#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوپنج🌺
گفتم سلطان برو به سلامت ممنون که این همه سال مراقب من بودی و به خاطر ما نرفتی ..گفت نترس من که برای همیشه نمیرم فقط اسباب اثاثیه رو می چینم در طول روز سه چهار ساعت میام و اینجا پیش تو میمونم..شنیدن این حرف برام خیلی خوشحال کننده بود خلاصه سلطان اسباب اثاثیه اشو جمع کرد و رفت خونه ی خودش..خیلی خونشون قشنگ بود در مقایسه با اتاقی که ما توش زندگی می کردیم اونجا مثل یک کاخ بود خیلی دوست داشتم که ما هم یه همچین خونه ای درست کنیم از پیش سماور خانوم بریم ولی می دونستم که این اتفاق به این زودیها نمیفته..
خلاصه حدود پنج شش ماه از رفتن سلطان گذشته بود که سلطان با خنده آمد و گفت حامله است..
خیلی خوشحال شدم سلطان سنی نداشت میگفت خیلی دوست دارم که این یکی دختر باشه با رفتن سلطان از خونه اذیت های سماور خانم خیلی خیلی زیاد شده بود اونقدرکار می کردم که دستام مثل موکت سفت شده بود..
شبا دلتنگه خانوادم می شدم و تانصفه های شب گریه میکردم تنها دلخوشی که داشتم پسر عزیزم بود ولی سماور خانوم آنقدر پسرم رو اذیت میکرد که تمام لذت بزرگ شدنش رو ازم میگرفت..
پسرم راه میرفت خیلی خوشحال بودم ولی سماورخانم میزد توسر پسرمو میگفت به وسایل دست نزن..دوسه ماه بعد بود که دوباره فهمیدم حامله هستم...ایندفعه حاملگیم خیلی سخت می گذشت چون سلطان نبود و سماور خانم هر طور که دلش میخواست باهام رفتار می کرد..هیچ وقت یادم نمیره باغ های زیادی داشتن یک سال ،سیب یک باغ و به تنهایی توی صندوق ها ریختم سیب ها را می چیدم و داخل صندوق ها میذاشتم ،خیلی کار سختی بود ولی باید انجام میدادم و گرنه سماور خانم کاری میکرد که حشمت کتکم میزد..
یه بار قرار بود بچه های سماور خانم بیان اونجا من آبگوشت درست کرده بودم سماور خانم گفت میخواد کتلتم درست کنه...توی حیاط داشت درست میکرد بوش خیلی بد اذیتم می کرد پسرم گفت مامان من کتلت می خوام رفتم از کتلت های که داخل ماهیتابه پخته شده و کنار گذاشته شده بود دوتا برداشتم نصف یکیشو خودم خوردم بقیه رو داخل نون گذاشتم و برای پسرم لقمه گرفتم و
رفتم اتاق ها رو جارو بکشم که یهو دیدم سماور خانم داره پسرم رو به شدت میزنه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟گفت غلط کرده به کتلت ها دست زده چرا باید کتلت بخوره لقمه ها رو از دست پسرم گرفت کتلتهای داخل شو در آورد گذاشت داخل ظرف نونشونم خودش خورد .پسرم شروع کرده بود به گریه کردن یه طوری گریه میکرد که احساس می کردم قلبم داره از جاش در میارد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیش سماور خانوم گفتم تو دین و ایمون داری؟ چرا کتلت هارو را از بچه میگیری گفت کار خوبی می کنم به تو چه مربوطه ؟گفتم من مادر این بچه هستم...گفت خودت و بچه ات برین به جهنم اصلا هردوتون بمیرین به من مربوط نیست..
از اینکه در مورد پسرم داشت این طوری صحبت میکرد و آرزوی مرگش رو می کرد اعصابم کاملاً به هم ریخت رفتم جلو موهاشو گرفتم و یک سیلی بسیار محکم بهش زدم..سماور خانوم یه زن چاق بود ولی نتونست مقابل من خودشو کنترل کنه و افتاد زمین وقتی افتاد زمین تا می خورد بهش کتک زدم جاری هام اومدن و من وازسماور خانم جدا کردن آنقدر عصبانی بودم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی جواب اون رو که برای پسرم آرزوی مرگ کرده بود رو بدم..البته سماورخانم چیزیش نشده بود چون من خیلی لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم الکی مثلا اینور اونورش لگد میزدم من رفتم اتاقم دیگه نفهمیدمچیکارکردن و سماور خانم رو کجا بردن فقط می شنیدم که سماور داد میزد و میگفت ببین چه کارت می کنم کاری می کنم که به نون خشک هم محتاج بشی..رفتم تو اتاق تمام لحاف تشک ها رو پرت کردم وسط اتاق داد میزدم و میگفتم لعنت بهت پروین... لعنت بهت که با این ازدواج هم خودتو بدبخت کردی هم بچه اتو... پسرم ترسیده بود خیلی گریه میکرد..نمیدونستم چطوری آرومش کنم حیوونکی به خاطر یک لقمه کتلت اینطوری اذیت شده بود همش منتظر بودم که سلطان بیاد و جریان رو بهش بگم فقط اون می تونست منو از این حادثه نجات بده و معلوم نبود که سماور خانم با این اتفاق چه بلایی سرم بیاره..حال سلطان اون روزها زیاد خوب نبود برای همین زیاد سر نمیزد به خونه ی ما ،می دونستم که نمیاد برای همین فقط صلوات می فرستادم خدا خدا میکردم که بیاد ولی هرچقدر منتظر موندم نیومد..تصمیم گرفتم فرار کنم برای فرار باید یکی هم دست من میشد تنهایی نمی تونستم از خونه خارج بشم باید تا آمدن حشمت و تنبیه شدنم از اون خونه خارج می شدم چون معلوم نمی شد که چه بلایی میخوان سرم بیارن..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃