سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هشتم
هر چه میپرید بالا چوبش بهم نمیرسید...
عصبی داد زد:بیا پایین ابرو نذاشتی واسمون وقت شوهرته مردم میبینن فکر میکنن خل و چلی مگه من گناهم چی بوده که تو شدی عذابم؟...
غر میزد و با چوبش خط و نشون میکشید،من که کارهامو کرده بودم، اما مادرم دختری میخواست لال وتو سری خور... از اون دخترا که فقط بگن چشم..... اما من دلم بازی میخواست، شیطنت و پریدن از درختها....
از بچگی همین بودم چرا باید تغییر میکردم؟ وظایفم رو انجام میدادم ،تفریحم سرجاش بود اما خواسته مادرم خیلی ظلم بود... تا غروب روی دیوار موندم وقتی مادرم به اتاق بابا رفت پریدم سمت مطبخ ... تند تند غذا کشیدم و بردم توی اتاق....
فهیمه رو هول دادم بیرون ومجمع گذاشتم توی دستش بیا غذای بابا رو
ببر... ننه و مادرم هم اون اتاق غذا میخورن برای اونها هم گذاشتم.....
فهیمه مجمع رو دو دستی گرفت همینطور که میرفت بلند گفت:حالا مجبوری با این همه چوبی که میخوری باز هم از دیوار بالا بری ومثل میمون از درختا آویزون بشی؟ مگه مغز توی سرت نیست دختر....
داشتم به بچه ها غذا میدادم که خاله م وارد اتاق شد...خاله با مادرم فرق داشت البته برای ما فرق داشت و همون اخلاق مادرم رو داشت با بچه های خودش...
خوشحال شدم از دیدنش که گفت ماشاالله بزرگ شدی بچه داری هم که بلدى..... به غذا اشاره کردم، خاله بیا پیشمون دستپختم به خوبی غذاهای شما نیست اما قابل خوردنه....
توی اتاق دوری زد و گفت من سيرم تو زودتر تموم کن که کارت دارم... شبا اهل شام خوردن نبودم چون از آدمهایی که شکم داشتن و پهلو بدم میومد.دلم میخواست قد بکشم و هرروز بلندتر بشم برای همین گفتم من شام نمیخورم شما که بهتر میدونید..... خاله به فرفری نگاه کرد: الان فهیمه میاد من با مریم کار دارم شما دخترا هم حواستون به برادراتون باشه... دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.... نگاهش کردم که وارد اتاق دیگه ای شد در رو از داخل بست... از زیر لباسش به بقچه درآورد بیا اینارو بپوش ببینم چطوره به تنت میشینه یا نه؟.... متعجب لب زدم خودم که لباس دارم.
بی توجه به حرفم گفت بپوش جلوی خودم هم باید بپوشی ...
وقتی دید هیچ کاری نمیکنم و خشک شدم از حرفش، بلند شد و شروع کرد درآوردن لباسهام......
از خجالت آب شدم،به سن من همه دخترها به بلوغ رسیده بودن اما بلوغ من فقط قد شد وهر روز بلندتر میشدم خاله بدنمو از نظر گذروند ،خوبه دختر باید خونه شوهر همه چی رو تجربه کنه اولین ماهانه و خیلی چیزهای دیگه اینجوری بهتره و فردا روز هیچکس نمیتونه بگه پیردختر بودی که شوهرت دادن...
از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم... همه نگاهم پی لباسی بود که تنم میکرد... روی شونه هاش اپل داشت استیناش کلوش بود ودور کمرش کش
میخورد.... بلند بود تا روی زمین... خاله یه جفت کفش پام کرد که پاشنه داشت... راه که رفتم تق تق صدا میداد... چون قدم بلند بود هرگز نمیپوشیدم از این کفشها، هم راه رفتن باهاش سختم بود هم اینکه بارها از ننه شنیده بودم کمردرد میاره به مرور زمان، البته اون زمانها هیچ دختری نمیپوشید چون چپ چپ بهش نگاه میکردن و فقط میتونست یک ساعت اونم شب عروسی بپوشه،
خاله از جیبش یه ماتیک بیرون آورد یه کم زد به انگشتش ومالید به لبم... سرمه به چشمهام کشید و میخندید.
کارش که تموم شد اینه گرفت جلوم ببین خودتو ،نگاه کردم خودم بودم لبهام کمی رنگی بود وسیاهی دور مژه هام کمی پررنگ تر میکرد قهوه ای چشمهام رو... خاله با آب وتاب حرف میزد اما تموم حواس من به پیراهن تنم بود،عجیب به دلم نشسته بود و همخونی داشت با صورتم...... خاله دستمو گرفت و بیرون زدیم... اتاق بابا مثل همیشه شلوغ بود... زن و مرد نشسته بودن... کنار خاله نشستم و دامن لباسم رو روی پاهام پهن
کردم... استینای کلوشش روی دامنم بود و بلندتر از دستهام... همه دست میزدن و روی سرمو میبوسیدن اما من دلم به لباسم خوش بود... با اینکه بابام هرگز برای ما کم نگذاشته بود اما این اولین لباس رنگی زیبایی بود که تنم کردم.
مردم یکی یکی عزم رفتن کردن که خاله دستمو گرفت باهم بیرون رفتیم...
مادرم تند تند دنبالمون اومد که خاله گفت میتونی زبون به دهن بگیری؟؟خودم باهاش حرف میزنم،تو فقط یه مدت از خر شیطون پیاده شو کم به دست و پای این بچه بپیچ....
دستمو کشید باهم وارد اتاق شدیم...
کمک کرد لباسمو درآوردم و گفت آفرین خوب کردی که نگاهت فقط به گل های دامنت بود... همه تحسینت میکردن و فکرش هم نمیکردم دختر پر شر وشيطون امان الله خان اینجوری آروم ومطيع بشينه يه جا... به لباس نگاه کردم که خاله داشت تا میکرد و گذاشت توی بقچه ......
خاله دستشو توى هوا تكون داد برای خودته ،این ابروها رو باز کن...كيلو كيلو نبات های دلم آب شد و بقچه رو دستم داد مبارکت انشاالله بهترشو تنت کنی اونم به شادی.....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_هشتم🌺
الهه راست میگفت ما از نظر علمی خیلی باهم اختلاف و تفاوت داشتیم و این باعث اولین ناسازگاریمون شده بود
ولی هر چی که بود من حاضر نبودم خودمو و علایقمو تغییر بدم
من از اول بهش گفتم از درس خوندن بیزارم میخواست همون موقع بگه که نمیتونه با این مورد کنار بیاد .....
اونقدر عصبی بودم که حد نداشت!
دلم میخواست آرمینو از وسط نصف کنم!
خیر سرم گفتم با یه پولدار ازدواج میکنم زندگیم آروم میشه اما برعکس شد..!
انقدر حرص خوردم و خودخوری کردم کم مونده بود سکته رو بزنم!
با هر بدبختی که بود نزدیکای صبح خوابم برد...
ظهر با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم...
خونه سوت و کور بود و آرمین خبر مرگش رفته بود سرکار!
لعنت به این زندگی!...
تو خونه بابام چقدر آروم و بی دغدغه بودم! اما حالا....
هیییی خدااا خودت رحم کن!
بدون اینکه خونه رو مرتب کنم، کلی به خودم رسیدم و سوییچمو برداشتم و رفتم بیرون.
میخواستم از لجش برم چند تا کلاس ثبت نام کنم تا دهنش بسته شه!
حدود نیم ساعتی تو راه بودم تا به باشگاه رقص رسیدم! عاشق رقص بودم... مخصوصا رقص شافل.. لامصب انرژی آدمو تخلیه میکرد.
از مربی خواستم که کلاس خصوصی و فشرده برام برگزار کنه تا سریع تر یاد بگیرم...
اونم از خدا خواسته فوری قبول کرد!
بعد کلاس رقص، رفتم کلاس زبان انگلیسی و ترکی استانبولی ثبت نام کردم و بعدشم خودمو به یه رستوران توپ دعوت کردم و یه ناهار مفصل برای خودم سفارش دادم...!
عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم...
اصلا هرچقدر بدتر باشی آدمای دورت باهات بهتر میشن!!!
تا شب برای خودم بیرون بودم و خرید میکردم...
حیف دوست صمیمی چیزی نداشتم تا باهاش خوش بگذرونم!
مجبور بودم تنهایی برای خودم خوش باشم...
حواسم به ساعت نبود و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ده شبه!!!
هول شده سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه....
عجیب بود که آرمین تا حالا بهم زنگ نزده بود...!
دست بردم داخل کیفم تا گوشیمو بردارم اما هر چقدر گشتم نبود!!!
با تعجب یه گوشه نگه داشتمو کل ماشینو گشتم، اما نبود که نبود!
انگار آب شده بود رفته بود زمین!
یکم که فکر کردم تازه یادم اومد من اصلا با خودم گوشی نیاورده بودم!!
گوشیمو خونه جا گذاشته بودم..!
فوری گازشو گرفتم و رفتم خونه...
بخاطر ترافیک سنگینی که تو خیابون بود ساعت یازده به خونه رسیدم!!!
از استرس داشتم میمردم...
دعا دعا میکردم که آرمین سرش به جایی گرم شده باشه و برنگشته باشه خونه اما زهی خیال باطل...
خریدامو تو دستم گرفتم و ترسون ترسون سوار آسانسور شدم و رفتم بالا..
قبل از اینکه وارد خونه بشم، صلواتی فرستادمو خودمو زدم به بیخیالی و درو باز کردم و رفتم تو...
آرمین مثل برج زهرمار جلوم ظاهر شد و عصبی بهم توپید: کجا بودی به سلامتی؟!
با اینکه زهرم داشت میترکید، اما خودمو زدم به کوچه علی چپ و بدون اینکه جوابشو بدم، پشت چشمی براش نازک کردمو از کنارش رد شدم....
عصبی بازومو گرفت و کشید و گفت: با تو بودم..!
اه خدا چقدر از این متنفر بودم که یکی بازومو بکشه...
خریدامو انداختم زمینو محکم بازومو از دستش بیرون کشیدمو گفتم دستتو بکش... هر جا بودم که بودم..! چرا باید بهت جواب پس بدم؟ مگه من تو رو تا حالا سوال پیچ کردم؟
پوزخندی زد و گفت خوبه... خوووبه! زبون دراوردی!
متقابلا پوزخندی زدم و زبونمو دراوردم و گفتم زبون داشتم و دارم... نگاه کن... از زبون تو دراز تره! اما من حرمت سرم میشد و با احترام باهات حرف میزدم... ولی انگاری اشتباه میکردم!
با این حرفم جری شد و سیلی محکمی تو گوشم خوابوند...
با این کارش عصبی شدم و دستامو روی گوشام گذاشتم و چشامو بستم و دهنمو باز کردم و تا جون داشتم جیغ بنفش کشیدم!
آرمین اولش بهت زده نگاهم میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد!
اما به خودش اومد و محکم دستشو گذاشت رو دهنمو گفت چتهههه؟؟؟ دیوونه شدی مگههه؟
حرصی گاز محکمی به دستش زدم که دادش به هوا رفت و دستشو از روی دهنم برداشت و دوباره به جیغ زدنم ادامه دادم...!
آرمین ترسیده دوباره دستشو گذاشت روی دهنمو گفت شیوا .. غلط کردم.... توروخدا جیغ نزن آبرومون رفت... ببخش... تو راست میگی.... غلط کردم زدمت فقط کوتاه بیا....
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_هشتم🌺
مادرم از ادامه خوراکی های دیشب اقام اینا برامون اوردو بچه ها چه ذوقی میکردن.
هرچی هم کوکب فحش و ناسزا میداد مادرم عین خیالش نبود و فقط میگفت تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.عزتم بیرونم کنه آژان خبر میکنم بچه های من از اینجا تکون نمیخورن.
خلاصه تاشب کل کل داشتن اخر شب که شد اقام نیومد خداروشکر شب کاری بود و ما با خیال راحت خوابیدیم البته من بازم تا خود صبح تند تند دستشویی میرفتم.
طوری که حتی مادرم پرسید چمه و باز خجالت کشیدم راستشو بگم گفتم دلدرد دارم مادرم برام چای نبات درست کرد و گفت با چادر شکممو ببندم طفلی هی میگفت کاش دستم نشکسته بود خودم ظرفارو میشستم.
غروب مادرم یه سر به صدیقه خانم زد انگار صدیقه خانم با شوهرش حرف زده بود که اقامو اروم کنه.از بعدظهر باز دلشوره گرفته بودم و مدام کوکب و نفرین میکردم.
پدرم که وارد حیاط شد نفسم بند اومده بود خداروشکر شوهر صدیقه خانم سریع خودشو بیرون انداخت و جلوی پدرمو گرف.صداشونو نمیشنیدم ولی دیدم بردش خونه خودشون.بعد یک ساعتم اقام به خونه برگشت همه بچه ها بی صدا یه گوشه نشسته بودن و از ترس جم نمیخوردن.
همه اروم سلام دادیم که جوابی نشنیدیم.اقام گفت براش چایی ببرم و سریع اطاعت کردم.رفت سمت اتاق کوکب،پاشو داخل نذاشته بود که کوکب شروع کرد به نق و غر زدن که اینا به زور وارد خونه شدن و بندازشون بیرون و جایی که اینا باشن من نمیمونم.
که با صدای خشمگین اقام که گفت دهنتو ببند تا روی سگم بالا نیومده ساکت شد و به حالت قهر رفت گوشه اتاق و زانوهاشو بغل کرد و دیگه حرفی نزد.و اینطوری ختم به خیر شد مثلا ماجرااما خب بعد یکی دو هفته کوکب که مرتب دنبال اذیت کردن ماها بود.
انقدر جار و جنجال درست کرد و زیر گوش اقام خوند که اقام رفت با صاحب خونه صحبت کرد انباری ته حیاطو خالی کرد و با اینکه اصلا نمیدونستیم هدفش چیه در اخر ما رو همراه مادرمون راهیه اون انباریه نمور کوچیک کرد.
فکرشو بکنید همون اتاقی هم که زندگی میکردیم دست کم از انبار نداشت اما اینجا دبگه صد پله بدتر از اونجا بود.بزور از ۷ ۸ متر میشد برای ۶ نفر ادم با چند تا بچه قدو نیم قد واقعا سخت بود زندگی تو اتاق به اون کوچیکی.اونوقت اتاق قبلیمون که دوتا اتاق تو در تو باهم ۱۷ ۱۸ متر بود موند برای اقام و اون کوکبه جزجیگر زده.
یک هفته تموم داشتیم تمیز میکردیم مادرم که هنوز دستش بسته بود بسختی کار میکرد.
پس بیشتر کارها بازم به عهده من بود
فقط خداروشکر تا اون روز من دیگه خونریزیم قطع شده بود.مشکلاتمون بعد رفتنمون به اون اتاق صد برابر شد.قبلا اقام هروقت خونه بود بالاخره مجبور میشد نونی پنیری خریدی چیزی انجام بده.اما حالا دیگه راحت از زیر بار مسئولیت شونه خالی کرده بود.
میدیدیم که وقتی میاد دستش پره ولی چیزی به ما نمیدادن مادرمم که سراغشون میرفت کلی حرف بارش میکردنو دست خالی برش میگردوندن. تنها کاری که پدرم لطف میکرد انجام میداد دادن ااجاره اون انباریه کذایی بود.همین شد که مادرم مجبور شد کم کم به فکر کار کردن و پول دراوردن بیوفته.
اما خب یه زن جوان که از روستا اومده بود مگه چکار بلد بود؟ نون پختن و کره پنیر زدن و دوشیدن شیر و سر زمینای مردم کار کردن اسیاب کردن که ما بلد بودیم توی شهر خریداری نداشت کسی به کارش نمیومد.
ارایشگری و خیاطی و اینجور کارام که البته اونموقع ها زیاد باب نبود اموزش میخواست که ما بلد نبودیم.
موند یه نظافت و تمیز کاری که اونم باید کسی معرفیمون میکرد ما که جایی رو نمیشناختیم.
خیلی روزای سختی بود واقعا اگه همسایه ها نبودن شاید از گرسنگی مرده بودیم.
بیشتر شبها هیچی نداشتیم.
و مادرم انقدر سر یه لقمه نون منت اقامو کشید و با کوکب دهن به دهن گذاشت دیگه خسته شد و بعد اینکه دستش خوب شد برای سیر کردن شکم ماها بطور جدی افتاد دنبال کار.تا بعد دوماه سپردن به این و اون و سرک کشیدن به هزار جا بالاخره تونست تو یه خونه قدیمی تو منطقه اعیون نشین کار پیدا کنه.
کارشم تمیزکاری و شستو شو بود.
طفلی صبح هوا روشن نشده میرفت شبا بعد تاریکی هوا میومد.
وقتی میومد به جز دستمزدی که اونقدرها زیاد نبود.کلی خوراکی و رخت و لباس و وسایل خونه که صاحب خونه دیگه نمیخواست با خودش میورد.
انقدر ما بچه و ساده بودیم که کلی برای همونا ذوق زده میشدیم.
اقام وقتی فهمید مادرم سرکار میره همون یه زره جیره و مواجبمونم که گاهی صدقه سری بهمون میداد و قطع کرد.
بعد چند ماه حتی دیگه کرایه اتاقمونم نمیداد.
وقتی صاحب خونه برای اولین بار اومد پی کرایش و مادرم گفت بره از اقام بگیره.
گفت عزت گفته دیگه کرایه شما به اون دخلی نداره و از خودتون باید بگیرم.
شما هم یا کرایه اتاقو بده یاخالی کن
مادرم چقدر با صاحب خونه بحث کرد که
اینحا انباریه نه اتاق و....
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هشتم🌺
یه لحظه دلم براش سوخت که خودشو اینطوری جلوی ما خار و خفیف می کرد و می گفت که پولی نداره تو دلم گفتم اگر هیچی هم نداشته باشی من باز زنت میشم و جلوی آقام میایستم ولی حتی این فکر لرزه به جونم انداخت چون آقاجون من مرد بسیار سرسختی بود و جنگ کردن باهاش به هیچ جایی نمی رسید،میدونستم اگر مخالفت بکنه راه درازی در پیش دارم ولی به خاطر حرف هایی که حشمت زده بود باید بهش ثابت میکردم که از ما کمتر نیست ..
باهم صحبت میکردیم ولی یکم دیر شده بود سریع
ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه ناخودآگاه لبخندبه لبم اومده بود و همش می خندیدم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی دیر کردم الان مادرم میاد دنبالم واگه من و تو کوچه ببینه صددرصد بهم شک میکنه..زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونمون.. تا رسیدم مادرم اومد جلو و گفت پروین تا الان کجا بودی؟گفتم مامان با بچه ها وایساده بودیم حرف می زدیم.. گفت پس چرا مریم زود اومده بود؟ گفتم نمیدونم مریم چراواینستاد باهامون حرف بزنه..من داشتم با دخترا حرف میزدم گفت پروین کاری نکنی که آقات یه بلایی سرت بیاره و آبروی آقا تو ببری..
میدونی که آقات با هیچ کسی شوخی نداره شنیدن این حرفها باعث شد که خون تو رگهام یخ بزنه و کاملاً می شد فهمید که رنگ صورتم پریده..
ولی خودمو نباختم و گفتم مامان چرا اینطوری در مورد من حرف میزنی مگه قراره من چیکار کنم که آبروی آقام بره ..مگه حرف زدن با دخترا باعث آبروریزی آقا میشه گفت نمی دونم گفتنی رو من گفتم حالا خود دانی زود رفتم سر شیر آب آب و باز کردم و به شدت صورتمو شستم ...... برخلاف میل من صحبت کردنامون بارها و بارها تو همون کوچه تکرار شد ...ولی اونقدر عاشق حشمت بودم که نمیتونستم دلشو بشکنم و بگم باهام صحبت نکن حشمت هر حرفی که میزد بالای چشم میذاشتم قبول میکردم ..من که یک دختر خجالتی بودم که نمی تونستم با مردا زیاد ارتباط بگیرم الان دیگه راحت شده بودم تو مدرسه با معلم های آقامون میگفتم میخندیدم ...تو بازار با آقایون میگفتم و میخندیدم کلاً حجب و حیامو از دست داده بودم ولی باز عشق حشمت منوکور و کر کرده بود و فقط میگفتم حشمت حشمت... خلاصه حشمت همیشه میگفت میام خواستگاری و نمیومد تا اینکه یه روز فهمیدم قراره برای مینا خواستگار بیاد خواستگار مینا یک آدم درست حسابی بود انگار شوهرش طلافروش بود و حسابی کار و بارش سکه بود از اینکه مینا خواستگار داشت و من نداشتم خیلی ناراحت بودم...مینا کلا از خواستگارش تعریف میکرد و من با خودم میگفتم چرا من خواستگار ندارم بعد فوری می گفتم حالا خدا رو شکر که ندارم اگر داشتم صددرصد آقام منو شوهر میداد و دوری از حشمت باعث میشد که من همون شب خودمو بکشم یا باید با حشمت ازدواج میکردم یا با کس دیگه
نمیتونستم ازدواج کنم وقتی مینا با آب و تاب از خواستگارش تعریف میکرد دوست داشتم هر چه زودتر برم و بهش بگم بیاد خواستگاری و منم برم تو کوچه تعریف کنم هیچ وقت به این دقت نمی کردم که خواستگار مینا سطحش از اینا خیلی خیلی بالاتره...هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مالی ولی حشمت حتی یه خونه نداشت که ما بتونیم توش زندگی کنیم ..من فقط خودحشمت رودوست داشتم می دونستم که چیزی نداره و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آقام اجازه نده من با همچین فردی ازدواج بکنم..خلاصه مینا با همون خواستگارش ازدواج کرد و تو مراسم عقدش من و هم دعوت کرد اصلاً دوست نداشتم برم ،ولی از طرف دیگه کنجکاوی باعث می شد برم و ببینمش برای همین هم اون لباس های که تو عقد خواهرم پوشیده بودم پوشیدم راهی مراسم شدم..عقد خونه ی مینا بود اون زمان خیلی کم تشریفات می کردند و میز صندلی می آوردند
ولی دامادمیزوصندلی آورده بود و همه جا قشنگ میز صندلی چیده شده بود..یک سفره ی عقدخیلی خیلی زیبا چیده شده بود که محو تماشا شده بودم وقتی مادر مینا دید نمیتونم دل از سفره ی عقد بکنم گفت دخترم انشالله به زودی توهم عروس میشی...این حرف برام از صدتا توهین بدتر بود فکر کردم من ترشیدم که مادرش این حرف رومیزنه و چون مینا زودتر از من ازدواج کرده داره به من فخر فروشی میکنه
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_هشتم🌺
اگه دوست داشته باشید و بهنام موافق باشه شما هم همراهمون بیاید تا یه هوایی تازه کنید،شیوا یه نگاه به من انداخت و گفت نه من زودتر میرم خونه یه کم کار دارم، ولی از نگاهش فهمیدم دلش میخواد باهامون بیاد، گفتم بیا باهم بریم یه دوری بزنیم بعد همگی باهم میریم خونه، شیوا هم از خدا خواسته کیفش رو برداشت و باهم از شرکت زدیم بیرون، آرش که همیشه ی خدا راحت بود،رو کرد به ما و گفت اگه موافق باشید زنگ بزنم دوستمم بیاد ،دور هم بریم کافه تا شیوا خانم هم تنها نباشه و بهش خوش بگذره، بعد بدون در نظر گرفتن جواب ما،زنگ زد و یه کم سر به سر دختر پشت خط گذاشت و بعد آدرس کافه رو براش فرستاد و قطع کرد، به کافه که رسیدیم ده دیقه بعد یه دختری با آرایش خیلی زننده و مانتوی چسبونی که تمام تنش رو به نمایش گذاشته بود و با یه کفش پاشنه بلند صورتی که با شال و کیف و آرایش ست شده بود با عشوه ی خاصی به میزمون نزدیک شد و به آرومی سلام کرد ، آرش بلند شد و صندلی رو بیرون کشید و گفت اینم کیمیا خانم ما که چند دیقه ی قبل ذکر خیرشون بود، کیمیا به شیوا دست داد و نشست،آرش دوباره لودگی هاش رو شروع کرد دوباره ما رو به خنده انداخته بود ،مخصوصا جاهایی که دختر بیچاره رو دست مینداخت ، اونم که عاشق آرش بود ،ازش دلخور نمیشد و باهاش همراهی میکرد، یکی دوساعت تو کافه بودیم که هاله زنگ زد و گفت از مامان جدا شده و داره میره سمت خونه اش ، میخواست بدونه من با مامان تماس داشتم و نظر مامان در موردش چی بوده ، گفتم فعلا بی خبرم و مامان تماس نگرفته ، ولی دوباره بهش دلداری دادم و گفتم به محض اینکه با مامانم حرف زدم خبرش رو بهت میدم، تلفن رو که قطع کردم ،رو به شیوا و بقیه کردمو گفتم بریم دیگه عباس گفت منم میام، بعد به آرش گفت تو چی ،می مونی یا میایی، آرش رو به کیمیا کرد و گفت من که نمیتونم این خانم خوشگل رو اینجا تنها بزارم، شما برید منم بعد از رسوندن کیمیا میام. ما بلند شدیم و رفتیم سمت خونه مامان ما رو که دید گفت چه عجب امروز زود اومدید، گفتم کارمون زود تموم شد با شیوا تصمیم گرفتیم زود بیایم که باهم شام بریم بیرون.مامان خندید و گفت بچه برو خودتو گول بزن تو زود اومدی که نتیجه دیدار منو هاله رو بدونی.خندیدمو گفتم خوب مامان بگو ببینم از هاله خوشت اومد، مامان همینطور که آروم داشت استکان های چایی رو پر میکرد گفت به نظر دختر بدی نمیاد ولی احساس میکنم یه چیزهایی رو داره پنهون میکنه ، اول از همه که خیلی پافشاری میکنه رو این موضوع که هیچ کس رو تو ایران نداره به جز یه پسر خاله که باعث آشنایی هاله با شما شده ، از خاله اش پرسیدم که گفت اونم چند وقت پیش فوت شده مامان مکثی کرد و بعد ادامه داد اینطورکه هاله گفت خدا بعد از بیست سال هاله رو به پدرومادرش داده و نه سال بعد هم به خاطر یه تصادف از دنیا میرن،الانم که تک و تنهاست،نه خاله ای ،نه عمویی نه کس و کاری هر چی فکر میکنم با عقل جور در نمیاد گفتم مامان گناه هاله چیه که هیچکس رو نداره ،بازم این معلوم پدرومادرش کی هستن پس اونایی که میرن برای زندگی از بهزیستی یه نفر رو انتخاب میکنن چی باید بگن، مامان گفت نمیدونم والا چی بگم،اینطور که معلوم تو حسابی دل و عقلتو باختی و عاشق شدی ،منم هر چی بگم تو یه دلیل برای قانع کردن من داری ، پس حرفی ندارمو مبارکه.رفتم کنار مامان نشستم و گفتم درسته که من هاله رو دوست دارم ،ولی اولویت با حرفو نظر شماست،اگه شما بگی نه و موافق نباشی، قول میدم دیگه اسمشو نیارم،ولی این چند وقت که تو شرکت کار میکنه من کوچکترین مورد منفی ازش ندیدم ، کلی هم زیر نظرش گرفتم و امتحانش کردم ، هر چی بوده فقط حجب و حیا و متانت بوده و بس مامان گفت بهنام تو خودت سرد و گرم چشیده ی روزگاری و همیشه تونستی گلیم خودتو از آب بکشی بیرون ،حالا که این همه مطمئن هستی منم حرفی ندارم و دعا میکنم که خوشبخت بشی و عاقبت بخیر.بلند شدم دستهای مامان رو بوسیدم و ازش تشکر کردم،بعد رفتم تو اتاق تا خبر موافقت مامان رو به هاله بدم.چند بار زنگ زدم گوشیش مشغول بود،ده دیقه ای منتظر بودم،دوباره زنگ زدم با اولین بوق صدای پر استرس هاله توی گوشی پیچید، سلام کرد ،پرسیدم چیزی شده انگار نگرانی ، هاله یه نفس عمیق کشید و گفت نه رو مبل خوابم برده بود، صدای تلفن باعث شد از خواب هراسون بیدار شم، نمیدونم چرا بهش نگفتم،که ده دیقه اس پشت خط منتظرم و تلفنت مشغول بود.با صدای هاله که حالا آروم بود به خودم اومدم، هاله : بهنام کجایی ،پرسیدم چی شد مامانت چی گفت ،خواستم سر به سرش بزارم اما دلم نیومد و گفتم مامان موافقِ قراره پنج شنبه شب برای خواستگاری بیایم.هاله یه نفس عمیق کشید و گفت از وقتی از مامانت جدا شدم کلی تا الان استرس داشتم، خیلی خوشحالم کردی بهنام.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_هشتم🌺
روزى كه قرار بود مهمون ها برسن،بابا رفت فرودگاه و برد رسوندشون هتل كه وسايلشون و بذارن.مامان هم بساط خواستگارى رو چيد،چون قرار بود همون بعد از ظهرش برنامه ى خواستگارى باشه.بساط ميوه و چايى و رطب و خرما جور بود، هممونم اماده ى پذيرايى بوديم.از صبح استرس شديدى گرفته بودم ولى هيجان هم داشتم،دلم براى اولين بار براى كسى پر مى كشيد كه قرار بود از امروز براى هميشه و تا ابد براى من بشه.كسى كه هيچوقت تو هيچ كجاى تصورات من جا نداشت.مردى كاملاً با چهره ى جدى،چشمانى درشت، ابروهايى پهن،قدى بلندو چهارشونه، يكم هيكلى با سبيل هاى كلفت!وقتى زنگ در و زدن، پريدم دم در و ايفون برداشتم و گفتم كيه؟مامانم چنگى زدبه صورتش و گفت، اى بابا نمى شه اين دختر و يه لحظه تنها گذاشت! بهاره برو جمع و جورش كن.بابا از اونور گفت،ماييم درو باز كن.مامان گفت ياسمن برو تو اشپزخونه،تا هر وقتم گفتم بيرون نيا،اين كاره مامانم برام معنى نداشت،گفتم مامان مگه دفعه ى اوله؟مامان گفت برو ديگه الان وقته جرو بحث نيست،گوش بده به حرف.با ناراحتى رفتم تو اشپزخونه و صداى خوش امد گويى پدر و مادرم رو مى شنيدم،صداى حسن و حسين هم شنيده مى شد، هر چى خودمو اينور اونور كردم، از گوشه ى در چيزى معلوم ونمى شد، همين طور كه نشسته بودم و گوش به حرف بزرگترا مى دادم، بهاره اومد و گفت چايى رو بيار.گفتم خودت مى ريزى؟ گفت اره چى شده؟گفتم چى پوشيده؟ گفت وااا؟ چه ربطى داره؟گفتم به نظرت خوشتيپه؟ بهاره همينطور كه داشت چاييارو مى ريخت گفت الان وقته اين حرفاست؟همونه ديگه، همون كه اون سرى ديديش ، فقط انگار يكم لاغر تر شده، اونم به خاطره دورى از توهه.برو خودت مى بينى گفتم باشه. پس به نظرت خوبه ديگه! يعنى صبر كنم بهتر از اين گيرم نمى ياد؟بهاره گفت الان وقته دو دل شدنه؟ حالا بيا چاييارو ببر بعد تصميم مى گيرى.گفتم باشه.سينى چايى رو از دستش گرفتم و زيره لب گفتم بسم الله الرحمن الرحيم وارد مجلس شدم ،گوشه ى چادر گل گليمو با دهنم گرفته بودم و مثل خجالتى ها رفتار مى كردم، اول چايى رو سمت پدرم گرفتم،انقدر هول كرده بودم كه نمى دونستم چى به چيه؟پدرم اشاره كرد اول عباس اقا با شرمندگى رفتم سمتش و چايى هارو پخش كردم،خودمم نشستم روبروى حسين و سينى خالى چايى رو گذاشتم رو پاهام.چشمم افتاد تو چشم حسين و ديدم داره مى خنده، اشاره كردم چته؟اشاره كرد به سينى و خودمم خندم گرفت بلند شدم گذاشتمش رو ميزه وسط.مامان دوباره با حرص گفت دخترم سينى رو ببر تو اشپزخونه.كلافه شده بودم، بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه و دوباره برگشتم، همه چيز خوب پيش مى رفت، مهريه تعيين شد و موافقت ها اعلام شد، عباس اقا رو به پدرم گفت اگر اجازه بدين بچه ها برن با هم حرفاشونو بزنن.قبل از اينكه پدرم جواب بده از جام بلند شدم،كه از چشماى تيزه حسين مخفى نموند.پدرم گفت خواهش مى كنم،حسين هم بلند شد و رفتيم تو اتاقمون.اتاق رو از قبل اماده كرده بوديم.نشستم گوشه ى تخت و حسين نشست كنارم و گفت خوبى؟گفتم:مرسى حسين گفت خيلى دلم برات تنگ شده بود من با خجالت: مرسى.حسين:زن من مى شى؟بازم من با خجالت بيشتر:بله،حسين خنديدو گفت چقدر خجالتى شدى، كى بود كه از درختا مى رفت بالا؟با اين حرفش يخم باز شد و گفتم خودم بودم ولى اون موقع قرار نبود زنتون شم.حسين خنديد و گفت، هيچوقت از تظاهر كردن خوشم نيومده،خوبه كه ادم خودش باشه.گفتم شما نظرتون راجع به حجاب چيه؟گفت نظره خاصى ندارم،ادم بايد خودش ادم خوبى باشه، با شخصيت و محجوب باشه وگرنه يه تيكه پارچه چه اهميتى داره؟گفتم ظاهرتون اخه چيزه ديگه ايى نشون مى ده اخه به خاطره سبيلاتون، گفتم شايد خيلى مذهبى و مقيد باشين.
خنديدو گفت سبيل دارم ريش ندارم كه:))بعد گفتم شما چيا دوست دارين؟حسين: هر چى كه تو دوست دارى
من گفتم مى شه بعد از ازدواج درسم رو ادامه بدم؟حسين : با كمال ميل،
من: بالاخره مى ريم تهران يا تبريز؟حسين : هر چى خدا بخواد گفتم من نمى دونم بايد چى بگم و بپرسم؟حسين : خوب من مى پرسم، رنگ مورد علاقه؟گفتم: قرمز شما؟حسين :سرمه ايى، غذاى مورد علاقه؟ من: من همه چى، كلاً شكمو هستم ولى قليه ماهى با پيتزا حسين: خنديددددد من:چرا مى خندين خوب؟حسين: اخه كلاً دو تا چيز كه اصلاً به هم ربطى نداشت.من:خوب خودتون چى دوست دارين؟حسين : من لازانيا خيلى دوست دارم، كلاً ماكارونى و پاستا و اين جور چيزا گفتم: ها پس لازم شد، يه قورمه سبزى جنوبى برات بپزم كه كلاً سليقه ى غذاييتون عوض شه، قليه ماهى هم همينطورحسين: من تا حالا نخوردم قليه ماهى،گفتم بخورين عاشقش مى شين. خوب ديگه چى بگيم؟حسين گفت فكر كنم حرفاى اصلى رو زديم مى شه برگرديم و موافقتمونو اعلام كنيم.گفتم بريم موافق از هر جهت.خنديدو گفت برو دختر :))رفتيم و نشستيم، بابا رو كرد بهم و گفت خوب دخترم نظرت چيه؟گفتم قبوله..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هشتم
زن کربعلی خندید و گفت:من از کارم مطمئنم حالا میبینی که فردا آفتاب نزده چه خبرهایی به گوشتون میرسه برعکس پسر تو محمود خانه مردِ و من میدونم هیچ وقت راضی نمیشه خــون امیر رو بریزه ولی این فرصتی شد تا اون گوهر از این جــهنمی که براش ساختید راحت بشه اخه کدوم شیر خام خورده ای دیدید که پاره تنشو دخترشو اونم بعد این همه پسر یکی یدونه عمارتشو اینجور کلفت کنه..اشکهام میریخت این چه سرنوشتی بود که داشتم که یه غریبه برام دل بسوزونه اقاجون راضی بود منو خــونبس کنه تا جون امیر قا*تل رو نجات بده آستینهامو تو دهن گذاشتم و گاز گرفتم تا صدای گریه هامو نشنون.برعکس توقعی که داشتم زیور خاتون گفت:محال بزارم تو همه سالها ازش غفلت کردم اونروز وقتی فهمیدم به بلوغ رسیده اونجور درمـوندگیشو دیدم جیگرم آتــیش گرفت.حق با تو بود دختر نعمته و اون روز که نگاهش کردم تو چشم های درشت مشکیش فقط عشقو دیدم.اون دختر منه شبیه منه مثل من ظریف و کشیده است.منم مجرد که بودم پر مو بودم و صورتم پرپشت بود میدونی اگه یه دست به صورتش بکشن عروسک میشه.نمیتونم بدبختش کنم بخاطر امیر رو به اقاجون گفت:فردا ببر امیر رو تحویل بده من بمــیرمم نمیزارم اون دختر بره تو اون جهنم تو با این سن و سالت از اون شیر وحـشت کردی ببین این دختر بیوفته دستش چیکارش میکنه.فردای قیــامت نمیتونیم جواب جوونیشو بدیم.اقاجون با پشت دست تو دهنش کـوبید و گفت:من از دختر متـنفرم زن کربعلی چادرشو روی سرش انداخت و گفت:جایی کار دارم باز میام بهتون سر میزنم رفت و پشت سرشم نگاه نکرد! از عصبانیت اقاجون فـرار کرد.زیور با پشت دست خـون لبشو پاک کرد و گفت:هنوز یادم نرفته چطور جلو چشمام دختر دو روزمو خفه کردی.من نمیزارم گوهر رو بدبخت تر کنید.کدوم پدری بچه خودشو اونم اولین بچشو به جرم دختر بودن میکـشه که تو کـشتی؟!دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام در نیاد یعنی آقاجون بچه خودشو کـشته بود اشک های زیور خاتون میریخت و با صدای آروم گفت:سر پل صراط اون بچه منتظره تا جواب پس بدی نکن آخرتتو به این دنیا نفـروش گوهر گناهی نداره که پاسوز امیر بشه آقاجون مشتشو بالا گرفت ولی دستشو تو هوا جمع کرد و گفت:حرف اضافه نزن وگرنه تو رو هم میکـشم من از دختر متنـفرم اونم تو این خونه هر روز که میبینمش باید کفـاره بدم چه برسه به نون و آب دادنش.کتشو برداشت و از اتاق زد بیرون داشتم از گریه و اون همه درد خفه میشدم.در رو که زیور خاتون باز کرد با دیدن من خشکش زد قیافه درهم و صورت خیـسم بیانگر همه چیز بود که من همه چیز رو شنیده ام.زیور دستهاشو برام باز کرد و منم تو یه چشم به هم زدن به آغـوشی که سالها ازش محروم بودم رفتم.هردو گریه میکردیم من بخاطر دختر بودنم و اون بخاطر زن بودنش.ازم قول گرفت چیزهایی که شنیدم رو با خودم به گـور ببرم.زن کربعلی کارشوخوب بلد بود و غروب شده بود که پیرمرد ریش و مو سفیدی اومد خونه امون لرزه به تن همه افتاد اون عموی محمود خان بود و میگفتن تنها کسی که ازش حرف شنویی داره چه پیرمرد نورانی بود انگار روحانی بود چقدر با دیدنش به دلم آرامش نشست اسمش مش حسین بود بهش سید میگفتن ولی سید نبود.زنعمو خودشو میزد و واسه پسرش گریه میکرد امیر که اصلا با مـرده ها فرقی نداشت مامان رو به زنعمو گفت:بخدا اگه اومده باشه پسرتو ببره نزاری خودم تحویلش میدم شیش شبه بچه های من نخوابیدن پسرای ما چه گناهی دارن.زیور خاتون فقط سکوت کرده بود و به من خیره بودفقط من و اون میدونستیم که چی قراره بشه و با اومدن مش حسین بهمون الهام شد که قراره دختر یکی یدونه این عمارتو با خودشون ببرن و خدا میدونست چی در انتظارمه.اینا که از گوشت و خونه اشون بودم بهم بهم رحـم نکردن وای به اونجا وای به دل مادر محمود خان وای به خود محمود خان اقاجون و عمو ها تو اتاق بودن یهو عمو با صورت خوشحال و شادش اومد تو اتاق در رو باز کرد و گفت:خدا بهم بخشیدت امیر مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه.. اون لحظه چشمم به مادرم بود،لبخند رو لبهاش نشست و گفت:مگه میشه یعنی راضی ان عوض خـ.ون پسرشون این دختر رو ببرن؟یعنی با پسرهامون دیگه کاری ندارن؟عمو پسرشو تو آغـ.وش گرفت و گفت:چی از این بهتر زن داداش آره اقاجونمم رضایت داد اونا میگن دختر یکی یدونتون رو میگیریم زنعمو خندید و گفت:خدا جواب دعاهامو نذرامو داد، در مقابل خدا سجده کرد اون لحظه حس کردم به شـ.ـیطان سجده میکنه وگرنه کسی که خدا بشناسه اینطور ستـ.م نمیکنه.به آشپزخونه رفتم و انگار شوکه شده بودم نه اشکی نه نا.له ای فقط خیره به دیوار بودم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_هشتم🌹
بعد نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ سریه خانوم، از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون مادرشوهرم اصرار داره حسین دخترعمهاش رو بگیره ولی حسین اونو نمیخواد واسه همین میخوام زودتر این وصلت سر بگیره تا یه جورایی به خواهرشوهرم بگم که ما دخترت رو نمیخوایم آخه مهر ترلان به دل حسین نشسته خون تو صورتم دوید و لپام از خجالت قرمز شد با چشم غرهی آنا سریع اتاق رو ترک کردم و رو پلههای ایوون نشستم ولی صداشون رو میشنیدم
آنا روش نشد که بگه که اصلا حق دخالت و صحبت دربارهی این موضوع رو نداره و با کمی مکث گفت؛ والا چی بگم، شوهرم یه جوریه از شوهر دادن دختر خوشش نمیاد ولی اگه رضایت داد من خبرتون میکنم با این حرفها، مادر حسین با ناراحتی خونمون رو ترک کرد
از حرفهاشون فهمیدم که حسین پسر بزرگ خانواده است، دو تا برادر و دو تا خواهر داره و خودش ارتشیه و به خاطر وضع مالی معمولی که پدرش داره کمک حال خانوادهاش هم هست...
تازه چند دقیقهای از رفتن مادر حسین نگذشته بود که زن عموی کوچیکم اومد خونمون و با کنجکاوی گفت، سریه خیر باشه، این خانومه کی بود؟
آنا که با جاری کوچیکه صمیمی بود شروع کرد به درد و دل کردن و اونم گفت؛ نگران نباش بذار به بایرام بگم با داداش حرف بزنه بلکه راضی شد و شما شب شام بیایید خونهی ما تا سر صحبت رو باز کنیم.شب بود و سر سفرهی شام خونهی عمو اینا نشسته بودیم.عمو بایرام که اخلاق آقام رو میدونست غیرمستقیم از آقام سن من و گلبهار رو پرسید آقام چشماش رو ریز کرد و زل زد به عمو و گفت؛ به سن اونا چیکار داری؟
عمو آب دهنش رو قورت داد و گفت؛ داداش، میگم دیگه دخترت بزرگ شده و وقت شوهرشه شنیدم خواستگارم داره چرا نمیدیش بره؟
آقام هیچی نگفت و فقط نگاه غضبآلودی به آنا کرد که من از ترس غذا پرید تو گلوم... گلبهار لیوان آب رو داد دستم و چند تا ضربهی محکم زد به پشتم...بعد از شام راهیه خونه شدیم
از حالتهای آقام معلوم بود که قراره آنا رو به خاطر اینکه موضوع خواستگار رو به زنعمو گفته بود توبیخ کنه...
زودتر از همه دویدم تو خونه و مستقیم رفتم داخل...صدای کوبیده شدن در اومد
آقام دوچرخهاش رو انداخت تو حیاط و اومد طرف آنا با عصبانیت آنا رو هل داد و آنا با سر خورد به زمین... آنا با ترس لب زد؛ آقا چی شده؟
- از من میپرسی؟ بازم اینا اومدن خونمون، چرا به من نگفتی؟ کی اومدن؟
آنا خودش رو کشید کنار دیوار و با لکنت گفت؛ دوروز پیش، مادر پسره اومد من ترسیدم بهت بگم...
با سکوت آقام اون شب با تمام دلهرههاش ختم به خیر شد
ده روز گذشت.دیگه با رفتارهایی که از آقام میدیدم مطمئن شده بودم که باید قید ازدواج رو بزنم خودم هم خیلی مشتاق نبودم فقط چون دخترهای همسنم ازدواج کرده بودند، حرف و حدیثهای اطرافیان آزارم میداد.یه روز تو حیاط با گلبهار مشغول تمیز کردن حوض بودیم و آنا هم داشت سبزیهایی رو که آقام از باغ آورده بود و رو پاک میکرد که آقام اومد برعکس روزهای دیگه خنده رو لبهاش بود نشست پیش آنا و شروع کرد به حرف زدنبا تعجب از اینکه آقام چرا خوشحاله به حرفهاشون گوش میدادم که با اشتیاق گفت؛ سریه، امروز با مینیبوس از بازار برمیگشتم که این پسره رو با پدرش دیدم، کمی باهاشون حرف زدم، راستش به دلم نشست، میگم دخترمون رو بدیم بهش...قلب یخ زدهام شروع به تپیدن کرد احساس میکردم همه دارند صدای قلبم رو می شنوند آنا بدون اینکه چیزی بگه لبخند پهنی نشست رو صورتش و خیلی زود خانوادهی حسین رو از جواب مثبت ما خبردار کرد بدون اینکه از من نظری بپرسند... با رضایت آقام منو حسین نامزد کردیم ولی حق دیدن همدیگه رو نداشتیم به جز روز خواستگاری که چند دقیقهای حسین رو دیده بودم...خیلی زود ما نامزد کردیم و قرار شد که یه مراسم خیلی کوچیک تو خونهی ما برگزار شه روز نامزدی فرا رسید حسین همراه با پدر و مادر و خواهر و برادرش اومدند ما هم به جز دو تا عموهام هیچکس دیگهای رو دعوت نکرده بودیم بعد از اینکه صیغهی محرمیت بین ما خونده شد، مردها رفتند و فقط خانومها موندند که طبق رو باز کنند دو تا زنعموهام با دیدن طبق شروع به پچپچ کردند و آنا هم خیلی ناراحت به نظر میومد آخه ما رسم داشتیم که واسه تازه عروس چندین طبق با پارچهها و لباس های رنگارنگ میبردیم.ولی مادر حسین واسه تازه عروسش فقط یه طبق آورده بود که داخلش یه چادر و یه روسری سفید بود با یه کفشی که از ظاهرش معلوم بود که خیلی برام بزرگه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---