شد که تمام جهیزیمو ساده انتخاب کردم و بعد از تکمیل خریدمون رفتیم وسایلمو تو خونه ای که آرمین به تازگی خریده بود چیدیم،
یه خونه دویست متری با سه خواب، واحد ما طبقه هفتم یه برج خیلی بزرگ و شیک بود
من اونجور جایی رو تو خوابمم ندیده بودم، اما قرار بود خیلی زود اونجا زندگی کنم!
بعد از چیدن وسایل که تموم شد آرمین گفت دیگه تا عروسی اونجا نمیتونم برم چون یه سوپرایز برام داره، منم دل تو دلم نبود زودتر روز عروسی از راه برسه..
من و آرمین درگیر خرید عروسی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم
وقتی رفتیم لباس عروس انتخاب کنیم خواهراشم اومدن و کلی نظر دادن و در آخر یه لباس مروارید کاری شده خریدیم که خیلیم بهم میومد.
هر روز که به عروسی نزدیک میشدیم، من بیشتر ذوق زندگی مشترک رو داشتم و دلم میخواست زودتر با آرمین برم زیر یه سقف...
مراسم عروسی رو تو یه باغ خیلی بزرگ گرفتیم
همه چی همونجور که میخوام پیش میرفت
کل خرج عروسی افتاد گردن خانواده آرمین، نذاشتن یه قرون بابام دستشو تو جیبش کنه
تو عروسی، خواهر کوچیک های آرمین و زن داداشش ساقدوشم شدن و کلی باهم عکس انداختیم
دختر و پسر خواهرشوهر بزرگمم که دوقلو بودن لباس عروس و دوماد پوشیده بودن و از کنارمون جم نمیخوردن، انگار یه نسخه از ما کوچیکتر بودن
فامیلای آرمین همه با حسرت نگاهمون میکردن و دخترای جوونشون به چشم قاتل خونی بهم زل زده بودن انگار که آرمین رو از دستشون قاپیدم
ادامه دارد..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر تو موقعیتی هستی که بابت برآورده شدن خواسته ات مدام داری به خدا گلایه میکنی...
#امید
#انگیزشی
#انگیزه
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
24.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اناردانه مسما ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#مجله_نایت
•نُه جمله طلایی حتما بخونید:
١)یادت باشه تا خودت نخوای هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه
٢)یادت باشه که ارامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی
٣)یادت باشه خدا همیشه مواظبته
۴)یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشش ادما بگذاری
۵)زبان استخوانی ندارد اما انقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب حرفهایمان باشیم
۶)زندگی کوتاه نیست مشکل اینجاست که ما زندگی رو دیر شروع میکنیم
٧)دردهایت را دورت نچین که دیوار شوند زیر پایت بچین که پله شوند
٨)هیچوقت نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز فردا هم هست اگر باشیم
٩)ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولی او قرنهاست که خداست
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---