فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام زندگیم درد میکند
دعایم نمیکنی
مادر💚
ایام فاطمیه🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💢خطاب به #زوجین محترم
#خاموش_کنیم🔻
🔹 بسیاری از همسران در همه حال یک عامل خطرناک و برهمزننده روابط را با خود حمل میکنند. خیلی از ما وقتمان را در دنیای مجازی و پر هرج و مرج تکنولوژی و شبکههای اجتماعی تلف میکنیم، بدون اینکه وقتی برای صمیمیتر کردن رابطه با همسرمان بگذاریم.
🔹 موبایلتان را خاموش کنید، تلویزیون را از برق بکشید و سعی کنید برای همسرتان وقت بگذارید.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
28.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای این روزا تو شمال ....
🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_هشتم🌺
اگه دوست داشته باشید و بهنام موافق باشه شما هم همراهمون بیاید تا یه هوایی تازه کنید،شیوا یه نگاه به من انداخت و گفت نه من زودتر میرم خونه یه کم کار دارم، ولی از نگاهش فهمیدم دلش میخواد باهامون بیاد، گفتم بیا باهم بریم یه دوری بزنیم بعد همگی باهم میریم خونه، شیوا هم از خدا خواسته کیفش رو برداشت و باهم از شرکت زدیم بیرون، آرش که همیشه ی خدا راحت بود،رو کرد به ما و گفت اگه موافق باشید زنگ بزنم دوستمم بیاد ،دور هم بریم کافه تا شیوا خانم هم تنها نباشه و بهش خوش بگذره، بعد بدون در نظر گرفتن جواب ما،زنگ زد و یه کم سر به سر دختر پشت خط گذاشت و بعد آدرس کافه رو براش فرستاد و قطع کرد، به کافه که رسیدیم ده دیقه بعد یه دختری با آرایش خیلی زننده و مانتوی چسبونی که تمام تنش رو به نمایش گذاشته بود و با یه کفش پاشنه بلند صورتی که با شال و کیف و آرایش ست شده بود با عشوه ی خاصی به میزمون نزدیک شد و به آرومی سلام کرد ، آرش بلند شد و صندلی رو بیرون کشید و گفت اینم کیمیا خانم ما که چند دیقه ی قبل ذکر خیرشون بود، کیمیا به شیوا دست داد و نشست،آرش دوباره لودگی هاش رو شروع کرد دوباره ما رو به خنده انداخته بود ،مخصوصا جاهایی که دختر بیچاره رو دست مینداخت ، اونم که عاشق آرش بود ،ازش دلخور نمیشد و باهاش همراهی میکرد، یکی دوساعت تو کافه بودیم که هاله زنگ زد و گفت از مامان جدا شده و داره میره سمت خونه اش ، میخواست بدونه من با مامان تماس داشتم و نظر مامان در موردش چی بوده ، گفتم فعلا بی خبرم و مامان تماس نگرفته ، ولی دوباره بهش دلداری دادم و گفتم به محض اینکه با مامانم حرف زدم خبرش رو بهت میدم، تلفن رو که قطع کردم ،رو به شیوا و بقیه کردمو گفتم بریم دیگه عباس گفت منم میام، بعد به آرش گفت تو چی ،می مونی یا میایی، آرش رو به کیمیا کرد و گفت من که نمیتونم این خانم خوشگل رو اینجا تنها بزارم، شما برید منم بعد از رسوندن کیمیا میام. ما بلند شدیم و رفتیم سمت خونه مامان ما رو که دید گفت چه عجب امروز زود اومدید، گفتم کارمون زود تموم شد با شیوا تصمیم گرفتیم زود بیایم که باهم شام بریم بیرون.مامان خندید و گفت بچه برو خودتو گول بزن تو زود اومدی که نتیجه دیدار منو هاله رو بدونی.خندیدمو گفتم خوب مامان بگو ببینم از هاله خوشت اومد، مامان همینطور که آروم داشت استکان های چایی رو پر میکرد گفت به نظر دختر بدی نمیاد ولی احساس میکنم یه چیزهایی رو داره پنهون میکنه ، اول از همه که خیلی پافشاری میکنه رو این موضوع که هیچ کس رو تو ایران نداره به جز یه پسر خاله که باعث آشنایی هاله با شما شده ، از خاله اش پرسیدم که گفت اونم چند وقت پیش فوت شده مامان مکثی کرد و بعد ادامه داد اینطورکه هاله گفت خدا بعد از بیست سال هاله رو به پدرومادرش داده و نه سال بعد هم به خاطر یه تصادف از دنیا میرن،الانم که تک و تنهاست،نه خاله ای ،نه عمویی نه کس و کاری هر چی فکر میکنم با عقل جور در نمیاد گفتم مامان گناه هاله چیه که هیچکس رو نداره ،بازم این معلوم پدرومادرش کی هستن پس اونایی که میرن برای زندگی از بهزیستی یه نفر رو انتخاب میکنن چی باید بگن، مامان گفت نمیدونم والا چی بگم،اینطور که معلوم تو حسابی دل و عقلتو باختی و عاشق شدی ،منم هر چی بگم تو یه دلیل برای قانع کردن من داری ، پس حرفی ندارمو مبارکه.رفتم کنار مامان نشستم و گفتم درسته که من هاله رو دوست دارم ،ولی اولویت با حرفو نظر شماست،اگه شما بگی نه و موافق نباشی، قول میدم دیگه اسمشو نیارم،ولی این چند وقت که تو شرکت کار میکنه من کوچکترین مورد منفی ازش ندیدم ، کلی هم زیر نظرش گرفتم و امتحانش کردم ، هر چی بوده فقط حجب و حیا و متانت بوده و بس مامان گفت بهنام تو خودت سرد و گرم چشیده ی روزگاری و همیشه تونستی گلیم خودتو از آب بکشی بیرون ،حالا که این همه مطمئن هستی منم حرفی ندارم و دعا میکنم که خوشبخت بشی و عاقبت بخیر.بلند شدم دستهای مامان رو بوسیدم و ازش تشکر کردم،بعد رفتم تو اتاق تا خبر موافقت مامان رو به هاله بدم.چند بار زنگ زدم گوشیش مشغول بود،ده دیقه ای منتظر بودم،دوباره زنگ زدم با اولین بوق صدای پر استرس هاله توی گوشی پیچید، سلام کرد ،پرسیدم چیزی شده انگار نگرانی ، هاله یه نفس عمیق کشید و گفت نه رو مبل خوابم برده بود، صدای تلفن باعث شد از خواب هراسون بیدار شم، نمیدونم چرا بهش نگفتم،که ده دیقه اس پشت خط منتظرم و تلفنت مشغول بود.با صدای هاله که حالا آروم بود به خودم اومدم، هاله : بهنام کجایی ،پرسیدم چی شد مامانت چی گفت ،خواستم سر به سرش بزارم اما دلم نیومد و گفتم مامان موافقِ قراره پنج شنبه شب برای خواستگاری بیایم.هاله یه نفس عمیق کشید و گفت از وقتی از مامانت جدا شدم کلی تا الان استرس داشتم، خیلی خوشحالم کردی بهنام.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا ی معجزه آسای در امان ماندن بچه ها از بلایا🤲🏻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🦋💚
#پندانه 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
رویاهات رو به هر کسی نگو.
ایدههاتو با هر کسی درمیون نذار.
بعضیها رویاها رو درک نمیکنن، ایدهپردازی رو و تلاش و رسیدن رو.
تنها کاری که میکنن اینکه که تو رو پر از حس بد کنن و بهت بگن نمیتونی.
من نمیخوام مثل سخنرانهای انگیزشی بگم تو بخواه قطعاً میتونی، مثل آدمهای منفیباف هم نمیگم نمیتونی، اما میگم هیچکس از آینده خبر نداره. فقط برو جلو.
گاهی وقتا احمقانهترین و دستنیافتنیترین رویاها و ایدهها میشن نقطه پرتاب تو.
فقط قدم بردار... یه چیزی میشه
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه برخورد با آدم های سمی...
👌👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لوبیا سبز رو سرخ نکن
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
چهار ترفند تمیزکاری که ندونی ضرر کردی
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_نهم🌺
از اینکه هاله هم منو دوست داشت و به خاطر داشتنم دچار آشفتگی شده بود و انقدر راحت و بی رودربایستی حرفش رو زده بود از ته دل خوشحال بودم.یک ساعتی با هاله از هر دری حرف زدیم.تلفن رو که قطع کردم ،صدای مامان رو شنیدم که گفت بهنام چی شدی بیا بیرون که از گشنگی تلف شدیم ،قرار بود امشب ببریمون بیرون، در اتاق رو باز کردم و با سفره ی پهن شده ی شام روبرو شدم، گفتم آخه چرا زحمت کشیدی مثلا مهمون من بودید امشب، مامان خندید و گفت باشه یه شب دیگه.الانم یه زنگ بزن عباس هم بیاد بالا فکر کنم آرش خان امشبم بیرونِ و اون طفل معصوم تنهاست.زنگ زدم عباس اونم از خدا خواسته مثل جت خودش رو رسوند بالا و کلی برای مامان خودش رو لوس کرد و زبون ریخت و از دستپختش تعریف کرد،تو این بین شیوا هم ریز ریز به حرفهای عباس میخندید، حدس میزدم بین عباس و شیوا یه حس هایی به وجود اومده وهر دو شون بهم علاقه دارن، عباس پسر خوبی بود و میتونست شیوا رو خوشبخت کنه.بالاخره به آخر هفته نزدیک شدیم،استرس رو تو وجود هاله میدیدم،همش از اینکه کسی رو نداشت تا تو خواستگاریش باشه ناراحت بود ،بهش دلداری میدادم و میگفتم نگران نباش منو خانواده ام همه چی رو میدونیم و همینطوری قبولت داریم،مهم خودتی
هاله هم تو اوج غمی که تو چشماش بود لبخند زد و تشکر کرد.پنج شنبه از راه رسید اون روز هاله سر کار نیومد .منم زودتر از همیشه رفتم خونه ،درو که باز کردم خواهرامو شوهراشون و بچه هاشون همگی تو خونه نشسته بودن، افسانه و شیوا در حال کادو کردن هدیه هایی بودن که مامان برای هاله خریده بود، در آخر چادر عروس و حلقه ی نشون رو گذاشتن توی جعبه های طلقی و گفتن همه چی آماده اس و میتونیم بریم
منم دوش گرفتم و سریع آماده شدم،قبل از راه افتادن به هاله پیام دادم و گفتم تا بیست دیقه ی دیگه اونجاییم.زنگ درو که زدم صدای مردونه ای تو آیفون پیچید که بفرمائید.از پله ها رفتیم بالا پسر خاله ی هاله درو باز کرد و خوش آمد گفت، هاله هم کنار کانتر ایستاده بود،هاله یه کت و دامن آبی نفتی تنش بود و یه آرایش ملایم روی صورتش، که اونو خوشگلتر و جذاب تر از همیشه کرده بودرفتم جلو دسته گلی رو که با وسواس زیاد تهیه کرده بودمو دادم بهش و آرومی گفتم خیلی خوشگل شدی ،هاله لبخند شیرینی زد که دلمو صد برابر بیشتر اسیرش کرد. بالاخره بعد از تعارفات معمول نشستیم،ولی تو اون خواستگاری بی کسی و تنهایی هاله بیشتر از همه چیز به چشم میخورد و اینو میشد از ظاهر آشفته ی هاله و سکوت زیادی که حکم فرما بود متوجه شد، هاله رفت آشپزخونه و شیوا هم پشت سرش رفت ،بعد از اینکه سینی چایی رو چرخوند و به همه تعارف کرد ، رفت کنار مامان ،مامان یه لبخند مهربون نشست روی لبشو رو کرد به هاله و گفت شما دوتا چند ماهیه که باهم آشنا شدید و فکر کنم سنگ هاتون رو باهم وا کندید و احتیاج به صحبت های اضافی نیست و هر دوتون همو میخوایید، الانم ما اونجاییم تا همه چی رسمی و علنی بشه و یه صیغه ی محرمیت بینتون خونده بشه تا تو رفت و آمد وخرید وآزمایش محدودیتی نداشته باشید، بعد دست کرد از رو میز جعبه ی انگشتر رو برداشت و دست هاله رو تو دستش گرفت و انگشتر رو انداخت تو دستش وچادر سفید عروس رو انداخت روی سرش ،بعد به من اشاره کرد که کنار هاله بشینم و آقا هرمز شوهر خواهرم صیغه ی محرمیت رو خوند و تو صدای دست و هلهله منو هاله به هم محرم شدیم ،مامان زنجیر و پلاکی که از قدیم داشت و تنها یادگار دوران جوونیش بود و تو سخت ترین شرایط هم نفروخته بودش، داد دستمو گفت این یه هدیه ناقابل برای عروس گلم ،بنداز گردنش بلند شدمو آرومی زنجیر رو انداختم تو دور گردن هاله ،هاله بلند شد دست انداخت گردن مامان و ازش تشکر کرد.خلاصه اونشب تموم شد و قرار و مدار برای عقد و آزمایش و محضر رو گذاشتیم
هاله چون کسی رو نداشت اصرار داشت که یه جشن خودمونی و کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. مامان اول مخالف بود و میگفت من برات کلی آرزو دارم و دلم میخواد یه جشن عروسی مفصل بگیرم ولی بعد از حرف زدنهای من و هاله موافقت کرد با یه عقد محضری و یه مهمونی خودمونی ما زندگیمون رو شروع کنیم یه مقدار پول داشتم و هاله هم اون آپارتمان کوچیک رو داشت ،خونه رو فروختیم و منم کل پس اندازمو گذاشتم روی پول خونه ی هاله و چند منطقه بالاتر یه واحد بزرگتر خریدیم،من اون خونه رو به نام هاله زدمو دلممیخواست همیشه اولین ها برای هاله باشه، هاله هم اول امتناع میکرد و میگفت سه دانگ سه دانگ باشه ولی وقتی اصرار منو دید قبول کرد.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---