16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به اعضای کانالمون 🌷🌷
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر گره ای تو زندگی مادی و معنوی
ما پیش اومد چیکار کنیم...؟
#استاد_عالی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
✅ بزرگترین دشمن انسان ...
👤#استاد_الهی_قمشه_ای
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❀°🌸°❀°🌸°❀°
°🌸°❀°
°❀°
#هردو_بخوانیم
😍اگر رابطه ای سرد می شود هر دو آن را گرم کنید!
منتظر نمانید که حتما کسی برای گرم کردن آن بر رویتان نفت بریزد تا بلکه به خودتان بیایید.
یا اینکه زنده نگهداشتن گرمای بین خودتان را وظیفه ی طرف مقابلتان بدانید.
برای گرم شدن یک رابطه تنها یک نفر کافی نیست
در این صورت کسی که همیشه برای روشن نگه داشتن رابطه ای هیزم میشود
چیزی جز خاکستر از او باقی نمیماند!
و کسی که خاکستر شده را هیچوقت نمیتوان دوباره به همان شاخه و برگ سرسبز و شاداب بازگرداند.
اگر سوختنی در کار است باهم در کنار هم و برای هم بسوزید..
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پنجاهوهشت🌺
گفت راستش من به نرگس خانوم یه پولی داده بودم تا هر وقت این دختره سارا رو آورد تو خونه به من زنگ بزنه وخبر بده ولی تا الان هیچ وقت زنگ نزده بود منم با خودم میگفتم الکی به پسر مردم شک کردیم..الانم من راه میافتم میرم به سمت تهران وحسابشونو میرسم..
گفتم نه آقاجون اصلا تونرو سراغش خواهش میکنم بذار ببینیم خودش میاد چی میگه..مادرم برامون صبحانه ی مفصلی آماده کرد وهی زیر لب مرتضی رو دشنام میداد نمیدونم چرا بااینکه بهم خیانت کرده بود ولی دوست نداشتم کسی بهش فحش بده..سه روز تمام سرجام نشسته بودمو به زور مادرم چند لقمه غذا میخوردم پسرم دیگه فقط شیر خشک میخوردواینم به غصه هام اضافه شده بود..بعد ازسه روز آقاجونم اومد گفت مرتضی اومده بود پیشم..بااینکه درظاهر طوری نشون میدادم که انگار برام مهم نیست ولی خیلی دوست داشتم بدونم برای چی اومده..آقاجونم گفت مرتضی میگفت بخدا من باسارا رابطه ای نداشتم،وقتی پروین و بچه ها ازپیشم رفتن خیلی حوصله ی خونه رفتن نداشتم برای همین زیاد میرفتم درمانگاه تااینکه یک روز سارا گفت میره مهمونی با دوستاش وازم خواست اگه دوست دارم باهاش برم منم خریت کردمو رفتم،منو به دوستش به عنوان نامزدش معرفی کرد ومن حسابی جاخوردم به حساب اینکه من نامزدشم خیلی به من نزدیک میشدمنم عصبی میشدم تااینکه یروز گفت اگه نگران محرم نامحرم بودنشی منو صیغه کن،به شدت عصبی شدمو قبول نکردم ولی چون اون مدت مهمونی ها خیلی بهم چسبیده بود نتونستم جواب رد بهش بدم قبول کردم...مرتضی گفته بود سارا رو صیغه کردم چون خیلی تنها بودم...یک شب که باهم رفته بودیم مهمونی موقع برگشت توی حال خودش نبود ،من به خیال اینکه کمکش کنم و نذارم تنهایی به خونشون بره بردم خونمون...بردم تو خونه...خودم رفتم اون یکی اتاق خوابیدم ولی ..شنیدن این حرف ها داشت آتیمش میزد میدونستم که آقاجون نمیدونه من دارم میشنوم ولی اونقدر حالم خراب بود که درو باز کردم و با عصبانیت رفتم تو اتاق و گفتم آقا جون نکنه بهش گفتی من برمیگردم من هیچ وقت برنمیگردم حشمت هزارتا بلا سرم آورده بود ولی زن اول آخرش من بودم،تا حالا نشده بود حتی تو بازار به یکی نگاه بد بکنه من نمیتونم با مردی که خیانت کرده و با یک شب خودشو باخته زندگی کنم..آقاجونم گفت دخترم اینجا خونه ی خودته قدم خودتو بچه هات رو چشمه ام تا هر وقتی که دلت میخواد اینجا بمون،من فقط حرف هاشو گفتم خودمم ازش خوشم نمیاد بدون هیچ حرفی ازمغازه انداختمش بیرون..این وسط پسرم خیلی اذیت میشد میدیدم که نصف شب یواشکی میره تو حیات گریه می کنه ،بعضی شب ها می رفتم پیشش و نمیذاشتم گریه بکنه ولی بعضی شبا هم نمی رفتم می گفتم بذار خودشو خالی کنه ..یه روز به من گفت چرا ما مثل بقیه نیستیم چرا زندگی آرومی نداریم اون از بابام که رفت و پیداش نشد اینم از آقا مرتضی که فکر میکردیم که خوبه ولی تو زرد از آب درآمد.. دخترمم ناراحت بود پسرم غیرتی میشد و میگفت من حساب مرتضی رو میرسم ،ولی من بهش میگفتم تو حق نداری چیزی بگی همون طور که تواین چند سال از شما نگهداری کرده به حرمت این چند سال باید ساکت باشی میگفت مادر چرا ساکت باشم چرا رفته یه زن دیگه گرفته ؟می گفتم که زن نگرفته یه خانمی گولش زده..این حرفهارو برای آروم کردن پسرم میگفتم ولی خودم آتیش میگرفتم..خلاصه زندگی من کنار پدر و مادرم ادامه داشت انگار قسمت بود که من کنار اونا باشم مادرم هیچ چیزی برامون کم نمیذاشت،نگهداری از بی بی و من و بچه ای که شبا فقط گریه میکرد خیلی سخت بود و مادرم واقعاً ناتوان شده بود جلوی چشماش سیاهه ای افتاده بود ولی باز هم گلایه نمیکرد..من آنقدر اعصابم ضعیف شده بود که با هرگریه ی پسرم به هم میریختم ،برای همین مادرم فقط از پسرم مراقبت می کرد وروز به روز مادرم لاغرتر میشد...بی بی حالش بدترشده بود آقا جونم خیلی ناراحت بود آخه خیلی مادرشو دوست داشت البته من خودمم خیلی ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد
یک ماهی گذشت... یک ماهی که هر روزش برای من مثل جهنم بود به این فکر میکردم که قرار بود بچه هامو بردارم برم تهران خونه ی خودم و در آرامش زندگی کنم ولی الان یک عفریته و از خدا بی خبر اومده بود کل زندگیمو بهم ریخته بود و من مجبور بودم خونه ی مادرم زندگی کنم..مرتضی صدها بار پیام می داد چندین بار اومد در خونمون ولی حتی مادرم بدون اینکه از من بپرسه ردش کرده بود من خودم هم خوشحال بودم و به مادر میگفتم کار خوبی کردی..مرتضی به مغازه ی آقاجونمم رفته بود و به آقا جونم گفته بود که من مطمئنم اون بچه، بچه ی من نیست اگر پروین همراهم باشه من ثابت می کنم که بچه ی من نیست اصلا معلوم نیست که حامله است یا نه...
ولی اصلا حامله بودنش برای من مهم نبودهمین که مرتضی اون کارو کرده برای من تموم شده بود..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر روح انگیز امینی
دل که تنگ است کجا باید رفت ....
❤️😍🌿
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
💢سالها پیش مردی چوپان با خانوادهاش زندگی میکرد که وضع اقتصادی خوبی نداشتند. روزی از روزها همسر مرد به او گفت: که پسرمان به سن درس خواندن رسیده و باید به مکتب برود تا در آینده کارهای شود ولی مرد به او گفت: که درس خواندن پول میخواهد و ما نمیتوانیم از پس هزینههایش برآییم پس بهتر است او را همراه خودم به چوپانی ببرم تا اندکی پول بهدست آورد. اما همسرش قبول نکرد و به او گفت: که من هم کار میکنم تا بتوانم هزینه درس خواندن فرزندمان را بدهم.
💢 مرد که چنین شنید قبول کرد و فرزندشان را برای درس خواندن به مکتب فرستادند. چندین سال گذشت و فرزندشان اکنون به سن جوانی رسیده بود، او مکتب و مدرسه را پشت سر نهاده بود و در دارالعلم شهر سرگرم درس خواندن بود. او از زرنگ ترین و تواناترین دانشجویان بود و همین سبب شده بود تا در آن جایگاه همه او را بشناسند و او دانشجویی نمونه باشد. در یکی از روزها که دانشجویان دور هم گرد آمده بودند و درباره آینده و آرزوهایشان سخن میگفتند تا اینکه نوبت به پسر چوپان رسید و او گفت:
💢«من میخواهم دبیر ویژه وزیر یا شاه شوم».
همه دانشجویان از این سخن شگفت زده شدند زیرا در آن روزگار تنها کسانی میتوانستند به دبیری وزیر برسند که یا هوش و دانشی بسیار سرشار داشته باشند و یا از خانواده و خاندانی بزرگ و عالی مقام باشند. در میان دانشجویان چند تن از طبقه ممتاز جامعه آن روزگار بودند به ویژه یکی از آنها که فرزند یکی از فرماندهان بود و پدرش با وزیر ارتباطی تنگاتنگ داشت. او که از کم هوشترین دانشجویان بود با شنیدن این سخن پوزخندی زد و گفت:
«ای پسر چوپان؛ این آرزوها را از سر به در کن که تا ما هستیم تو باید در آرزوی چنین مقامی بمانی. آن جایگه از هم اکنون برای من آماده شده است و سال آینده به آن مقام میرسم».
💢پسر چوپان در پاسخ گفت:
«من با تلاش و کوشش خودم را به آن جایگاه میرسانم و تو هم با مقام پدرت خودت را به آن جایگاه برسان. البته اگر تا ان زمان حادثهای رخ ندهد و تا آن زمان پدرت در آن جایگاه باشد زیرا فردا را کسی ندیده است». هنوز سالی نگذشته بود که در ناحیهای در کشور شورش شد و حکومتی جدید برپا شد. در این میان پسر چوپان نیز بهعلت دانایی و کادانی به دبیری برگزیده ان حکومت درآمد. روزی از روزها که پسر چوپان به سوی بارگاه وزیر میرفت همان جوان خودپسند را دید که مخفیانه از شهر میگریخت. جوان با دیدن پسر چوپان که اکنون دبیر وزیر شده بود یکهای خورد و به او گفت: با من کاری نداشته باش و بگذار به خانوادهام بپیوندم زیرا آنها مدتی پیش از شهر گریختهاند و من هم به دنبال آنان میروم.
💢پسر چوپان به او گفت:
«نترس من با تو کاری ندارم و فقط همین یک جمله را که قبلا به تو گفتم را میگویم و پس آن را خوب به خاطر بسپار که فردا را کسی ندیده است».
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به کارگردان جهان اعتماد کن چون فقط اونه که از پلان بعدی خبر داره... 👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣زرشک رو اینجوری درست کن همه عاشقش میشن
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---