#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_هشتم🌺
الهه راست میگفت ما از نظر علمی خیلی باهم اختلاف و تفاوت داشتیم و این باعث اولین ناسازگاریمون شده بود
ولی هر چی که بود من حاضر نبودم خودمو و علایقمو تغییر بدم
من از اول بهش گفتم از درس خوندن بیزارم میخواست همون موقع بگه که نمیتونه با این مورد کنار بیاد .....
اونقدر عصبی بودم که حد نداشت!
دلم میخواست آرمینو از وسط نصف کنم!
خیر سرم گفتم با یه پولدار ازدواج میکنم زندگیم آروم میشه اما برعکس شد..!
انقدر حرص خوردم و خودخوری کردم کم مونده بود سکته رو بزنم!
با هر بدبختی که بود نزدیکای صبح خوابم برد...
ظهر با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم...
خونه سوت و کور بود و آرمین خبر مرگش رفته بود سرکار!
لعنت به این زندگی!...
تو خونه بابام چقدر آروم و بی دغدغه بودم! اما حالا....
هیییی خدااا خودت رحم کن!
بدون اینکه خونه رو مرتب کنم، کلی به خودم رسیدم و سوییچمو برداشتم و رفتم بیرون.
میخواستم از لجش برم چند تا کلاس ثبت نام کنم تا دهنش بسته شه!
حدود نیم ساعتی تو راه بودم تا به باشگاه رقص رسیدم! عاشق رقص بودم... مخصوصا رقص شافل.. لامصب انرژی آدمو تخلیه میکرد.
از مربی خواستم که کلاس خصوصی و فشرده برام برگزار کنه تا سریع تر یاد بگیرم...
اونم از خدا خواسته فوری قبول کرد!
بعد کلاس رقص، رفتم کلاس زبان انگلیسی و ترکی استانبولی ثبت نام کردم و بعدشم خودمو به یه رستوران توپ دعوت کردم و یه ناهار مفصل برای خودم سفارش دادم...!
عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم...
اصلا هرچقدر بدتر باشی آدمای دورت باهات بهتر میشن!!!
تا شب برای خودم بیرون بودم و خرید میکردم...
حیف دوست صمیمی چیزی نداشتم تا باهاش خوش بگذرونم!
مجبور بودم تنهایی برای خودم خوش باشم...
حواسم به ساعت نبود و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ده شبه!!!
هول شده سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه....
عجیب بود که آرمین تا حالا بهم زنگ نزده بود...!
دست بردم داخل کیفم تا گوشیمو بردارم اما هر چقدر گشتم نبود!!!
با تعجب یه گوشه نگه داشتمو کل ماشینو گشتم، اما نبود که نبود!
انگار آب شده بود رفته بود زمین!
یکم که فکر کردم تازه یادم اومد من اصلا با خودم گوشی نیاورده بودم!!
گوشیمو خونه جا گذاشته بودم..!
فوری گازشو گرفتم و رفتم خونه...
بخاطر ترافیک سنگینی که تو خیابون بود ساعت یازده به خونه رسیدم!!!
از استرس داشتم میمردم...
دعا دعا میکردم که آرمین سرش به جایی گرم شده باشه و برنگشته باشه خونه اما زهی خیال باطل...
خریدامو تو دستم گرفتم و ترسون ترسون سوار آسانسور شدم و رفتم بالا..
قبل از اینکه وارد خونه بشم، صلواتی فرستادمو خودمو زدم به بیخیالی و درو باز کردم و رفتم تو...
آرمین مثل برج زهرمار جلوم ظاهر شد و عصبی بهم توپید: کجا بودی به سلامتی؟!
با اینکه زهرم داشت میترکید، اما خودمو زدم به کوچه علی چپ و بدون اینکه جوابشو بدم، پشت چشمی براش نازک کردمو از کنارش رد شدم....
عصبی بازومو گرفت و کشید و گفت: با تو بودم..!
اه خدا چقدر از این متنفر بودم که یکی بازومو بکشه...
خریدامو انداختم زمینو محکم بازومو از دستش بیرون کشیدمو گفتم دستتو بکش... هر جا بودم که بودم..! چرا باید بهت جواب پس بدم؟ مگه من تو رو تا حالا سوال پیچ کردم؟
پوزخندی زد و گفت خوبه... خوووبه! زبون دراوردی!
متقابلا پوزخندی زدم و زبونمو دراوردم و گفتم زبون داشتم و دارم... نگاه کن... از زبون تو دراز تره! اما من حرمت سرم میشد و با احترام باهات حرف میزدم... ولی انگاری اشتباه میکردم!
با این حرفم جری شد و سیلی محکمی تو گوشم خوابوند...
با این کارش عصبی شدم و دستامو روی گوشام گذاشتم و چشامو بستم و دهنمو باز کردم و تا جون داشتم جیغ بنفش کشیدم!
آرمین اولش بهت زده نگاهم میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد!
اما به خودش اومد و محکم دستشو گذاشت رو دهنمو گفت چتهههه؟؟؟ دیوونه شدی مگههه؟
حرصی گاز محکمی به دستش زدم که دادش به هوا رفت و دستشو از روی دهنم برداشت و دوباره به جیغ زدنم ادامه دادم...!
آرمین ترسیده دوباره دستشو گذاشت روی دهنمو گفت شیوا .. غلط کردم.... توروخدا جیغ نزن آبرومون رفت... ببخش... تو راست میگی.... غلط کردم زدمت فقط کوتاه بیا....
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
28.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گول ظاهر بقیه رو نخورید
اینستا و فضای مجازی نود درصدش دروغه
#باور نکنید❌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃گاهی نیاز داریم بیخیال بشیم
..بیخیال گذشته و آینده..
..بیخیال اگرها و شایدها..
گاهی لازمه بگیم هر چه بادا بادا🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️آرایش و دلبری زن برای مرد
🟣تو ذهن مرد بعضی زیبایی ها زیبایی های ظاهری نیست...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
چهار نون راهگشا:👌
🔆 اول: نبین
۱- عیب مردم را نبین
۲- مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین
۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین
۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)
🔆 دوم: نگو
۱- هرچه شنیدی نگو
۲- به کسی که حرفت در او تاثیرندارد نگو
۳- سخنی که دلی بیازارد نگو
۴- هرسخن راستی را هرجا نگو
۵- هرخیری که درحق دیگران کردی نگو
۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد
🔆 سوم: نشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد
۲- وقتی دونفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی
۳- غیبت را نشنو
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)
🔆 چهارم: نپرس
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود نپرس
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
25.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حس زیبای زندگی در روستا و
آشپزی به سبک میجان بانو
بفرمایید جغور بغور خوشمزه😋
آشپزی در طبیعت.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت نهم 🌺
با این حرفش تو دلم کلی بهش خندیدم...
ترسیده نگاهم کرد و گفت دستمو برمیدارم اما توروخدا دیگه جیغ نزن باشه؟؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادمو با تردید دستشو از روی دهنم برداشت..
همین که دستشو از روی دهنم برداشت، محکم هولش دادم و گفتم وحشی روانی..!!
بدون اینکه خریدامو بردارم، رفتم تو اتاق و محکم درو بهم کوبیدم...
اون شب بعد یه ساعت آرمین اومد تو اتاقمو بابت سیلی که بهم زد ازم معذرت خواهی کرد و یه جورایی باهم دیگه آشتی کردیم!
زندگیمون افتاده بود رو غلتک.
من پنهونی به دور از چشم آرمین کلاسامو میرفتم و الکی بهش گفته بودم که باشگاه بدنسازی ثبت نام کردم..!
یک سالی از زندگیمون گذشت و ما با همدیگه خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی با هم دیگه نداشتیم
و آرمینم دیگه از اون شب دعوامون به بعد، جرئت نکرد که تحصیلاتمو بکوبه تو سرم، چون بدجور حالشو میگرفتم...
تو این یکسال زبان ترکی و انگلیسیم عالی شده بود و به لطف کلاسهای فشردم میتونستم مثل بلبل به هر دو زبان تا حدود زیادی حرف بزنم!
کلاس رقصمم که نگم براتون عالی بود.. به حدی رقص شافل و عربی و ایرانیم خوب بود که مربیم بهم پیشنهاد کار داده بود اما من بخاطر شرایطم نمیتونستم قبول کنم چون آرمین حتی خبر نداشت که من همچین کلاسایی میرم!!
خسته و کوفته از کلاس برگشته بودم و حسابی خوابم میومد،
بعد از اینکه یه دوش سبک گرفتم، رفتم که بخوابم اما گوشیم زنگ خورد... مامانم بود!
با ذوق جواب دادمو بعد از اینکه با هم احوال پرسی کردیم، برای شام دعوتمون کرد، با کمال میل قبول کردم.
بعد از اینکه حرفمون تموم شد، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.
با صدای زنگ ساعت گوشیم، خواب آلود، به زور از خواب بیدار شدم و خودم حاضر شدم
بعد زنگ زدم به آرمین تا بیاد دنبالم..
بعد چند تا بوق شنگول گوشیو جواب داد و گفت جانم؟
+سلام عزیزم چطوری؟ شب خونه ی....
با شنیدن صدای خنده ی یه زن که از اونور خط میومد حرفمو قورت دادم و با تردید پرسیدم صدای چی بود؟؟
آرمین دستپاچه گفت کدوم صدا؟
گفتم همین الان صدای خنده ی یه زنو شنیدم!!
با بد قلقی گفت وااا عشقم توهم زدی؟ چه صدایی؟ من الان بیمار دارم کاری داری سریع بگو..
ادامه دارد...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازار محلی گیلان 💚
کیا مثل من عاشق خرید از بازارهای محلی هستند 🤔
بازارهای روز لاهیجان هر روزه ست 😍
تقدیم به نگاه قشنگ تون🦋
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌷🌷🌷
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
نویسندهای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---