eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.4هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه دنبال یک سالاد جدید و خوشمزه هستی ، اینو از دست نده 😋 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Hoorosh-Band-Mesle-Man-Bash-128.mp3
3.28M
🎻 ✨ 🎙 🌼 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 برای همین ترس عجیبی وجودمو گرفته بود ..ترس از دست دادن پدر و مادرم با اینکه مادرم حالش اصلا خوب نبود ولی هیچ وقت به من و بچه هام بی احترامی نمی کرد..منم سعی می کردم تمام کارهای خونه رو انجام بدم و نذارم که مادرم اذیت بشه ولی ته ته قلبم ناراحت بودم و زیاد دست و دلم به کار نمیرفت..خلاصه یه چند مدتی گذشت مرتضی هعی به مغازه ی پدرم می رفت و اونجا التماس می‌کرد که من برگردم یک شب آقا جون منو صدا کرد و گفت دخترم تا خودت نخوای من نمیگم که برگردی ولی این حالی که من از مرتضی دیدم مرتضی واقعا پشیمونه و میتونه برگرده و اشتباهشو جبران بکنه تو میتونی یک فرصت یک ساله بهش بدی و برگردی سرزندگیت اگر دیدی واقعا تغییر کرده بمون سر زندگیت نمیشه که یک زندگی رو به همین راحتی از دست داد.. شروع کردم به گریه کردن واقعا بین دوراهی بدی گیر کرده بودم گفتم آقا جون اگه اون سارا رو عقد بکنه چی اگه بیاره سر خونه زندگی من چی .. گفت باید بشینیم با مرتضی حرف بزنیم من اجازه نمیدم دختره رو عقد بکنه و بیاره تو خونه زندگی تو باید تکلیف اون بچه رو هم مشخص بکنه.. آقاجون گفت دخترم گریه نکن درسته که مرتضی بهت خیانت کرده ولی شاید واقعا فقط همون یک شب بوده چون من رفتم و از همسایتون نرگس خانوم هم سوال کردم نرگس خانم گفت تا حالا ندیده که مرتضی سارا رو بیاره خونه .. فقط یک شب آورده بود که نرگس خانم اونشب دیدشون بعد گفت دیگه شبهای دیگه نیاورده ..با خودم گفتم پس برای همین بود که نرگس خانوم میگفت برگرد سر زندگیت..خلاصم گفتم باید فکرامو بکنم شبانه روز فکرم درگیر بود تا اینکه بعد از دوهفته به آقا جونم گفتم بگو مرتضی بیاد تا باهم صحبت کنیم..آقا جونم به مرتضی زنگ زده بود و گفته بود که بیاد مرتضی با سر اومد یعنی چنان خوشحال بود که انگار داره میاد خواستگاری..مرتضی آمد راستش از شنیدن حرف هایی که قرار بود زده بشه خیلی ترس داشتم فکر میکردم قراره اتفاق بدی برام بیفته من دوست نداشتم توی همچین روز و همچین موقعیتی قرار می گرفتم که در مورد این جور مسائل صحبت کنیم.. ..ولی مجبور بودم صحبت یک عمر زندگی بود مرتضی اومد من یک گوشه ی اتاق نشسته بودم آمد کنار من نشست دوست داشتم بلند بشم و برم جای دیگه بشینم ولی به خاطر مادرم و آقاجون کاری نکردم و همون جا نشستم..آقاجونم از مرتضی پرسید قراره با سارا چیکار بکنه مرتضی گفت تکلیف سارا روشنه..اگر ثابت کنه بهش که بچه منه که بعید می دونم بچه من باشه من هر ماه پولی به حساب سارا میریزم و هیچ وقت دیگه سارا رو نمی بینم..اگر هم پروین خانم اجازه بده گاهی میرم به دیدن بچه ام که پروین خانم رو هم میبرم اگرم اجازه نده که کلاً دور بچم خط میکشم..نمی تونستم وقتی مرتضی این حرفارو میزنه به صورتش نگاه کنم واقعا نمی دونستم باز هم میتونستم باهاش باشم یا نه... چون دیگه احساس می کردم مرتضی کثیف شده نمیتونه به من نزدیک بشه ..ولی خوب حرف های بی بی تو سرم تکرار می شدن اگر پدر و مادرم نبودند چیکار باید میکردم و حتی اگر پدر و مادرمم بودن و نمیتونستن من و سال‌های سال ساپورت کنن چی..واقعا نمی تونستم خودمو بسپرم به سرنوشت و بگم دور مرتضی خط میکشم و انشالله خدا برام خوب بخواد... چون واقعا از مرتضی هیچ چیز بدی ندیده بودم با اینکه پسر بود ولی من و با دو تا بچه قبول کرده بود..درسته فکر میکرد بچه دار نمیشه و برای همین با من ازدواج کرده بود ولی خوب اصلا تا به حال من هیچ بد رفتاری ازش ندیده بودم برای همین تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه بهش بدم آقاجونم گفت هرچی پروین بگه همون میشه..به آقاجونم نگاه کردم و گفتم آقا جون من یک بار دیگه به مرتضی فرصت میدم یک سال دیگه باهاش زندگی می کنم اگر واقعاً دیدم عوض نشده دوباره برمیگردم به این خونه..آقاجونم گفت دخترم قدم تو و بچه هات تا آخر عمر روی چشمای من جا داره انشالله که خدا برات خوب بخواد.. مرتضی حسابی خوشحال شد و ذوق کرد گفت به خدا این مدت داشتم هوش و حواسم رو از دست می دادم وقتی پروین و بچه ها تو خونه نبودن انگار خونه برام قفس بود پروین برگرد ببین دنیا رو به پات میریزم یا نه... واسه یکی دو روز رفتیم پیش مادرشوهرم تا اوناهم خیالشون راحت بشه که ما آشتی کردیم مادر شوهرم مثل پروانه دور سرم می گشت و قربون صدقه ام میرفت وسایلمو جمع کردم و با مرتضی برگشتیم به سمت تهران..من هنوز با مرتضی دلم صاف نشده بود هنوز باهاش حرف نمیزدم... ولی مرتضی حسابی می‌گفت و میخندید.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه یه غمی تو زندگیتون هست ونتونستین باهاش کنار بیان یا هنوز حالتون رو خراب میکنه این ویدیو رو تا آخر ببینین...👌😊 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت کوتاه و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 📚 با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 والدین در فرزند اول و محبت های مشروط 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ایده جذاب 🥗🥗 برای تزیین سالاد 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
18.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 خوشمزه رستورانی 🍲 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 بانرگس خانم رفت و آمد می‌کردم نرگس خانم بهم گفته بود که مرتضی درنبود ما مثل یک مرغ پر کنده شده بود..می گفت از شوهرت مراقبت کن و نذار دست هر کسی بیفته از مرتضی در مورد سارا نمی خواستم سوال بکنم ولی چاره ای نبود باید تصمیم گرفته می‌شد.. برای همین یه روزی بهش گفتم از کجا مطمئنی که سارا حامله ست گفت مدارک پزشکیشو دیدم که حامله ست الانم فکر کنم که باید شش ماهش باشه.. گفتم هنوز میبینیش؟گفت من اصلا نمی بینمش ازوقتی شراکتمو بهم زدم از اون درمانگاه انداختمش بیرون یه دکتردیگه آوردم نگران نباش من فقط بهش پول میدم اونم از طریق واسطه... یک روز تو خونه نشسته بودیم که در رو بشدت زدن رفتم باز کردم مرتضی خونه نبود.. با دیدن ساراپشت در مات ومبهوت مونده بودم سارا باتمسخرگفت بالاخره تونستی خودتو دوباره به مرتضی قالب کنی مرتضی کم عقله بااونهمه جوونی وخوشتیپی اومده تورو گرفته ..بااینکه خون خونمو میخورد ولی فقط سکوت کرده بودم،سارا که سکوتمو دیدشروع کردبه داد زدن و می گفت که چرا شوهرت نمیاد به من سر بزنه چرا این بچه رو کاشت و الان خبری ازش نیست یا باید منو عقد بکنه یاحق وحقوقمو بده ازاینجا برم والا تو وبچه اش بیچاره میکنم..گفتم تو هیچ حق وحقوقی نداری خجالت بکش اومدی سرخونه زندگی من داری برای ما خط و نشان می‌کشی.. دست و پام می لرزید واقعا احساس می‌کردم ازدرون دارم خالی میشم ولی نباید جلوی سارا کمی میاوردم تمام سعیمو می کردم تا سارا لرزش دست و پام رو احساس نکنه ..سارا میگفت کاری نکنین که تو این محل آبروتونو ببرم واقعا باورم نمی شد که سارا یک تحصیلکرده و دکتر باشه چون الان تقریبا همه تحصیلکرده هستند،آن زمان کسانی که واقعاً تحصیل کرده بودن مقام و منزلت و شخصیت دیگه ای داشتن ولی اصلا به سارا نمی خورد که تحصیل کرده باشه..سارا با عصبانیت از حیاط خارج شد و گفت به شوهرت بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه وإلا من میدونم و اون..در و به شدت بست ورفت همین که سارا پاشو از خونه بیرون گذاشت نشستم وسط حیاط و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن تنها شانسی که آوردم پسرم و دخترم خونه نبودن و اون روز رفته بودن خونه ی معصومه..خلاصه تا مرتضی بیاد طول و عرض حیاط رو طی می کردم و با خودم می گفتم به زمین گرم بخوری مرتضی که پای این افراد رو به زندگیمون باز کردی.. مرتضی اومد تا در حیاط رو باز کرد رفتم جلو و گفتم مرتضی بیا تحویل بگیر یه شب خودتو باختی الان این زنیکه عفریته دست از سرمون برنمیداره.. مرتضی گفت چی شده تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مرتضی گفت این زن خیلی خطرناکه چون درس خونده خیلی کارها بلده.اونقدر حال مرتضی خراب بود که من دیدم بیشتر از این سرزنشش بکنم حالش خراب تر میشه کاملاً معلوم بود که خودش درماندست و نمیدونه چیکار بکنه،ولی خوب این کاری بود که خودش انجام داده بود و نباید راضی می شد که با اون بره مهمونی تا بخواد یه همچین افتضاحی به بار بیاد .. مرتضی بهم گفت بیا باهم بریم پیش سارا من نمی خوام تنهایی برم فردا فکر کنی چه حرفی بینمون زده شده بیا باهم بریم تا کنار تو باهاش صحبت کنم.. با این که من اصلا دوست نداشتم مرتضی رو همراهی کنم ولی نمیتونستم تنها بفرستمش پیش سارا برای همین بر خلاف میلم حاضر شدم و فردا بعد از ظهر رفتیم به سمت خونه سارا .. هرچقدر که به سمت خونشون میرفتم حالم‌خراب تر می‌شد ولی چاره ای نداشتم باید شر این زن رو از زندگیم کم می‌کردم در زدیم،وارد خونه شدیم مرتضی طوری راحت برخورد می‌کرد انگار بارها و بارها به این خونه اومده..خلاصه نشستیم سارا با دیدن من کنار مرتضی اخماش رفته بود تو هم میگفت آقا مرتضی رفتی بزرگترتو آوردی اون روزا بزرگترت کجا بود اومده بودی آویزونم شده بودی..مرتضی گفت سارا نیومدم کارهای گذشته رو بررسی بکنم اومدم تکلیفتو مشخص کنم..سارا گفت تکلیف من که مشخصه این بچه، بچه ی توهست باید منوعقد بکنی تا به اسم خودت شناسنامه بگیری .. مرتضی گفت من برای اون بچه به اسم خودم شناسنامه میگیرم ولی تو باید شرتو از زندگی من کم بکنی البته زمانی شناسنامه می‌گیرم که ثابت بشه اون بچه بچه منه.سارا گفت زمان زیادی نمیکشه بزار به دنیا بیاد میریم آزمایش میدیم.. من یک کلمه هم حرف نمی‌زدم ساکت ساکت بودم مرتضی گفت چی میخوای از من تا برای همیشه بزاری بری؟؟ سارا گفت من چیز خاصی نمی خوام اونقدر می خوام که بتونم تا آخر عمرم بچمو راحت و آسوده بزرگ کنم.. مرتضی گفت چی میخوای ؟؟گفت من کل درمانگاه رو می خوام .. هر دومون مادت ومبهوت به هم نگاه می‌کردیم مرتضی عصبانی شد و داد زدخودتم بهتر میدونی که اون درمانگاه تنها سرمایه ی منه من هر چیزی که داشتم برای درست کردن اون درمانگاه خرج کردم من الان به جز درمانگاه هیچی ندارم نمیتونم دودستی ببخشم به تو .. ادامه .... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه سری چیزها هست که میشه فروخت، نمیشه خرید... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💑 شش نکته حیاتی برای حیات مشترک ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 1⃣ همسر خود را به چشم یک شیء مسئول ننگرید. ➕به شخصیت همسرت احترام بذار. 2⃣ جنبه یا بخش‌هایی از شخصیت همسرتان را كه باعث تمایز او از سایرین می‌شود مورد توجه و تحسین قرار دهید. ➕از ویژگی‌های متفاوت همسرت تعریف کن. 3⃣ برای اینكه همسرتان با شما روراست باشد، سعی كنید او را درک كرده و برای افكار و احساساتش ارزش قائل شوید. ➕اگر چیزی میگه که باب میلت نیست، واکنش تند نشون نده، بی‌اعتمادی میاره. 4⃣ وقتی همسرتان با شما درد دل می‌كند و راز دلش را با شما در میان می‌گذارد، احساساتش را بپذیرید و به او نگویید كه اسرار درونش ناخوشایند و بی‌رحمانه است‌ و خیلی بد است. ➕صندوقچه امن اسرار همسرت باش. 5⃣ به طور مداوم از همسرتان انتقاد نكنید؛ انتقاد پیاپی باعث می‌شود كه او از شما فاصله بگیرد. ➕ ایرادگیر نباش . 6⃣ او را به درک نكردن‌، عدم صمیمیت و بی‌احساس بودن متهم نكنید. زیرا او درک كردن‌، صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه خودش نشان می‌دهد. ➕هرکس با مدل مختص به خودش احساساتش رو ابراز می‌کنه. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---