10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا آخر ببینید
امیدوارم هیچ وقت کسی احساس و اعتمادتون رو ندزده :)💔
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آواز زیبا و دلنشین 🌹🌸
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوچهار🌺
بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..
من یا جاریها استکانشو بر می داشتیم
حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..
مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده ...سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!
نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد اما سماور خانوم مسخرش میکرد میگفت انگار تا حالا بچه ندیده چته خجالت بکش جلوی من بچه رو بغل می کنی و به خاطر اون یه دعوای بزرگی راه انداخت که حشمت برای اولین بار جلوی مادرش ایستاد و گفت بچه امه دوست دارم بغلش کنم...خیلی بی جون بودم سماور خانم غذای مقوی نمیذاشت بخورم..فقط آش وشوربا میپختیم بچه خیلی گریه میکرد مجبور شدیم ببریمش دکتر..تامعاینه کرد گفت گرسنه اشه ووقتی دکترشنید آش میخورمو شیر میدم گفت آش شیرو زیاد میکنه ولی اون شیر مقوی نیست و بچه رو سیر نمیکنه برو غذاهای مقوی بخور..
خلاصه من با بدن ضعیف و لاغرم فقط سه روز خوابیدم بعد بلند شدم دوباره تمام کارها رو انجام دادم..
یک هفته بعد سلطان آمد وقتی از راه رسید و دید بچه بغل منه حسابی تعجب کرده بود گفت این بچه کی به دنیا آمد چرا زود به دنیا آمد...
وقتی همه ی ماجرا رو تعریف کردم گفت،پروین بیا و برگرد باور کن خانوادت منتظرت هستند..
گفتم تو از کجا میدونی که خانواده ام منتظرم هستن گفت میدونم من خودم مادرم میدونم حتی اگه بچه ات بدترین بچه ی عالمم باشه باز آغوش مادر براش بازه ..گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم ..
گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..
نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..
می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمیرفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..
سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد.. دو هفته بعدش هم یک عالمه لباس برای پسرم خرید من تعجب کرده بودم که سلطانی که پول نداره از کجا پول آورده و این همه لباس برای پسرم خریده درضمن هفته ی قبلش یک دست خریده بود..
وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت میگفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.
گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..
گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم.. پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
40.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅چگونه رفتار کنیم که حرف و نصیحت هامون به دل بچه هامون بشینه و عمل کنن...
دکتر_سعید__عزیزی
❤️😍🌿
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐦زعفرون باآب داغ یایخ🧊دم کنیم ؟ زعفرون را باقندبسابیم یانه🍥
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کباب_لقمه_بازاری🍢
🎀 گوشت چرخ شده ۲۵۰گرم
سویا یک لیوان
پیاز بزرگ یک عدد
سیر۴حبه
نمک وادویه به میزان لازم ✨(فلفل،زردچوبه،آویشن،پودرتخم گشنیز،دارچین)
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💑 از همسـرتـان دفــاع کنـیـد👌
🔸اگــر دیگــران در غیـاب همسـرتان از او بدگویی میکنند به آنها میدان ندهید که با فراغ بال از همسرتان بدگویی کنند.
🔸شنیـدن بدگویی از همسـر علاوه بر آنکه غیبت و گناه است، موجب میشود به تدریج رفتار شما نیز نسبت به همسرتان تغییر کند و نسبت به زندگی خود دلسرد و بیانگیزه شوید.
🔸برای اینکـه طرف مقـابل ناراحت نشـود حتی شده به شوخی و خنده، از همسرتان دفاع کنید. یقیناً این کار شما هم ثواب دارد و هم عامل محبوبیّت شما در نزد همسرتان خواهد شد.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پادشاه خودت باش !!
دکتر سید محمود انوشه 🌹🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوپنج🌺
گفتم سلطان برو به سلامت ممنون که این همه سال مراقب من بودی و به خاطر ما نرفتی ..گفت نترس من که برای همیشه نمیرم فقط اسباب اثاثیه رو می چینم در طول روز سه چهار ساعت میام و اینجا پیش تو میمونم..شنیدن این حرف برام خیلی خوشحال کننده بود خلاصه سلطان اسباب اثاثیه اشو جمع کرد و رفت خونه ی خودش..خیلی خونشون قشنگ بود در مقایسه با اتاقی که ما توش زندگی می کردیم اونجا مثل یک کاخ بود خیلی دوست داشتم که ما هم یه همچین خونه ای درست کنیم از پیش سماور خانوم بریم ولی می دونستم که این اتفاق به این زودیها نمیفته..
خلاصه حدود پنج شش ماه از رفتن سلطان گذشته بود که سلطان با خنده آمد و گفت حامله است..
خیلی خوشحال شدم سلطان سنی نداشت میگفت خیلی دوست دارم که این یکی دختر باشه با رفتن سلطان از خونه اذیت های سماور خانم خیلی خیلی زیاد شده بود اونقدرکار می کردم که دستام مثل موکت سفت شده بود..
شبا دلتنگه خانوادم می شدم و تانصفه های شب گریه میکردم تنها دلخوشی که داشتم پسر عزیزم بود ولی سماور خانوم آنقدر پسرم رو اذیت میکرد که تمام لذت بزرگ شدنش رو ازم میگرفت..
پسرم راه میرفت خیلی خوشحال بودم ولی سماورخانم میزد توسر پسرمو میگفت به وسایل دست نزن..دوسه ماه بعد بود که دوباره فهمیدم حامله هستم...ایندفعه حاملگیم خیلی سخت می گذشت چون سلطان نبود و سماور خانم هر طور که دلش میخواست باهام رفتار می کرد..هیچ وقت یادم نمیره باغ های زیادی داشتن یک سال ،سیب یک باغ و به تنهایی توی صندوق ها ریختم سیب ها را می چیدم و داخل صندوق ها میذاشتم ،خیلی کار سختی بود ولی باید انجام میدادم و گرنه سماور خانم کاری میکرد که حشمت کتکم میزد..
یه بار قرار بود بچه های سماور خانم بیان اونجا من آبگوشت درست کرده بودم سماور خانم گفت میخواد کتلتم درست کنه...توی حیاط داشت درست میکرد بوش خیلی بد اذیتم می کرد پسرم گفت مامان من کتلت می خوام رفتم از کتلت های که داخل ماهیتابه پخته شده و کنار گذاشته شده بود دوتا برداشتم نصف یکیشو خودم خوردم بقیه رو داخل نون گذاشتم و برای پسرم لقمه گرفتم و
رفتم اتاق ها رو جارو بکشم که یهو دیدم سماور خانم داره پسرم رو به شدت میزنه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟گفت غلط کرده به کتلت ها دست زده چرا باید کتلت بخوره لقمه ها رو از دست پسرم گرفت کتلتهای داخل شو در آورد گذاشت داخل ظرف نونشونم خودش خورد .پسرم شروع کرده بود به گریه کردن یه طوری گریه میکرد که احساس می کردم قلبم داره از جاش در میارد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیش سماور خانوم گفتم تو دین و ایمون داری؟ چرا کتلت هارو را از بچه میگیری گفت کار خوبی می کنم به تو چه مربوطه ؟گفتم من مادر این بچه هستم...گفت خودت و بچه ات برین به جهنم اصلا هردوتون بمیرین به من مربوط نیست..
از اینکه در مورد پسرم داشت این طوری صحبت میکرد و آرزوی مرگش رو می کرد اعصابم کاملاً به هم ریخت رفتم جلو موهاشو گرفتم و یک سیلی بسیار محکم بهش زدم..سماور خانوم یه زن چاق بود ولی نتونست مقابل من خودشو کنترل کنه و افتاد زمین وقتی افتاد زمین تا می خورد بهش کتک زدم جاری هام اومدن و من وازسماور خانم جدا کردن آنقدر عصبانی بودم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی جواب اون رو که برای پسرم آرزوی مرگ کرده بود رو بدم..البته سماورخانم چیزیش نشده بود چون من خیلی لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم الکی مثلا اینور اونورش لگد میزدم من رفتم اتاقم دیگه نفهمیدمچیکارکردن و سماور خانم رو کجا بردن فقط می شنیدم که سماور داد میزد و میگفت ببین چه کارت می کنم کاری می کنم که به نون خشک هم محتاج بشی..رفتم تو اتاق تمام لحاف تشک ها رو پرت کردم وسط اتاق داد میزدم و میگفتم لعنت بهت پروین... لعنت بهت که با این ازدواج هم خودتو بدبخت کردی هم بچه اتو... پسرم ترسیده بود خیلی گریه میکرد..نمیدونستم چطوری آرومش کنم حیوونکی به خاطر یک لقمه کتلت اینطوری اذیت شده بود همش منتظر بودم که سلطان بیاد و جریان رو بهش بگم فقط اون می تونست منو از این حادثه نجات بده و معلوم نبود که سماور خانم با این اتفاق چه بلایی سرم بیاره..حال سلطان اون روزها زیاد خوب نبود برای همین زیاد سر نمیزد به خونه ی ما ،می دونستم که نمیاد برای همین فقط صلوات می فرستادم خدا خدا میکردم که بیاد ولی هرچقدر منتظر موندم نیومد..تصمیم گرفتم فرار کنم برای فرار باید یکی هم دست من میشد تنهایی نمی تونستم از خونه خارج بشم باید تا آمدن حشمت و تنبیه شدنم از اون خونه خارج می شدم چون معلوم نمی شد که چه بلایی میخوان سرم بیارن..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرقی نمیکنه مشکلت چیه جوابش یه چیزه...
#خدای_بخشنده
#زندگی_بهتر
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---