eitaa logo
زندگی شیرین🌱
52.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به همسرم شک دارم😕 تفکرات منفی ،پارانوئید ها❌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیب زمینی تنوری شکم پر پنیری جذاب 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روش عالی برای شلوارهایی که پاره شدن امیدوارم دوست داشته باشین ‍‌‌🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند." و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 آیا کسی که مدرسه نرفته موفق نیست؟! 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله، باورم نمی‌شد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن می‌رفت بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد می‌زدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم... نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمی‌آورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی .. زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه .. جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره..سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم ..به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد.. صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن .. من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم بعد جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی.. پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم..مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،می‌گفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی چی باعث میشه که زود مریض بشیم ...؟ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان زیبای کریم خان و دروریش.... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق دیدار تو به سر داروم😍😙 آواز زیبا و دلنشین💖🌸 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چلوگوشت زعفرونی .... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای بهترین رفیقت 💚🧡 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
👩هرگز از بچه‌ها به عنوان ابزاری برای کنترل همسرتان استفاده نکنید...! 🔹گمان نکنید که وقتی فرزند‌تان را برای جاسوسی همسرتان بسیج می‌کنید، او حس و حالتان را نمی‌فهمد و متوجه فاصله میانتان نمی‌شود. 🔹اگر شما به همسرتان شک دارید، حق پیگیری را دارید، اما حق ندارید در جریان این کار‌ها، از فرزندتان به عنوان یک ابزار استفاده کنید. 🔹لطفا در هیچ شرایطی، بچه‌ها را وارد بازی خودتان نکنید. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---