فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تو فصل سرما زیاد سرما میخوری پیشنهاد میدم این کلیپ رو تا آخر ببین...✔️👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
در رستوراني گروهي ماهيگير دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند.
درست در لحظهاي كه يكي از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازة ماهي بزرگي بود كه از تورشان دررفته بود، پيشخدمتي از كنار او گذشت و ضربة دست او باعث شد كه قهوه داخل ليوان به ديوار سفيد رستوران پاشيده شود و لكة سياه آن شروع به پايين آمدن از روي ديوار كند. پيشخدمت با ديدن منظره بيدرنگ دستمالي از پيشبند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لڪه سياه قهوه از روي ديوار زدوده نشد.
در آن لحظه، مردي از پشت يكي از ميزهاي رستوران بلند شد و به سمت لكة سياه رفت. او يك مداد شمعي از جيب خود درآورد و در حالي كه همه به او خيره شده بودند، شروع به كشيدن طرحي روي لڪه سياه كرد.
چند دقيقهاي نگذشته بود كه تصوير زيبايي از يك گوزن با شاخهاي بلند روي آن ديوار نقش بست...
مرتكب اشتباه شدن در زندگي همة ما وجود دارد،
اما در زندگي هستند كساني كه اشتباه را با آغوش باز ميپذيرند، آن را تغيير ميدهند و به چيزی دلپذير تبديل ميكنند....
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پیشنهادیه که #یک بار بیشتر بهت داده نمیشه
پس درست ازش استفاده کن
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی چرا همیشه برات گل میفرستم؟
چون هر گلی رو که میبینم به یاد تو میوفتم ❤️😍🍃
بفرس برا عزیزترینت ❤️
#عصرتون_بخیر 🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسر مازندرانی (مشکوفی)
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش یلداتون مبارک❤🍉🍉
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_شانزدهم 🌺
از وقتى دانشگاه هم باز شد،خيلى از هم فاصله گرفتيم،من يا درس مى خوندم يا دانشگاه بودم يا با سارا مشغول بودم،اونم يا سر كار بود يا با خانوادش بحثش مى شد و حوصله نداشت.شايد باورتون نشه ولى ماهها مى شد كه اصلا با هم بيرون نمى رفتيم.ابراز علاقه مون نسبت به هم كمتر شد، وقتى تنها مى شديم همش راجع به كار و مشكلاتش حرف مى زديم، توانايى اينكه برگرديم تبريز شرايطش مهيا نبود،از طرفى اونجا موندن براى جفتمون عذاب اور بود.جز تحمل چاره ايى نبود. كم كم به سمت بچه هاى دانشگاه كشيده شدم و با چند نفرى دوست شدم، زياد با به ميل من نبودن و اخلاق هاشون باهام جور نبود، هيچ كدوم متاهل نبودن و همه ى حرفايى كه مى زدن راجب به دوست پسر و خواستگار و پارتى رفتن و اينجور چيزا بود.وقت هايى هم كه بيكاربوديم،به جاى اينكه بريم كتابخونه ترجيح مى دادن برن يه جا كه فضاى باز باشه و قليون باشه.اوايل نمى رفتم، بعد كه ديدم همش مى رن و تعريف مى كنن منم پيش خودم فكر مى كردم، حالا كه انقدر درس خوندم و خستم و همه چيو بلدم، حسين هم سر كاره، اگرم خونست حوصله نداره، منم برم و چند صباحى خوش باشم. مخصوصا وقتايى كه حسين نبود، منيژه خانم خيلى اذيتم مى كرد و مجبور بودم خودمو تو اتاق حبس كنم، هر چقدرم كه خونسرد عمل مى كردم ولى بازم دوست نداشتم الكى ازم ايراد بگيره، يا وقتايى كه مى دونست كلاسام زود تموم مى شه، ظرفاى صبحانه و ناهار رو نگه مى داشت كه من برم خونه بشورم، يا سبزى مى خريد مى گفت بشور و پاك كن و خرد كن، تو خيلى قشنگ و با سليقه اين كارو مى كنى و من بلد نيستم،حتى وقت نمى كردم با دخترم باشم و بايد كارهاشو انجام مى دادم.
ديدم بهترين راه اينه كه منم ديرتر برم خونه.كارى كه نمى كردم فقط مى خواستم از اون محيط دور باشم.با بچه ها مى رفتيم بيرون، سر به سر اين اون مى ذاشتن، مواقعى كه با بقیه قرار داشتن من نمى رفتم ولى وقتى تنها بودن همه با هم مى رفتيم.حسين كم كم داشت دوباره سر پا مى شد و كارش رونق مى گرفت، از اين بابت خوشحال بودم ولى معمولا تا دوازده شب نمى ديدمش.از لحاظ مالى كه وضعمون خوب شد، كم كم شروع كردم محيط دورو اطرافم رو شناختن، ديگه دوست نداشتم مثل شهرستانى ها باشم، با بچه هاى بالاتر از خودم مى گشتم و سعى مى كردم از تيپ هاشون ايده بگيرم و منم شيك باشم، و بهتر بگردم.بعد از زايمانم هنوز وزنم و پايين نيورده بودم و هر وقت به حسين مى گفتم مى گفت من همه جوره قبولت دارم،زايمان كردى توقع نداشته باش مثل قبلت بشى، عاديه.ولى سارا دو سالش بود،به حسين مى گفتم دوست ندارم و مى خوام برم ورزش، ولى حسين مى گفت مى خواى برو عزيزم نمى خواى هم همين طورى خوبى،جدى مى گم.بهم اعتماد به نفس مى داد،شايدم واقعا به نظرش خوب بودم، شايدم براش مهم نبود.به همين منوال پيش مى رفت تا اينكه ساراسه سالش شد و براى بهاره خواستگار اومد و قرار شد سه ماه بعد ازدواج كنن.برنامشون تو تابستون بود من از اول تابستون چون امتحاناتم رو داده بودم زودتر با سارا رفتيم،بعد از چند سال رفتم جنوب.ديدم خيلى تغيير كردم تو اين چند ساله،چه از لحاظ نحوه ى لباس پوشيدن،لهجه و حركاتم.يه جورايى حس برترى به ديگران،نمى دونم به خاطره اعتماد به نفسى كه حسين بهم داده بود، يا به خاطر اينكه دانشگاه رفته بودم،شايدم معاشرت با ديگران،يا اينكه زندگى تو تهران باعث شده بود كه اين همه تغيير كنم.تو عروسى هر كى از اقوام من و مى ديد مى گفت ياسمن، ماشالله چقدر بزرگ شدى، عوض شدى.زياد مثل قبل نمى تونستم با بقيه بگم و بخندم،خانواده ى حسين هم بودن، بر عكسه هميشه كه شلوغ مى كردم،اين سرى به خاطرحسين و سارا ارومتر شدم،هر چى مامانم مى گفت من حواسم به سارا هست شما برين برقصين،حسين نمى يومد،حتى موقع رقص تانگو اصلاً از جاش بلند نشد، مى گفت عزيزم تو راحت باش،با من كارى نداشته باش ذهنم درگيره،مى گفتم بابا جون،الان كه تو عروسى هستيم سر كار نيستى، بيا يكم خوش باشيم ولى بازم نمى يومد،حتى به زور حاضر شد چند تا عكس بگيريم.اونم به خاطر اينكه چند سالى عكس نگرفته بوديم.عروسى به خوبى و خوشى تموم شد و بعد هم جشن پاتختى داشتن كه زنونه بود و مامانم گيرم اورد و گفت حسين اقا چش بود؟ مى گفتم هيچى ،بى حوصلست! گفت از چى؟گفتم از هيچى، كلا از وقتى ورشكست شد اينطورى شد! مامانم گفت الان كه وضعش روبه راهه خداروشكر.گفتم اره ولى همش دلهره داره مى ترسه دوباره زمين بخوره!مامان گفت وااا! ببرش مشاورى چيزى، تو خودتم انگار دارى افسرده مى شى ها.جوونين ،از الان بخواين اينجورى باشين واى به حال سارا.گفتم مى دونم مامان، من كه مشكلى ندارم،حسينم خوب مى شه،اخه با مامان باباشم نمى سازن،تو خونه هم همش دعوا دارن،بايد مستقل شيم تا همه چى درست بشه، ان شالله يكسال ديگه.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---